eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
158 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
نبرد با در نزدیکی : به سهراب خبر آمدن و رسید و او هم پذیرفت... هومان که قد و هیکل او را دید شگفت زده شد و نامه را به او داد و سهراب تا نامهٔ شاه را خواند سریع لشکرش را آماده رفتن کرد ... دژی بود به نام دژ سپید که نگهبان آن دژ هُجیر بود و در آن دژ خردمند با دختر پهلوان اش زندگی میکرد... چو سهراب به نزدیکی دژ رسید هجیر او را دید و بر اسبش سوار شد و سراغ او رفت و تا سهراب او را دید شمشیرش را بیرون کشید و مانند شیر نزد او تاخت و به هجیر گفت « تو که تنها به جنگ آمدی... کیستی و نام و نژاد و تو چیست ؟ که مادرت باید برایت گریه کند » هجیر پاسخ داد « بس... هیچکس در نبرد حریف من نیست ... هجیر دلاور و سپهبد منم که سرت را ز تن جدا خواهم کرد و برای شاه خواهم فرستاد » سهراب خندید و نیزه اش را برداشت و هر دو با نیزه بر هم حمله کردند ... هجیر نیزه را به کمر سهراب زد و نوک نیزه بر او فرو نرفت و سپس سهراب نیزه اش را به کمر هجیر زد و هجیر از اسب زمین افتاد و سهراب هم فرود آمد تا سر از تنش جدا کند ... اما هجیز به سهراب التماس کرد و امان خواست و سهراب هم از کشتن او صرف نظر کرد و او را دست بسته نزد هومان فرستاد .... @shah_nameh1
نبرد با : خبر اسیر شدن به اهالی رسید و مرد و زن ناله کردند... دختر آگاه شد که هجیر سالار آن انجمن اسیر شده ... زنی بود پهلوان و جنگجو به نام گردآفرید که زمانه چون او نزاییده .. زره جنگی اش را پوشید و موهایش را زیر کلاه خود پنهان کرد و بر کلاه اش گره زد و سپس با اسبش از دژ بیرون تاخت ... مانند باد نزدیک لشکر سپاه شد و مانند رعد غرید که « پهلوانان و جنگاوران سپاه کجا هستند ؟» وقتی سهراب شیرگیر او را دید خندید و لب اش را به دندان گرفت و گفت « یک گور دیگر به دام خداوند شمشیر و زور آمده » پس لباس زرم پوشید و کلاه خود گذاشت و پیش گردآفرید آمد و تا دختر او را دید تیر برداشت و بر کمان گذاشت و بر سهراب تیر باران کرد و سهراب سریع سپرش را بر سرش گرفت و سپس گردآفرید کمان اش را بر بازوی اش انداخت و و نیزه اش را برداشت و نوک نیزه را سوی سهراب گرفت ... سهراب خشمگین شد و افسار اسبش را کشید و سمت گردآفرید تاخت و با نیزه اش زره گردآفرید را درید و او را از روی زین انداخت و گرآفرید سریع شمشیر کشید و نیزه سهراب را به دو نیم کرد و باز روی اسبش نشست ... سهراب بسیار خشمگین بود پس افسار اسبش را رها کرد و کلاه خود از سر گردآفرید برداشت و موهایش رها شد و چهره زیبا تر از خورشید اش نمایان شد .... @shah_nameh1
