eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
158 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
صحبت های و : زال زر و بزرگان ایران وارد دربار کیکاووس شدند و تا او را نشسته روی تخت شاهی دید دست بر سینه گذاشت و سر خم کرد و نزدیک شد و گفت « ای کدخدای جهان و ای سرافراز میان بزرگان ... مانند تاج و تخت و بخت تو کسی در جهان نه دیده و نه شنیده . تمام سال پیروز و شاد باشی و سرت پر از دانش و دلت پر از عدالت باشد » شاه از او استقبال کرد و کنار خود روی تخت نشاند و از رنج راه و از حال و احوال پرسید و زال پاسخ داد « شاه پیروز و جاودان باشد » سپس شروع به سخن گفتن کرد که « ای پادشاه جهان که سزاوار تاج و تخت بزرگان هستی پیش از تو هم پادشاهانی بودند که هرگز این راه را نرفتند ، که از دنیا رفت و کاخ و گنج اش ماند ... و و ... چه شاهانی که به یاد داریم هیچ کدام از جنگ با سخن نگفتند که آنجا خانه دیو افسونگر است پر از طلسم و جادو است ... که با شمشیر و پول و دانش نمیتوان شکست داد و حتی با حیله هم نمیشود در آنجا را گشاد. گنج و سپاه را به باد نده... کسی دل رفتن به آنجا را ندارد نباید سپاه را به آن سو کشید ...اگر این لشکریان کوچک تو هستند بندهٔ خداوند هم هستند ، با خون لشکریان درخت نکار که بار اش نفرین خواهد بود .» کیکاووس پاسخ داد « گفته های تو درست است اما من از و در فَرّ و ثروت بیشتر ام و از منوچهر و کیقباد که از مازندران یاد نکردند هم سپاه بیشتری دارم ... من با دانش و شمشیر ام یک یک شان را به راه خواهم آورد...و کسی را در مازندران به جای نمیگذارم و آنها به من باژ و ساو ( خراج ) خواهند داد ... در چشم من تمام جادوگران و دیوان آنجا خوار و زار اند و به گوش تو خواهد رسید که من چگونه مازندران را فتح خواهد کرد . تو با رستم در ایران بمان و مواظب کشور باش خداوند یار من است » @shah_nameh1
علاقهٔ به دختر شاه : جنگ ایران و هاماوران ادامه داشت تا اینکه سپهدار هاماوران اسیر ایرانیان شد و هاماوران مجبور به دادن مالیات بود ... که یکی از نزدیکان شاه به او گفت « شاه هاماوران دختری دارد که از سرو بلند بالاتر است و موهای سیاهش بر سرش افسر هستند و زبانی چون خنجر و لبانی چون قند دارد و مانند بهشتی زیبا است و خورشید تابان و بهار پرطراوت است ... شاه کیکاووس که سخنان او را شنید دلش لرزید و خواهان آن دختر شد ... پس مردی نیک گفتار و پهلوان را انتخاب کرد به او گفت « برو و نظر او را به من جلب کن و با سخنان شیرینت مغز اش را بشوی و بگو که خورشید روشن از تاج من است و زمین هم زیر تخت من و هر کسی زیر سایه من باشد تاج و تخت اش را از دست خواهد داد و بیا تا باهم آشتی کنیم که پس پردهٔ تو دختری است که سزاوار همسری من است که شنیده ام پاکدامن و مورد تحسین همگان است... چه کسی بهتر از پسر داماد ات خواهد شد ؟» فرستاده نزد شاه هاماوران رفت و با گفتار نرم سلام فراوان از کیکاووس شاه رساند و پیام را گفت ... شاه هاماوران از خواستهٔ کیکاووس غمگین شد و با خود گفت « هرچند که او پادشاه است اما من هم همین یک دختر را دارم که از جان شیرینم هم گرامی تر است و اگر با این فرستاده با سردی رفتار کنم نمیتوانم با کیکاووس بجنگم ...» پس به آن فرستاده گفت « این