eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
154 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
یافتن در جام جهان نما : خسرو به پولادگر دستور داد تا بند و مسمار بسازد و دست و پای را در بند کردند. سپس به گفت« هشیار شو و هر جا را در پی پسرت بگرد، من نیز سپاهیان را جمع می‌کنم تا نشانی از بیژن یابم. صبر کن تا ماه فروردین برسد، وقتی زمین چادر سبز پوشید و آسمان بر سر گلان گریست ، همه جا تحت فرمان ما خواهد بود. در آن روز من جام جهان نما را خواهم آورد تا هفت کشور را در او ببینیم ، آن وقت به تو خواهم گفت بیژن کجاست که جام جهان نما دروغ نمی‌گوید.» گیو که این را شنید شاد شد و بر شاه آفرین کرد« بی تو زمان و زمین نباشد و به جانت هرگز گزند نرسد که برازنده کلاه شاهی هستی.» گیو از درگاه خسرو خارج شد و به دنبال فرزند فرستاد. همه جا را جستند از شهر ارمن تا تورانیان اما نشانی از بیژن نیافتند. نوروز که رسید گیو به امید جام جهان نما به دربار رفت. خسرو که گیو را پژمرده و ناراحت دید قبایی رومی پوشید رفت پیش یزدان نالید و راه نجات خواست و از اهریمن بیزاری جویید. سپس تاج شاهی بر سر نهاد، جام را بر دست گرفت هفت کشور و آسمان را در آن دید که همه چیز از جنبش ماهی در دریا و گوسفند در صحرا در آن پیدا بود، کیوان و ناهید و بهرام و خورشید و تیر و ماه و هر چه بود در آن بود. هفت کشور را گشت که به فرمان یزدان در گرگساران بیژن را یافت. سخت در چاهی تاریک بسته شده و دختری از نژاد شاهان پرستارش است. @shah_nameh1
دیدار و : که صدای دیده بان را شنید افسار اسبش را به دست گرفت و به استقبال آنان رفت که مطمئن شود دشمن نیست که گیو را پژمرده حال دید، با خود گفت« حتما شاه کار مهمی دارد که گیو را به عنوان سفیر فرستاده است.» وقتی به هم نزدیک شدند نیایش کنان به راه شان ادامه دادند، دستان از احوال شاه و ایرانیان پرسید و گیو درود بزرگان را به دستان رساند، غم دلش را به دستان گفت و از پسر گمشده اش سخن راند « از پژمردگی رنگ به رویم نمانده و از قطرات اشکم، چکمه هایم مانند پوست پلنگ خال خال می شوند.» سپس نشان تهمتن را خواست و پرسید« رستم کجاست؟» دستان گفت« به شکار گور رفته است، بعد از غروب خورشید خواهد آمد‌» گیو :« میروم تا ببینمش، نامه ای از خسرو آورده ام.» دستان :« نرو! زود برمیگردد، تو تا بازگشتن اش به خانه من بیا تا امروز را شاد باشیم.» مدتی بعد از رفتن گیو به ایوان ، تهمتن از شکار بازگشت. گیو به استقبال رستم رفت، از اسب پیاده شد و بر او تعظیم کرد. چشمان گیو پر آب بود و رنگ به رخ نداشت، رستم که دل خستگی گیو را دید با خود گفت« باری کار شاه و ایران تمام است که گیو این چنین می گرید!» از اسب فرود آمد و گیو را در آغوش گرفت. از خسرو و پهلوانان ایران پرسید از و و ، از و و بیژن، و و تمام پهلوانان. گیو که نام را شنید، نالید و گفت:«ای برگزیده شاهان جهان! بسیار از دیدارت شاد گشتم، تمام آنانی که نام بردی سلامت اند و درود می فرستند. اما می‌بینی که سر پیری چه بلایی بر سرم آمد ؟ چگونه بخت گودرزیان تیره شد! در جهان تنها یک پسر داشتم که ناپدید شد و در این دودمان کسی چنین غمی ندیده است..... @shah_nameh1