پایان نبرد و : سهراب فهمید که او دختر است ... شگفت زده شد و گفت « از سپاه ایران تمام سواران فراری شدند که دختری را به جنگ میفرستند ؟» پس کمند اش را باز کرد و گردآفرید را به بند کشید و گفت « از من رهایی نخواه بگو برای چه به جنگ آمدی ای ماه روی ؟ مانند تو تا کنون گوری به دامم نیفتاده پس به فکر فرار نباش » گردآفرید فهمید که باید چاره ای بیاندیشید پس رو به سهراب گفت « ای پهلوان و ای دلیر که بین پهلوانان تو شیر هستی ... دو لشکر نظاره‌گر جنگ ما هستند و اکنون که من چنین روی و موی خود را نمایان کردم سپاه تو پر از حرف خواهد شد که او با دختری در میدان نبرد سخت می‌جنگید و این قضیه پنهان باشد بهتر است .... اکنون لشکر و دژ برای توست و در این آشتی دنبال جنگ نباش دژ ما و تمام گنج اش و هر چه بخواهی برای توست » و سهراب که چهره زیبای او را دیده بود که مانند باغی در بهشت بود و به بندی او سروی وجود نداشت و دو چشمش به زیبایی چشم گوزن و دو ابرو مانند کمان بود سخنان او را پذیرفت و گردآفرید سوار بر سمند اش ( اسبش ) شد و سوی رفت و سهراب هم پشت سر او تاخت و به درگاه دژ آمد و در دژ را گشود گردآفرید تن خسته خود را در دژ انداخت و در دژ را بستند و تمام اهالی دژ از آزار گردآفرید و توسط سهراب غمگین بودند و به گرآفرید گفتند « ای شیر زن همه نگران تو بودند که هم جنگیدی و هم حیله گری کردی و نیاکان ات به تو افتخار میکنند » گردآفرید خندید و به بام دژ رفت و سپاه دشمن را نگاه کرد و تا سهراب را پشت دژ دید گفت « ای شاه ترکانِ چین ... چرا ناراحتی ؟ بازگرد » سهراب او را دید و گفت « ای خوب چهر تو را به دست خواهم آورد و به خاک خواهم سپرد و از گفتارت پشیمان خواهی شد و آنگاه پشیمانی سودی نخواهد داشت » @shah_nameh1
پایان داستان که سخنان را شنید ننگ اش آمد و خواست دژ را به آسانی فتح کند و تصمیم گرفت شب هنگام، دژ سپید را تسخیر کند... وقتی سهراب از مقابل در دژ بازگشت اعضای دژ از راهی مخفی که در دژ بود فرار کردند و پیر، مرد نویسنده را پیش خواند تا نامه ای به شاه بنویسد ، در شروع نامه بر خداوند آفرین کرد و گفت « سپاهی بزرگ با جنگجویان بسیار آمده که در این سپاه پهلوانی هست که چهارده سال بیشتر ندارد اما به بلندی سرو است و به بزرگی خورشید و سینه اش مانند سینه فیل است و کسی را من تا کنون این چنین ندیدم شمشیر هندی اش را که بیرون میکشد دریا و کوه در مقابلش تاب ندارند و فریاد او از رعد غرنده تر است ... دلاور به جنگ او رفت اما او را از روی زین انداخت و اسیر کرد... تا کنون بسیار سواران ترک دیدم اما او با بقیه فرق دارد ... انگار که نریمان است ... اگر شهریار عجله نکند و سپاه را نراند کسی نمی تواند حریف او شود » نامه را مهر کرد و به فرستاده داد و گفت « چنان برو که فردا صبح هیچ از از سپاهیان دشمن تو را نبیند » فرستاده نامه را گرفت و سوی شهریار روانه شد... وقتی خورشید غروب کرد سپاه ترکان آماده شدند و سهراب هم نیزه به دست به دژ حمله کردند ولی تا به دژ رسیدند یک نفر هم در آن پیدا نکردند ... @shah_nameh1
