فرمان انتقام جویی #رستم :
بعد از یک هفته عزاداری گردان ایران جمع شدند
#گودرز و #طوس و #فرهاد و #شیدوش و #گرگین و #گیو و #بهرام و #رهام و #شاپور و #فریبرز کاوس و #گرازه و فرامرزِ رستم و...
و رستم به آنان گفت « من برای انتقام جان و تنم را میدهم ... در جهان کسی مانند #سیاوش نبود شما هم این کار را کوچک مدارید و از دلتان ترس را بیرون کنید و رود خون راهی کنید
بخدا سوگند که تا زنده ام به کین سیاوش کمر بسته ام
وای بر من وای بر من که #گروی_زره خون او را بر تشت ریخت و بر گردن اش افسار بست و مانند گوسفندی سرش را برید ...
من با شمشیر در جهان قیامت به پا خواهم کرد و دیگر بر من شادی حرام است »
تمام پهلوان پس از سخنان رستم فریاد کشیدند و شمشیر بالا بردند
پهلوانان ایران آماده شدند و لشکری عظیم فراهم کردند و انگار زمین زیر سم اسبانشان و پای فیل هایشان میلرزید و هیچ جنبندهای در راه آنها نبود ...
در مقابل لشکر شان درفش کاویانی بود رستم هم مردان نیرومند زابلی را جمع کرد و سپاهی بزرگ توسط #فرامرز پسر بزرگ رستم راهی شد ...
راهی شدند تا به مرز توران رسیدند که در سپیجاب ، #ورزاد پادشاهی میکرد
ورزاد سی هزار سوار داشت و نزد فرامرز آمد و گفت « تو کیستی و از کجا آمدی ؟ از طرف #افراسیاب هستی یا دشمنشی؟»
فرامرز پاسخ داد « ای شوربخت من پسر رستم هستم که شیر توان جنگیدن با او را ندارد و برای چه باید نامم را به تو بگویم ؟ رستم با سپاهش پشت سر من در راه است تا انتقام سیاوش را بگیرد و کشورتان را ویران کند »
ورزاد که سخنان او را شنید نبرد با او را ساده پنداشت و لشکرش را آماده نبرد کرد و با صدای طبل سراغ لشکر فرامرز آمد ...
@shah_nameh1
نبرد #فرامرز :
فرامرز در اولین رویارویی هزار نفر از سپاهیان اش رو از دست داد اما در نبرد دوم با هزار دویست نفر حمله کرد و به #ورزاد گفت « امروز وقت آن است تا جزای کارت را ببینی »
سپس فرامرز حمله کرد و راه ورزاد را بست و اسب اش را تازاند و نیزه را در مشت گرفت و به کمربند اش زد و ورزاد از اسب افتاد
سپس فرامرز از اسب فرود آمد و نام #سیاوش بر لبانش جاری کرد و سر ورزاد را برید و گفت « این هم اولین سر انتقام »
سپس نامه ای نزد #رستم نوشت « من ورزاد را به خاک افکندم و به کین سیاوش سرش را بریدم و کشورش را به خون کشیدم »
بعد از مرگ ورزاد به #افراسیاب خبر رسید که رستم پیلتن برای انتقام سیاوش آمده است
افراسیاب که خبر را شنید ترس بر دلش افتاد و با پول زیاد سپاهی مجهز آماده کرد و با صدای طبل و بوق سپاهش را از #گنگ_دژ بیرون آورد
سپس #سرخه را فراخواند و گفت « سی هزار نفر بردار و مراقب پسر #زال باش که کسی جز او همرزم تو نیست چرا که تو پسر منی و ماه منی
حالا سپاه را ببر و بسیار مراقب باش »
سرخه سپاه را پیش برد و طلایهٔ سپاه ایران که سرخه را دیدند سوی فرامرز آمدند و ایران هم سپاه را پیش آورد و صدای طبل و بوق بلند شد و هر دو سپاه به هم حمله کردند و فقط برق شمشیر ها و نیزه ها از لابلای گرد و غبار جنگ مشخص بود و هر جایی کوهی کشته ریخته بود
سرخه که از آن میان پرچم فرامرز را دید سوی او حمله کرد و فرامرز هم که او را دید نیزه اش را برداشت بر زره اسب سرخه زد و چند ترک به یاری سرخه آمدند و سرخه دانست که توان جنگ با فرامرز را ندارد و از جنگ با او برگشت و سواران ایران به دنبال او فریاد زنان رفتند و فرامرز هم سوی او تاخت و از کمبندش گرفت و بر زمین زد و به بند کشیدش ...
