دژ آدمخواران :
#فریبرز با شادی و با هدایای شهریار نزد #رستم رسید. پهلوانان و پیلتن شاد شدند و همگی به رستم آفرین خواندند و گفتند« زمین با رستم آباد است و دل شاه به او شاد. همه چاکر و بنده تو هستیم و به فرمان توییم.»
سپس به لشکر کشی ادامه دادند تا به سغد رسیدند، در آنجا به شکار و میگساری مشغول شدند پس از آن باز لشکر را حرکت دادند تا به شهری رسیدند به نام بیداد، در شهر بیداد دژی بود که خوراک مردمان آن دژ گوشت انسان بود، خوراک مورد علاقه شاه کودکان و دختران جوان خود چهر بود. رستم سی هزار مرد جنگی به همراه #گستهم به آن دژ فرستاد. شاه آن دژ مردی به نام #کافور بود، کافور لباس رزم پوشید و سپاهش را آماده کرد. گستهم دستور داد به آنان تیر باران کنند.
کافور به سپاهیان خود گفت« نوک نیزه از نوک تیر فرار نمیکند، گرز و شمشیر بردارید و روزگار ایرانیان را تباه کنید.»
مدتی هر دو سپاه جنگیدند و ایرانیان فراوانی کشته شدند. گستهم به #بیژن گفت« سریع نزد رستم برو و بگو به کمک ما بیاید.»
بیژن مانند باد خودش را به رستم رساند و آنچه باید گفت. رستم خودش را به سپاه گستهم رسانید و ایرانیان فراوانی را کشته دید. به کافور گفت« ای سگ بد نژاد اکنون از رنج این جهان خلاصت میکنم.»
کافور به رستم حمله کرد و خواست با تیری پهلوان شیرگیر را شکار کند که رستم سپر بالا آورد. سپس به سوی #طوس طنابی انداخت و در لحظه رستم نیزه ای به سرش فرو کرد که کلاه و سرش یکجا شکست. بعد از مرگ کافور سوی دژ حمله کردند، اهالی دژ در بستند و از پست بام تیر باران کردند. اهل دژ گفتند« ای مرد زورمند پدرت نام تو را چه نهاده؟ از زمان #تور #فریدون تا کنون هیچ کس نتوانسته این دژ را فتح کند. سالیان دراز هم اینجا بمانی چیزی به دست نمی آوری حتی منجنیق به دژ اثری ندارد که از جادوی #سلم و دَم جاثلیق ( رهبر کلیسا) ساخته شدهاست.»
@shah_nameh1
فتح دژ آدمخواران:
#رستم با شنیدن اینها غمگین شد و سپاه را چهار سو کرد، یه سو #گودرز و یک سو #طوس ، یک سو هم لشکر زابلی، سپس رستم تیر و کمان به دست گرفت و اهالی دژ در شگفت ماندند، رستم هر کسی که سر از بام دژ بیرون می آورد میکشت. سپس شروع به کندن دژ کردند، نیمی از دیوار را کندند و نفت سیاه روی چوب ها ریختند و دژ را آتش زدند. بلاخره دیوار دژ فروریخت و سپاه داخل دژ بیرون آمد، رستم نعره کشید « کمان و تیر بردارید و بجنگید.»
پهلوانان بخاطر ثروت یا ناموس یا وطن حمله کردند و سر ها به باد دادند، #بیژن و #گستهم سپاه را از اسپ ها پیاده کردند و با نیزه داران پیش رفتند و تیر و نیزه باران کردند . با وجود آتش و باران تیر فرار ناممکن بود پس سپاهیان فرار کردند و ایرانیان در دژ بستند و به تاراج پرداختند، بسیاری کشتند و اسیر کردند و طلا و ثروت فراوان غنیمت بردند.
رستم سر و تن شست و بابت پیروزی نیایش کرد.
سپس به ایرانیان نیز گفت که پروردگار را ستایش کنند و بزرگان نیز ستایش گرفتند و پس از خداوند رستم را آفرین گفتند« هر کس در جنگیدن مانند تو نباشد ، نشستن برایش بهتر از جنگیدن است. تن فیل داری و چنگال شیر»
رستم گفت« این زور و فر تنها هدیه از کردگارم است و شما نیز بهره مند هستید و نیاز به گله از خداوند نیست.»