ادامه : چنینم که بینی، شب و روز سوار بر اسب در بیابان تاریک تاختم تا شاید نشانی از بیابم، تا اینکه در روز اول فروردین نزد خدا زاری کرد و جام جهان نما را به دست گرفت. به این سو و آن سو نگاه کرد تا بیژن را دست بسته در توران یافت، خسرو مرا نزد پهلوان فرستاد و من اکنون با دلی خسته و پر امید اینجا هستم، امیدم به توست ای جهان چاره گر که فریادرس همگان هستی!» این را گفت و اشک ریخت. آهی کشید و نامه را به رستم داد و از کار گفت. با دلی پر از کینه نامه را از او گرفت. بخاطر بیژن گریست و به گفت« نگران نباش که رستم زین از روی بر نخواهد داشت مگر اینکه دست بیژن را در دست پدرش بگذارم و به نیروی یزدان بند و زندانش را پست کنم.» راهی ایوان رستم شدند و رستم نامه خسرو را خواند. متعجب شد و با خود گفت« بسیاری آفرین های شاه و درخواست کمک اش برای پهلوانش است نه برای خودش!» به گیو گفت« دانستم برای چه به اینجا آمدی، تو نزد من بسیار عزیز هستی و همیشه یار و یاورم بودی، چه در جنگ و چه در کین ، رنج راه سخت را کشیدی و به اینجا آمدی، از دیدارت شاد و از کار بیژن سخت ناراحت شدم، بخاطر دریافت نامه شاه برای این کار سر می‌دهم، و بخاطر رنج تو من نیز جگر خسته ام. برای نجات بیژن جان و مالم را دریغ نخواهم کرد، با لطف یزدان و بخت شاه او را از چاه بیرون می‌کشم و می آورم. سه روز در خانه من شاد باش تا روز چهارم به ایران برویم.» گیو که این را شنید بلند شد و سر و دست و پای رستم را بوسید و گفت« نیرو و زور و هوشت بر تو جاودان بماند که غم از دلم زدادی.» رستم که گیو را شاد دید به سالار خوان گفت« پیش آر خوان و بزرگان و فرزانگان را بخوان.» ، و آمدند و مجلس آماده شد، نوازندگان سرود خواندند و بزرگان به خوردن پرداختند. @shah_nameh1
امان خواهی : گرگین با شنیدن سخنان تهمتن کلید غم خود را یافت، پیامی نزد رستم فرستاد « ای شمشیر خوشبختی و نیامِ وفا اگر از سخنان من رنجور نشوی و کار من را سر زبان ها نیندازی نگاه کن به این روزگار چگونه مرا از راه راست منحرف کرد، در هر حال سرنوشت این گونه بود اگر آمرزش مرا از شاه بخواهی با تو خواهم آمد تا را بیابیم و این بدنامی را پاک کنیم، نزد بیژن عذر خواهی خواهم کرد که سر پیری کیش پاکم به من باز گردد.» با شنیدن پیغام گرگین غمگین شد و آهی کشید. به فرستاده گفت بازگرد و به او بگو« تو آن داستان را نشنیدی که پلنگی به نهنگی گفت اگر هوا و هوس بر کسی چیره شود اون هرگز رهایی نمیابد، خردمندی که هوا و هوس را شکست دهد مانند شیر دلیر است که هرگز از کسی شکست نمی‌خورد. اما تو اکنون مانند روباه پیر شده ای، با این کار، شایسته نیست حتی نامت را نزد شاه آورم اما چون بیچاره و درمانده شده ای از خسرو بخشش گناهت را می‌خواهم. اگر بیژن صحیح و سالم رها شود که تو نیز در امانی اما اگر جز این شود از جان و تنت مهر بردار که من خودم کین خواهی بیژن خواهم کرد و اگر هم من نکنم، و انتقام پسرشان را خواهند گرفت.» یک روز و شب گذشت و چیزی نگفت تا اینکه روز دوم تهمتن به خواهشگری نزد شاه رفت و از گرگین سخن گفت. شاه به این پاسخ داد« ای سپهدار من! از من میخواهی پیمان شکنی کنم؟ من به تاج و تختم، به خداوند خورشید و ماه سوگند خوردم که گرگین از من جز بلا نبیند مگر اینکه بیژن از بند رهایی یابد. هر چه جز این می خواهی بخواه!» @shah_nameh1
