eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
158 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
آمادگی برای حمله به ایران: خبر مرگ شاه و نارضایتی مردم از به گوش پادشاه " پشنگ " رسید . وقتی سالار ترکان این را شنید به یاد پدرش و پدربزرگش تور و کار منوچهر شاه افتاد و تصمیم حمله به ایران گرفت ... تمام نامداران کشور از جمله اَخواشت و و و و که سالار سپاه بود و پسر پهلوانش را فرا خواند و درباره سخن گفت « همه میدانید که ایرانیان با ما چه کردند و حالا روز انتقام و خون ریختن فرا رسیده است » سخنان پدر ذهن افراسیاب را به شدت مشغول کرد پس پیش پدرش رفت و خواست تا فرماندهی سپاه را به او بسپارد ... وقتی پشنگ پسر را اینگونه پهلوان و با زور و بازو و زبان تیز و شمشیر تیز در مقابل خود دید ، فرماندهی را به او سپرد و اورا شایسته برای جانشینی دید ... که پس از مرگ او سر او به جا میماند و بخاطر همین "پسر" می‌نامند اش . وقتی همه چیز برای جنگ آماده شد پسر دیگر پشنگ با نگرانی نزد پدر آمد و گفت « ای پدر با تجربه اگر منوچهر مرده است . نیرم هنوز زنده است ... و در سپاه ایران نامدارانی چون گرشاسپ و رزم زن هستند ... میدانی که اینان با سلم و تور چه کردند. پدربزرگم زادشم هم حتی قصد حمله به ایران و کین خواهی نکرد ، ماهم اگر حمله نکنیم بهتر است » پشنگ به پسر پاسخ داد « که ما هم افراسیاب دلاور را در سپاه داریم که تمام پهلوان را حریف است .. هنگامی که فصل بهار برسد و دشت سرسبز شود به سوی آمل ( پایتخت ) لشکر میکشیم و زمین را زیر سُم اسبانمان بکوبیم . که هر کسی قارن و گرشاسب را دید بکشد و انتقام خون نیاکان مارا را بگیرد » پسر پاسخ داد « از خون جوی خواهم ساخت» @shah_nameh1
نبرد و : وقتی دو سپاه روبه روی هم چادر زده بودند هر تو لشکر آماده حمله شدند. یک پهلوان تورانی به نام بارمان نزد سالار لشکر رفت و خواست تا اولین جنگاور این جنگ باشد . همان هنگام گفت« اگر بارمان در این نبرد شکست بخورد روحیه لشکر ما بشدت کم میشود . بهتر است یک پهلوان بی نام بفرستیم که اگر هم شکست خورد سپاهیان ما ناامید نشوند ... پسر از سخنان برادرش خوشش نیامد و رو به بارمان گفت « آماده نبرد شو تو در این جنگ شکست نخواهی خورد که ما پشیمان شویم » بارمان سوی میدان جنگ تاخت و خطاب به فریاد زد « از لشکر چه کسی را داری که با من نبرد کند ؟» قارن به سپاه نگاه کرد تا ببیند چه کسی داوطلب نبرد میشود ، کسی پاسخ نداد جز پهلوان پیر لشکر .. قارن از برادرش ( قباد ) ناراحت شد و گفت « سن و سال تو به حدی رسیده که دیگر نباید بجنگی ، تو کدخدای سپاهی و اگر موی سپید تو با خون سرخ شود دلیران سپاه ناامید میشوند و همه غمگین شوند » قباد به برادر پاسخ داد « ای برادر مرگ برای همه هست ، من از زمان آرزو داشتم در میدان نبرد کشته شوم ، بعضی هم در بستر میمیرند . من هم اگر کشته شوم شیر برادری چون تو دارم ، بعد از مرگم سرم را با مشک و گلاب بشور و در دخمه ام بگذار » این را گفت نیزه به دست راهی میدان نبرد شد. وقتی بارمان او را دید گفت « زمانه میخواهد من سرت را از تن جدا کنم ، هر چند زمان مرگ تو فرا رسیده است .» قباد به بارمان پاسخ داد « زندگی در دست خداست و همه وقتی زمان شان برسد خواهند مرد » این را گفت و با اسب اش تاخت ، نبرد آنها از صبح تا ظهر به طول انجامید . و سپس بارمان نیزه ای بر زین اسب قباد زد و او را به زیر انداخت و سپس او را کشت .. @shah_nameh1