@shah_nameh1
کشته شدن #سرخه :
همان هنگام پرچم #رستم از دور دیده شد و #فرامرز پیش پدرش رفت و سرخه را دست بسته و سر #ورزاد را به پدرش داد
سپاه بر پهلوان آفرین کردند و رستم هم به او آفرین کرد و گفت « هر کسی که میخواهم سر از انجمن یابد باید چهار چیز داشته باشد . خرد ، نژاد ، هنر و فرهنگ و هر کس این چهار گوهر را داشته باشد دلاور است و از آتش هم به او آسیبی نمیرسد »
سپس به سرخه نگاه کرد که مانند سروی در چمنزار بود و سینه اش مانند سینه شیر بود و چهره اش مانند گل بهاری و موهای سیاهش شایسته تاج
پس دستور داد سربازان او را با خنجر و تشت ببرد و مانند گوسفند بر زمین بزنند و مانند #سیاوش سرش را ببرند و تنش را خوراک کرکس ها کنند
طوس دستور رستم را شنید و سراخ سرخه رفت و سرخه گفت « ای سرافراز چرا میخواهی خون مرا بی گناه بریزی ؟ سیاوش دوست و همسن و سالم بود و من از مرگ او بسیار غمگینم و همیشه قاتلان او را نفرین میکنم »
دل #طوس به رحم آمد و سخنان او را به رستم رساند
و رستم پاسخ داد « حتی اگر این شهریار جوان راست بگوید با مرگ او #افراسیاب تا ابد عزادار خواهد بود »
پس همان تشت و خنجر را به #زواره داد تا به سربازان بدهد
سر سرخه را بریدند و نتش را از پای آویزان کردند و با خنجر به تنش زخم زدند
بعد از جنگ که هر دو لشکر به خیمه گاه خود رفتند خبر کشته شدن سرخه به افراسیاب رسید و او از تخت افتاد و موی کند و لباس پاره کرد و گفت « افسوس آن صورت ارغوانی رنگ مانند ماه ات و افسوس از آن قد و هیکلت »
بر سرش خاک ریخت
افراسیاب به لشکر گفت « خورد و خواب بر ما حرام است پس کینه بجویید و زره بپوشید »
@shah_nameh1
نبرد #پیلسم :
#پیران که شنید غمگین شد و نزد شاه آمد و گفت « این مرد جوان احمق میخواهد جان خود را به خطر بیاندازد و بخاطر کسب شهرت به فکر عاقبتش نباشد
کسی با پای خود وارد دوزخ نمیشود اگر او با تهمتن بجنگد سر خود را به باد میدهد میدانی که او کوچک است و من به عنوان بزرگترش نگران هستم »
پیلسم پاسخ داد « من ترسی از رستم ندارم که حتی فیل جنگی هم نمیتواند از من جان سالم به در ببرد »
#افراسیاب که این سخنان را شنید یک اسب جنگی با الات جنگ به او داد و پیلسم آماده نبرد شد و به میدان آمد و گفت « #رستم کجاست که میگویند مانند اژدها میجنگد ؟»
#گیو شمشیرش را کشید و گفت « رستم با یک ترک نمیجنگند و ننگ دارد »
پس گیو و پیلسم بهم حمله کردند و #فرامرز که دید او هم آمد و یک نیزه بر نیزهٔ پیلسم زد و پیلسم با هر دوی آنها میجنگید
رستم از دور دید که دو ایرانی با یک تورانی میجنگند و فهمید آن تورانی کسی جز پیلسم نیست و از ستاره شناسان نیز شنیده بود که اگر پیلسم در جنگی با ایران بجنگد کشته خواهد شد
پس رستم به لشکریان گفت تا پیش نیایند و نیزه اش را به دست گرفت و به سمت پیلسم تاخت و گفت « گفتی میخواهی با من بجنگی »
پس نیزه اش را به کمربند او زد سپس او را برداشت تا مرکز سپاه توران رفت و در مقابل سپاه توران انداخت و گفت « این را به دیبای زرد بپیچید که از گرد و خاک چهره اش لاجوردی شده »
پیران که تن برادرش را دید اشک ریخت و دلش از شاه توران شکست...
