نام : #نستیهن
ملیت : تورانی 🏴
جایگاه: سردار (از پسران #ویسه )🛡⚔
چرخه : کیانیان 🌞
#معرفی_شخصیت
@shah_nameh1
شروع بازی #چوگان :
شب هنگام شاه به #سیاوش گفت « فردا صبح باهم به میدان برویم تا چوگان بازی کنیم ... از هر کسی شنیدم که تو در بازی چوگان بسیار ماهری و حالا که فرزند ما شدی تو پشت و پناه سپاه مایی»
سیاوش گفت « جاوید باشی که شاهان دیگر باید از تو هنر یاد بگیرند ... من فردا صبح با شما بازی میکنم »
بامداد ، پهلوانان روانه میدان شدند و شاه به سیاوش گفت « یارانی را انتخاب کن و شما آن سوی میدان باشید و ما این سو »
سیاوش جواب داد « ای شهریار ... حریفی دیگر انتخاب کن که من شایسته بازی با شاهی چون شما نیستم »
شاه از سخنان با فروتنی سیاوش شاد و به جان شاه کاوس قسم خورد که « تنها حریف شایستهٔ من تویی... حالا طوری بازی کن تا هیچ کس نگوید #افراسیاب انتخاب بدی کرده و بر همه هنر نمایی کن »
سیاوش از شاه اطاعت کرد از آن پس
شاه هم تیمیهایش را انتخاب کرد... #گلباد #گرسیوز و #جهن و دیگر #پیران و #نستیهن و #هومان...
سپس برای سیاوش یار فرستاد ، #رویین و #شیده و #اندریمان و #ارجاسپ...
سیاوش گفت « از کسانی که برای من فرستادی همه یار شاهند و من تنها ماندم و اگر شاه فرمان دهد من از ایرانیان یار انتخاب کنم و به میدان بیاورم »
و شاه هم موافقت کرد سپس سیاوش از ایرانیان هفت مرد انتخاب کرد و صدای بلند تبیره از میدان برخاست سپس سیاوش اسبش را به حرکت درآورد و گوی را گرفت و از چشمها ناپدید کرد پس شاه دستور داد که گویی دیگر برای سیاوش ببرند و سیاوش آن گوی دیگر هم بینداخت و در چوگان بازی کردن او به قدری گویها را محکم پرتاب میکرد که ناپدید میشدند ...
@shah_nameh1
نبرد #گیو
پیران که این را شنید از خشم و غم لرزید و از پهلوانان #گلباد و #نستیهن و #پولاد را انتخاب کرد و با سیصد سوار راهی کرد و گفت « سر گیو را بر نیزه کنید و #فرنگیس را به خاک بکشید و #کیخسرو را دست بسته بیارید »
و سپاهیان راهی شدند
فرنگیس و پسرش خواب بودند و گیو نگهبانی میداد
آن دو نفر خوابیده بودند و گیو دلیر با چشمان نافذ و خشمگین اش سوار بر اسب با زره و کلاه و شمشیر به راه چشم دوخته بود که گرد سپاهیان توران را از دور دید و دستش را بر شمشیرش گذاشت و بیرون کشید و فریادی زد مانند رعد و میان سپاه تاخت و گرد و خاک به پا کرد . زمانی با شمشیر و زمانی با گرز ، تا میتوانست میکشد و در دل میخندید که عجب زوری دارد
آن لحظه سپاهیان توران دورش را گرفتند و با نیزه ها ، میدان جنگ مانند نی زار شده بود و گیو بسیاری از آنان را کشت
گلباد به نستیهن گفت « این انسان نیست ، کوه است »
همه خسته نزد #پیران بازگشتند
تمام دشت و کوه پر از جنازه بود و وقتی گیو نزد کیخسرو بازگشت و گفت « ای شاه نگران نباشید ، لشکری با فرمانروایی گلباد و نستیهن آمدند و من شکستشان دادم چراکه در ایران بعد از #رستم کسی نمیتواند با من نبرد کند »
خسرو شاد شد و بر او آفرین کرد
سپس باهم چیزی خوردند و به راه ادامه دادند
@shah_nameh1
حملهٔ #پیران :
وقتی ترکان شکست خورده نزد پیران رسیدند ، پیران خشمگین شد و به #گلباد گفت « شگفت است .... با خسرو و گیو چه کردید حقیقت را بگوی»
