eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
154 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدار و : بیژن شاد شد و به گنجورش گفت « کلاه زرینم که در جشن بر سر می‌گذارم به همراه طوق و گوشواره و دستبند بیاور.» سپس قبای رومی پوشید و پر همای به تاجش آویزان کرد، کمربند نگین دارش را به کمر بست و سوار بر اسب سیاهش شد. سوی آن بیشه تاخت و در نزدیکی خیمه منیژه زیر سرو بلندی نشست تا از تابش آفتاب در امان ماند. صدای آواز و سرود دشت را پر کرده بود، منیژه که از خیمه نگاه کرد، آن قد بلند پهلوانی اش را، کلاه زرین بر سرش و قبای رومی که بر تنش می‌درخشید را دید و مهرش به او جوشید. به دایه اش گفت« زیر آن سرو برو و نگاه کن که آن ماه کیست؟ زنده شده است یا پریست؟ از او بپرس که برای چه به اینجا آمده و به جشن دعوتش کن ، سیاوش هستی یا پری زاده ای که دل ها به مهرت می‌جوشد ؟ بگو من سالیان دراز در این بیشه جشن می گیرم و جز تو هیچ کس را در این جشن گاه ندیدم.» دایه نزد بیژن رفت و تعظیم کرد، هر چه منیژه گفته بود را بازگفت، بیژن مانند گل شکفت و گفت« نه سیاوش هستم نه پری زاده، ایرانی هستم از نژاد آزادگان، منم بیژنِ گیو که از ایران برای شکار گراز به این سمت آمدم، سرانشان را بریدم تا دندان هایشان را نزد شاه ببرم اما راه دراز آمدم تا بخت و اقبال چهره دختر را بر من بنماید. این دشت به زیبایی بتخانه چین است اگر نیکی کنی و مرا نزد دخت افراسیاب ببری تاج و زر و گوهر به تو خواهم داد.» دایه نزد منیژه بازگشت و به گوشش گفت که رویش چنین است و قد و هیکل چنان ، منیژه که اینان را شنید سریع پاسخ فرستاد« هر چه خواستی خواهی یافت اگر نزد من آیی و جان تاریکم را روشن کنی.» بیژن با شنیدن پاسخ خرامان به خیمه راهی شد و به هوا و آرزو گام برداشت، وقتی از پرده داخل شد منیژه آمد و او را در آغوش گرفت و کمربند اش را باز کرد... از رنج راه دراز پرسید و گفت« چه کسی با تو به جنگ گراز آمده است؟ چنین روی و موی را چه به جنگ و گرز و شمشیر تباه می‌کنی؟» پایش را با مشک و گلاب شستند و خوان آراستند، کنیزکان چنگ و آواز نواختند و بساط میگساری فراهم شد... سه روز و سه شب در خواب و مستی بودند. @shah_nameh1
یافتن در جام جهان نما : خسرو به پولادگر دستور داد تا بند و مسمار بسازد و دست و پای را در بند کردند. سپس به گفت« هشیار شو و هر جا را در پی پسرت بگرد، من نیز سپاهیان را جمع می‌کنم تا نشانی از بیژن یابم. صبر کن تا ماه فروردین برسد، وقتی زمین چادر سبز پوشید و آسمان بر سر گلان گریست ، همه جا تحت فرمان ما خواهد بود. در آن روز من جام جهان نما را خواهم آورد تا هفت کشور را در او ببینیم ، آن وقت به تو خواهم گفت بیژن کجاست که جام جهان نما دروغ نمی‌گوید.» گیو که این را شنید شاد شد و بر شاه آفرین کرد« بی تو زمان و زمین نباشد و به جانت هرگز گزند نرسد که برازنده کلاه شاهی هستی.» گیو از درگاه خسرو خارج شد و به دنبال فرزند فرستاد. همه جا را جستند از شهر ارمن تا تورانیان اما نشانی از بیژن نیافتند. نوروز که رسید گیو به امید جام جهان نما به دربار رفت. خسرو که گیو را پژمرده و ناراحت دید قبایی رومی پوشید رفت پیش یزدان نالید و راه نجات خواست و از اهریمن بیزاری جویید. سپس تاج شاهی بر سر نهاد، جام را بر دست گرفت هفت کشور و آسمان را در آن دید که همه چیز از جنبش ماهی در دریا و گوسفند در صحرا در آن پیدا بود، کیوان و ناهید و بهرام و خورشید و تیر و ماه و هر چه بود در آن بود. هفت کشور را گشت که به فرمان یزدان در گرگساران بیژن را یافت. سخت در چاهی تاریک بسته شده و دختری از نژاد شاهان پرستارش است. @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
