eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
538 دنبال‌کننده
1هزار عکس
160 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
آمادگی و برای جشن وقتی خبر موافقت شاه به نریمان رسید چنان خوشحال شد که گویی به یکباره جوان شده است و خبر این موافقت را سریع به مهراب رساند که پادشاه موافقت کرده است من و دستان به زودی به کابلستان خواهیم آمد.... شاه کابلستان بسیار از این پیوند خوشحال شد و سیندخت را پیش خواند و با او به خوبی صحبت کرد و گفت« ای همسر با خرد کارت را بسیار خوب انجام دادی حالا آن را به پایان برسان تمام ثروت من در اختیار توست..» وقتی سیندخت خبر را از مهراب گرفت شادان پیش دخترش آمد و او را به دیدار زال مژده داد و گفت هرچه می‌خواستی یافتی به او گفت « ای شهبانو که لایق هرگونه ستایشی هستی من خاک پای تو هستم، همیشه خوشحال باشی و چشم بد از تو دور باشد ...» سیندخت پس از دیدار رودابه کاخ را آماده کرد ایوان‌ها را مانند بهشت آراست و بساطی فراهم کرد ایوان را با نظم خاصی به مانند چینیان آرایش کرد و تختی از طلا در آن نهاد ایوانی که پر از گوهر و شراب بود که از فارس و اهواز و ری آورده بودند... سپس رودابه را با رنگ و بوی بهاری آراسته کرد و تمام کابلستان آماده آمدن مهمان شد مانند پرنده‌ای به شتافت و خبر آمدن او به گوش سام رسید و با شادی به استقبال پسرش رفت... از اسب فرود آمد و بر خاک بوسه‌ای زد و هر آنچه دیده بود زال از اسب فرود آمد و بر خاک بوسه‌ای زد و هر آنچه در کاخ منوچهر گذشت باز گفت... سپس هر دو بر تخت نشستند و سام خوشحال گفت « از کابلستان زنی پیام رسان به نام سیندخت آمده بود از من پیمان خواست تا با او کاری نداشته باشم و از من خواست تا ماه کابلستان با خورشید زابلستان جفت شود سپس ما را به مهمانی دعوت کرد کنون تو چه پاسخی می‌دهی ..؟» زال وقتی سخنان پدرش را شنید از شادی رخش سرخ شد و پاسخ داد ای پهلوان سپاه را آماده کن تا راهی شویم... سام که به دستان نگاه کرد فهمید که عشق دختر مهراب، خواب و خوراک از زال گرفته است و فرستاده‌ای را آماده کرد تا خبر رفتنشان را به کابلستان ببرد وقتی خبر به کابلستان رسید همه بسیار از آمدن سام خوشحال شدند.... @shah_nameh1
عقد و عروسی و : به لشکر خود آرایش داد و با صدای طبل به استقبال رفت ... چنان میرفتند که انگار روز قیامت فرا رسیده است .... وقتی مهراب به نزدیک سام رسید از اسب پایین امد و بر جهان پهلوانان آفرین کرد ... سپس با همراهی هم به کاخ مهراب رسیدند ... و باهم مشغول صحبت درباره روزگار و کشور و ....بودند سپس و کنیزانش هم به جمع انان پیوستند که در دست هر یک از کنیزان جامی شراب بود ... و بر سام آفرین خواندند .. سام خندید و به سیندخت گفت « رودابه را کی به ما نشان میدهی ؟» و سیندخت در پاسخ گفت « اگر دیدن آفتاب را میخواهی هدیه هایت کجاست؟» سام هم گفت « هر هدیه ای میخواهی بگو تا بدهم » سپس باهم به درون خانه زرین مهراب رفتند و سام رودابه ماه روی را دید و از زیبایی رودابه شگفت زده شد ... سپس مهراب دستور داد تا رودابه و زال عقد کنند ... آن دو را روی تخت نشاندند و بر سرشان عقیق و زبرجد ریختند و روی سر زال یک تاج و روی سر رودابه یک نیم تاج از گوهر گذاشتند... سپس بسیار پول و ثروت به رودابه دادند و بعد از مراسم عقد همه به باغ مهراب رفتند