@shah_nameh1
نبرد #رستم و #افراسیاب :
جنگ همین طور ادامه داشت و هر دو سپاه بسیار کشته داده بودند و هوا کم کم داشت تاریخ میشد که افراسیاب رو به لشکرش گفت « اگر در جنگ سستی کنید هیچ وقت جبران نخواهد شد پس با تمام توان بجنگید »
سپس خودش از مرکز سپاه بیرون آمد و به سمت #طوس حمله ور شد و در راه بسیاری از ایرانیان را کشت و طوس خسته شد و نزد رستم آمد و گفت « همه جا کشته ریخته است و از خون زمین مانند دریا شده و پرچم ایران دارد نگون میشود »
پس رستم با #فرامرز حمله کردند و بسیاری از تورانیان را که از خویشان افراسیاب بودند کشتند
وقتی افراسیاب پرچم بنفش را از دور دید فهمید که رستم به میدان آمده پس افسار اسب را سفت گرفت و سمت رستم تاخت
و رستم هم که پرچم سیاه افراسیاب را دید مانند شیر نعره زد و افسار اسب را رها کرد و سوی افراسیاب تاخت
افراسیاب نیزه اش را به کمربند رستم زد اما نیزه بر ببربیان رستم کارگر نبود سپس رستم نیزه اش را بر سر اسب او زد و افراسیاب از اسب افتاد و رستم از کمر افراسیاب گرفت تا کارش را تمام کند ولی #هومان از دور دید و با گرز اش بر شانهٔ رستم زد و رستم برگشت تا به او نگاه کند و آنگاه افراسیاب فرار کرد و رستم سوار بر رخش او را تعقیب کرد اما نتوانست باز بگیرد و سوی سپاه ایران بازگشت و جنگ همچنان ادامه داشت و برق نوک نیزه ها در گرد و غبار اسبان دیده میشد
و لشکر ترکان شاد بودند و میگفتند « رستم بازو اش را از دست داد و وقتی پشت شاه ترکان تاخت و نتوانست او را بگیرد خوار بازگشت »
طوس از رستم پرسید « چگونه گور از دام شیر گریخت؟ »
و رستم هم هر آنچه گذشته بود باز گفت
@shah_nameh1
پادشاهی #کیخسرو شصت سال بود :
وقتی شاخه ای بلند و سبز شود ، درخت به داشتن او افتخار میکند
انسان شایسته باید دارای سه چیز باشد
که آن سه چیز هنر ، گوهر و نژاد هستند
گوهر این است که با فر یزدان باشد و کار بد نکند و سخن بد هم نشنود
نژاد آنکه از پدری پاکیزه و پاک نژاد باشد
و هنر این است که از هر کسی هر چیزی که میتواند بیاموزد ...
و اگر این سه را داشتی باید خرد هم داشته باشی تا خوب و بد را تشخیص دهی و اگر این چهار چیز در کسی باشد آن شخص همیشه از آز و غم و رنج و... دور میشود جز مرگ که مرگ هیچ چاره ای ندارد
و کیخسرو هر چهار را داشت ....
و اکنون به داستان باز میگردم که کردار آن شهریار چگونه بود ....
وقتی تاج شاهی بر سر گذاشت هر کجا ویرانه بود آباد کرد ، غم از دل غمگین پاک کرد
و باران بیشتر شد و همه جا سرسبز و پر رود شد و جهان مانند بهشتی پر از داد شده بود و حکومت #جمشید و #فریدون آغاز شده بود....
خبر تاجگذاری به نیمروز ( سیستان و #زابلستان) رسید و از دربار #رستم شادی بلند شد و به یُمن این شادی پول هایی که فقرا بخشیدند که خسرو از توران به ایران رسیده و تاجگذاری کرده
سپس زال و رستم و #فرامرز و #زواره با سپاه سیستان راهی پایتخت شدند و خبر به شاه رسید که سپاه #زال آمده و شاه از این خبر خوشحال شد و گفت « آباد باشی ... او پروردگار پدرم است »
سپس شاه و #گیو و #گودرز و #طوس به استقبال رفتند....