سپس به #گیو گفت با ده هزار سوار سوی ختن بروند تا ترکان نتوانند سپاهی آماده کنند. شب که زلف سیاه اش را نمایان کرد گیو راهی شد و سه روز تاخت. پس از سه روز صبح روز بعد گیو از توران بازگشت و رستم تصمیم به تقسیم غنائم گرفت. کنیزکان خوب چهره و اسبان شاهانه نزد خسرو فرستادند و باقی را بین پهلوانان تقسیم کردند.
@shah_nameh1
آمدن #پولادوند :
#افراسیاب از سخنان فرغار غمگین شد. همان هنگام #پیران و بزرگان وارد شدند. افراسیاب سخنان #فرغار را بازگو کرد و پرسید که چه کسی توان جنگیدن دارد. پیران پاسخ داد« ما از جنگیدن چه هدفی جز نام یا ننگ بدست آوردن داریم؟»
افراسیاب که چنین پاسخ یافت در کین جستن دلیر شد و به پیران دستور داد تا سپاه را به جنگ #رستم ببرد.
پیران نیز سپاه بیکران را به دشت برد. افراسیاب از ایوان بیرون آمد و به سپاه نگاه کرد. رو به پیران گفت« نامه ای نزد پولادوند بنویس و ماجرا را برایش تعریف کن. بگویش که سپاهی بزرگ از سقلاب و چین نابود شدند توسط سپاهی به فرماندهی رستم و #طوس. اگر رستم به دست تو کشته شود دیگر آسمان هم توان نابودی توران را نخواهد داشت که رنج از سوی اوست. اگر بتوانی نابودش کنی من نیمی از پادشاهی ام را با تمام گنج هایش به تو خواهم داد.»
بر نام مهر شاهانه زدند و در روز اول تیر ماه، شیده آماده شد و نامه را نزد پولادوند رفت. به او آفرین کرد و نامه را داد. سپس ماجرای رستم را گفت« رستم با لشکری دلیر به جنگ آمد و #کاموس و خاقان و .... را کشت و به اسارت گرفت. غنائم بسیار نزد شاه فرستاد و بسیاری را بین خود تقسیم کردند.»
هر چه در نامه بود را گفت و پولادوند دستور داد که سپاه دیو مانندش به حرکت درآیند. درفش در پس و پیش پولادوند بود. از کوه و آب گذشت و نزد افراسیاب رسید. سپاه به استقبال آمدند و صدای طبل جنگی برخواست. افراسیاب او را در آغوش کشید و از اتفاقات گذشته گفت. هر دو به ایوان کاخ رفتند و افراسیاب از خون #سیاوش گفت و خاقان و کاموس و #منثور. گفت« تمام رنجم از یک تن است همان که پوشش از پوست پلنگ دارد. سلاحم بر او کارگر نیست. راه دراز آمدی چاره ای کن.»
پولادوند اندیشید و گفت« نباید در جنگیدن عجله کنی، اگر این رستم همان است که در جنگ #مازندران پهلوی #دیو_سپید را درید و #پولاد_غندی و #بید را کشت من توان جنگ با او را ندارم. اما به پیمان تو خواهم بود. روز جنگ من گرد او خواهم چرخید و هنگامی که گیج شد. او را شکست دهیم.»
افراسیاب شاد و مجلس شراب و چنگ آماده کرد. پولادوند که مست شد با بانگ بلند گفت« من خواب و خوراک بر #فریدون و #ضحاک و #جمشید حرام کردم. برهمنان ( روحانیان هندی) از آواز من میترسند. آن زابلی را ریز ریز خواهم کرد.»
@shah_nameh1
نبرد چهار پهلوان ایران با #پولادوند :
صبح روز بعد صدای طبل جنگی برخاست و پولادوند در پیش سپاه توران حرکت میکرد. #رستم ببربیان پوشید و بر روی #رخش فیل پیکرش نشست. به جناح راست سپاه ترکان حمله برد و بسیاری را کشت. پولادوند نیز سمت سپاه ایران حمله کرد و با گرزی سمت #طوس تاخت. کمربند او را گرفت و از روی زین به زیر انداخت. #گیو که طوس را نگونسار دید اسبش را برانگیخت. با گرز گاوسر مانند شیر نر به دیو حمله برد. اما پولادوند کمندی انداخت و گیو را به زیر کشید. #رهام و #بیژن که زور و بازوی پولادوند را دیدند برای به بند کشیدن دستش رفتند. اما در مقابل آن لشکر بیکران دو پهلوان دیگر ایران را نیز خوار کرد و زمین زد. سپس سراغ درفش کاویانی آمد و به دو نیمش کرد.
