eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
154 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
موعظه های : بعد از و هم به پیش شاه رفتند گفتند « به فکر جان نباش و با گفتار گرسیوز عمل کن ... تو حالا سیاوش را اسیر کرده ای این فرصت را از دست نده و بیخود سپاهت را تباه نکن » شاه به ایشان پاسخ داد « من از او گناهی ندیدم اما طبق گفتهٔ ستاره شناسان او برای من دردسر میشود ، اگر بکشمش ایرانیان روزگارم را تنگ خواهند کرد و اگر هم رها کنم بدتر از کشتن است و نمیدانم چه کنم » خبر ا به فرنگیس رسید ، بر صورتش چنگ انداخت و پیاده بر بارگاه پدرش آمد و گفت « ای شهریار ...چرا میخواهی مرا خاکسار کنی؟ برای چه دل به فریب بستی... سر تاجداران را بی گناه نبر که خداوند هرگز از تو نمی‌پسندد... سیاوش که ایران زمین را رها کرد و بر تو آفرین خواند ، پشت پناه تو شد ، تاج و تخت تو شد حالا چه از او دیدی که دلت رنجیده؟ به من بیگناه ستم نکن کسی که بیگناه کشته شود و کسی که پادشاهی کند هر دو عاقبت در خاک اند شنیدی که از شاه پهلوان چه بر سر تازی آمد ؟ یا از شاه بزرگ چه بر سر و آمد ؟‌ و حالا و و زنده اند ... تهمتن جهان را میلرزاند و تمام توران در مقابلش چیزی نیستند و و که از گرز و شمشیر ترسی ندارند ... و که در جنگ با او پلنگ هم روباه میشود ... و تو میخواهی درختی بکاری که جز خون باری ندارد از کین سیاوش آب هم سیاه پوش میشود و بر جان نفرین میکند... شهر توران را بیخود بر باد نده » @shah_nameh1
مرگ سخنانش را گفت و به سیاوش نگاه کرد و فریاد کشید دل شاه توران به او سوخت و از دید خرد به قضیه نگاه کرد و گفت « بلند شو و از اینجا برو تو نمی‌دانی من چه قصدی دارم » فرنگیس را به خانه ای در کاخ اش فرستاد و سپس دستور داد تا سیاوش را در جایی بکشند که هیچ کس به فریادش نرسد و خونش را در جایی بریزند که گیاهی نروید ... لشکریان سراغ سیاوش رفتند و سیاوش آهی سر داد که « خدایا از نسل من کسی متولد کن که انتقامم را بگیرد » پشت سر او با گریه میرفت و سیاوش به او گفت « بدرود بر تو ... و درود من را به هم برسان و بگو که زمانه چیز دیگری میخواست... هرچند من به کمک پیران امیدی نداشتم اما گفته بود که روزگار سختی با من خواهد بود... ولی حالا من در دست ام و یار و یاوری ندارم » سیاوش را به دشت بردند و کشان کشان بر لب جیحون رساندند .... آنگاه خنجری را از گرسیوز گرفت ، سیاوش پیل پیکر را بر زمین زد و مانند کسی که میخواهد گوسفندی را ذبح کند به خاک افکند ... تشتی زرین زیر سرش نهاد و سرش را برید .... یکی تند باد شدید شروع شد و خورشید و ماه پوشانده شد و دیگر کسی ، کسی را نمیدید ... لشکریان بر گروی زره نفرین کردند تشت نگون شد و از خون سیاوش گیاهی رویید که اکنون آن را فر سیاوشان ( پر سیاوشان ) میخوانند که بسیار بر خلق فایده مند است چراکه از خون آن ماه روی روییده است @shah_nameh1