و سه هفته جشن گرفتند و بزرگان کشور هم در جشن بودند ... بعد از جشن سام نریمان به برگشت ... بعد از یک ماه هم زال به همراه رودابه و مهراب و سیندخت به سوی سیستان رفتند ... با شادی و خوشحال به سیستان رسیدند و سپس سه روز سام آنها را مهمان کرد و پس از آن سیندخت نزد رودابه در سیستان ماند و مهراب و لشکرش به کابل بازگشتند ... سام هم پادشاهی زابل را به زال سپرد و گفت« این پادشاهی را به من داد و حالا من زال میسپارم و خود کشور را از آشوب دشمنان به ویژه مازندرانی ها در امان میدارم » سپس سام یکزخم به گرگساران رفت و زال بماند @shah_nameh1
امدن به دیدار : وقتی سام نریمان خبردار شد که پسر دستان بزرگ شده است.. برای دیدار کودک سپاه را به سوی راهی کرد ... که از امدن پدر خبر دار شد زابلستان را برای استقبال آماده کرد و و خودش و کابل خدای هم در راس لشکر منتظر امدن سام نریمان بودند ... لشکری که کوه تا کوه مردان جنگی بود و اسپ ها و فیلان هم در لشکر می تاختند ... یک فیل را آماده کردند و روی آن یک تخت زرین نهادند و زال روی آن تخت نشست و راهی شدند ... وقتی از دور سام یل را دیدند که در حال نزدیک شدن است . مهراب و زال پایین امدند و در مقابل سام تعظیم کردند و بر سام یل آفرین خواندند ... تا نگاه سام به رستم افتاد ، چهره اش مانند گل شکفت و بر نوه خود آفرین کرد و گفت « ای شیر درشت هیکل ، همیشه با شادی زندگی کنی ...» رستم به تخت پدر بزرگ خود بوسه زد و ستایش اش کرد « ای پهلوان جهان همیشه شاد باشی ، من از نژاد تو هستم و تو اصل من هستی ... من بنده سام هستم ... من نه خوابیدن میخواهم نه خوردن بلکه بر زین نشستن و جنگیدن کار من است ... چهره من شبیه به چهره توست ، ای کاش دل و جرئت ام هم شبیه تو باشد ...» @shah_nameh1
ادامه : بر سر و چشم او بوسه زد و همه از سخنان این کودک فرو مانده بودند ... سوی کاخ رفتند و جشنی بر پا کردند و با انواع خورشت ها و خوردنی ها جام می شاد بودند ... یه گوشه زال نشسته بود و دگر سمت و وسط مجلس هم سام نریمان.. سام از رستم در شگفت مانده بود و نام یزدان را میخواند.« به آن بازوان و یال اش و هیکلی که میان لاغر است و سینه و پهلوی بزرگی دارد.. ران هایش مانند ران شتر است و دل شیر دارد و زور ببر ... کسی چنین پهلوانی ندیده و همانندی ندارد .کنون به شادی می بخوریم » انگاه رو به زال گفت« اگر از نژاد هم بپرسی کسی چنین چیزی ندیده که کودکی به این خوبی از پهلو بیرون آورده شود ، به هزار آفرین باد که خدا او را فرستاد » شراب خوردند و مست شدند و انقدر خورده بود که غرور بر او غلبه کرد و گفت « نه زال و نه سام نه حتی شاه و تاج و گاه اش هم حریف من نخواهند بود ، من و رستم و اسب مان دوباره آیین را زنده خواهیم کرد ...» زال و سام از شنیدن سخنان مهراب شروع به خنده کردند... @shah_nameh1
رسیدن لشکر توران به : در این حین لشکر سی هزار نفرهٔ و که از رود جیحون راهی رود هیرمند شده بودند به سیستان رسیدند ... بیخبر از رسیدن لشکر در گوراب ( نزدیک سیستان) در سوگ پدرش بود ، و به جای او بر حکومت میکرد... وقتی مهراب از رسیدن لشکر ترکان به نزدیکی سیستان با خبر شد نامه ای نوشت و فرستاده ای تیز رو این نامه را به شماساس رساند و بسیار از طرف مهراب درود گفت و نامه را خواند « شاه بیدار دل توران تا ابد جاویدان بادا ، نژاد