رفتن #گیو به #زابلستان : شادان رو به گیو کرد و خندید« #بیژن زنده است شاد باش! جز زندان و بند بلایی
‌ بچه ها شاید براتون سوال باشه که چرا برای یه مأموریت دادن انقدر داره التماس و تعریف و تمجید می‌کنه؟🤨 بخاطر اینکه داستان های مربوط به به پادشاهی اشکانیان در تاریخ امروزی ما تعلق داره که اون زمون حکومت ایران ملوک الطوایفی بود ( یعنی هر قسمت از ایران تحت پادشاهی نیمه مستقل یک خاندان پهلوان بود.) و پادشاهی و هم در اینجا تحت پادشاهی خاندان هست و برای اینکه تا حدودی اقتدار و استقلال اونا حفظ بشه اینطور نامه مینویسد ‌‌
ادامه : چنینم که بینی، شب و روز سوار بر اسب در بیابان تاریک تاختم تا شاید نشانی از بیابم، تا اینکه در روز اول فروردین نزد خدا زاری کرد و جام جهان نما را به دست گرفت. به این سو و آن سو نگاه کرد تا بیژن را دست بسته در توران یافت، خسرو مرا نزد پهلوان فرستاد و من اکنون با دلی خسته و پر امید اینجا هستم، امیدم به توست ای جهان چاره گر که فریادرس همگان هستی!» این را گفت و اشک ریخت. آهی کشید و نامه را به رستم داد و از کار گفت. با دلی پر از کینه نامه را از او گرفت. بخاطر بیژن گریست و به گفت« نگران نباش که رستم زین از روی بر نخواهد داشت مگر اینکه دست بیژن را در دست پدرش بگذارم و به نیروی یزدان بند و زندانش را پست کنم.» راهی ایوان رستم شدند و رستم نامه خسرو را خواند. متعجب شد و با خود گفت« بسیاری آفرین های شاه و درخواست کمک اش برای پهلوانش است نه برای خودش!» به گیو گفت« دانستم برای چه به اینجا آمدی، تو نزد من بسیار عزیز هستی و همیشه یار و یاورم بودی، چه در جنگ و چه در کین ، رنج راه سخت را کشیدی و به اینجا آمدی، از دیدارت شاد و از کار بیژن سخت ناراحت شدم، بخاطر دریافت نامه شاه برای این کار سر می‌دهم، و بخاطر رنج تو من نیز جگر خسته ام. برای نجات بیژن جان و مالم را دریغ نخواهم کرد، با لطف یزدان و بخت شاه او را از چاه بیرون می‌کشم و می آورم. سه روز در خانه من شاد باش تا روز چهارم به ایران برویم.» گیو که این را شنید بلند شد و سر و دست و پای رستم را بوسید و گفت« نیرو و زور و هوشت بر تو جاودان بماند که غم از دلم زدادی.» رستم که گیو را شاد دید به سالار خوان گفت« پیش آر خوان و بزرگان و فرزانگان را بخوان.» ، و آمدند و مجلس آماده شد، نوازندگان سرود خواندند و بزرگان به خوردن پرداختند. @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
رسیدن #رستم به ایران : روز چهارم هنگام رفتن فرا رسید. رستم دستور داد بار ببندند و سوی شاه ایران راه