@shah_nameh1
ادامه :
بار دیگر شاه به گنجور فرمود ده جام طلایی پر از دینار و مشک و گوهر و یک تاج شاهانه و کمربندی طلایی بیاورد
سپس گفت « این هدیه ها برای کسی است که برود تا #کاسه_رود و آنجا دیواری بلند از چوب هست که نمیگذارد کسی به توران راه یابد و یک دلیر باید آن دیوار را آتش بزند »
باز هم #گیو بلند شد و گفت « این شکار من است و کوه آتش ساختن کار من است ، اگر لشکری هم مقابلم بیاید از رزم نمیترسم و کرکس هارا در میدان جنگ شاد خواهم کرد »
شاه هدیه هارا به گیو داد و گفت « ای نامدار سپاه ، پادشاهی بدون شمشیر تو برجا نمیماند »
بار دیگر فرمود تا صد دیبای رنگارنگ و پنج کنیز آوردند و گفت « و این ها برای کسی است که بدون ترس از مرگ پیامی نزد #افراسیاب ببرد و پاسخش را بیاورد »
حالا #گرگینِ #میلاد بلند شد و هدیه ها را برداشت و بر شاه آفرین کرد ....
بعد از تقسیم وظایف ، پهلوانان رفتند و #کیخسرو هم به ایوان خود رفت و جشن گرفت ...
فردای آن روز رستم و فرامرز و #زواره به درگاه شاه رفتند و #رستم گفت « ای شاه زمین ، در #زابلستان شهری هست که برای #تور بوده اما #منوچهر آن را از ترکان گرفته بود و در زمان #کیکاووس شاه به دلیل پیری شاه ، مالیات های این شهر را توران میگیرد ....
اکنون پادشاه تو هستی و یک لشکر بزرگ و پهلوانی شجاع لازم است تا مالیات آن شهر را پس بگیرد یا سرشان را ببرد و اگر آن شهر را بدست آوریم تورانیان را شکست خواهیم داد »
کیخسرو گفت « حرفت درست است ، یک لشکر با انتخاب خودت به #فرامرز بده تا شهر را پس بگیرد »
رستم شاد شد و شاه دستور داد جشن بگیرند و کل روز را در جشن و شادی بودند...
@shah_nameh1
ادامه :
بعد از آن سپاهی بزرگ به فرماندگی #فرهاد آمد که پرچمی آهو پیکر داشت و سپاهیان اش شمشیر هندی و زره سُغدی و زین ترکی داشتند ...
پس از آن #گرازه از تخمهٔ گیوگان با پرچمی گراز پیکر آمد و آفرین کرد
سپس #زنگهٔ_شاوران با سپاهیان و پرچمی گور پیکر آمد و شاه بر او بسیار آفرین کرد...
پشت او #فرامرز آمد با طبل و فیل و سپاهی بزرگ از کشمیر و کابل و #نیمروز و با پرچمی اژدها پیکر مانند پدرش در مقابل شاه آمد و آفرین کرد ...
شاه شاد شد و گفت « ای پروردهٔ پیلتن ، تو فرزند رستمی و از #سام و #دستان و #نریمان هستی و اکنون از هندوستان و از قنوج تا سیستان برای توست و از حالا تو یار مردم فقیر باش و سخنان خوب بگوی و کار خوب بکن که من این پادشاهی را به تو دادم »
فرامرز که پند شاه را شنید از اسب پیاده شد و تعظیم کرد و به شاه آفرین گفت..
سپس شاه به پرده سرای خود بازگشت و رستم هم نزد او رفت و جشنی گرفتند و #رستم با جام شرابی گفت « نگران فردا نباش و اکنون شاد باشد که کسی فردا را ندیده و تمام شاهان بزرگ چون #سلم و #تور و #فریدون همه زیر خاک اند
امشب را جشن بگیریم و فردا سپاه را به #طوس میدهیم تا جنگ شروع شود »
@shah_nameh1
رویارویی #پیران و #رستم :
با گریه نزد #خاقانچین رفت و گفت« وقتی دیدم #کاموس کشته شد دل من گمان برد که این رستم پیلتن است. حتی #افراسیاب هم به جنگ بیاید کسی پشت او را نمیبیند ( فرار نمیکند) دیو از او فراریست. او دایه #سیاوش بود و مانند پدر به او جنگ می آموخت. اکنون میروم تا ببینم چه میخواهد.»