صدای فریاد و همهمه از سپاه ایران بلند شد. #فریبرز و #گودرز نزد رستم رفتند و از آن دیو جنگی گفتند« در ایران پهلوانی نماند که به دست پولادوند زمین نخورده باشد. سپاه ما در ماتم است و تنها راه نجات آمدن رستم است.»
گودرز که دو پسرش را در خاک دید نزد خداوند نالید و گفت« پسر و نوه فراوان داشتم که پیش چشمانم کشته شدند. جوانان من با وجود جوانی رفتند و من پیرسر باقی ماندم که ننگ از کلاه و کمر جنگ من.»
سپس کمربند و کلاه را از تن بیرون کرد و گریست. رستم که ناله گودرز را شنید دژم شد و لرزید. نزدیک پولادوند آمد و او را مانند کوهی بزرگ وسط میدان و سرداران ایران را خسته و زخمی دید.با خود گفت« روزگار ما تیره شد و بخت از ما روی برگرداند.»
ران رخش را فشرد و سوی پولادوند تاخت. نعره کشید« ای دیو اکنون گردش روزگار را ببین.»
سرداران ایران با شنیدن صدای رستم برخواستند و رستم چهار پهلوان ایران را پیاده دید که مانند گور و دشمن بانند شیر هستند. دژم شد و به خداوند گفت« ای برتر از آشکار و نهان ای کاش چشمم کور میشد و یا میمردم و این روز را که گیو و رهام و طوس و بیژن پیاده هستند و اسبشان کشته شده و سپاه ایران از #پیران و #هومان این نره دیو در غم هستند را نمیدیدم.»
@shah_nameh1
شروع داستان :
وقتی #کیخسرو کین خواهی را آغاز کرد، جهان مطابق میل او شد و تاج و تخت توران سست شد، سرنوشت به ایرانیان مهر گسترد و جهان همانگونه شد که نخست بود. انسان خردمند روی جویی که از آن آب گذشته جای خواب نمیسازد.
روزی کیخسرو و پهلوانان شاد مجلس میگساری به پا کردند. کیخسرو تاج شاهانه بر سر نهاده و دل و گوش به آواز چنگ سپرده بود، بزرگان با یکدیگر نشسته بودند، #فریبرز کاووس با #گستهم، #گودرزِ #گشواد و #فرهاد و #گیو ، #گرگینِ میلاد و #شاپور و شاه نوذری #طوس، #رهام و #بیژن همگی جام باده به دست گرفته و مِی در قدح مانند عقیق سرخ یمن و پری چهرگان مو مشکی در مقابل خسرو مشغول رقص و پایکوبی....
ناگهان پرده دار نزد فرمانده آمد و گفت« ارمنیان از مرز ایران و توران جلوی در کاخ جمع شدند و داد میخواهند.»
فرمانده که شنید نزد خسرو رفت و هرچه شنیده بود گفت. سپس آنان را نزد خسرو بردند، ارمنیان دست به سینه و زاری کنان نزدیک شدند و گفتند« شاها جاودان باشی، پادشاه هفت کشور تویی و یار و یاور مردمی، شهر ما شهر مرزی بین ایران و توران است و بلا های بسیار بر سرمان آمده، کشتزاری داشتیم مه در آن درختان میوه کاشته بودیم و چراگاه حیوانات مان بود، بیشمار گراز آمدند و دندان فیل دارند و هیکل کوه که شهر ارمن را نابود کردند، چهارپایان را کشتند و درختان را شکستند، سنگ نیز برای دندان آنان سخت نیست.»
خسرو با شنیدن سخنان آنان غمگین شد و پول زیاد به آنان بخشید ، رو به پهلوانان فریاد زد« چه کسی میرود و سر این خوکان را از تن جدا میکند؟که من گنج و گوهری از او دریغ نخواهم کرد.»
سپس ده اسب شاهانه که بر روی آنان داغ نشان #کیکاووس بود را به دیبای رومی آراستند و کیخسرو گفت« چه کسی این رنج را به جان میخرد تا این گنج ها را از آن خود کند؟»
هیچ کس پاسخ نداد جز بیژنِ گیو....