ادامه داستان : اینان را گفت و بلند شد، خسرو او را کنار خود نشاند و گفت« صحیح و سلامت رسیدی ؟ که دست بدی از تو دور باشد، تو پهلوان ایران و پشت و پناه شاهانی، از دیدارت شاد شدم، فرامرز، زواره، دستانِ سام سلامت اند؟» رستم بر تخت شاه بوسه زد و گفت« هر سه شاد و سلامت اند، و خوشا به حال کسی که شاه از او یاد کند.» شاه به سالار نوبت دستور داد تا و و پهلوانان را بخواند، خوان آراستند و می و نوازنده آوردند ، زیر درختی گلفشان با میوه های ترنج و به جشن گرفتند. شاه به رستم فرمود زیر درخت بیاید و گفت:« تو سپر ایران در مقابل هر خطر هستی و مانند ایران را زیر پر و بال خود گرفته ای. تو به خوبی گودرزیان را می‌شناسی که همیشه یار و یاورم بوده اند. به خصوص که به تنهایی از من مراقبت کرد و از توران به ایران رساند. اکنون غم و اندوه فراوانی دارد و هیچ چیز از غم فرزند بدتر نیست. اگر تو در این کار اعلام آمادگی کنی کسی توان ایستادن مقابلت را نخواهد داشت، برو و کار را چاره کن.» رستم که این دستور را از شنید بر زمین بوسه زد و گفت« دو چشم نیاز از تو دور باد و دل دشمنانت همیشه در حسادت باشد . تو شاه جهانی و شاهان جهان نوکران تو هستند، من به فر تو بود که اژدها و جادوگران را نابود کردم و دل دیو را کندم. مادرم مرا برای رنج تو زاده که گوش به فرمان تو باشم. در راه گیو نیز حتی اگر آتش بر سرم ببارد از فرمان خسرو بر نخواهم گشت.» رستم که این را گفت گودرز و گیو و و و و تمام بزرگان بر او آفرین خواندند. شاه و پهلوانان به مِی دست بردند و شادی کردند. @shah_nameh1
رفتن ایرانیان به نجات : به شاه گفت« اگر دشمن و بد اندیش بود پشیمان شده است و حاضر است جانش را فدا کند. اگر شاه نیامرزدش نام و آیینش نابود خواهد شد.شایسته است که کردار او را یاد کنی که در هر جنگی حضور داشته و نزد نیاکانت هم جنگیده بود، اگر شاه او را به من ببخشد اشتباهش را جبران خواهد کرد.» شاه به رستم بخشیدش و پرسید« چگونه قرار است بروی؟ چقدر پول و سرباز می‌خواهی ؟ از بدگوهر می‌ترسم که دست در جادو و افسون دارد و ممکن است به بیژن صدمه بزند.» رستم پاسخ داد« این کار باید پنهان باشد که چاره اش نیرنگ و فریب است، این کار با گرز و شمشیر و تیر چاره نمی‌شود! نیازمند زر و گوهر فراوانیم، مانند بازرگانان به توران خواهیم رفت ، پارچه و خوردنی فراوان لازم است.» با شنیدن سخنان رستم دستور داد تا خزانه را بگشایند، صد شتر دینار و صد شتر درم بار کرد. رستم به سالاربار دستور داد تا هزار نفر از سپاهیان را آماده کند و خود و هفت پهلوان دیگر ، و ، و نگهبان پادشاه، و دلیر، و که شیر نر را شکار می‌کند را فراخواندند و آن گردنکشان دشمن کشان آمدند، زنگه پرسید« خسرو کجاست؟ چه شده که ما را خواسته است؟» رستم نیز آمد ، همه آماده شدند و سپیده دم از دربار شاه راه افتادند. تهمتن مانند سروی بلند پیش میرفت و پهلوانان به دنبالش، وقتی به مرز توران رسیدند. رستم به لشکریان گفت« اینجا بمانید و پیش نیایید مگر اینکه من بمیرم، منتظر خبر جنگ باشید و اینجا را ترک نکنید.» سپاهیان بر مرز ایران ماندند و خود و پهلوانان سوی توران رفتند. لباس بازرگانی بر تن کردند و زره و کمر های زرین از تن گشادند، کاروانی رنگارنگ شدند و به توران رفتند. @shah_nameh1