خاقان گفت« نزد او برو و با نرمی سخن بگو. اگر آشتی بخواهد هدیه بده و باز گرد. اما اگردر پی نبرد است ما نیز خواهیم جنگید. تن او که از آهن نیست او نیز از گوشت و پوست است. ما سیصد برابر آنهاییم. این زابلی مرد حتی اگر زور پیل داشته باشد چنان پیل بازی کنم که دیگر نجنگد»
پیران با ترس به سپاه ایران آمد و گفت« ای مرد جنگجوی! شنیدم از لشکر توران مرا خواستی، من آمده ام تا سخنانت را بشنوم.»
رستم گفت« نام تو چیست و برای چه آمدی؟»
پیران پاسخ داد« پیران منم! سپهدار توران، از #هومان #ویسه مرا خواستی. تو کیستی؟»
رستم پاسخ داد« منم رستم زابلی!»
پیران نزد رستم آمد و رستم گفت« از خسرو و از مادرش دخت افراسیاب بر تو درود»
پیران نیز گفت« درود یزدان بر تو باد. از یزدان سپاس گذارم که تو را دیده ام. #زواره و #فرامرز شاد و سلامت اند؟ که جهان بی نیاز از آنان نباشد. میخواهم چیزی به تو بگویم که گله کردن کوچکان از بزرگان است. درختی کاشتم که بارش زهر بود. من برای سیاوش مانند پدر مقابل بدی ها سپر بودم و درد و رنج فراوان کشیدم که ایزد شاهد من است تا اینکه بلا بر سرم آمد و ناله و شیون در خانه من بر پاست....
@shah_nameh1
ادامه :
چنینم که بینی، شب و روز سوار بر اسب در بیابان تاریک تاختم تا شاید نشانی از #بیژن بیابم، تا اینکه #کیخسرو در روز اول فروردین نزد خدا زاری کرد و جام جهان نما را به دست گرفت. به این سو و آن سو نگاه کرد تا بیژن را دست بسته در توران یافت، خسرو مرا نزد پهلوان فرستاد و من اکنون با دلی خسته و پر امید اینجا هستم، امیدم به توست ای جهان چاره گر که فریادرس همگان هستی!»
این را گفت و اشک ریخت. آهی کشید و نامه را به رستم داد و از کار #گرگین گفت. #رستم با دلی پر از کینه #افراسیاب نامه را از او گرفت. بخاطر بیژن گریست و به #گیو گفت« نگران نباش که رستم زین از روی #رخش بر نخواهد داشت مگر اینکه دست بیژن را در دست پدرش بگذارم و به نیروی یزدان بند و زندانش را پست کنم.»
راهی ایوان رستم شدند و رستم نامه خسرو را خواند. متعجب شد و با خود گفت« بسیاری آفرین های شاه و درخواست کمک اش برای پهلوانش است نه برای خودش!»
به گیو گفت« دانستم برای چه به اینجا آمدی، تو نزد من بسیار عزیز هستی و همیشه یار و یاورم بودی، چه در جنگ #مازندران و چه در کین #سیاوش، رنج راه سخت را کشیدی و به اینجا آمدی، از دیدارت شاد و از کار بیژن سخت ناراحت شدم، بخاطر دریافت نامه شاه برای این کار سر میدهم، و بخاطر رنج تو من نیز جگر خسته ام. برای نجات بیژن جان و مالم را دریغ نخواهم کرد، با لطف یزدان و بخت شاه او را از چاه بیرون میکشم و می آورم. سه روز در خانه من شاد باش تا روز چهارم به ایران برویم.»
گیو که این را شنید بلند شد و سر و دست و پای رستم را بوسید و گفت« نیرو و زور و هوشت بر تو جاودان بماند که غم از دلم زدادی.»
رستم که گیو را شاد دید به سالار خوان گفت« پیش آر خوان و بزرگان و فرزانگان را بخوان.»
#زواره ، #فرامرز و #دستان آمدند و مجلس آماده شد، نوازندگان سرود خواندند و بزرگان به خوردن پرداختند.
@shah_nameh1
رسیدن #رستم به ایران :
روز چهارم هنگام رفتن فرا رسید. رستم دستور داد بار ببندند و سوی شاه ایران راهی شوند، سواران سراسر #سیستان آماده شدند، سوار بر #رخش شد و گرز پدربزرگش را به زین رخش بست. به همراه #گیو و با صد سوار زابلی سوی ایران راهی شدند و سیستان را به #زال و #فرامرز سپردند. وقتی رستم نزدیک ایران رسید باد نوشین درود آسمان را به او رساند، گیو نزد رستم آمد و گفت« اکنون نباید نزد شاه روی، من میروم و شاه را آگاه میکنم که رخش تهمتن راه پیموده است.»