@shah_nameh1
وساطت #پیران :
پیران بر زمین بوسه زد و بلند شد. گفت« تاج و تخت تو جاویدان باد که شاهان جهان تو را ستایش میکنند، من هر چه باید از بخت شما دارم، مردان جنگی و پول و اسب و... خواسته من بخاطر خودم نیست که تو در نوکرانت فقیر و درویش نداری. شاه بداند که من پیش از این نیز چند بار به شما پند دادم، گفتم که پسر #کیکاووس را نکش و #طوس و رستم را دشمن خودت نکن. #سیاوش را که نزد تو بود کشتی و دیدی که ایرانیان چه با شهر توران کردند. دو گروه از تورانیان را زیر سم اسبان شان کوفتند. هنوز شمشیر #دستانِ #سام در نیام نخفته که رستم خون می فشاند. اگر بیژن را بکشی باز همان جنگ و کین خواهی به راه خواهد افتاد. تو شاه خردمندی هستی ، نگاه کن این کین که در جهان انداختی و رفتاری که با شاه ایران داشتی. اگر کینه دو برابر شود توان مقابله نداریم، کسی بهتر از تو #گیو را نمیشناسد و آن نهنگ بلا #رستم را و #گودرزِ #گشواد که به کین خواهی نوه خواهد آمد.»
#افراسیاب پاسخ داد« نمی بینی که بیژن چگونه مرا در ایران و توران خجالت زده کرد؟ نمی بینی از او و دختر بدنژادم سر پیری چه رسوایی بر سرم آمد؟ نام پوشیده رویان مرا بر سر زبان ها انداخت! از این ننگ تا جاودان کشور و لشکر بر من خواهند خندید. اگر او را رها کنم حرف مردم را چه کنم؟ تا ابد در رسوایی خواهم ماند.»
پیران به او افرین کرد و گفت« چنین است که شاه فرمودند که شما جز نیک نامی نمیخواهید. ولیکن به نظر من عمیق تر بنگرید. جای به دار آویختن به بندش کنید که هر کس توسط شما زندانی شد هیچ نامی از او در دیوان ها نیامد، اینگونه برای ایرانیان نیز عبرت میشود.»
سالار همان کاری را کرد که او گفت، درخشش شاه از وزیر پاکیزه و راهنماست. شاه به #گرسیوز فرمود « زنجیر های سنگین و چاه آماده کنند ، دو دستش با زنجیر و گردنش را با غل ببندید و به چاهی افکنید که نور خورشید و ماه نبیند، سپس با فیل ها سنگ #اکوان_دیو را از بیشه چینستان بکشید و بر سر آن چاه بگذارید تا خودش در چاه بمیرد. سپس به ایوان کاخ بروید و #منیژه را که ننگ نژاد و دودمان مان است، بی تاج و گوهر بی اندازید و بگوی ای شوریده بخت که سزاوار تاج و تخت نیستی مرا با ننگت سر افکنده کردی و تاج عزتم را از من گرفتی. به آن چاه ببرش تا #بیژن را ببیند و بگو که اکنون غمخوارش تویی.»
@shah_nameh1
دیدار #گیو و #رستم :
#دستانِ #سام که صدای دیده بان را شنید افسار اسبش را به دست گرفت و به استقبال آنان رفت که مطمئن شود دشمن نیست که گیو را پژمرده حال دید، با خود گفت« حتما شاه کار مهمی دارد که گیو را به عنوان سفیر فرستاده است.»
وقتی به هم نزدیک شدند نیایش کنان به راه شان ادامه دادند، دستان از احوال شاه و ایرانیان پرسید و گیو درود بزرگان را به دستان رساند، غم دلش را به دستان گفت و از پسر گمشده اش سخن راند « از پژمردگی رنگ به رویم نمانده و از قطرات اشکم، چکمه هایم مانند پوست پلنگ خال خال می شوند.»
سپس نشان تهمتن را خواست و پرسید« رستم کجاست؟»
دستان گفت« به شکار گور رفته است، بعد از غروب خورشید خواهد آمد»
گیو :« میروم تا ببینمش، نامه ای از خسرو آورده ام.»