ادامه جنگ : پس از کشتن شاد و خندان به سوی لشکر بازگشت ... که کشته شدن برادرش را دید سریع اسبش را به سوی سپاه ترکان تازاند . اسب قارن که می‌تاخت از برخورد سم اسبش با سنگ های زمین جرقه هایی ایجاد میشد ... جنگ قارن و سپاه ترکان تا شب ادامه یافت و وقتی شب شد قارن سپاه را سوی برگرداند ... نزد نوذر آمد و از سوگ برادرش اشک ریخت ، که اشک قارن را دید گفت « بعد از مرگ سوار تا کنون انقدر ناراحت نشدم ... خداوند اورا بیامرزد و به تو طول عمر دهد ، هیچ یک از ما گریزی از مرگ نداریم...» قارن پاسخ داد « من بخاطر مرگ ( در راه وطن ) زاده شده ام ، به من وظیفه داد تا کین را بستانم ... و من هنوز کمر از کین خواهی ایرج باز نکردم و شمشیرم را زمین نگذاشته ام .. برادرم مرد و من هم خواهم مرد ، تو جاویدان باشی که پسر با تو جنگ را اغاز کرد .. در میدان نبرد خواستم به سمتش حمله ور شوم ، ولی تا مرا با گرز گاو سر دید به سمتم تاخت ، اما یک جادویی ساخت که ناگهان از چشمانم ناپدید شد و من دیگر نتوانستم اورا ببینم ... سپس که شب شد جنگ را متوقف کردیم و سپاه را برگرداندیم ...» @shah_nameh1
جدا شدن پهلونان ایران از : بعد از آن پهلوانان ایران بدون حضور پادشاه جلسه‌ای تشکیل دادند و با هم گفتند « ما باید به سوی پارس برویم و نباید اینجا آرام بگیری اگر زنان ایران اسیر شوند کدام یک از مردان سپاه می توانند نیزه به دست بگیرند و بجنگند؟ » و و نیمه شب با سپاه خود از آن قلعه که دژبانش بود بیرون رفتند وقتی قارن از دژ خارج شد قاتل برادرش را دید پس خیلی سریع سوی او حمله ور شد و با یک نیزه همان جا او را کشت سپس با سپاه سوی پارس راهی شدند.... هنگامی که نوذر فهمید قارن لشکر را سوی پارس برده است او هم طی یک تصمیم ناگهانی با سپاهش از دژ بیرون رفت... که این را فهمید با سپاهش به سمت نوذر و سپاهیانش حمله ور شد و تا طلوع خورشید با هم جنگیدند و سپس نوذر و لشکریان اسیر افراسیاب شدند... افراسیاب دستور داد تا کوه و بیابان و دریا را بگردند و هر طور شده قارن رزم زن را پیدا کنند و نزد او بیاورند به افراسیاب خبر رسید که قارن دیشب به سوی پارس راهی شده... پس به گفت که سپاهی بردارد و برای انتقام خون پسرش بارمان به سوی سپاه قارن حمله کند... ویسه سالار توران با لشکرش راهی شد که در راه جنازهٔ پسرش را دید و حس انتقام جویی‌اش بیشتر شعله کشید ...مدتی بعد سپاه ویسه به قارن و سپاهش رسید ...و قارن هم پرچم سیاه لشکر توران و بعد سپاهیان را دید سپس ویسه از مرکز سپاه فریادی زد « تاج و تخت تان بر باد رفت از قنوج و تا بُست و همه در چنگ ماست و حتی نوذر هم اسیر شده است حالا تو کجا می‌خواهی فرار کنی؟ » سپس قارن پاسخ داد« من قارنم کسی که که گلیم در آب روان نمی‌اندازد من از ترس فرار نکردم بلکه برای کشتن پسر تو از دژ بیرون رفتم و حالا می‌خواهم تو را هم مانند پسرت بکشم ...» سپس هر دو سپاه به هم حمله کردند افراد زیادی کشته شدند و سرانجام سپاه ویسه شکست خورد و ویسه فرار کرد تا پیش افراسیاب رود.... @shah_nameh1
