eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
158 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
سان دیدن از پهلوانان : خورشید تابان که پدیدار شد ، سپاه آماده شدند و بر فیل طبل های جنگی بستند و گرز ها در دست .... تخت شاه را روی فیل گذاشتند و شاه بر روی تخت اش نشست و تاج بر سر نهاد و فیل را به حرکت در آورد و زمین از گرد و خاک سپاهیان سیاه شده بود و چشم در روز روشن اسبان و نیزه ها را نمی‌دید شاه مهره ای در جام انداخت و به سپاه دستور داد تا در مقابل شاه رژه بروند ... نخست با تاج و زرینه کفش و با پرچم خورشید پیکرش در حالی که سوار بر اسبی تند رو بود و سپاهش غرق در سیم و زر بودند از مقابل شاه گذشت ... شاه بر او آفرین کرد و بعد از آن گشوادگان و سپاه با پرچم شیر پیکر درحالی سمت چپش با پرچمی ببر پیکر و سمت راستش با پرچمی گرگ پیکر بود از مقابل شاه گذشت ... و بعد از آن با پرچمی بفش و هزار سوار در مقابل شاه گذشت ... و بعد از آنان با پرچمی پرستار پیکر که روی سرش تاج طلایی است گذشت گودرز که هفتاد و هشت مرد در خاندان اش بود انگار جهان زیر شمشیر اوست ، نزد شاه آمد و آفرین کرد و شاه هم بر گودرز و گیو و لشکریان آفرین گفت ... بعد از گودرز ، پسر با سپاهی و با تیر و کمان بر دست و پرچمی ماه پیکر گذشت و شاه بر او نیز آفرین کرد ... بعد از گستهم ، تیز هوش که از نژاد بود و سپاهی از اقوام بلوچ داشت و پرچمی پلنگ پیکر شاه بر او نیز آفرین کرد ... @shah_nameh1
نبرد و : فریبرز کلاه بر سر نهاد و حالا هم فرمانده سپاه بود و هم پسر شاه ( ) به دستور داد که « از طرف من برای پیران پیام ببر و بگو که کردار روزگار همیشه همینطور بوده ، روزی شکست میخوری و روزی پیروز میشوی.شبیخون زدن کار مردان نیست و اگر میخواهی بجنگی ، می‌جنگیم » رهام پیام فریبرز را سوی سپاه پیران برد و طلایهٔ سپاه او را دید و نام و نشانش پرسید . رهام پاسخ داد « من رهام جنگی ام و پیام فریبرز را برای پیران آورده ام » رهام نزد پیران رفت و پیران از او استقبال کرده و پیش خود نشاند و رهام پیام فریبرز را داد . پیران گفت « شما این جنگ را شروع کردید و حمله کرد و هر کسی از توران را کشت و کالا مکافات کشتارش را پاسخ دادیم . و حالا اگر تو فرمانده جدید سپاهی اگر آتش بس میخواهی ، یک ماه فرصت میدهم و اگر جنگ میخواهی ، می‌جنگم » سپس پیراهنی به رهام هدیه داد و رهام نامه پیران را برای فریبرز آورد فریبرز یک ماه فرصت را استفاده کرد و سپاهش را تجهیز کرد یک ماه که تمام شد ، صدای طبل جنگی از هر دو سپاه به گوش رسید و نوک نیزه ها به آسمان رسید و گرد و خاک از زمین بلند شده بود و از انبوه سپاه حتی برای گذر پشه هم راهی نبود سوی راست لشکر و بود و سوی چپ تیز چنگ که هنگام جنگ دریای خون به پا می‌کند و فریبرز هم در مرکز سپاه با درفش کاویانی فریبرز رو به لشکریانش گفت « امروز مانند شیر بجنگید و به دشمن مجال نفس کشیدن ندهید وگرنه از ننگ آن شب تا ابد بر سپاه ایران خواهند خندید » ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