دستگیری : شهریار جوان به خواب رفت.... خوابی که هرگز از آن بیدار نخواهد شد رسم روزگار همین است که نیکی در جهان نماند ... از حرمسرای فریاد برآمد و بر گرسیوز نفرین میکردند و ماهرویان ، روی میخراشیدند فرنگیس موهای بلند و سیاه خود را گشود و برید روی زیبای خود را خراشید و بر جان افراسیاب نفرین میکرد و می‌گریست فریاد های فرنگیس به گوش رسید و شاه به بدنشان گفت « برید و او را از خانه بیرون کشید و به سربازان بگو تا چادرش را بدرند و از موهای سرش بگیرند و کشان کشان ببرند و با چوب انقدر بزنند تا کین از سر توران باز شود و از نژاد سیاوش کسی را زنده نمیخواهم » بزرگان به افراسیاب نفرین کردند که هیچکس تا کنون چنین بی رحمی نکرده .... با گریه نزد و ( سرداران تورانی) رفت و گفت « جهنم بهتر از کشور افراسیاب است ... بیایید نزد برویم تا چاره ای کند » سه اسب را زین کردند و به پیران رسیدند و با گریه به او گفتند « اتفاقی افتاده که تا کنون هیچ وقت نیوفتاده بود... سیاوش را اسیر کردند و تن پیلوار اش را بر خاک مالیدند و مانند گوسفند سرش را بریدند و خونش را در تشتی ریختند » پیران که سخنان آنان را شنید از هوش رفت وقتی به هوش آمد لباسش را پاره کرد و موی کند و پیلسم به او گفت « زود باید نزد افراسیاب بروی که درد بزرگتری در راه است و افراسیاب قصد کشتن فرنگیس را هم دارد ... از موهایش گرفته و به درگاه افراسیاب بردند و اگر دیر برسیم او را به دو نیم خواهند کرد » پهلوان از آخُر ده اسب بیاورد و تازان رفتند... @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
بازگشت #پیران : پیران به او گفت« میروم و هر چه گفتی را به لشکریان خواهم گفت و فرستاده ای هم نزد #اف
تصمیم حمله: داخل خیمه شد و به گفت« جنگ کوتاه ما دراز شد. هر نامداری را از هر کشوری جمع کردیم اما زحماتمان بر باد رفت. وای از روزی که سیاوش را کشت و ننگ و نفرین به بد نهاد. شاهزاده و پهلوان بود که را دایه داشت و اگر رستم بخواهد انتقام بگیرد شیر و پلنگ جلودارش نیستند. رخشی دارد که کوه بیستون را از جای می کند.ببینید که چاره این کار چیست؟ شاید باید سوی کشور عقب نشینی کنیم.» خاقان چین از سخنان پیران غمگین شد و گفت« ما با این سپاه چه باید کنیم؟» پادشاه هند گفت« چه می‌گویید ؟ ما از هر کشوری به یاری افراسیاب آمده ایم. بخاطر یک مرد سگزی این چنین غم گرفته ید؟ سخن گفتن از یک مرد ننگ است. چون به دست او کشته شده است نباید بترسیم. سپیده دم گرز ها بر کشیم و حمله کنیم. با فرمان من حمله خواهید کرد که ما صد هزار بیشتر از آنهاییم نباید از یک تن آنان بترسیم. اگر او فیل جنگی ست. فیل بازی کنم که دیگر جرئت جنگ نداشته باشد.» لشکریان با شنیدن سخنان شنگل شاد شدند و بر شاه هند آفرین کردند. پیران که از خیمه خاقان چین بیرون آمد، ترکان مقابلش را گرفتند و پرسید « چه گفتند؟ آشتی می‌کنند یا می جنگند؟» پیران آنجه شنگل گفته بود را گفت. هومان غمگین شد و از شنگل نفرت گرفت و به پیران گفت« چاره نیست، ببینیم سرنوشت مان چگونه خواهد بود.» @shah_nameh1