آرزوی بسیار بزرگی است که از من دو چیز گرامی ام را میگیرد ... هم اموالم و هم دخترم و من بعد از این زنده نخواهم ماند اما هر چه خواهد به او خواهم داد » سپس را پیش خواند و سخنان کیکاووس را به او گفت و ادامه داد « ای دختر بزرگ من که از هر کسی بی‌نیاز هستی ... فرستاده ای چرب گوی از طرف شاه ایران آمده است و تمام زندگی ام را از من میخواد ... نظر تو چیست؟؟» سودابه به پدر گفت « چاره ای نیست ... و کسی که پادشاه باشد هر چیزی را میخواهد ... اما تو چرا خشمگین هستی باید شادمانی کنیم ..» @shah_nameh1
استقبال از : سیاوش که ان استقبال گرم را دید از چشمانش اشک ریخت و یاد بر و بوم و افتاد و وقتی یاد شهر ایران افتاد دلش سوخت .... نگاهی به سیاوش کرد و فهمید که یاد چه چیزی افتاده، غمگین شد از اسب فرود آمدند و کنار هم نشستند، پیران به اندام و گفتار سیاوش نگاه کرد و در دو چشمش خیره ماند و نام خداوند را خواند و به او گفت « ای پادشاه جوان در تو سه چیز است که دیگر بزرگان ندارند اول اینکه از نژاد هستی و دیگر که زبانی راستگو داری و سوم اینکه هر کس چهره تو را ببیند مهرت بر دلش می‌شیند» سیاوش به او پاسخ داد« ای پیر راستگوی همیشه از اهریمن و جفا دور باشی ...اگر تو اکنون با من پیمان کنی و اطمینان دهی که پیمان شکنی نخواهی کرد، من در این کشور خواهم ماند وگرنه بگو تا به کشوری دیگر بروم» پیران به او گفت« نگران نباش و دلت را از مهر دور نکن که درست است در جهان نامش با بدی یاد می‌شود اما واقعیت جز این است و او مردی ایزدی است... خرد دارد و هوش و اندیشه، و من هم با او خویشاوندی دارم و هم پهلوانش هستم هم راهنمایش ...و در این کشور صد هزار سوار به فرمان من هستند و هم اسب و گوسفند دارم هم سلاح و کمان و کمند از هر کسی بی‌نیازم و هرچه دارم فدای تو باد ... و از خداوند تو را خواستم تمام تلاشم را می‌کنم تا به تو گزندی نرسد » سیاوش با این گفته‌ها رام شد و با هم به مِی خوردن نشستند و سیاوش پسر بود و پیران پدر .... @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
ازدواج #سیاوش با #فرنگیس : روزی #پیران به سیاوش گفت « ای نامدار ... تو میدانی که شاه توران با آن د
ادامه : چشمانش پر آب شد و گفت « من پیش از این به تو گفته بود و تو قبول نکردی که من از خردمندی شنیده ام که اگر بچه شیری را بزرگ کنی بعد از شکارچی شدن اولین نفر پروردگارش را شکار خواهد کرد و دیگر که ستاره شناسان به من گفته بودند که از نژاد دو پادشاه کسی متولد خواهد شد که تمام جهان را میگیرد و دیگر کشور توران وجود نخواهد داشت و حالا فهمیدم که منظور او چه بود و برای چه باید درختی را بکارم که بارش زهر خواهد بود و از نژاد کاووس و افراسیاب اگر پسری باشد سمت ایران خواهد رفت » پاسخ داد « ای شهریار ... دلت را غمگین نکن که اگر کسی از نژاد باشد خردمند و بیدار است و سخنان گزاف ستاره شناسان را باور نکن و با خرد بیندیش که اگر از این دو نژاد پسری متولد شود شاه ایران و توران خواهد بود و جنگ همیشگی تمام خواهد شد ... و ببین که این کار بسیار خوب است بالا تر از نژاد و نیست » شاه به پیران گفت « نظرات تو هیچگاه بد نبوده ... باشد سخنت را انجام خواهم داد » پیران تعظیم کرد و آفرین گفت و شادان نزد سیاوش رفت و شادان باهم جشن گرفتند ... @shah_nameh1