رفتن ایرانیان به نجات : به شاه گفت« اگر دشمن و بد اندیش بود پشیمان شده است و حاضر است جانش را فدا کند. اگر شاه نیامرزدش نام و آیینش نابود خواهد شد.شایسته است که کردار او را یاد کنی که در هر جنگی حضور داشته و نزد نیاکانت هم جنگیده بود، اگر شاه او را به من ببخشد اشتباهش را جبران خواهد کرد.» شاه به رستم بخشیدش و پرسید« چگونه قرار است بروی؟ چقدر پول و سرباز می‌خواهی ؟ از بدگوهر می‌ترسم که دست در جادو و افسون دارد و ممکن است به بیژن صدمه بزند.» رستم پاسخ داد« این کار باید پنهان باشد که چاره اش نیرنگ و فریب است، این کار با گرز و شمشیر و تیر چاره نمی‌شود! نیازمند زر و گوهر فراوانیم، مانند بازرگانان به توران خواهیم رفت ، پارچه و خوردنی فراوان لازم است.» با شنیدن سخنان رستم دستور داد تا خزانه را بگشایند، صد شتر دینار و صد شتر درم بار کرد. رستم به سالاربار دستور داد تا هزار نفر از سپاهیان را آماده کند و خود و هفت پهلوان دیگر ، و ، و نگهبان پادشاه، و دلیر، و که شیر نر را شکار می‌کند را فراخواندند و آن گردنکشان دشمن کشان آمدند، زنگه پرسید« خسرو کجاست؟ چه شده که ما را خواسته است؟» رستم نیز آمد ، همه آماده شدند و سپیده دم از دربار شاه راه افتادند. تهمتن مانند سروی بلند پیش میرفت و پهلوانان به دنبالش، وقتی به مرز توران رسیدند. رستم به لشکریان گفت« اینجا بمانید و پیش نیایید مگر اینکه من بمیرم، منتظر خبر جنگ باشید و اینجا را ترک نکنید.» سپاهیان بر مرز ایران ماندند و خود و پهلوانان سوی توران رفتند. لباس بازرگانی بر تن کردند و زره و کمر های زرین از تن گشادند، کاروانی رنگارنگ شدند و به توران رفتند. @shah_nameh1
نجات : به سنگ که رسیدند با هفت پهلوان گفت « اکنون باید سنگ را از روی چاه بردارید.» سران سپاه پیاده شدند تا سنگ از چاه بردارند، بسیار تلاش کردند اما سنگ ذره ای جا به جا نشد.رستم که این چنین دید از فرود آماد و دامنش را به کمرش بست. از یزدان جان آفرین زور خواست و در حرکتی آن سنگ را برداشت، به سوی بیشهٔ انداخت و زمین از برخورد آن سنگ لرزید رستم با زاری از بیژن پرسید« چه شد که کارت به اینجا رسید؟ تو که از جهان بهره ای جز نوش نداشتی چه شد جام زهر گرفتی.» بیژن از آن چاه تاریک به پهلوان گفت« پهلوان چرا رنج راه به جان خرید ؟ من که صدای تو را شنیدم تمام زهر روزگار برایم نوش گشت روزگارم همین بود که میبینی، زمینم آهن و آسمانم سنگ بود و دل از این جهان کنده بودم.» رستم گفت« خداوند جان دوباره به تو بخشید. اکنون من تنها یک خواسته از تو دارم که میلاد را به من ببخش و کینه اش را از دل دور کن.» بیژن پاسخ داد« ای یار من! تو نمی‌دانی که گرگین با من چه کرد، بار دیگر چشمم به او افتاد، رستاخیز را به او نشان خواهم داد.» رستم گفت« از بخواهی بدخویی کنی و سخنانم را نشنوی تو را دست بسته در همین چاه رها کرده و باز می‌گردم.» سخنان رستم را که شنید از آن زندان فریاد زد « بدبخت من! از گرگین این بد که بر من رسید کافی نبود، این روز را هم باید کشید. کین او را از دل بیرون کردم.» رستم طنابی به چاه انداخت و او را بیرون کشید. تنش برهنه بود و موی و ناخن دراز، تن پر از خون، رخساره زرد و خسته از درد و رنج بود. رستم با دیدن او فریاد زد و آهن و زنجیرش را باز کرد. @shah_nameh1