دادن انگشتر : رستم از سخنان او ترسید و بر سرش فریاد زد« دور شو! نه خسرو می‌شناسم نه پهلوانان را، از و آگاهی ندارم. با گفتارت مغزم را سوراخ کردی.» به رستم نگاه کرد و گریست. خوار شده گفت« این گفتار سرد سزاوار شما نیست. اگر جواب نمی‌گویی لااقل مرا از خود نران که من خود دلم ریش شده است. رسم ایران چنین است؟ که کسی به درویشان خبر ندهد؟» رستم گفت« این چه رفتاریست زن؟ مگر اهریمن رستاخیزت کرده است ؟ تو بازار و تجارتم را بهم ریختی و من از آن خشمگینم، از تندی ام ناراحت نشو! و ، من در شهر او زندگی نمی‌کنم و نه گیو و گودرز را می‌شناسم.» سپس دستور داد تا خوراکی و نوشیدنی برای دختر گدا بیاورند. از منیژه پرسید« تو را چه شده؟ چرا از شاه و گردان ایران می‌پرسی ؟» پاسخ داد« از کار من چه می‌پرسی که پر درد و تیمارم. از سر آن چاه با دای پر درد به نزد تو آمدم اما بر سرم مانند جنگاوران فریاد زدی و از خداوند نترسیدی. منم! منیژه دخت که آفتاب رخم را برهنه ندیده است. اکنون دلی پر درد دارم و نان و کشک غذای من است، زار تر از این چه روزگاری است که یزدان بر سرم آورده است وقتی در آن چاه شب و روز برایش فرقی ندارد. از غل و زنجیر آهنین آرزوی مرگ دارد و من نیز از غم دیدگانم تر است. تو اگر گذرت به ایران باشد ، به درگاه خسرو اگر گیو را دیدی و یا رستم را بگو که بیژن در سختی است و اگر دیر کنید کارش تمام می‌شود. اگر زنده میخواهیدش بجنبید که بر سرش سنگ و آهن به زیرش است.» رستم به او گفت« ای خوب چهر، امیدوارم هرگز مهرت نسبت به او سرد نشود، چرا نزد پدرت به خواهشگری نمی‌روی تا شاید تو را ببخشد و دلش برایت بسوزد؟ اگر پیشتر آزار پدرت نبود، مال و ثروت زیادی به تو میدادم.» سپس به آشپز گفت تا خورش بیاورد. انگشتر خود را در مرغ بریان گذاشت و به همراه نان نرم به منیژه داد و گفت« این را به بیژن برسان!» @shah_nameh1
پایان داستان و : سپس هزار اسیر تورانی را نزد شاه آورد. خسرو بر او آفرین کرد و گفت:« تا ابد روزگار به کام تو باشد! خوشا به حال که اگر عمرش به پایان رسد تو از او یادگار خواهی ماند و خوشا بر و بوم که شیری مانند تو را پرورانده، خوشا ایران و پهلوانان که پهلوانی مانند تو دارند و از هر سه برتر بخت و تخت من که کسی چون تو در خدمتم است، کار تو مانند کار خورشید بود که تمام جهان را گرفت.» سپس به گفت« خداوند تو را دوست دارد که به دست ، پسر گمشده ات را به تو بازگرداند.» گیو بر شاه آفرین کرد و گفت« تا جاودان شاد باشی، سر رستم نیز تا ابد سلامت باشد و دل زال به او شاد.» خسرو دستور داد تا خوان آراستند و بزرگان را دعوت کردند. مجلس میگساری آماده شد و نوازندگان چنگ نواختند، زنان سیه چشم سیم اندام ، گوهر پیکران خویش را زیر دیبای رومی نمایان کرده و با مشک ناب پذیرایی می‌کردند. فرهٔ شاهنشاهی مانند ماه شب چهارده می‌تابید و پهلوانان مست از ایوان خسرو می‌رفتند. بامداد رستم آماده رفتن نزد کیخسرو آمد و اذن بازگشت خواست. شاه دستور داد تا از خزانه هدایای رستم را بیاورند، قبا و کلاه گوهر بافت، جام پر گوهر شاهانه، صد اسب و صد شتر با زین طلایی،۱۰ کنیز آماده و ۱۰ کنیز با طوق زرین، همه را آوردند و به رستم زابلی دادند، رستم بر خاک بوسه زد و تشکر کرد، کلاه و کمر بست، بر شاه آفرین گفت و راه سیستان را در پیش گرفت. سپس بزرگانی که در مجلس بودند نیز از خزانه خسرو هدیا گرفتند و شادان رفتند. @shah_nameh1