گلباد گفت « ای پهلوان اگر بشنوی #گیو در میدان جنگ چه میکند از جنگ ناامید میشوی ... تو جنگیدن مرا دیده ای و پسندیده ای اما او مانند هزار مرد جنگی بود . من جنگیدن #رستم را دیده ام و از دیگران هم شنیده ام اما مانند گیو تا کنون ندیده بودم »
پیران خشمگین تر شد و سخنان گلباد را قطع کرد و گفت « خاموش..از گفتنش ننگ نمیکنی ؟ شما با سیصد نفر رفتید و تو و #نستیهن نامدار با سپاه شیر مردان از یک نفر شکست خوردید حالا در مقابل من او را فیل مست میدانی ؟
اگر #افراسیاب این را بفهمد تاجش را از سر خواهد انداخت که دو پهلوان نامدار سپاه اش از مقابل یک پهلوان ایرانی فرار کردند »
پیران هزار نفر از افراد قوی تورانی را جمع کرد و گفت « همه شمشیر و نیزه بردارید که گیو و خسرو در راه ایران اند و اگر به ایران برسند ، زنان هم شیر جنگی میشوند و بر و بوم توران را نابود میکنند »
لشکریان آماده شدند و شب و روز تاختند تا به رودخانه ای رسیدند که عرض اش کوتاه ولی عمیق بود
اینبار #فرنگیس پاسبانی میکرد و گیو و #کیخسرو خواب بودند ، وقتی فرنگیس پرچم پیران را از دور دید ، سوی گیو دوید و آنها را بیدار کرد « ای مرد رنج کشیده ، برخیز که باید فرار کنیم که اگر آنها تو را بکشند من و پسرم نزد افراسیاب اسیر میشویم »
گیو گفت « ای بزرگ بانوان چرا اینگونه ترسیده ای ؟ تو و خسرو به بلندی بروید و هیچ نترسید که خداوند یار من است »
کیخسرو گفت « ای پهلوان تو مرا از مرگ نجات دادی ، اکنون به من اجازه بده به جنگ بروم »
گیو گفت « ای شاه . امید ایران تویی
پدر بر پدر من پهلوان بوده ام و وظیفه ام جنگیدن است ، من هفتاد و هشت برادر دارم که اگر بمیرم پهلوان ایرانند اما اگر تو بمیری دیگر کسی نیست و رنج هفت ساله من بر باد میشود ، تو به بلندی برو و جنگیدن مرا ببین »
@shah_nameh1
باخبر شدن #افراسیاب :
#تژاو خسته و ناراحت نزد افراسیاب آمد و گفت « سپهدار #طوس با لشکری انبوه آمده و #بلاشان و لشکریانش را هم کشته و مرز و بوم را به آتش کشیده »
افراسیاب که شنید ، ناراحت شد و دنبال چاره گشت
به پیرانِ #ویسه گفت « بهت گفتم سپاه جمع کنی ، اما تنبلی کردی حالا نه کاخ و نه اسبان و لشکریان نمیمانند و تمام خویشان مان برده خواهد شد
امروز دیگر درنگ نکن »
#پیران از درگاه افراسیاب بیرون آمد و سپاه را آماده کرد و پهلوانان را در جناح های مختلف گمارد
سوی راست #بارمان و تژاو و سوی چپ #نَستیهَن
صدای طبل های جنگی بلند شد و گونه گونه پرچم بالا آمد و صد هزار نفر ، گروها گروه سوی جنگ میرفتند
پیران گفت « از راه کوتاه بروید تا از آمدن مان آگاه نشوند و ناگهان بهشان حمله کنیم »
سپس کارآگهانی فرستاد تا از لشکر طوس خبر بیاورند
کارآگهان رفتند و لشکریان را در عیش و نوش دیدند و برگشتند به پیران گفتند « آنها همه مست و بی هوش اند و من سپاهی ندیدم»
پیران رو به لشکریان گفت « تا کنون چنین موقعیتی با ایران نداشتیم » سپس سی هزار نفر گزین کرد و نیمه شب بدون سر و صدا سوی ایرانیان رفتند و هفت فرسنگ از لشکر فاصله گرفتند
اول به گله حمله کردند و هر چه بود کشتند ، سپس سوی ایرانیان که مست خفته بودند، رفتند ...