حمله به کاخ : به همراه به سوی خانه رفتند. بیژن سرش را شست و جامه نو بر تن کرد. پس از آن آمد و در مقابل بیژن به خاک افتاد و از کردار بدش پوزش خواست. دل بیژن از کینه تهی شد و به دنبال انتقام نبود. ناماوران بر اسب ها نشست و گرز به کمر بستند، کالا ها را بار شتر کردند و به اشکش سپردند، به بیژن گفت«تو با اشکش و برو که ما امشب از کین افراسیاب نخواهیم خوابید، کاری کنم که مایه خنده کشورش شود.» بیژن به او گفت« من پیشروی شما خواهم بود.» رستم کاروان را به اشکش داد و به پهلوانان راهی شدند، تیغ کین بیرون کشیدند و افسار اسب افکندند. به درگاه افراسیاب رفتند و سر های بسیاری از تن جدا کردند. رستم از دهلیز کاخ فریاد زد« همیشه در خواب خوش باشی و گردانت شاد باشند که تو در کاخ و بیژن در چاه می‌خوابید. منم رستم زابلی ! اکنون هنگام خواب و آرام تو نیست. در زندان تو را شکستم که سنگ را به نگهبانی گمارده بودی. بیژن از بند و زندان رها شد ، کسی به داماد خودش گزند نمی‌رساند جز تو ! برای تو کین بس است.» سپس بیژن فریاد زد« ای ترک بدنژاد! مرا دست بسته در چاه انداختی، من زیر سنگ بودم و با من رزم پلنگ می‌کردی. اکنون که رها شدم شیر ژیان هم توان جنگ با من ندارد.» افراسیاب جامه خود را به دست فشرد و گفت« جنگاوران را خواب برده است!» سپس دستور داد تا راه بر آنان ببندند. فریاد جنگاوران بلند شد،هر ترکی که به سوی رستم حمله میبرد در لحظه کشته میشد. افراسیاب از کاخ خود فرار کرد و خداوند وارد کاخ شد. پری چهرگانی سپهبد پرست به همراه اسبان با زین پلنگ و گوهر فراوان از آنجا برداشتند و خارج شدند تا دردسر نشود. به قدری تاختند که رستم از رنج راه سردرد داشت و سواران و اسبان از رنج توان حرکت نداشتند. رستم به لشکر ایران پیام فرستاد« شمشیر ها را از نیام بیرون کشید که بی گمان به زودی لشکری از طرف افراسیاب به ایران میاید.» @shah_nameh1
بازگشت : و و ، جناح چپ سپاه توران را از پا انداختند و به سراغ راست سپاه رفت و از کینه خواست. به قلب سپاه بیژن حمله برد و سر سواران را مانند برگ درخت بر زمین می‌ریخت. رزمگاه به دریای خون تبدیل شده بود و پرچم توران واژگون بود. که کار را اینگونه دید بر اسب تازه نفسی نشست و با ویژگانش سوی توران عقب نشینی کرد. به دنبالش تاخت و مانند اژدهای دژم ویران کنان دو فرسنگ رفت. سواران توران را زنده اسیر کرد و به سمت رزمگاه بازگشت تا غنایم را تقسیم کنند، غنائم را بخشیدند و بار فیلان کردند و راهی ایران شدند. وقتی به شاه آگهی رسید که شیر از بیشه پیروز بازگشت، بیژن از بند رها شد و سپاه توران شکست خورد، از شادی بر خاک سجده کرد و روی و کلاه را بر زمین مالید. خبر به و رسید و آنان نیز شادی کنان به درگاه شاه شتافتند، صدای فریاد ها بلند شد و سپاه به استقبال رفت. سپاه را با طبل و شیپور به استقبال راندند و میدان از سم اسبان تیره شد و شهر را صدای آواز پر کرده بود، مقابل سپاه گودرز و می‌رفتند ، از انبوه مردم ناگهان پهلوانان نمایان شدند، گودرز و گیو از اسب فرود آمدند. رستم نیز از اسب فرود آمد و گودرز و گیو بر او آفرین کردند « دلیر بخاطر تو شیر شود و جهان هرگز از تو سیر نشود، تا جاودان یزدان پناه تو باشد و خورشید و ماه به کام تو گردد. تو این دودمان را بنده خود کردی که تو پسر گمشده ما را یافتی، از تو از درد و غم رها شدیم و تا ابد کمربسته تو خواهیم بود.» سوار اسبانشان شدند و نزد شاه رفتند. سپاه و شاه به استقبالشان آمدند، رستم به فر و شکوه شاه نگاه کرد و از اسب پیاده شد. تعظیم کرد و خسرو او را در آغوش گرفت. تهمتن دست بیژن را گفت و به شاه و پدرش بازداد و سپس کمرش را راست کرد. @shah_nameh1