فرستادن سپاه : دبیر نویسنده را پیش خواند و آنچه باید را گفت، سپس نامه ها را به همراه فرستندگان نزد فغفور چین و شاه خُتَن و تمام بزرگان کشوران فرستاد. نیازمند سپاهی بود که انتقامش را از بگیرد، دو هفته گذشت و از هر کشوری سپاهی آمد. سیل سپاهیان در توران گردآمد و گله اسبان را به شهر آوردند. سپس گنج هایی که از دوران باقی مانده بود و نسل در نسل از آن استفاده نشده بود را گشاد و به سپاهیان داد. وقتی سپاه آراسته شد و جیب سپاهیان از ثروت پر، افراسیاب پنجاه هزار سوار کارآزموده گزین کرد. به پسرش که پهلوانی نامدار بود گفت« این لشکر را به تو میسپارم. به خوارزم برو و نگهبان آنجا باش!» سپس از پیران خواست پنجاه هزار سوار چینی گزین کند و گفت« به ایران برو و تاج و تخت پادشاه جدیدشان را بگیر، به هیچ عنوان صلح نکن که اگر کسی آب و آتش با هم درآمیزد به هر دو ستم کرده است.» وزیر پیر و پسر جوان هر دو با دستور افراسیاب راهی شدند. خبر به شاه ایران رسید« سپاهی از توران به ایران آمده است! افراسیاب بدنژاد از کین ما شب و روز را خواب ندارد، میخواهد ننگ از سر خود بشوید. نوک نیزه او زهر میساید و افسار اسبش جز ایران به هیچ جایی نمی‌چرخد. سیصد سوار از جای جای جهان در توران جمع شدند تا از جیحون بگذرند! در درکاه افراسیاب از صدای شیپور و طبل جنگی نمی‌شود خوابید، با هر بار کوبیدن طبل های جنگی گویی دل از قفسه سینه به بیرون پرتاب می‌شود. اگر آن سپاه به ایران برسد شیر دلاور نیز توان ایستادن مقابل آن را نخواهد داشت. سپاهی به همراه پیران به مرز توران فرستاد و پسرش شیده را که آتش از تیغ شمشیر او می‌ترسد، به خوارزم راهی کرد .» @shah_nameh1
دستور حمله از طرف : شاه با شنیدن سخن کاراگهان پریشان شد و گفت « از موبدان شنیدم که اگر ماه ترکان بالا بیاید توسط خورشید ایران به زیر می‌افتد. کوبیدن مار سیاه که متوقف شود از لانه بیرون می‌آید و به چوب می‌پیچد، شاهی که درخت بیداد بکارد، پادشاهی از او گرفته می‌شود.» سپس موبدان را پیش خواند و هر آنچه کارآگاهان گفته بودند بازگفت، بزرگان ایران و پهلوانان جمع شدند، و و و و و ، و و و ، و و و و و.... تمام پهلوانان جمع شدند. شاه به پهلوانان گفت« ترکان به دنبال جنگ با ما هستند! دشمن سپاه جمع کرده و شمشیر تیز کرده است. باید آماده نبرد شویم.» دستور داد تا در گاودم دمیدند و طبل جنگی بر فیل بستند، کیخسرو سوار بر فیل جنگی شد و مهره در جام زد* پهلوانان گرز به دست و دل پر کین حرکت می‌کردند. از درگاه شاه آواز برآمد « ای پهلوانان سپاه ایران! کسی که برای جنگ افسار به دست می‌گیرد، دیگر نباید سوی خانه برای استراحت برود.» از روم و از هند سواران جنگی گزین کرد و سیصد سوار هم از تازیان، سپس فرستادگان را با نامهٔ شاه به جای جای کشور فرستاد که هرکس این چهل روز شاه را یاری نکند دیگر کلاه و مقامی نخواهد داشت. دو هفته گذشت و کشور زیر پای لشکریان شاه می‌لرزید. هنگام بامدادِ خروس خوان، صدای طبل جنگی شاه کوه ها را به لرزه می انداخت. بزرگان کشوران با سپاه شان به درگاه شاه آمدند و شاه تمام لشکر را از گنج و دینار سیر کرد. @shah_nameh1