بردن به کاخ : وقتی هنگام رفتن رسید، دل جدایی از بیژن را نداشت پس دستور داد تا داروی بیهوشی به نوشیدنی بیژن اضافه کنند، بیژن بیهوش شد و کنیزکان کجاوه ای آماده کردند و او را در کجاوه نهادند، کافور و گلاب در کجاوه قرار دادند و در نزدیکی شهر چادری روی بیژن انداختند. شبانه بیژن را وارد کاخ افراسیاب کردند و هیچ کس خبردار نشد. بیژن به هوش آمد و منیژه را در آغوش خود و خود را در کاخ افراسیاب دید، لرزید و از شر اهریمن به یزدان پناه برد« خداوندا اگر من از این دام رها نخواهم شد خودت انتقام مرا از بگیر که او مرا به دام اهریمن راهنمایی کرد.» منیژه به او گفت« دل را شاد کن، مردان گاهی در رزم هستند و گاهی در بزم.» سپس کنیزکان زیبا رو آوردند و شروع به آواز خواندن کردند. مدتی به جشن گذشت که دربان کاخ مشکوک شد و نگاه کرد که او کیست و برای چه به توران آمده است؟ دانست و چاره ای جز خبر دادن ندید نزد شاه ترکان آمد و گفت که دخترت از ایران جفت خود را برگزیده است. شاه با شنیدن خبر دربان مانند بید در باد لرزید و با چشمان تر این داستان را گفت« تاج‌داری که دختر داشته باشد بدبخت است که هر کس دختری دارد جز گور داماد چیزی نخواهد داشت.» از کار منیژه سخت غمگین شد و به پهلوان گفت« نظرت درباره مار این دختر ناپاک چیست؟» قراخان پاسخ داد« هشیارتر باش ! اگر واقعا چنین کرده باشد که حرفی نمی ماند اما شنیدن مانند دیدن نیست.» پس افراسیاب با غم و اشک به برادرش گفت« زمانه چرا با من اینگونه می کند؟ با سپاهیانت برو و ببین چه کسی به کاخ من وارد شده است او را بگیر و بیاور.» گرسیوز که رفت صدای ساز و آواز از ایوان افراسیاب به گوش رسید، سپاهیان سریع بام ها و در ها را بستند تا راه فراری نماند. گرسیوز به ایوان نزدیک شد و در را گشود و وارد سرای منیژه شد، وقتی چشمش به بیژن خورد، خون در رگش جوشید که مرد بیگانه را در خانه به همراه سیصد کنیز نوازنده دید. @shah_nameh1
مکالمه و : بیژن به خود پیچید و در دل گفت« چگونه برهنه تن بجنگم؟ نه اسب دارم و نه بخت با من است، کسی یار و یاورم نیست جز خداوند کجایند و گشوادگان ؟» همیشه در چکمه اش خنجری داشت، دست به چکمه اش برد و خنجر را بیرون کشید و گفت« منم بیژن از گشوادگان، کسی به جنگ من نمی آید مگر اینکه تنش از سرش سیر شده باشد و اگر در جهان رستاخیز شود من فرار نخواهم کرد، تو نیاکان مرا میشناسی و میدانی من با این خنجر سران زیادی از تورانیان جدا کرده ام، مرا نزد سالار توران ببر و میانجیگری کن تا داستان به خوبی تمام شود.» قصد جنگ با او را نکرد چون دید که قصد خون ریختن دارد، سوگند خورد و پیمان بست سپس خنجر را از او جدا کرد و به بند کشیدش و مانند یوز اسیر نزد شاه بیاورد، هنر جنگی چه سودی دارد وقتی بخت از تو برگردد؟ رسم روزگار این است که نرمی می خواهی و درشتی میابی پهلوان دست بسته که نزد شاه رسید، به او آفرین کرد و گفت« اکر از من راستی بخواهی همه چیز را خواهم گفت، من به آرزوی این جشنگاه نیامده بودم، من به قصد جنگ با گراز به این سو آمدم که باز شکاری خود را گم کردم و به این دشت رسیدم، زیر درخت سروی استراحت میکردم که یک پری آمد و مرا بر بال های خود نشاند ، مرا از اسبم جدا کرد و به جشنگاه دخت شاه آورد. به کجاوه ای رسید که در آن بت پیکری روی چادر پرنیان خفته بود. پری از اهریمن یاد کرد و ناگهان مرا در کجاوه نشاند و بر دخت شاه افسونی خواند تا رسیدن به ایوان شاه از خواب بیدار نشود. نه من و نه در این کار گناهی نداریم.» افراسیاب به او پاسخ داد« تو همانی که در ایران به دنبال نام آوری بودی و شمشیر می‌زدی ؟ اکنون مانند زنان در مقابلم دست بسته ای و برای رهایی دست به دامن دروغ شدی و مانند مستان خواب نمایی می‌کنی.» بیژن گفت« شهریارا این سخن از من بشنو که شیر و گراز با چنگ و دندان می‌جنگند و مردان با شمشیر و کمان، یکی این چنین برهنه تن است و دیگری پیراهنی از پولاد بر تن دارد، اگر شاه میخواهد هنر های مرا ببیند یک گرز و اسب به من بده تا ببینی چگونه با هزاران سران توران خواهم جنگید و اگر زنده ماندم تو مرا از آدمیان ندان.» @shah_nameh1
به دار آویختن : با شنیدن سخنان بیژن چشم از خشم فروبست و رو به نگاه کرد و گفت« از این چه دیدیم و خواهیم دید! می‌بینی این اهریمن چگونه به من گستاخی می‌کند ؟ کار شرم آوری که کرده است بسش نیست و به دنبال نبرد است! دست و پا بسته ببرش و جانش را بگیر، در گذرگاه داری بزن و او را بر دار کن تا رهگذران او را ببینند. کاری کن که دیگر از ایرانیان کسی توان نگاه کردن به توران را نیز نداشته باشد. بیژن را خسته و بسته کشیدند. بیژن که از دربار افراسیاب خارج شد چشمانش پر آب شد و با خود گفت« اگر کردگار سرنوشت مرا اینگونه نوشته است از دار و از کشتن نترسم بلکه از پهلوانان ایران میترسم، دشمنانم مرا نامرد خواهند خواند و پس از مرگ نیز نیاکانم مرا سرزنش خواهند کرد و از پدرم شرم دارم. افسوس که دشمنم شاد خواهد شد، افسوس از پهلوانان ایران، افسوس از دوری ... ای باد به ایران زمین برو و پیام مرا به شاه برسان و بگو که بیژن در سختیست مانند آهویی که چنگال شیر نر گفتار شده است.» یزدان او را به جوانیش بخشید و پیران از راه رسید. ترکان آماده و زره پوش را دید که داری به پا کرده اند. از ترکان پرسید « این دار کیست؟» گرسیوز پاسخ داد« این بیژن است دشمن شاه که از ایران آمده است.» پیران اسبش را سوی بیژن راند و او را برهنه تر و دست بسته دید که لبانش خشک شده و رنگ از رخش پریده است، از او پرسید« برای چه آمدی؟ ماموری به خون ریختن؟» بیژن داستان را به او گفت ، پیران دلش برای او سوخت و به ترکان گفت دست نگه دارند و با احترام فراوان به کاخ افراسیاب داخل شد. آهسته آهسته نزدیک تخت افراسیاب شد و سخت آفرین کرد. افراسیاب دانست که آرزویی دارد، خندید و گفت« هر چه می‌خواهی بگوی! تو بیشتر از این نزد من آبرو داری ، اگر پول و طلا می‌خواهی و یا پادشاهی هر کشوری بگو که من چیزی را از تو دریغ نخواهم کرد.» @shah_nameh1
وساطت : پیران بر زمین بوسه زد و بلند شد. گفت« تاج و تخت تو جاویدان باد که شاهان جهان تو را ستایش می‌کنند، من هر چه باید از بخت شما دارم، مردان جنگی و پول و اسب و... خواسته من بخاطر خودم نیست که تو در نوکرانت فقیر و درویش نداری. شاه بداند که من پیش از این نیز چند بار به شما پند دادم، گفتم که پسر را نکش و و رستم را دشمن خودت نکن. را که نزد تو بود کشتی و دیدی که ایرانیان چه با شهر توران کردند. دو گروه از تورانیان را زیر سم اسبان شان کوفتند. هنوز شمشیر در نیام نخفته که رستم خون می فشاند. اگر بیژن را بکشی باز همان جنگ و کین خواهی به راه خواهد افتاد. تو شاه خردمندی هستی ، نگاه کن این کین که در جهان انداختی و رفتاری که با شاه ایران داشتی. اگر کینه دو برابر شود توان مقابله نداریم، کسی بهتر از تو را نمی‌شناسد و آن نهنگ بلا را و که به کین خواهی نوه خواهد آمد.» پاسخ داد« نمی بینی که بیژن چگونه مرا در ایران و توران خجالت زده کرد؟ نمی بینی از او و دختر بدنژادم سر پیری چه رسوایی بر سرم آمد؟ نام پوشیده رویان مرا بر سر زبان ها انداخت! از این ننگ تا جاودان کشور و لشکر بر من خواهند خندید. اگر او را رها کنم حرف مردم را چه کنم؟ تا ابد در رسوایی خواهم ماند.» پیران به او افرین کرد و گفت« چنین است که شاه فرمودند که شما جز نیک نامی نمی‌خواهید. ولیکن به نظر من عمیق تر بنگرید. جای به دار آویختن به بندش کنید که هر کس توسط شما زندانی شد هیچ نامی از او در دیوان ها نیامد، اینگونه برای ایرانیان نیز عبرت می‌شود.» سالار همان کاری را کرد که او گفت، درخشش شاه از وزیر پاکیزه و راهنماست. شاه به فرمود « زنجیر های سنگین و چاه آماده کنند ، دو دستش با زنجیر و گردنش را با غل ببندید و به چاهی افکنید که نور خورشید و ماه نبیند، سپس با فیل ها سنگ را از بیشه چینستان بکشید و بر سر آن چاه بگذارید تا خودش در چاه بمیرد. سپس به ایوان کاخ بروید و را که ننگ نژاد و دودمان مان است، بی تاج و گوهر بی اندازید و بگوی ای شوریده بخت که سزاوار تاج و تخت نیستی مرا با ننگت سر افکنده کردی و تاج عزتم را از من گرفتی. به آن چاه ببرش تا را ببیند و بگو که اکنون غمخوارش تویی.» @shah_nameh1
زندانی شدن : رفت و بیژنِ گیو را سر تا پا به آهن بستند، به چاه انداختند و سر چاه را بستند، سپس به ایوان رفتند و تمام داراییش را از او گرفتند، چادر از سرش کشیدند و پا و سر برهنه تا آن چاه کشیدند اش ، گفتند « این برای تو خان و مان خواهد بود و بیژن تا ابد در این چاه بسته خواهد ماند.» منیژه یک روز و یک شب فریاد زنان بر گرد دشت گشت. سپس بر سر آن چاه آمد و با دست راهی به داخل چاه کند، هر صبح که خورشید طلوع می‌کرد منیژه برای بیژن نان می‌فرستاد ، روز های دراز را گدایی می‌کرد و نان را به بیژن می‌رساند و با شور بختی روزگار سپری می کردند. یک هفته منتظر بیژن ماند اما خبری نشد، همه جا را به دنبال او گشت و سخت پشیمان بود. به آن جشن گاه که بیژن آنجا گم شد رفت اما نه خیمه ای دید نه صدای آواز پرندگان را شنید. گرداگرد آن مرغزار گشت تا اینکه اسب بیژن را افسار گسیخته و زین افکنده دید. دانست که کارش تمام است و به زودی به ایران نخواهد آمد که سر و کارش به بند و زندان افتاده است. کمند انداخت و اسب بیژن را به خیمه آورد و یک روز ماند، از کار خود سخت پشیمان بود و تصمیم گرفت به ایران بازگردد. گرگین شاه را از نبود بیژن آگاه کرد و این خبر به رسید، با دلی خسته و چشمی پر آب از خانه بیرون زد و گفت« نمیدانم چه بلایی سر بیژن آمده و در ارمنستان چه شده است.» اسبش را زین کرد و مانند باد راهی پایتخت شد و به کاخ رفت، با خود گفت « همانا گرگین با او بدی کرده است، اگر بی بیژن ببینمش سرش را از تن جدا خواهم کرد.» گرگین آمد و وقتی او را دید خود را از اسب به خاک انداخت و غلتان و چنگ بر صورت نزد گیو رسید، به پهلوان گفت« ای سالار سپاه تو برای چه با اشک و زاری آمدی ؟ من لایق جان شیرین نیستم و چشمم ز شرم توان دیدن ندارد. نکران نباش جانش سلامت است و من نشانی اش را خواهم گفت» گیو که اسب پسرش را در دست گرگین دید و سخنانش را شنید به خاک افتاد و جامه درید و موی کند، فریاد زنان بر سرش خاک ریخت و گفت« ای کردگار آسمان، اگر فرزندم را از من جدا کنی روا بدانم که دیگر زنده نباشم، روحم را نزد نیاکانم ببر که تو از درد من آگاه تری، من تنها او را در جهان دارم و اکنون بخت بد از من دورش کرده است.» @shah_nameh1
ادامه جنگ : که آن لشکر را دید که سالارشان است غمگین شد. خفتان جنگ پوشید و به سپاه فرمان درنگ داد. طبق آرایش جنگی صف کشید و چپ لشکر را به سپرد، راست را به و به و قلب سپاه. تهمتن مانند کوهی از آهن گرد سپاه تاخت و نعره کشید« ای ترک شوریده بخت! تو ننگ لشکر و تاج و تختی. تو مانند جنگجویان دل جنگ نداری ، بار ها با لشکریان و سوارانت به جنگ من آمدی و در آخر نبرد که رو به شکست بودید، تو بودی که فرار می کردی! از آن داستان نشنیدی که از دوران باستان به یاد دارد؟ که یک شیر از دشت پر گور نمی‌ترسد، ستاره هرگز مانند خورشید نمی‌تابد، گوسفند هرقدر هم بزرگ باشد از چنگال گرگ می‌ترسد و هنگامی که باز در آسمان پرواز کند، کبک نر از چنگال او می ترسد. نه روباه از جنگیدن دلیر می‌شود و نه گوران چنگال شیر را ستایش خواهند کرد. پادشاه سبکسری مانند تو نبوده است و تو پادشاهی خود را به باد خواهی داد. تو هرگز از دست من رها نخواهی شد.» سالار ترکان که این سخنان را شنید، لرزید، تیز نفسش را داخل کشید و خشمگین فریاد زد « نامداران توران این دشت جنگ است یا دشت سور؟ امروز باید رنج فراوان بکشید تا پول و گنج بسیار نصیبتان کنم.» ترکان که صدای سالارشان را شنیدند فریاد کشیدند و گرد و خاکشان آسمان را تیره کرد. طبل جنگی بر فیل بستند و بر شیپور جنگ دمیدند. از بانگ سواران هر دو سپاه دشت جوشید و کوه لرزید، تیغ تیز شمشیر ها می‌درخشید گویی رستاخیز فرا رسیده است. از درفش اژدها پیکر رستم روی خورشید بنفش شده و گرد پیلان آسمان را بپوشاده بود. به هر سو که رستم رخش می‌راند سر از تن ها جدا می‌شد، در دست گرز گاو سر را می‌چرخاند و مانند اسبی وحشی می‌تاخت. بسیاری از بزرگان را کشت و اسیر کرد و برد. مانند گرگ به قلب سپاه حمله و لشکریان را پراکنده کرد، مانند باد سرانشان از تن جدا شده و جای دیگر می افتاد. @shah_nameh1
بازگشت : و و ، جناح چپ سپاه توران را از پا انداختند و به سراغ راست سپاه رفت و از کینه خواست. به قلب سپاه بیژن حمله برد و سر سواران را مانند برگ درخت بر زمین می‌ریخت. رزمگاه به دریای خون تبدیل شده بود و پرچم توران واژگون بود. که کار را اینگونه دید بر اسب تازه نفسی نشست و با ویژگانش سوی توران عقب نشینی کرد. به دنبالش تاخت و مانند اژدهای دژم ویران کنان دو فرسنگ رفت. سواران توران را زنده اسیر کرد و به سمت رزمگاه بازگشت تا غنایم را تقسیم کنند، غنائم را بخشیدند و بار فیلان کردند و راهی