دستان :« نرو! زود برمیگردد، تو تا بازگشتن اش به خانه من بیا تا امروز را شاد باشیم.»
مدتی بعد از رفتن گیو به ایوان #زال ، تهمتن از شکار بازگشت. گیو به استقبال رستم رفت، از اسب پیاده شد و بر او تعظیم کرد. چشمان گیو پر آب بود و رنگ به رخ نداشت، رستم که دل خستگی گیو را دید با خود گفت« باری کار شاه و ایران تمام است که گیو این چنین می گرید!»
از اسب فرود آمد و گیو را در آغوش گرفت. از خسرو و پهلوانان ایران پرسید از #گودرز و #طوس و #گستهم، از #شاپور و #فرهاد و بیژن، #رهام و #گرگین و تمام پهلوانان. گیو که نام #بیژن را شنید، نالید و گفت:«ای برگزیده شاهان جهان! بسیار از دیدارت شاد گشتم، تمام آنانی که نام بردی سلامت اند و درود می فرستند. اما میبینی که سر پیری چه بلایی بر سرم آمد ؟ چگونه بخت گودرزیان تیره شد! در جهان تنها یک پسر داشتم که ناپدید شد و در این دودمان کسی چنین غمی ندیده است.....
@shah_nameh1
رسیدن #رستم به ایران :
روز چهارم هنگام رفتن فرا رسید. رستم دستور داد بار ببندند و سوی شاه ایران راهی شوند، سواران سراسر #سیستان آماده شدند، سوار بر #رخش شد و گرز پدربزرگش را به زین رخش بست. به همراه #گیو و با صد سوار زابلی سوی ایران راهی شدند و سیستان را به #زال و #فرامرز سپردند. وقتی رستم نزدیک ایران رسید باد نوشین درود آسمان را به او رساند، گیو نزد رستم آمد و گفت« اکنون نباید نزد شاه روی، من میروم و شاه را آگاه میکنم که رخش تهمتن راه پیموده است.»
گیو رفت، نزد خسرو رسید، تعظیم کرد و فراوان ستایشش کرد. شاه از گیوِ #گودرز پرسید« رستم کجاست؟»
گیو گفت« ای شاه نامدار، تمام کار ها به بخت نیک تو انجام میشود. رستم از فرمان تو سرپیچی نکرد، نامه شاه را که به او دادم بر چشم و رویش مالید و اسبش را با اسب من همپای کرد، من زود آمدم تا شاه را با خبر سازم.»
خسرو گفت« رستم کجاست؟ که هم نیکو کار است هم وفادار، گرامیداشتن اش سزاور که خسروپرست است.»
خسرو به بزرگان دستور داد که سپاه را آمده کنند و به استقبال او بروند.
به گودرز و #طوس و #فرهاد خبر دادند و به آیین #کیکاووس شاه استقبال کردند. به نزدیکی رستم که رسیدند پیاده شدند و رستم نیز از اسب فرود آمد ، پس از رستم نماز بردن( ستودن یک دیگر) باز بر اسب نشستند و راهی شدند. رستم به خسرو آفرین کرد و گفت« پایگاهت مانند نوروز باد و بهمن نگهبان تاج و تختت، تمام سال اردیبهشت از تو محافظت کند، شهریور نگهبان بزرگی و فرّه تو باشد، سپندارمذ ( اسفند) از خرد و روح روشنت نگهداری کند و خرداد یار و یاورت باشد، مرداد بر و بومت را سبز نگه دارد. دی و آذر را نیز با شادی سر کنی.»
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
رسیدن #رستم به ایران : روز چهارم هنگام رفتن فرا رسید. رستم دستور داد بار ببندند و سوی شاه ایران راه
ادامه داستان :
#رستم اینان را گفت و بلند شد، خسرو او را کنار خود نشاند و گفت« صحیح و سلامت رسیدی ؟ که دست بدی از تو دور باشد، تو پهلوان ایران و پشت و پناه شاهانی، از دیدارت شاد شدم، فرامرز، زواره، دستانِ سام سلامت اند؟»
رستم بر تخت شاه بوسه زد و گفت« هر سه شاد و سلامت اند، و خوشا به حال کسی که شاه از او یاد کند.»