گیو رفت، نزد خسرو رسید، تعظیم کرد و فراوان ستایشش کرد. شاه از گیوِ #گودرز پرسید« رستم کجاست؟»
گیو گفت« ای شاه نامدار، تمام کار ها به بخت نیک تو انجام میشود. رستم از فرمان تو سرپیچی نکرد، نامه شاه را که به او دادم بر چشم و رویش مالید و اسبش را با اسب من همپای کرد، من زود آمدم تا شاه را با خبر سازم.»
خسرو گفت« رستم کجاست؟ که هم نیکو کار است هم وفادار، گرامیداشتن اش سزاور که خسروپرست است.»
خسرو به بزرگان دستور داد که سپاه را آمده کنند و به استقبال او بروند.
به گودرز و #طوس و #فرهاد خبر دادند و به آیین #کیکاووس شاه استقبال کردند. به نزدیکی رستم که رسیدند پیاده شدند و رستم نیز از اسب فرود آمد ، پس از رستم نماز بردن( ستودن یک دیگر) باز بر اسب نشستند و راهی شدند. رستم به خسرو آفرین کرد و گفت« پایگاهت مانند نوروز باد و بهمن نگهبان تاج و تختت، تمام سال اردیبهشت از تو محافظت کند، شهریور نگهبان بزرگی و فرّه تو باشد، سپندارمذ ( اسفند) از خرد و روح روشنت نگهداری کند و خرداد یار و یاورت باشد، مرداد بر و بومت را سبز نگه دارد. دی و آذر را نیز با شادی سر کنی.»
@shah_nameh1
راهی کردن سپاه #گودرز :
وقتی لشکر طوری که خسرو میخواست آماده شد، نخستین کار سی هزار نفر گزین کرد و به #رستم سپرد، به او گفت« راه #سیستان پیش بگیر و به هندوستان لشکر بکش. از غزنین گذر کن و پادشاهی را بگیر و تاج و تخت به #فرامرز بده. سپس بر شیپور جنگ بدم و از کشمیر و کابل جلوتر نرو که ما در جنگ #افراسیاب هستیم و استراحت و خورد و خواب نداریم.
#دژ_الانان و #غزدژ به #لهراسپ سپرد و گفت« از پهلوانان گروهی را گزین کن و دمار از دشمن دراور.»
به #اشکش نیز سی هزار مرد جنگی داد تا به خوارزم رود و از #شیده کین خواهی کند.
سپاه چهارم را به گودرز داد و گفت« با بزرگان ایران از جمله #گرگین و #زنگه و #گستهم و #گیو، #زواره و #فرامرز و #رهام و #گرازه و... سوی سپاه توران برو.»
گودرز و پهلوانان بر زین نشست و گودرز جلودار سپاه بود. شهریار ایران به گودرز گفت« در جنگ مراقب باش که دست به بیداد نبری و آبادی را ویران نکنی! با کسی که با تو نمیجنگد نجنگ که خداوند ظلم و ستم را نمی پسندد. وقتی مقابل سپاه توران رسیدی مراقب باش که مانند #طوس عمل نکنی! پیامبری مهربان نزد #پیران بفرست و پند و اندرزش بده.»
گودرز پاسخ داد « فرمان شاه از خورشید و ماه برتراست! کاری را خواهم کرد که تو فرمان دهی که تو سروری و من خدمتگزار.»
بر طبل جنگی کوبیدند و لشکر به حرکت درآمد. آسمان از گرد و غبار سپاهیان تیره شد و زمین زیر پای فیلان جنگی پست.
از آن فیلان جنگی چهار فیل را برای پادشاه آراستند و روی فیل تخت زرین بستند. شاه گودرز را بر تخت زرین فیلان نشاند و فیلان را به حرکت درآوردند. از حرکت فیلان گرد و خاک بلند شد و گودرز آن را به فال نیک گرفت و با خود گفت« چنان از جان پیران دود برآوریم که این پیلان گرد و خاک به پا میکنند.»
لشکر به فرمان شاه بدون آزار کشی منزل به منزل رفت.
@shah_nameh1