تولد : روزها و ماه ها گذشت و در انتظار فرزند بود شبی پیران در خواب دید که با شمعی بر دست به سراغش آمد و گفت « چرا نشسته ای ؟ از خواب خوش ات بیدار شو که جهان در انتظار اتفاقی فرخنده است امشب را باید جشن گرفت که شب کیخسرو است » در خواب لرزید و بیدار شد و گلشهر هم بیدار کرد و به او گفت « سریع پیش فرنگیس برو که سیاوش را در خواب دیدم که به من گفت امشب شب تولد کیخسرو است » زود خودش را نزد فرنگیس رساند و دید کودک شاه متولد شده است . شاد شد و نزد پیران بازگشت و گفت « خورشید و ماه جفت شده اند بیا و کودک را ببین که لایق تاج شاهی است » پیران رفت و کودک را دید و بسیار آفرین کرد و با یاد سیاوش اشک ریخت و بر نفرین کرد و گفت « حتی اگر جانم را از دست بدهم نمیگذارم این کودک به دست افراسیاب کشته شود » این را گفت و رفت تا بخوابد فردا صبح نزد شاه رفت و به او گفت « ای شاه بزرگ خورشیدفش ... ای جهاندار بیدار افسونگر دیشب درخت شاهی تو ثمر داده و فرزند فرنگیس به دنیا آمده به کسی جز تو شبیه نیست و تو نیاز به دیدارش داری انگار پهلوان است که بر تخت شاهی نشسته شاید از او جنگ و کین در جهان تمام شود » افراسیاب بخاطر خون سیاوش آهی کشید چون بسیار پشیمان بود از آنچه کرده بود به او گفت « اما من از بزرگی شنیده ام که جهان پر از جنگ خواهد شد تا اینکه از نژاد و ، شاهی به تخت نشیند که دادگر باشد اما شما آن کودک را نزد چوپانی ببرید تا نداند که فرزند کیست و من کیستم و هیچ چیز از گذشته با او نگویید » @shah_nameh1
خواب : شبی گودرز در خواب دید که ابری پر آب به ایران آمده و بر روی آن ابر فرشته سروش به گودرز گفت « اگر میخواهید که از این خشکسالی و آن ترک تر اژدها رها شوید ... در توران کسی است به نام شاه که پسر است و از و از سمت مادر از نژاد دارد و وقتی بیاید ایران به سوالات ات پاسخ میدهد و انتقام پدرش را بگیرد و توران را زیر و زبر کند و یک لحظه از کین خواهی سیاوش سر نخاراند تا را بکشد و بین پهلوانان ایران کسی جز نمی‌تواند او را از توران بازگرداند و خواست خداوند این است » گودرز از خواب بیدار شد و ریش سفید اش را خاراند و دلش پر امید شد فردای آن شب گودرز ، گیو را پیش خواند و خوابش را تعریف کرد و گفت « امروز ستاره تو روشن شده و از همان روزی که مادرت تو را به دنیا آورد دنیا پر از آفرین شد فرشته در خواب گفت که اگر کیخسرو به ایران بیاید تمام درد ها تمام میشود کسی جز گیو لایق این کار نیست و حالا این بهترین فرصت است تا نامت را در جهان جاودان کنی » گیو گفت « ای پدر من تحت فرمان تو هستم » گیو در شگفتی از خواب پدر رفت و آمادهٔ رفتن شد فردای آن روز گیو آماده نزد گودرز آمد و گودرز به او گفت « کسی را با خودت نمیبری ؟ » گیو گفت « ای جهان پهلوان اسبم و شمشیرم کافی است و افراد زیاد باعث خطر میشوند و به خواست خدا پیروز باز میگردم و تو مراقب پسرم کوچک باش و برایم دعا کن تا خداوند نگهدارم باشد » پهلوان جوان با پدرش خداحافظی کرد و راهی شد... @shah_nameh1