رسیدن پیام به : و هر چه از اموالت در خور شهریار است نزد او می‌فرستم. و دیگر که پسرت و دو تن از برادرانت را نزد من گروگان بفرستی تا وفاداری ات ثابت شود. آنگاه دو راه انتخاب داری، اول اینکه خود و دودمانت نزد بروی و من به تو قول میدهم کیخسرو تو را به مقام خوبی می‌رساند. اما اگر از شاه ترکان میترسی به چاج برگرد و اگر دلت با است نزد او بمان و با ما نجنگ. اگر بخواهی بجنگی بدان که من زور شیر دارم و چنگ پلنگ و در توران تاج و تختی به جا نخواهم گذاشت. اگر توان جنگ با من را داری سپاه بیاور تا گناهکار از بیگناه شناسایی شود. اگر پند مرا نشوی پشیمان خواهی شد زمانی که پشیمانی سودی ندارد.» پهلوان این سخنان را به پسرش گفت و او را راهی کرد. به بلخ رفت و همان طور که گودرز گفته بود مسی را نزد پیران فرستاد. سپاه گیو آن شب از بلخ تا گرد رفتند که پیران در آن شهر زندگی می‌کرد. فرستاده نزد پیران رسید و پیران سپاه را دید و به او گفتند« گیو با ویژگان به بلخ رسید.» پیران بلافاصله دستور داد بر طبل جنگی بکوبند و دوازده هزار سپاهی را بیرون کشید. از آنان دو گروه را در ویسه گرد گذاشت و با باقی به سوی جیحون راهی شد. به رود جیحون رسید و سپاهی لشکریان و برق نیزه ها را از آن سوی رود دید. با گیوِ گودرز دیدار کرد و دو هفته گفت و گویشان طول کشید. پیران سخنان او را شنید و دانست که ترکان گناهکار شمرده شدند و بزرگان ایران لشکر کشیده اند. پیران نیز در اولین فرصت پیامبری نزد افراسیاب فرستاد« گودرز گشوادگان سپاه کشیده و پسرش را نزد من فرستاده و تهدید می‌کند. منتظر فرمان شاه خواهم ماند.» @shah_nameh1
پاسخ : سالار ترکان که پیام پیران را دریافت کرد، سپاهی سی هزار نفره گردآوری کرد، نزد پیران فرستاد و گفت « شمشیر کین به دست بگیر و زمین را از آنان تهی کن، نه گودرز نه گیو نه و نه و ، هیچ کدام نباید بماند ، از چهار سو بر ما لشکر کشیدند و طمع تخت توران دارند. از این پس من در جنگ جفا خواهم کرد و این بار به سراغ خواهم رفت.» پیران به سپاه بزرگ ایرانیان نگاه کرد که هر کدام مانند گرگی به خون تشنه اند. نیرو گرفت و از دلش نیکخویی را پاک کرد و جنگ خواست. به گفت« نزد فرمانده سپاه تان برو و بگو ، تو از من چیزهایی می‌خواهی که فرزانگان روی آن را هم نمی‌توانند ببینند! اول که گفتی از من گروگان می‌خواهی و دوم اسبان و سلاح و ثروتم را! برادر و پسرم که عزیزان منند را می‌گویی از خود دور کنم؟ این سخن شایسته خردمندان نیست. برای من مرگ خوشتر از آن زندگیست که به نام سالار باشم اما در اصل بنده ام . می‌گویند پلنگی با شیر پنجه در پنجه شد و گفت اگر من را شرافتمندانه بکشی بهتر از زندگانی در ننگ است. دیگر که فرمان شاه آمده و به جنگ فرمان داده است.» گیو پاسخ پیران را دریافت کرد و سوی سپاهش برگشت. سپاهش را برای جنگ سوی کنابد راند و پیران پشت او سپاه می‌راند تا به کنابد رسیدند و در دامنه کوه لشکر کشیدند، گیو نزد پدرش رفت و گفت « سپاه بیاور که او نظر به آشتی ندارد، هر چه گفتی به او گفتم و وقتی فهمید گناهکار است نامه ای نزد فرستاد که و گیو آمده اند و من به سپاه نیاز دارم و افراسیاب فورا سپاهی فرستاد. اکنون چاره ای جز جنگ نداریم.» پهلوان به پسرش گفت« پیران از جانش سیر شده است! من نیز موافق جنگم اما به فرمان شاه باید همچنان مدارا کنیم. هنگام آمدن به شهریار گفتم که هرگز کسی را که دل و زبانش یکی نیست، دوست ندان!» @shah_nameh1