آگاهی از آمدن نامهٔ نزد کیکاووس شاه رسید بزرگان را فراخواند و بزرگان چو و و گیو و و و و... جمع شدند و کیکاووس نامه را بر آنان خواند و گفت « اگر واقعا آن پهلوان اینطور که گژدهم میگویید باشد بنظرتان چاره چیست ؟» پهلوانان پاسخ دادند که « باید به برود و این خبر را به رستم برساند که تنها او میتواند چاره کند » پس شاه یه نامه برای نوشت و نخست بر خداوند آفرین کرد و سپس بر پهلوان که « بیدار دل و روشن روان باشی که پشت و پناه ایران تویی... کسی که ما را از بند نجات داد و مرز را فتح کرد تویی ... از ضربه گرز تو خورشید هم ناتوان میشود و با ضربه شمشیر تو بهرام بریان میشود و کسی به گرد پای تو نمیرسد و کسی توان جنگ با تو را ندارد ... پهلوانان و من جمع شدیم و نامه گژدهم را خواندیم و فهمیدیم کسی جز تو نمیتواند با آن پهلوان مقابله کند و تا این نامه را خواندی به کسی نگو و سریع به اینجا بتاز » و سپس رو به گیو گفت « مانند دود این نامه را به رستم برسان و به هیچ وجه وقت تلف نکن و اگر شب رسیدی روز بازگرد وگرنه معلوم نیست این مرد تا کجا پیشروی کند » گیو نامه را گرفت و به سرعت خودش را به زابلستان رساند و تا به نزدیکی زابل رسید و پیش قراولان سپاه او را دید رستم با سپاه اش به استقبال آنان رفت و گیو به احترام رستم از اسب پیاده شد و رستم هم چنین و بعد باهم راهی ایوان رستم شدند و گیو تمام ماجرا را برای رستم شرح داد... @shah_nameh1
پادرمیانی : سپهدار گودرز نزد شاه رفت و به کاووس کی گفت « چه کرد که امروز اینگونه کردی؟ ماجرای و را فراموش کردی که میگویی او را زنده بر دار کنند ؟ حالا که او رفت با سپاه بزرگ و پهلوان جدید تورانی چه خواهی کرد ؟؟ تمام مردان سپاه تو را دیده و در نامه گفته بود که جز رستم کسی نمیتواند با بجنگد » شاه که سخنان گودرز را شنید فهمید که سخنان او از روی خرد و دانش است و بسیار پشیمان شد و گفت « سخن تو درست و پند نیکو دادی و بهتر است شما نزد رستم بروید و رفتار مرا از دلش در بیاورید » گودرز بعد از صحبت با شاه سریع با سپاه نزد رستم رفتند و او را ستایش کردند که « جاوید باشی و روشن روان و جهان زیر پای تو باد ... تو میدانی که در سر کاووس مغز نیست و سخنانش از روی خرد نیست ... خشمگین میشود و همان لحظه پشیمان میشود ... اگر تهمتن از شاه ناراحت است گناه ایرانیان چیست ؟ حالا که شاه پشیمان است » رستم پاسخ داد « از بی نیاز هستم ... تخت من زین و کلاه خود تاج من است و جز از پاک یزدان از کسی نمیترسم » گودرز به پیلتن گفت « اما مردم سخن های دیگر خواهند گفت که پهلوان از این ترک ترسیده و همان‌طور که گژدهم گفت باید کشور را رها کنیم که اگر رستم هم از جنگ با او بترسد من و تو چگونه با او بجنگیم ...من بسیار با شاه سخن گفتم و حالا که سهراب آمده پشت ایران را خالی نکن » @shah_nameh1
لیست پهلوانان : سپس موبدان را فراخواند و با آنان مشورت کرد بعد از آن دو هفته بارگاه را بست و شروع به نوشتن کرد و به موبدان گفت تا نام پهلوانان را لیست کنند ... اول از خویشان صد و ده پهلوان و پیشروی آنان را نوشت دوم هشتاد تن از خاندان که دلاور پسر بزرگ پیشروی آنان بود . سدیگر بود که هفتاد و هشت پسر و نوه داشت که فرازندهٔ اختر کاویان بودند ( از نژاد ) بعد از آن شصت و سه نفر از تخمهٔ که سالارشان بود و از خویشان میلاد صد سوار