دستور حمله از طرف : شاه با شنیدن سخن کاراگهان پریشان شد و گفت « از موبدان شنیدم که اگر ماه ترکان بالا بیاید توسط خورشید ایران به زیر می‌افتد. کوبیدن مار سیاه که متوقف شود از لانه بیرون می‌آید و به چوب می‌پیچد، شاهی که درخت بیداد بکارد، پادشاهی از او گرفته می‌شود.» سپس موبدان را پیش خواند و هر آنچه کارآگاهان گفته بودند بازگفت، بزرگان ایران و پهلوانان جمع شدند، و و و و و ، و و و ، و و و و و.... تمام پهلوانان جمع شدند. شاه به پهلوانان گفت« ترکان به دنبال جنگ با ما هستند! دشمن سپاه جمع کرده و شمشیر تیز کرده است. باید آماده نبرد شویم.» دستور داد تا در گاودم دمیدند و طبل جنگی بر فیل بستند، کیخسرو سوار بر فیل جنگی شد و مهره در جام زد* پهلوانان گرز به دست و دل پر کین حرکت می‌کردند. از درگاه شاه آواز برآمد « ای پهلوانان سپاه ایران! کسی که برای جنگ افسار به دست می‌گیرد، دیگر نباید سوی خانه برای استراحت برود.» از روم و از هند سواران جنگی گزین کرد و سیصد سوار هم از تازیان، سپس فرستادگان را با نامهٔ شاه به جای جای کشور فرستاد که هرکس این چهل روز شاه را یاری نکند دیگر کلاه و مقامی نخواهد داشت. دو هفته گذشت و کشور زیر پای لشکریان شاه می‌لرزید. هنگام بامدادِ خروس خوان، صدای طبل جنگی شاه کوه ها را به لرزه می انداخت. بزرگان کشوران با سپاه شان به درگاه شاه آمدند و شاه تمام لشکر را از گنج و دینار سیر کرد. @shah_nameh1
راهی کردن سپاه : وقتی لشکر طوری که خسرو میخواست آماده شد، نخستین کار سی هزار نفر گزین کرد و به سپرد، به او گفت« راه پیش بگیر و به هندوستان لشکر بکش. از غزنین گذر کن و پادشاهی را بگیر و تاج و تخت به بده. سپس بر شیپور جنگ بدم و از کشمیر و کابل جلوتر نرو که ما در جنگ هستیم و استراحت و خورد و خواب نداریم. و به سپرد و گفت« از پهلوانان گروهی را گزین کن و دمار از دشمن دراور.» به نیز سی هزار مرد جنگی داد تا به خوارزم رود و از کین خواهی کند. سپاه چهارم را به گودرز داد و گفت« با بزرگان ایران از جمله و و و ، و و و و... سوی سپاه توران برو.» گودرز و پهلوانان بر زین نشست و گودرز جلودار سپاه بود. شهریار ایران به گودرز گفت« در جنگ مراقب باش که دست به بیداد نبری و آبادی را ویران نکنی! با کسی که با تو نمی‌جنگد نجنگ که خداوند ظلم و ستم را نمی پسندد. وقتی مقابل سپاه توران رسیدی مراقب باش که مانند عمل نکنی! پیامبری مهربان نزد بفرست و پند و اندرزش بده.» گودرز پاسخ داد « فرمان شاه از خورشید و ماه برتراست! کاری را خواهم کرد که تو فرمان دهی که تو سروری و من خدمتگزار.» بر طبل جنگی کوبیدند و لشکر به حرکت درآمد. آسمان از گرد و غبار سپاهیان تیره شد و زمین زیر پای فیلان جنگی پست. از آن فیلان جنگی چهار فیل را برای پادشاه آراستند و روی فیل تخت زرین بستند. شاه گودرز را بر تخت زرین فیلان نشاند و فیلان را به حرکت درآوردند. از حرکت فیلان گرد و خاک بلند شد و گودرز آن را به فال نیک گرفت و با خود گفت« چنان از جان پیران دود برآوریم که این پیلان گرد و خاک به پا می‌کنند.» لشکر به فرمان شاه بدون آزار کشی منزل به منزل رفت. @shah_nameh1