ایران شدند. وقتی به شاه آگهی رسید که شیر از بیشه پیروز بازگشت، بیژن از بند رها شد و سپاه توران شکست خورد، از شادی بر خاک سجده کرد و روی و کلاه را بر زمین مالید. خبر به و رسید و آنان نیز شادی کنان به درگاه شاه شتافتند، صدای فریاد ها بلند شد و سپاه به استقبال رفت. سپاه را با طبل و شیپور به استقبال راندند و میدان از سم اسبان تیره شد و شهر را صدای آواز پر کرده بود، مقابل سپاه گودرز و می‌رفتند ، از انبوه مردم ناگهان پهلوانان نمایان شدند، گودرز و گیو از اسب فرود آمدند. رستم نیز از اسب فرود آمد و گودرز و گیو بر او آفرین کردند « دلیر بخاطر تو شیر شود و جهان هرگز از تو سیر نشود، تا جاودان یزدان پناه تو باشد و خورشید و ماه به کام تو گردد. تو این دودمان را بنده خود کردی که تو پسر گمشده ما را یافتی، از تو از درد و غم رها شدیم و تا ابد کمربسته تو خواهیم بود.» سوار اسبانشان شدند و نزد شاه رفتند. سپاه و شاه به استقبالشان آمدند، رستم به فر و شکوه شاه نگاه کرد و از اسب پیاده شد. تعظیم کرد و خسرو او را در آغوش گرفت. تهمتن دست بیژن را گفت و به شاه و پدرش بازداد و سپس کمرش را راست کرد. @shah_nameh1
شروع داستان : مقدمه : خوبی و بدی در جهان روزی به پایان خواهند رسید و اگر تو در راه آز و طمع کمر بسته ای بدان که کارت دراز است! البته گاهی بلندی را خواست سزاست. و دیگر بدان که گیتی صبر و درنگ ندارد و برای همگان زود به پایان می‌رسد. وقتی سرو بلند، سرافکنده شود روزگارش تیره می‌شود و برگ و ریشه سست شود. ارزش مرد به سنگینی و خرد اوست، اگر دانش و راستی نداشته باشی، روان کاسته می‌شود و اگر عمر طولانی هم داشته باشی از رنج تنت خواهان رفتنی. گنج دریای دانش کلید ندارد و حتی اگر کمی از آن را داشته باشی برایت زیاد است. سه چیز چاره ندارد، خوردن و پوشیدن و گستردن ( بساط عیش و...) اگر از این سه گذشتی و زیاده روی کردی همیشه در رنج خواهی بود چه با آز و چه با نیاز جهان برای تو نخواهد ماند پس به اندازه بخور و بیش مخواه که آز بی ابرویی می آورد. شروع داستان : دل شاه ترکان به آن دلیل از کسی حرف شنوی نداشت که دائم در پی آز بود. پس از آنکه از رزمگاه رستم برگشت، تازان رفت تا به خلّخ رسید. با اندوه به کاخ آمد و با کاردانانی چون و ، و و صحبت کرد. داستان های گذشته را گفت« از زمانی که تاج شاهی بر سر نهادم خورشید و ماه از آن من گشت. بزرگان به فرمان من بودند و افسار همگان دست من بود. از زمان نیز دست ایرانیان به توران دراز نشد اما اینک به کاخ من شبیخون می‌کنند و از ایران جان من را به خطر می اندازند. آن مردم نادلیر دلاور شدند و گوزن به شکار شیر می آید! باید چاره ای کنیم وگرنه این مرز و بوم با خاک یکسان می‌شود. باید به همه جا فرستادگان را بفرستم و از ترکان و چین هزاران سوار جمع کنم. به ایران حمله کنیم و سپاه ایران را در هم کوبیم!» موبدان با سالار خویش گفتند « ما باید از جیحون گذر کنیم و در آموی لشکرگهی بسازیم، انجا جای جنگ و درآویختن با و است. سرافراز بادا فاتحان ممالک و کین جویان آماده به کار!» از آن سخنان شاد شد و بر بزرگان آفرین کرد. @shah_nameh1