به فرماندهی و از تخم هشتاد و پنج که نگهدارشان بود ... سی و سه نفر هم از تخم که بزرگ آنان و داماد طوس بود .... از خویشان هفتاد مرد که گزین آنان بود ... از صد و پنج پهلوان و نگهبان ایشان هم بود نام تمام اینان را موبد لیست کرد و بر دفتر شهریار نوشتند شاه دستور داد تا تمام پهلوانان نوشته شده آماده شوند و سر ماه باید همه سوی توران بروند بزرگان سر بر زمین نهادند و گفتند «ما همه بندگانیم و شاهی برای توست ، از اردیبهشت تا اسفند برای توست » تمام بزرگان در لشکرگاه جمع شدند و کیخسرو در خزانه را باز کرد و گفت « برای کسی که پهلوان و رویین تن است ، گنج و دینار در چشم من ناچیز است و گنج را باید برای مردم خرج کرد » بزرگان دور کیخسرو جمع شدند و کیخسرو صد لباس از دیبای روم که با زر و گوهر دوخته شده بود و جامی پر از گوهر آورد و گفت « این بهای سر است کسی که نگهبان کاخ است و او خواب آرام را به افراسیاب هدیه داده ، کدام پهلوان حاضر است سر و شمشیر و اسبش را بیاورد ؟» بلند شد و هدیه ها را برداشت و اعلام آمادگی کرد و شاه بر او آفرین گفت .... @shah_nameh1
سان دیدن از پهلوانان : خورشید تابان که پدیدار شد ، سپاه آماده شدند و بر فیل طبل های جنگی بستند و گرز ها در دست .... تخت شاه را روی فیل گذاشتند و شاه بر روی تخت اش نشست و تاج بر سر نهاد و فیل را به حرکت در آورد و زمین از گرد و خاک سپاهیان سیاه شده بود و چشم در روز روشن اسبان و نیزه ها را نمی‌دید شاه مهره ای در جام انداخت و به سپاه دستور داد تا در مقابل شاه رژه بروند ... نخست با تاج و زرینه کفش و با پرچم خورشید پیکرش در حالی که سوار بر اسبی تند رو بود و سپاهش غرق در سیم و زر بودند از مقابل شاه گذشت ... شاه بر او آفرین کرد و بعد از آن گشوادگان و سپاه با پرچم شیر پیکر درحالی سمت چپش با پرچمی ببر پیکر و سمت راستش با پرچمی گرگ پیکر بود از مقابل شاه گذشت ... و بعد از آن با پرچمی بفش و هزار سوار در مقابل شاه گذشت ... و بعد از آنان با پرچمی پرستار پیکر که روی سرش تاج طلایی است گذشت گودرز که هفتاد و هشت مرد در خاندان اش بود انگار جهان زیر شمشیر اوست ، نزد شاه آمد و آفرین کرد و شاه هم بر گودرز و گیو و لشکریان آفرین گفت ... بعد از گودرز ، پسر با سپاهی و با تیر و کمان بر دست و پرچمی ماه پیکر گذشت و شاه بر او نیز آفرین کرد ... بعد از گستهم ، تیز هوش که از نژاد بود و سپاهی از اقوام بلوچ داشت و پرچمی پلنگ پیکر شاه بر او نیز آفرین کرد ... @shah_nameh1
رسیدن سپاه به کلات : سپاه ایران به فرماندهی منزل به منزل میرفت تا به دوراهی رسید که یک سو بیابان بی آب بود و یک سوی دیگر کلات سپاه ایستاد تا سپهدار طوس بیاید و بگوید که از کدام راه باید بروند طوس آمد و به گفت « در این بیابان خشک برای ما آب و آسایش نیاز است ، پس همان بهتر است که سوی کلات برویم که من روزی با از اینجا گذر کرده ام و هیچ رنجی ندیده ام » گودرز گفت « بهتر نیست از راهی که شاه گفت برویم؟ رفتن از کلات شاه راه آزرده میکند » طوس گفت « این اندیشه ها را از دل بیرون کن ، بهتر است از کلات برویم و بیخود خود را آزار ندهیم » سپاه از راهی رفتند که طوس گفته بود به آگهی رسید که لشکری بزرگ با فیلان جنگی در راه کلات است ، پس فرود هم هر آنچه داشت از اسبان و شتران و... گفت تا به سپدکوه ببرند ، مادر فرود هنوز داغ دار بود ، فرود نزد مادرش آمد و گفت « از ایران سپاهی آمده به فرماندهی طوس ، چه میگویی و چه باید کنم ؟ » جریره گفت « در ایران برادرت شاه شده که تو و او هر دو از یک پدر و از نژاد بزرگی هستید ، او خواهان انتقام سیاوش از پدر بزرگش است و برای کینه جویی تو از همه مهمتری ، برو و لباس جنگ بپوش و نزد برادرت برو و تو کینخواه نو باش و او شاه نو، از این غم مرغ و ماهی در آسمان و نهنگ در دریا باید گریه و بر نفرین کنند که در جهان سواری مانند سیاوش هرگز نباشد و اول مرا به همسری او درآورد وگرنه او زنی از ترکان را نمی‌خواست ، نژاد تو از پدر و مادر از بزرگان است و تو پسر چنان پدری هستی و باید به کین پدرت کمر ببندی » @shah_nameh1
پرچم پهلوانان : به مادرش گفت « من از ایران با که بگوییم ؟ من کسی را نمی‌شناسم و آنها حتی به من پیامی هم نفرستادند » گفت « با برو و به این چیزها فکر نکن که او از ایران همه را می‌شناسد و سعی کن و را پیدا کنی که هرگز از این دو جدا نشد و تو از این دو نفر نشان بجوی که آنها رازدار ما هستند ، در جهان برادرت برای تو بس است و هرگز به او خیانت نکن و سمت بیگانه نرو و به سپاه او بپیوند که تو باید در کین خواهی پیشروی همه باشی » فرود گفت « ای شیر زن ، تو بهترین نظر را داری » سپس فرود از دژ بیرون رفت و سوار بر اسبی تندرو با تخوار به بلندی رفتند تا سپاه ایران را ببیند فرود به تخوار گفت « هر چه میپرسم بگو ، کسانی که پرچم و زرینه کفش دارند » سپاه ایران به نزدیک کوه رسید و سی هزار نفر از سواران و پیاده نظامان دیده شدند فرود پرسید« آن درفشی که پیل پیکر است برای کیست ؟» تخوار پاسخ داد « او پرچم است و آن پرچمی که طرح خورشید دارد و پشت طوس است برای برادر پدر توست ، کاووس و پس او پرچمی ماه پیکر که برای است و بعد از او هم درفشی گور پیکر که برای زنگهٔ شاوران است و پشت او درفشی ماه پیکر که برای گیو است که خون به آسمان می‌فشاند و بعد از آنها هم درفشی ببر پیکر که برای است و پس از آن پرچم گراز برای ، پرچم گاو میش برای و پرچم گرگ پیکر هم برای ، درفش شیر پیکر برای ، درفش پلنگ برای و پرچم آهو هم برای گودرز و درفشی هم با طرح غرم برای بهرامِ گودرز » نام تک تک پهلوانان و پرچم شاه را به فرود گفت و فرود هم از شادی مانند گل شکفته بود ... @shah_nameh1