رفتن ایرانیان به نجات : به شاه گفت« اگر دشمن و بد اندیش بود پشیمان شده است و حاضر است جانش را فدا کند. اگر شاه نیامرزدش نام و آیینش نابود خواهد شد.شایسته است که کردار او را یاد کنی که در هر جنگی حضور داشته و نزد نیاکانت هم جنگیده بود، اگر شاه او را به من ببخشد اشتباهش را جبران خواهد کرد.» شاه به رستم بخشیدش و پرسید« چگونه قرار است بروی؟ چقدر پول و سرباز می‌خواهی ؟ از بدگوهر می‌ترسم که دست در جادو و افسون دارد و ممکن است به بیژن صدمه بزند.» رستم پاسخ داد« این کار باید پنهان باشد که چاره اش نیرنگ و فریب است، این کار با گرز و شمشیر و تیر چاره نمی‌شود! نیازمند زر و گوهر فراوانیم، مانند بازرگانان به توران خواهیم رفت ، پارچه و خوردنی فراوان لازم است.» با شنیدن سخنان رستم دستور داد تا خزانه را بگشایند، صد شتر دینار و صد شتر درم بار کرد. رستم به سالاربار دستور داد تا هزار نفر از سپاهیان را آماده کند و خود و هفت پهلوان دیگر ، و ، و نگهبان پادشاه، و دلیر، و که شیر نر را شکار می‌کند را فراخواندند و آن گردنکشان دشمن کشان آمدند، زنگه پرسید« خسرو کجاست؟ چه شده که ما را خواسته است؟» رستم نیز آمد ، همه آماده شدند و سپیده دم از دربار شاه راه افتادند. تهمتن مانند سروی بلند پیش میرفت و پهلوانان به دنبالش، وقتی به مرز توران رسیدند. رستم به لشکریان گفت« اینجا بمانید و پیش نیایید مگر اینکه من بمیرم، منتظر خبر جنگ باشید و اینجا را ترک نکنید.» سپاهیان بر مرز ایران ماندند و خود و پهلوانان سوی توران رفتند. لباس بازرگانی بر تن کردند و زره و کمر های زرین از تن گشادند، کاروانی رنگارنگ شدند و به توران رفتند. @shah_nameh1
حملهٔ : سواران آماده جنگ به سمت خیمه رفتند. به همراه کنیزی در خیمه نشسته بود، برای او مثلی زد که « اگر شراب بر زمین ریخته شود هرچند قابل خوردن نباشد بوی خوبش باقی می‌ماند.» چنین است رسم دنیای فانی، گاهی نرم و ناز و گاهی با سختی خورشید از پشت کوهساران طلوع کرد و سواران توران آماده شدند، شهر به لرزه درآمد و فریاد سپاهیان بلند شد. به درگاه افراسیاب آمدند و جنگ و انتقام خواستند، بزرگان توران پیش افراسیاب سر بر خاک نهادند و با کین گرفتن از ایرانیان اعلام آمادگی کردند« کار از اندازه گذشته است، اگر از این ننگ که بر شاه و پهلوانان وارد شده، زنده بماند در ایران ما را مرد ندانند و زنان کمر بسته بخوانند مان.» افراسیاب مانند پلنگی خشمگین شد و فرمان جنگ داد. به پیران فرمان داد تا طبل جنگی بر فیل بندد و گفت« زین پس ایرانیان ما را مسخره خواهند کرد.» بر طبل جنگی کوبیدند و شهر توران به جوش و خروش آمد، پهلوانان صف کشیدند و سپاه به مرز ایران راهی شد. دیدبان از دیدگاه لشکر توران را دید ، سراغ رستم آمد و گفت« باید آماده شویم، آسمان از گرد سپاهیان تیره شده است.» رستم گفت« ما از جنگ باکی نداریم.» کاروان را با منیژه راهی کرد و خود جامه جنگ پوشید، به بلندی آمد و نعره کشید، کسی داستانی گفته بود که روباه را چه به پنجه در پنجه شدن با شیر! نعره کشید و گفت« امروز ننگ و نبرد باهم به سراغ شما آمد! امروز با تیغ زهرآلود و نیزه و گرز گاوسار در این دشت هنر نمایی باید کرد.» صدای شیپور جنگ بلند شد و رستم با رخش از کوه به دشت تاخت ، لشکر ایرانیان پشت او تاختند و از آهن سرا ساختند. رستم با رخش گرد تاخت و گرد و خاک به آسمان رساند. سواران همراه او، و در سمت راست و و در سمت چپ ، خود و بیژن و در قلبگاه سپاه بودند. پشت سپاه کوه بیستون و مقابل سپاه حصاری از شمشیر! @shah_nameh1