شاه به سالار نوبت دستور داد تا #گودرز و #طوس و پهلوانان را بخواند، خوان آراستند و می و نوازنده آوردند ، زیر درختی گلفشان با میوه های ترنج و به جشن گرفتند. شاه به رستم فرمود زیر درخت بیاید و گفت:« تو سپر ایران در مقابل هر خطر هستی و مانند #سیمرغ ایران را زیر پر و بال خود گرفته ای. تو به خوبی گودرزیان را میشناسی که همیشه یار و یاورم بوده اند. به خصوص #گیو که به تنهایی از من مراقبت کرد و از توران به ایران رساند. اکنون غم و اندوه فراوانی دارد و هیچ چیز از غم فرزند بدتر نیست. اگر تو در این کار اعلام آمادگی کنی کسی توان ایستادن مقابلت را نخواهد داشت، برو و کار #بیژن را چاره کن.»
رستم که این دستور را از #کیخسرو شنید بر زمین بوسه زد و گفت« دو چشم نیاز از تو دور باد و دل دشمنانت همیشه در حسادت باشد . تو شاه جهانی و شاهان جهان نوکران تو هستند، من به فر تو بود که اژدها و جادوگران را نابود کردم و دل دیو #مازندران را کندم. مادرم مرا برای رنج تو زاده که گوش به فرمان تو باشم. در راه گیو نیز حتی اگر آتش بر سرم ببارد از فرمان خسرو بر نخواهم گشت.»
رستم که این را گفت گودرز و گیو و #فریبرز و #فرهاد و #شاپور و تمام بزرگان بر او آفرین خواندند. شاه و پهلوانان به مِی دست بردند و شادی کردند.
@shah_nameh1
بازگشت #بیژن :
#گرگین و #رهام و #فرهاد، جناح چپ سپاه توران را از پا انداختند و #اشکش به سراغ راست سپاه رفت و از #گرسیوز کینه خواست. به قلب سپاه بیژن حمله برد و سر سواران را مانند برگ درخت بر زمین میریخت. رزمگاه به دریای خون تبدیل شده بود و پرچم توران واژگون بود. #افراسیاب که کار را اینگونه دید بر اسب تازه نفسی نشست و با ویژگانش سوی توران عقب نشینی کرد.
#رستم به دنبالش تاخت و مانند اژدهای دژم ویران کنان دو فرسنگ رفت.
سواران توران را زنده اسیر کرد و به سمت رزمگاه بازگشت تا غنایم را تقسیم کنند، غنائم را بخشیدند و بار فیلان کردند و راهی ایران شدند.
وقتی به شاه آگهی رسید که شیر از بیشه پیروز بازگشت، بیژن از بند رها شد و سپاه توران شکست خورد، از شادی بر خاک سجده کرد و روی و کلاه را بر زمین مالید.
خبر به #گودرز و #گیو رسید و آنان نیز شادی کنان به درگاه شاه شتافتند، صدای فریاد ها بلند شد و سپاه به استقبال رفت.
سپاه را با طبل و شیپور به استقبال راندند و میدان از سم اسبان تیره شد و شهر را صدای آواز پر کرده بود،
مقابل سپاه گودرز و #طوس میرفتند ، از انبوه مردم ناگهان پهلوانان نمایان شدند، گودرز و گیو از اسب فرود آمدند.
رستم نیز از اسب فرود آمد و گودرز و گیو بر او آفرین کردند « دلیر بخاطر تو شیر شود و جهان هرگز از تو سیر نشود، تا جاودان یزدان پناه تو باشد و خورشید و ماه به کام تو گردد. تو این دودمان را بنده خود کردی که تو پسر گمشده ما را یافتی، از تو از درد و غم رها شدیم و تا ابد کمربسته تو خواهیم بود.»
سوار اسبانشان شدند و نزد شاه رفتند. سپاه و شاه به استقبالشان آمدند، رستم به فر و شکوه شاه نگاه کرد و از اسب پیاده شد. تعظیم کرد و خسرو او را در آغوش گرفت. تهمتن دست بیژن را گفت و به شاه و پدرش بازداد و سپس کمرش را راست کرد.
@shah_nameh1
دستور حمله از طرف #کیخسرو :
شاه با شنیدن سخن کاراگهان پریشان شد و گفت « از موبدان شنیدم که اگر ماه ترکان بالا بیاید توسط خورشید ایران به زیر میافتد. کوبیدن مار سیاه که متوقف شود از لانه بیرون میآید و به چوب میپیچد، شاهی که درخت بیداد بکارد، پادشاهی از او گرفته میشود.»