سخنان به پدرش: افراسیاب که از جیحون گذشت نزد رفت و گفت « ای شاه نامبردار ، شروع این جنگ از اول اشتباه بود... یک شاه نباید پیمان شکنی کند ، از تخم زمین را پاک کردی اما شاه دیگری جای او گذاشته اند به نام قباد ، و سواری از نژاد آمده است که او را نامیده است ... مانند تمساحی خشمگین حمله ور شد . لشکر ما را درید تا پرچم مرا دید سمتم تاخت و طوری از روی زین بلندم کرد که انگار اندازهٔ یک پشه وزن ندارم ... کمربند گسست و من از دستش رها شدم ، حتی شیر به اندازه او زور ندارد ، پاهایش روی زمین است و سرش تا آسمان .... ای شهریار تو از زور و توان جنگی من خبر داری اما من در مقابل او یک پشه بودم... از آفرینش خداوند در شگفت ام با آن گرز گاو سر و آن نیزه ... انگار که از آهن ساخته شده است ، در مقابل او چه دریا چه شیر و ببر و فیل همه شکار اند... اگر از سام چنین کسی آمده باشد که در ترکان هیچ پهلوانی نخواهد ماند... جز آشتی راه دیگری نداری که کسی در سپاه تو توان مقابله با او را ندارد ... زمینی که به داد حالا به تو رسیده ، دیگر کینه گذشته را رها کن که شنیدن مانند دیدن نمیشود ... جنگ ایران را رها کن که سراسر ضرر است .تمام دارایی مان را خواهد برد و آن نامدارانی که از دست دادیم مانند و ، و که توسط شکست خورد و که قارن او را کشت ... و جز اینها صد هزار سپاهی که در میان جنگ کشته شدند که بد ترین شکست است ... و پر خرد که من با نادانی کشتم ... اکنون از گذشته یاد نکن و سوب آشتی با کیقباد برو اما اگر آرزوی دیگری داری سپاه از چهار سوی سراغت خواهد آمد ، یک سو رستم که کسی زور جنگ با اورا ندارد و سوی دیگر رزم زن که تا کنون شکست نخورده است ، سه دیگر زرین کلاه و چهارم کابل خدای که با دانش است..» @shah_nameh1
نقشهٔ برای : سهراب پاسخ داد « در جهان نباید کسی از این قضیه بی خبر بماند ... بزرگان باستان تا کنون مانند ندیده اند و من برای چه باید چنین نژادی را پنهان کنم ؟ ... من از سوی ترکان لشکری خواهم آورد تا را از سلطنت برکنار کنم و رستم را بنشانم جای کاووس و بعد هم به توران لشکر بکشم و افراسیاب را کنار بزنم و خود به تخت بنشینم... تا زمانی که رستم پدر باشد و من پسر اش چرا کس دیگری شاه باشد ... تا زمانی که خورشید و ماه هستند چه نیازی به ستاره است » پس سپاهی را آماده کرد .... سپس به افراسیاب خبر رسید که « سهراب کشتی بر آب انداخته و و هنوز از دهانش بوی شیر می‌آید و دنبال جنگ با کاووس است و سپاهی را اماده کرده است و ما چه باید کنیم » افراسیاب که آن سخنان را شنید خندید و شاد شد و دوازده هزار از افراد اش را آماده کرد و به و سپرد و بهشان گفت « این راز باید پنهان ماند... دو لشکر که مقابل هم رسیدند شاید تهمتن پسرش را بشناسد و اصلا نباید سهراب پدرش را بشناسد که مهرش به سوی پدرش کشیده خواهد شد ... شاید اینطور آن پهلوان پیر به دست سهراب کشته شود و شبی دیگر هم سهراب را خواهیم کشت » پس آن دو پهلوان با هدیه های افراسیاب که شامل ده اسب و ده اشتر با بار طلا و فیروزه و جواهرات و زیورآلات بود و یک نامه که در آن نوشته بود « اگر تخت ایران را به چنگ آوری پادشاهی توران و ایران و را به تو خواهم داد و من دو پهلوان دلیر تورانی هومان و بارمان را نزد تو فرستادم تا نزد تو باشند و کمک ات کنند » و این ها را برای سهراب بردند .... @shah_nameh1