بازگشت : و و ، جناح چپ سپاه توران را از پا انداختند و به سراغ راست سپاه رفت و از کینه خواست. به قلب سپاه بیژن حمله برد و سر سواران را مانند برگ درخت بر زمین می‌ریخت. رزمگاه به دریای خون تبدیل شده بود و پرچم توران واژگون بود. که کار را اینگونه دید بر اسب تازه نفسی نشست و با ویژگانش سوی توران عقب نشینی کرد. به دنبالش تاخت و مانند اژدهای دژم ویران کنان دو فرسنگ رفت. سواران توران را زنده اسیر کرد و به سمت رزمگاه بازگشت تا غنایم را تقسیم کنند، غنائم را بخشیدند و بار فیلان کردند و راهی ایران شدند. وقتی به شاه آگهی رسید که شیر از بیشه پیروز بازگشت، بیژن از بند رها شد و سپاه توران شکست خورد، از شادی بر خاک سجده کرد و روی و کلاه را بر زمین مالید. خبر به و رسید و آنان نیز شادی کنان به درگاه شاه شتافتند، صدای فریاد ها بلند شد و سپاه به استقبال رفت. سپاه را با طبل و شیپور به استقبال راندند و میدان از سم اسبان تیره شد و شهر را صدای آواز پر کرده بود، مقابل سپاه گودرز و می‌رفتند ، از انبوه مردم ناگهان پهلوانان نمایان شدند، گودرز و گیو از اسب فرود آمدند. رستم نیز از اسب فرود آمد و گودرز و گیو بر او آفرین کردند « دلیر بخاطر تو شیر شود و جهان هرگز از تو سیر نشود، تا جاودان یزدان پناه تو باشد و خورشید و ماه به کام تو گردد. تو این دودمان را بنده خود کردی که تو پسر گمشده ما را یافتی، از تو از درد و غم رها شدیم و تا ابد کمربسته تو خواهیم بود.» سوار اسبانشان شدند و نزد شاه رفتند. سپاه و شاه به استقبالشان آمدند، رستم به فر و شکوه شاه نگاه کرد و از اسب پیاده شد. تعظیم کرد و خسرو او را در آغوش گرفت. تهمتن دست بیژن را گفت و به شاه و پدرش بازداد و سپس کمرش را راست کرد. @shah_nameh1
راهی کردن سپاه : وقتی لشکر طوری که خسرو میخواست آماده شد، نخستین کار سی هزار نفر گزین کرد و به سپرد، به او گفت« راه پیش بگیر و به هندوستان لشکر بکش. از غزنین گذر کن و پادشاهی را بگیر و تاج و تخت به بده. سپس بر شیپور جنگ بدم و از کشمیر و کابل جلوتر نرو که ما در جنگ هستیم و استراحت و خورد و خواب نداریم. و به سپرد و گفت« از پهلوانان گروهی را گزین کن و دمار از دشمن دراور.» به نیز سی هزار مرد جنگی داد تا به خوارزم رود و از کین خواهی کند. سپاه چهارم را به گودرز داد و گفت« با بزرگان ایران از جمله و و و ، و و و و... سوی سپاه توران برو.» گودرز و پهلوانان بر زین نشست و گودرز جلودار سپاه بود. شهریار ایران به گودرز گفت« در جنگ مراقب باش که دست به بیداد نبری و آبادی را ویران نکنی! با کسی که با تو نمی‌جنگد نجنگ که خداوند ظلم و ستم را نمی پسندد. وقتی مقابل سپاه توران رسیدی مراقب باش که مانند عمل نکنی! پیامبری مهربان نزد بفرست و پند و اندرزش بده.» گودرز پاسخ داد « فرمان شاه از خورشید و ماه برتراست! کاری را خواهم کرد که تو فرمان دهی که تو سروری و من خدمتگزار.» بر طبل جنگی کوبیدند و لشکر به حرکت درآمد. آسمان از گرد و غبار سپاهیان تیره شد و زمین زیر پای فیلان جنگی پست. از آن فیلان جنگی چهار فیل را برای پادشاه آراستند و روی فیل تخت زرین بستند. شاه گودرز را بر تخت زرین فیلان نشاند و فیلان را به حرکت درآوردند. از حرکت فیلان گرد و خاک بلند شد و گودرز آن را به فال نیک گرفت و با خود گفت« چنان از جان پیران دود برآوریم که این پیلان گرد و خاک به پا می‌کنند.» لشکر به فرمان شاه بدون آزار کشی منزل به منزل رفت. @shah_nameh1