#گیو در خیمه بیدار بود و تا صدای جنگ را شنید بیرون آمد و لشکریان دشمن را مقابلش دید
سریع اسبی برداشت و به خیمه سرای طوس رفت
ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı
𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
نبرد #رستم و #هومان :
این طرف ، رستم در وسط میدان با خنجر درخشان در دست ایستاده بود و در آن سو خاقان غمگین شده بود و به هومان گفت« روزگار بر ما سخت گرفته مگر اینکه تو نزد آن پهلوان بروی و نامش را بپرسی»
هومان پاسخ داد« من سندان نیستم! در جنگیدن کسی مانند #کاموس نبود اما دیدی که این سوار چگونه او را به بند کشید. خواهم رفت ببینم خدا چه میخواهد»
به خیمه اش رفت و و کلاه و پرچم دیگری و اسپی دیگر برداشت و نزد رستم تاخت.
نزدیک رستم رسید و مدتی نگاهش کرد. به رستم گفت« ای نامدار! تا کنون مردی مانند تو ندیده ام و نخواهم دید. از نام و نژادت بگو من با مردان جنگی مهربانم به ویژه که مانند تو شیر گیر باشند. اکنون اگر نامت را بگویی دلم را از اندیشه رها کرده ای»
رستم گفت« این سخنان پر مهر را چه کسی به من میگوید؟ چرا تو نام خود را نمیگویی و چرا نزد من آمدی؟ اگر در پی صلح و آشتی آمدی نگاه کن که خون #سیاوش را که ریخت؟ هم چنین خون گودرزیان و بزرگانی که با سیاوش به توران آمدند. برو از سپاه توران نگاه که چه کسانی خون بیگناه ریختند. اگر قاتلان سیاوش را تحویل دهید من جنگ نخواهد کرد و در صلح خواهیم بود و به #کیخسرو نیز خواهم گفت تا کینه از دل بیرون کند. اگر قاتلان را نمیشناسی من نامشان را خواهم گفت. نخست #گروی و زره و نوادگانش که او خون سیاوش را ریخت. دوم آنکه مغز #افراسیاب را به راه اهریمن کشید و نوادگان ویسه از جمله #لهاک و #فرشیدورد و #هومان و #نستیهن و.. اگر این ها را به من دهید در کینه را خواهم بست. اما اگر جز این کنی من هم کین کهنه زنده کرده و با شما خواهم جنگید و من نامداری از ایرانم که سران زیادی را از تن جدا کرده ام. هر چه گفتم خوب به یاد بسپار!»
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
شکست #خاقانچین : #رستم کمند اش را بگشاد و رخش را برانگیخت و صدای نعره اش گوش اژدها را کر میکرد.به
ادامه:
#رستم پس از به بند کشیدن #خاقانچین بار دیگر دست به گرز برد و چنان کشته برجای گذاشت که مورچه و پشته توان گذر کردن نداشتند. شب به روز نزدیک میشد که ابری سیاه آسمان را پوشاند و باد وزید و توان تشخیص سر از پا را نداشتند. #پیران در آن تاریکی نگاه کرد و اثری از #منثور و #فرطوس و خاقان چین ندید، بیشتر نگاه کرد و پرچم چینیان را نگونسار را دید، به #نستیهن و #گلباد گفت« شمشیر ها را پنهان کنید که پرچم سیاه سپاه ما نگون شده است.» و لرز لرزان از آن جا دور شدند.
سوی راست را #گیو تاراج کرد و چپ و راست را در پی پیران گشت اما او را نیافت و سوی رستم بازگشت. اسبان جنگی خسته یا زخمی شده بودند پس رستم و ایرانیان سوی کوه بازگشتند. همه جا جسد کشته ها و زره و شمشیر های غرق در خون بود. سپاهیان سر و تن شستند و شاد بودند که خاقان چین در بند بود.
رستم به ایرانیان گفت« اکنون وقت آن است لباس جنگ از تن باز کنیم که در مقابل خداوند عالم نه لباس جنگ باید داشت نه گرز و شمشیر. همه سر به خاک بگذاریم که امروز یک نفر هم کشته ندادیم.»
سپس به #گودرز و گیو گفت« وقتی شاه از اخبار جنگ مطلع شد در نهانی به من گفت که #طوس از سوی پیران و #هومان تحت فشار است. ما نیز از ایران راهی شدیم و از #بهرام و #ریونیز بسیار غمگین شدم. وقتی #کاموس و خاقان چین و پهلوانان نو را دیدم که هر یک مانند کوهی بلند بودند با خود گفتم که کارم تمام است زیرا من با وجود جنگ های فراوان تا کنون چنین پهلوانانی ندیده بودم حتی با دیدن دیوان مازندران نیز دلم نلرزید. تا جنگیدن کاموس را دیدم دلم تاریک شد. اکنون همه نزد خدا سجده کنیم که زور و مردانگی از اوست.....
@shah_nameh1