سپس موبدان را پیش خواند و هر آنچه کارآگاهان گفته بودند بازگفت، بزرگان ایران و پهلوانان جمع شدند، #دستانِ #سام و #گودرز و #گیو و #شیدوش و #فرهاد و #رهام، #فریبرز و #شاپور و #رستم و #طوس، #بیژن و #گستهم و #گرگین و #زنگه و #گژدهم و.... تمام پهلوانان جمع شدند.
شاه به پهلوانان گفت« ترکان به دنبال جنگ با ما هستند! دشمن سپاه جمع کرده و شمشیر تیز کرده است. باید آماده نبرد شویم.»
دستور داد تا در گاودم دمیدند و طبل جنگی بر فیل بستند، کیخسرو سوار بر فیل جنگی شد و مهره در جام زد*
پهلوانان گرز به دست و دل پر کین حرکت میکردند.
از درگاه شاه آواز برآمد « ای پهلوانان سپاه ایران! کسی که برای جنگ افسار به دست میگیرد، دیگر نباید سوی خانه برای استراحت برود.»
از روم و از هند سواران جنگی گزین کرد و سیصد سوار هم از تازیان، سپس فرستادگان را با نامهٔ شاه به جای جای کشور فرستاد که هرکس این چهل روز شاه را یاری نکند دیگر کلاه و مقامی نخواهد داشت.
دو هفته گذشت و کشور زیر پای لشکریان شاه میلرزید.
هنگام بامدادِ خروس خوان، صدای طبل جنگی شاه کوه ها را به لرزه می انداخت.
بزرگان کشوران با سپاه شان به درگاه شاه آمدند و شاه تمام لشکر را از گنج و دینار سیر کرد.
@shah_nameh1
راهی کردن سپاه #گودرز :
وقتی لشکر طوری که خسرو میخواست آماده شد، نخستین کار سی هزار نفر گزین کرد و به #رستم سپرد، به او گفت« راه #سیستان پیش بگیر و به هندوستان لشکر بکش. از غزنین گذر کن و پادشاهی را بگیر و تاج و تخت به #فرامرز بده. سپس بر شیپور جنگ بدم و از کشمیر و کابل جلوتر نرو که ما در جنگ #افراسیاب هستیم و استراحت و خورد و خواب نداریم.
#دژ_الانان و #غزدژ به #لهراسپ سپرد و گفت« از پهلوانان گروهی را گزین کن و دمار از دشمن دراور.»
به #اشکش نیز سی هزار مرد جنگی داد تا به خوارزم رود و از #شیده کین خواهی کند.
سپاه چهارم را به گودرز داد و گفت« با بزرگان ایران از جمله #گرگین و #زنگه و #گستهم و #گیو، #زواره و #فرامرز و #رهام و #گرازه و... سوی سپاه توران برو.»
گودرز و پهلوانان بر زین نشست و گودرز جلودار سپاه بود. شهریار ایران به گودرز گفت« در جنگ مراقب باش که دست به بیداد نبری و آبادی را ویران نکنی! با کسی که با تو نمیجنگد نجنگ که خداوند ظلم و ستم را نمی پسندد. وقتی مقابل سپاه توران رسیدی مراقب باش که مانند #طوس عمل نکنی! پیامبری مهربان نزد #پیران بفرست و پند و اندرزش بده.»
گودرز پاسخ داد « فرمان شاه از خورشید و ماه برتراست! کاری را خواهم کرد که تو فرمان دهی که تو سروری و من خدمتگزار.»
بر طبل جنگی کوبیدند و لشکر به حرکت درآمد. آسمان از گرد و غبار سپاهیان تیره شد و زمین زیر پای فیلان جنگی پست.
از آن فیلان جنگی چهار فیل را برای پادشاه آراستند و روی فیل تخت زرین بستند. شاه گودرز را بر تخت زرین فیلان نشاند و فیلان را به حرکت درآوردند. از حرکت فیلان گرد و خاک بلند شد و گودرز آن را به فال نیک گرفت و با خود گفت« چنان از جان پیران دود برآوریم که این پیلان گرد و خاک به پا میکنند.»
لشکر به فرمان شاه بدون آزار کشی منزل به منزل رفت.
@shah_nameh1