نبرد با در نزدیکی : به سهراب خبر آمدن و رسید و او هم پذیرفت... هومان که قد و هیکل او را دید شگفت زده شد و نامه را به او داد و سهراب تا نامهٔ شاه را خواند سریع لشکرش را آماده رفتن کرد ... دژی بود به نام دژ سپید که نگهبان آن دژ هُجیر بود و در آن دژ خردمند با دختر پهلوان اش زندگی میکرد... چو سهراب به نزدیکی دژ رسید هجیر او را دید و بر اسبش سوار شد و سراغ او رفت و تا سهراب او را دید شمشیرش را بیرون کشید و مانند شیر نزد او تاخت و به هجیر گفت « تو که تنها به جنگ آمدی... کیستی و نام و نژاد و تو چیست ؟ که مادرت باید برایت گریه کند » هجیر پاسخ داد « بس... هیچکس در نبرد حریف من نیست ... هجیر دلاور و سپهبد منم که سرت را ز تن جدا خواهم کرد و برای شاه خواهم فرستاد » سهراب خندید و نیزه اش را برداشت و هر دو با نیزه بر هم حمله کردند ... هجیر نیزه را به کمر سهراب زد و نوک نیزه بر او فرو نرفت و سپس سهراب نیزه اش را به کمر هجیر زد و هجیر از اسب زمین افتاد و سهراب هم فرود آمد تا سر از تنش جدا کند ... اما هجیز به سهراب التماس کرد و امان خواست و سهراب هم از کشتن او صرف نظر کرد و او را دست بسته نزد هومان فرستاد .... @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
ادامه : رستم که سخنان او را شنید گفت « اگر من بترسم همان بهتر که بمیرم » بخاطر این ننگ راهی دربار
لشکرکشی ایرانیان : روز دیگر کاووس به و دستور داد تا سپاه را آماده کنند ... صد هزار سوار آماده شدند و به دشت رفتند و خیمه زدند و زمین سراسر پر از اسبان و فیلان جنگی بود ... از صدای بلند طبل های جنگی دشت مانند دریا موج میزد و شمشیر ها و زره ها مانند آتشی در آسمان در پشت پردهٔ گرد و غبار می‌درخشیدند... و این سپاه چنان ادامه یافت تا مقابل در رسید و به خبر دادند که سپاه آمده و سهراب با شنیدن این خبر سریع به پشت بام رفت و سپاه را نگاه کرد و تا در دشت چنان لشکر عظیمی را دید لحظه ای ترس دلش را گرفت و به گفت « بسیار جنگاور و سردار هستند ... اگر خورشید و ماه یاری ام کنند لشکرشان را در هم خواهم پیچید و از بخت خوب پیروز میشویم » سهراب ترس را از دلش بیرون کرد و شادان از بام پایین آمد و جام شرابی را خواست .... سوی دیگر لشکر ایران بر پشت دژ خیمه زده بودند ... وقتی خورشید غروب کرد و شب شد تهمتن نزد شاه آمد و گفت « اگر شاه دستور دهد من بی لباس جنگ بیرون روم تا ببینم این سردار جدید کیست » گفت « این کار توست » و هم یک لباس ترکی پوشید و مخفیانه وارد دژ شد و مجلس جشن آنها را نگاه کرد... سهراب را دید که کنارش هومان و نشسته بودند ... آنگاه دید که سهراب مانند سروی بلند است و دو بازویش به اندازه ران شتر است و سینه اش مانند سینه شیر و چهره اش مانند خون سرخ است و در اطرافش صد دلیر از ترکان هستند ... همان هنگام ژنده زرم ( پهلوانی تورانی ) خواست تا برای دستشویی از مجلس دور شود و چو از کنار دیگر ترکان بیرون آمد رستم را دید که پهلوانی بسیار درشت اندام بود ... @shah_nameh1
اولین جنگ : بعد از سپاه آماده شد و شاه در گنج ها را گشاد و شمشیر و گرز و کلاه و زره و نیزه و سپر و... هر چه لازم بود برای سیاوش آماده کرد و دوازده هزار مرد جنگی انتخاب کرد مانند و و پنج موبد و... همه سوی دشت راهی شدند و به آنان آفرین کرد و گفت « بخت همراهتان باشد و جز با پیروزی برنگردید » و بعد سیاوش را در آغوش کشید و خون گریه کرد انگار که دلش گواهی میداد دیدار آخر است ... رسم روزگار همین است که گاهی نوش میدهد گاهی زهر ... آنگاه با سپاه را سوی کشیدند و با جشنی گرفتند و سیاوش گاهی با رستم مِی به دست بود و گاهی با و گاهی در شکار و بعد از یک ماه با سپاهی از زابلستان و راهی شدند و به نزدیکی بلخ رسیدند ... و خبر نزد و رسید که سپاهی با رستم از ایران رسیده و سریع فرستاده ای نزد فرستادند که « سپاهی رسیده از ایران با فرماندهی سیاوش و رستم و تو لشکر را آماده کن » از این سو