دستور حمله از طرف : شاه با شنیدن سخن کاراگهان پریشان شد و گفت « از موبدان شنیدم که اگر ماه ترکان بالا بیاید توسط خورشید ایران به زیر می‌افتد. کوبیدن مار سیاه که متوقف شود از لانه بیرون می‌آید و به چوب می‌پیچد، شاهی که درخت بیداد بکارد، پادشاهی از او گرفته می‌شود.» سپس موبدان را پیش خواند و هر آنچه کارآگاهان گفته بودند بازگفت، بزرگان ایران و پهلوانان جمع شدند، و و و و و ، و و و ، و و و و و.... تمام پهلوانان جمع شدند. شاه به پهلوانان گفت« ترکان به دنبال جنگ با ما هستند! دشمن سپاه جمع کرده و شمشیر تیز کرده است. باید آماده نبرد شویم.» دستور داد تا در گاودم دمیدند و طبل جنگی بر فیل بستند، کیخسرو سوار بر فیل جنگی شد و مهره در جام زد* پهلوانان گرز به دست و دل پر کین حرکت می‌کردند. از درگاه شاه آواز برآمد « ای پهلوانان سپاه ایران! کسی که برای جنگ افسار به دست می‌گیرد، دیگر نباید سوی خانه برای استراحت برود.» از روم و از هند سواران جنگی گزین کرد و سیصد سوار هم از تازیان، سپس فرستادگان را با نامهٔ شاه به جای جای کشور فرستاد که هرکس این چهل روز شاه را یاری نکند دیگر کلاه و مقامی نخواهد داشت. دو هفته گذشت و کشور زیر پای لشکریان شاه می‌لرزید. هنگام بامدادِ خروس خوان، صدای طبل جنگی شاه کوه ها را به لرزه می انداخت. بزرگان کشوران با سپاه شان به درگاه شاه آمدند و شاه تمام لشکر را از گنج و دینار سیر کرد. @shah_nameh1
لشکر آراستن : لشکر که به کنابد رسید، روز روشن از گرد و خاک سپاه او تاریک شد. صد هزار سپاهی پشت سر هم حرکت می‌کردند و برق شمشیر های هندی و نیزه هاشان زیر پرتو های خورشید می‌درخشیدند. گودرز که دانست سپاه پیران رسیده است ، او نیز سپاه را به زیبد راند. صدای طبل و ضرباتی که پای فیلان بر زمین میزد گویی کوه را می‌لرزاند. از زیبد تا کنابد سراسر سپاه بود. گودرز به خروش سپاهیان نگاه کرد که مانند موج دریا در تلاطم بودند، پرچم پشت پرچم و گروه پس از گروه ... خورشید غروب کرد و شب شد و هر سویی آتش روشن کردند، انگار زمین پر از دیو و اهریمن بود و بانگ طبل جنگی در شب، قلب هر کسی را در جا می‌کند. صبح که شد سپهدار ایران سپاه را حرکت داد و هر کجا تله جنگی کاشت. سوی چپ سپاه کوه و سوی راست رود آب بود. گودرز فرمان داد که نیزه داران جلوی سواران صف بکشند و سواران نیزه به دست و کمان بر بازو مقابل سواران سپاه آمدند، پشت سواران، لشکر فیلان بود و درفش کاویانی می‌درخشد و نیزه ها از او بنفش شده بودند، گرد سپاه هوا را تاریک کرده بود و تیغ ها می‌درخشید چنان که شب شده و ستاره در آسمان است. گودرز جناح راست سپاه را به داد و و نیز به یاری او رفتند. سپس سمت چپ لشکر را به داد و و به یاری او رفتند. به دو هزار لشکر آهنین داد که اسبشان نیز در زره بود و او را به پشت سپاه فرستاد و و نیز با گیو رفتند. سیصد سوار و پرچم سمت رود و سیصد سوار و پرچم دیگر سمت کوه روانه کرد. دیدگاهی در کوه ساختند و دیده‌بانی به آنجا فرستادند که حتی اگر مورچه ای از توران به این سو آمد به گودرز اطلاع دهد. چنان لشکر آراست که خورشید و ماه نیز خواستار آن رزم شدند که اگر فرمانده شایسته باشد، سپاهیان از پلنگ و نهنگ نخواهند ترسید. سپس خودش و پرچمش به قلب سپاه آمد و پهلوانان را نزد خود خواند، و با او بودند، دست چپ گودرز، بود و سمت راستش ، گودرز نیز با درفش کاویانی در دست. @shah_nameh1