پاسخ : سالار ترکان که پیام پیران را دریافت کرد، سپاهی سی هزار نفره گردآوری کرد، نزد پیران فرستاد و گفت « شمشیر کین به دست بگیر و زمین را از آنان تهی کن، نه گودرز نه گیو نه و نه و ، هیچ کدام نباید بماند ، از چهار سو بر ما لشکر کشیدند و طمع تخت توران دارند. از این پس من در جنگ جفا خواهم کرد و این بار به سراغ خواهم رفت.» پیران به سپاه بزرگ ایرانیان نگاه کرد که هر کدام مانند گرگی به خون تشنه اند. نیرو گرفت و از دلش نیکخویی را پاک کرد و جنگ خواست. به گفت« نزد فرمانده سپاه تان برو و بگو ، تو از من چیزهایی می‌خواهی که فرزانگان روی آن را هم نمی‌توانند ببینند! اول که گفتی از من گروگان می‌خواهی و دوم اسبان و سلاح و ثروتم را! برادر و پسرم که عزیزان منند را می‌گویی از خود دور کنم؟ این سخن شایسته خردمندان نیست. برای من مرگ خوشتر از آن زندگیست که به نام سالار باشم اما در اصل بنده ام . می‌گویند پلنگی با شیر پنجه در پنجه شد و گفت اگر من را شرافتمندانه بکشی بهتر از زندگانی در ننگ است. دیگر که فرمان شاه آمده و به جنگ فرمان داده است.» گیو پاسخ پیران را دریافت کرد و سوی سپاهش برگشت. سپاهش را برای جنگ سوی کنابد راند و پیران پشت او سپاه می‌راند تا به کنابد رسیدند و در دامنه کوه لشکر کشیدند، گیو نزد پدرش رفت و گفت « سپاه بیاور که او نظر به آشتی ندارد، هر چه گفتی به او گفتم و وقتی فهمید گناهکار است نامه ای نزد فرستاد که و گیو آمده اند و من به سپاه نیاز دارم و افراسیاب فورا سپاهی فرستاد. اکنون چاره ای جز جنگ نداریم.» پهلوان به پسرش گفت« پیران از جانش سیر شده است! من نیز موافق جنگم اما به فرمان شاه باید همچنان مدارا کنیم. هنگام آمدن به شهریار گفتم که هرگز کسی را که دل و زبانش یکی نیست، دوست ندان!» @shah_nameh1
لشکر آراستن : لشکر که به کنابد رسید، روز روشن از گرد و خاک سپاه او تاریک شد. صد هزار سپاهی پشت سر هم حرکت می‌کردند و برق شمشیر های هندی و نیزه هاشان زیر پرتو های خورشید می‌درخشیدند. گودرز که دانست سپاه پیران رسیده است ، او نیز سپاه را به زیبد راند. صدای طبل و ضرباتی که پای فیلان بر زمین میزد گویی کوه را می‌لرزاند. از زیبد تا کنابد سراسر سپاه بود. گودرز به خروش سپاهیان نگاه کرد که مانند موج دریا در تلاطم بودند، پرچم پشت پرچم و گروه پس از گروه ... خورشید غروب کرد و شب شد و هر سویی آتش روشن کردند، انگار زمین پر از دیو و اهریمن بود و بانگ طبل جنگی در شب، قلب هر کسی را در جا می‌کند. صبح که شد سپهدار ایران سپاه را حرکت داد و هر کجا تله جنگی کاشت. سوی چپ سپاه کوه و سوی راست رود آب بود. گودرز فرمان داد که نیزه داران جلوی سواران صف بکشند و سواران نیزه به دست و کمان بر بازو مقابل سواران سپاه آمدند، پشت سواران، لشکر فیلان بود و درفش کاویانی می‌درخشد و نیزه ها از او بنفش شده بودند، گرد سپاه هوا را تاریک کرده بود و تیغ ها می‌درخشید چنان که شب شده و ستاره در آسمان است. گودرز جناح راست سپاه را به داد و و نیز به یاری او رفتند. سپس سمت چپ لشکر را به داد و و به یاری او رفتند. به دو هزار لشکر آهنین داد که اسبشان نیز در زره بود و او را به پشت سپاه فرستاد و و نیز با گیو رفتند. سیصد سوار و پرچم سمت رود و سیصد سوار و پرچم دیگر سمت کوه روانه کرد. دیدگاهی در کوه ساختند و دیده‌بانی به آنجا فرستادند که حتی اگر مورچه ای از توران به این سو آمد به گودرز اطلاع دهد. چنان لشکر آراست که خورشید و ماه نیز خواستار آن رزم شدند که اگر فرمانده شایسته باشد، سپاهیان از پلنگ و نهنگ نخواهند ترسید. سپس خودش و پرچمش به قلب سپاه آمد و پهلوانان را نزد خود خواند، و با او بودند، دست چپ گودرز، بود و سمت راستش ، گودرز نیز با درفش کاویانی در دست. @shah_nameh1