سیاوش لشکر را برای جنگ آماده کرد و گرسیوز چاره ای جز جنگیدن ندید و دو جنگ در سه روز بین آن دو سپاه اتفاق افتاد .... و لشکر افراسیاب عقب نشینی کرد و به لشکر افراسیاب بازگشت ... سیاوش نامه ای به کیکاووس نوشت و نخست بر کردگار آفرین کرد و گفت « خداوند خورشید و ماه و فرازندهٔ تاج و تخت کسی را بخواهد پیروز میکند و کسی را که بخواهد سوگوار میکند سپس آفرین باد بر شهریار .... به بلخ آمدم و سه روز جنگیدم روز چهارم به لطف خداوند سپهرم به ترمذ ( از شهر های ازبکستان) رفت و بارمان هم فرار کرد و اکنون تا رود جیحون در دست لشکریان من است و افراسیاب ولشکرش هم در سُغد است و اگر شاه دستور دهد به جنگ ادامه میدهم » @shah_nameh1
شروع جنگ با : صدای طبل و بوق بلند شد و افراسیاب به لشکریان اش گفت « ای نامداران روز نبرد... چو فریاد طبل ها بلند شد بر ایرانیان نفرین کنید و با دلی پر از کینه به جنگ بروید » زمین زیر سم اسبان فریاد میکشید و صدای فریاد سربازان به آسمان رسیده بود کسی از دیدگاه نزد امد و گفت که سپاه توران درحال نزدیک شدن است پس لشکر ایرانیان درفش کاویانی را بلند کردند و فریاد هر دو سپاه بلند شد سپاه ترکان آرایش جنگی گرفتند و سمت راست سپاه را گرفت و هم سمت چپ سپاه را فرمان میداد و افراسیاب هم در مرکز سپاه بود و در این سو هم رستم سپاه را آراست ، سوی راست سپاه به دست و بود و و هم سمت چپ سپاه ایران و در مرکز هم رستم زابلی بود هر دو لشکر به هم آمیختند و شب و روز مشخص نبود و خورشید پشت غبار پنهان شده بود از کوبیدن سم اسبان زمین پاره پاره شده بود و آسمان با نیزه های بلند شده مانند پوست پلنگ راه راه بود از مرکز سپاه با خشم نزد افراسیاب رفت و گفت « اگر اجازه دهید امروز من با رستم بجنگم و سر و او را نزد تو بیاورم » افراسیاب شاد شد و گفت « ای شیر که فیل هم نمیتواند تو را به زیر بزند اگر رستم را شکست دهی در توران پهلوان اول خواهی بود و دخترم و کشورم را به تو خواهم داد » @shah_nameh1
باخبر شدن : خسته و ناراحت نزد افراسیاب آمد و گفت « سپهدار با لشکری انبوه آمده و و لشکریانش را هم کشته و مرز و بوم را به آتش کشیده » افراسیاب که شنید ، ناراحت شد و دنبال چاره گشت به پیرانِ گفت « بهت گفتم سپاه جمع کنی ، اما تنبلی کردی حالا نه کاخ و نه اسبان و لشکریان نمی‌مانند و تمام خویشان مان برده خواهد شد امروز دیگر درنگ نکن » از درگاه افراسیاب بیرون آمد و سپاه را آماده کرد و پهلوانان را در جناح های مختلف گمارد سوی راست و تژاو و سوی چپ صدای طبل های جنگی بلند شد و گونه گونه پرچم بالا آمد و صد هزار نفر ، گروها گروه سوی جنگ می‌رفتند پیران گفت « از راه کوتاه بروید تا از آمدن مان آگاه نشوند و ناگهان بهشان حمله کنیم » سپس کارآگهانی فرستاد تا از لشکر طوس خبر بیاورند کارآگهان رفتند و لشکریان را در عیش و نوش دیدند و برگشتند به پیران گفتند « آنها همه مست و بی هوش اند و من سپاهی ندیدم» پیران رو به لشکریان گفت « تا کنون چنین موقعیتی با ایران نداشتیم » سپس سی هزار نفر گزین کرد و نیمه شب بدون سر و صدا سوی ایرانیان رفتند و هفت فرسنگ از لشکر فاصله گرفتند اول به گله حمله کردند و هر چه بود کشتند ، سپس سوی ایرانیان که مست خفته بودند، رفتند ... در خیمه بیدار بود و تا صدای جنگ را شنید بیرون آمد و لشکریان دشمن را مقابلش دید سریع اسبی برداشت و به خیمه سرای طوس رفت ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1