ما از عرب است و ما از پادشاهی ایرانیان سخت ناراحت و ناراضی هستیم... و من به زحمت توانستم جان خود را بخرم و ناچار در خدمت ایرانیان هستم... اکنون من بر تخت زابلستان نشسته ام و زال در سوگ پدرش هست... از مرگ سوار بسیار خوشحالم و در پی اینم تا دیگر هرگز زال را نبینم ... حال از پهلوان زمانی میخواهم تا نامه ای به فرستاده و ایشان را از حُسن نیت خود آگاه کنم و تمام ثروت و گنج خود را در اختیار ایشان بگذارم....» مهراب با این نامه مدتی وقت خرید و از سوی دیگر فرستاده ای را فراخواند و به او گفت « سریع نزد زال برو و به او بگو تا پرنده شود و بال و پر بزند ، سر مخاراند که سپاهی از توران به اینجا رسیده و من با پول و دینار نزدیک هیرمند پایبند شان کردم اما اگر لحظه ای درنگ کنی همه چیز از دست خواهد رفت ...» @shah_nameh1
نبرد با لشکر ترکان : فرستاده سوی زال رسید و هر چه شنیده بود باز گفت و زال که از نقشهٔ با خبر شد سریع راه افتاد و به نظرش مهراب مرد بسیار خردمندی امد و با خود گفت « اکنون از لشکر چه باکی دارم ... دیگر در مقابلم لشکر با یک مشت خاک فرقی ندارد ...» وقتی زال به شهر رسید نزد مهراب رفت گفت « ای مرد هشیار ، کاری که کردی بسیار پسندیده بود... من امشب زهره چشمی از آنان خواهم گرفت تا بندازند کینه ساز بازگشته است » سپس زال کمان اش را به بازو انداخت و سه تیر به ضخامت تنهٔ درخت برداشت و راهی شد... نگاه کرد تا جای گُردان توران را ببیند و سپس سه تیر را به سه جای از خیمه گاه آنان پرتاب کرد و بازگشت... وقتی صبح شد سپاه دور آن تیر ها جمع شدند و گفتند اینها حتما تیر های زال هستند ، جز او کسی نمیتواند چنین تیری بیاندازد... هنگام ظهر صدای طبل جنگی بلند شد و هر دو لشکر در دشت مقابل هم صف بستند... خزروان با نیزه و سپر اش سمت زال تاخت و نیزه را بر پهلوی روشن زال زد و زره او گسسته شد... سپس زال با گرز پدرش ( گرز یک زخم) حمله ور شد و گرز بر سر خزروان کوبید و زمین از قطرات خون او مانند پوست پلنگ خال خال شد... بعد از این صحنه ترسید و وقتی هم زال را دید خواست تا خودش را پنهان کند اما زال تیری به کمان گرفت و با تیری کلباد را بر زین اش دوخت .... شماساس که آن دو پهلوان را آنگونه دید ترسید و با لشکرش پراکنده شد تا نزد شاه توران بازگردد... راه بیابان پیش گرفت اما در راه با کاوه روبه رو شد که از جنگ با بازگشته بود.... قارن که شماساس را دید فهمید اینها که هستند و برای چه به زابلستان رفته بودند...پس به آنان حمله کرد و بسیار مرد کشت و سپس شماساس با چند تن از مردان اش فرار کرد.... @shah_nameh1
اولین رویارویی دو سپاه : فردای آن روز که لشکر آماده نبر شدند و هم زره رزم پوشید و سوار بر اسبش آماده شد ... ایرانیان صف بسته بودن تا انتقام جنگ های پیشین را بگیرند ... یک سوی لشکر کابل خدای بود و یک سوی دیگر جنگی ... قلب سپاه به دست رزم زن و پهلوان لشکرشکن ... و در پشت سپاه هم با و مقابلشان درفش کاویانی به رنگ سرخ و زرد و بنفش ... لشکر به شکلی زیاد و با عظمت بود که سراسر زمین سیاه شده بود و از صدای طبق جنگی و فریاد سپاه انگار خورشید هم راه گم میکرد ... قارن رزم زن در ابتدای کار نعره ای زد و مانند شیر از میان سپاه بیرون امد گاهی سوی چپ می‌تاخت گاهی سوی راست و با گرز و شمشیر و نیزه هر کسی را میدید میکشت و از کشته ها کوهی بر جای گذاشته بود ... در آن میان را دید و اسبش را سوی او راند و سریع شمشیرش را برداشت و فریاد زد منم قارن نامدار و سر از تنش جدا کرد ... و شماساس در لحظه جان داد ... رستم که کار قارن را دید پیش پدرش و رفت از او پرسید « ای جهان پهلوان به من بگو که کجا است و چه پوشیده است ؟ من امروز بند کمربند اورا خواهم گرفت و به اینجا خواهم آورد » زال به او پاسخ داد « ای پسر آن ترک در جنگ نر اژدهاست ... پرچم اش سیاه است و خفتان اش هم سیاه ... ساعد و کلاه خودش از آهن است ... او مرد دلیری است مراقب خودت باش » @shah_nameh1
سخنان به پدرش: افراسیاب که از جیحون گذشت نزد رفت و گفت « ای شاه نامبردار ، شروع این جنگ از اول اشتباه بود... یک شاه نباید پیمان شکنی کند ، از تخم زمین را پاک کردی اما شاه دیگری جای او گذاشته اند به نام قباد ، و سواری از نژاد آمده است که او را نامیده است ... مانند تمساحی خشمگین حمله ور شد . لشکر ما را درید تا پرچم مرا دید سمتم تاخت و طوری از روی زین بلندم کرد که انگار اندازهٔ یک پشه وزن ندارم ... کمربند گسست و من از دستش رها شدم ، حتی شیر به اندازه او زور ندارد ، پاهایش روی زمین است و سرش تا آسمان .... ای شهریار تو از زور و توان جنگی من خبر داری اما من در مقابل او یک پشه بودم... از آفرینش خداوند در شگفت ام با آن گرز گاو سر و آن نیزه ... انگار که از آهن ساخته شده است ، در مقابل او چه دریا چه شیر و ببر و فیل همه شکار اند... اگر از سام چنین کسی آمده باشد که در ترکان هیچ پهلوانی نخواهد ماند... جز آشتی راه دیگری نداری که کسی در سپاه تو توان مقابله با او را ندارد ... زمینی که به داد حالا به تو رسیده ، دیگر کینه گذشته را رها کن که شنیدن مانند دیدن نمیشود ... جنگ ایران را رها کن که سراسر ضرر است .تمام دارایی مان را خواهد برد و آن نامدارانی که از دست دادیم مانند و ، و که توسط شکست خورد و که قارن او را کشت ... و جز اینها صد هزار سپاهی که در میان جنگ کشته شدند که بد ترین شکست است ... و پر خرد که من با نادانی کشتم ... اکنون از گذشته یاد نکن و سوب آشتی با کیقباد برو اما اگر آرزوی دیگری داری سپاه از چهار سوی سراغت خواهد آمد ، یک سو رستم که کسی زور جنگ با اورا ندارد و سوی دیگر رزم زن که تا کنون شکست نخورده است ، سه دیگر زرین کلاه و چهارم کابل خدای که با دانش است..» @shah_nameh1
پایان جنگ : فرستاده به سرعت نامه را به رساند و پشنگ هم سپاهش رو جمع کرد و از جیحون گذشته و به توران بازگشتند ... خبر به رسید که دشمن از کارزار رفت و به او گفت « ای شهریار ... هنگام جنگ به دنبال آشتی نباش ، آنها قصد صلح نداشتند گرز من به این روز انداختشان ...» کیقباد پاسخ داد « چیزی نیکو تر از عدالت ندیدم ... نوهٔ ، پشنگ خواست جنگ پایان بیابد و سزاوار است هر کسی خردمند است به کژی و نادرستی حرکت نکند ... حالا از تا دریای سند عهدی به نام شماست برو و تاج بر سر گذار ... و هم پادشاهی را داشته باشد و آماده جنگ باشید که هیچ پادشاهی بدون جنگ نمیشود .... سپس کیقباد ادامه داد « که بدون تخت بزرگی نماند و جهان به یک موی نمیارزد که او از بزرگان یادگار است ...» سپس لباسی با یاقوت و تاجی از فیروزه بار فیل ها کرد و گنج های بسیار و نزد دستان فرستاد... سپس به و هم بسیار درم و دینار داد .... @shah_nameh1