ادامه : که او را دید خندید و با خود گفت « این پهلوان کسی جز نیست ، آمده است تا مرا به ایران ببرد » گیو نزدیک شد و تعظیم کرد و گفت « ای سرفراز ... گمان میکنم پسر تویی » کیخسرو پاسخ داد « تو هم گیو پسر گودرزی » گیو به او گفت « ای بزرگ بزرگان چه کسی به تو از گفته ؟ و گیو را از کجا میشناسی ؟» کیخسرو پاسخ داد « ای شیر مرد ، مادرم اینها را از پدرم نقل کرده است که پدرم گفته وقتی کیخسرو بزرگ شود از ایران سرداری میاید به نام گیو و کیخسرو را به ایران میبرد و کین خواهی مرا میکند » گیو به او گفت « از فر شاهان چه نشانی داری ؟ که سیاوش بر روی بازویش خالی داشت سیاه رنگ ، تو بازویت را به من نشان بده » کیخسرو لباسش را درآورد و گیو آن نشان سیاه را دید که میراث بود از وقتی گیو آن نشان را دید اشک ریخت و شاه جوان را در آغوش گرفت و بر او آفرین کرد... @shah_nameh1
گذر از جیحون : با لشکرش راهی جیحون شدند و افراسیاب به گفت « شتاب کن. اگر آنها از جیحون بگذرند غم و رنج ما تازه شروع میشود که من از دانا شنیدم که از و شاهی خواهد آمد که توران را فتح می‌کند » همان هنگام و خسرو لب جیحون رسیدند و گیو به باژخواه گفت « یک قایق خوب و در خور شاه بده » باژخواه گفت « هزینه اش زیاد میشود » گیو گفت « سریع هر چه میخواهی بگو که عجله داریم » باژخواه گفت « من از این چهار چیز یکی را به عنوان دستمزد میخواهم که یا زره ات را بده یا آن اسب سیاه ( بهزاد شبرنگ ) و یا آن کنیز و یا آن پسرک غلام را » گیو خشمگین شد وگفت « ای گسسته خرد ، سخنی بگو که در خورت باشد ، از من شاه را به عنوان دستمزد میخواهی ؟ و دیگر که مادر شاه که بزرگ بانوان ایران است را میخواهی ؟ و سدیگر که باد به گرد پایش نمیرسد را خواستاری ؟ و چهارم زرهی را خواستی که فرق گره با گره اش را نمیدانی ، باشد قایق هایت برای خودت ما خود از آب میگذریم » سپس رو به گفت « اگر تو کیخسرویی ، از این آب سالم خواهی گذشت ، چنانکه از اروند رود گذشت و جهانی را از ظلم رهانید تو شاهی و فره ایزدی داری و از آب به تو گزندی نمیرسد و اگر هم من یا مادرت غرق شدیم اشکالی ندارد چراکه رسالت مادرت زادن تو بود من هم برای نجات تو از مادر زاده شدم اما اگر از آب نگذریم بی شک افراسیاب من را به دار میکشد و تو و را خوراک ماهی های دریا میکند » کیخسرو سخنان گیو را تایید کرد و هر سه با اسب هایشان در آب افتادند و سالم از آب گذشتند و خداوند را ستایش کردند @shah_nameh1
رسیدن به ایران : باژخواه که آن صحنه را دید گفت « شگفت است ، بهار است و آب جیحون پر عمق و اینان با زره و شمشیر های سنگین از آب گذشتند » پیشمان شد از کاری که کرده بود و کشتی آماده کرد و داخلش هدیه های فراوان گذاشت و نزد شاه رفت به او گفت « ای سگ بی خرد تو به ما گفتی این آب انسان را می‌بلعد و کشتی به ما ندادی اکنون هدیه هایت هم برای خودت » باژخواه خوار بازگشت و همان هنگام لشکر به جیحون رسید و دید که گیو و کیخسرو از آب گذشته اند ، فریاد زد « این دیو ها چگونه توانستند از آب بگذرند ؟» باژخواه گفت « پدر بر پدر باژخواه بودیم و نه هرگز دیدم و نه شنیدم که کسی این وقت سال بتواند از جیحون بگذرد اما آنها گذشتند» افراسیاب خشمگین شد و به باژخواه دستور داد تا کشتی آماده کند اما گفت « ای شهریار ، خردمندانه بیاندیش ، تو اگر با سپاهیانت به ایران بروی ، از جان خود سیر شدی چراکه گودرز و و و و پهلوان ایران آن سوی جیحون اند اکنون تو نگران ایران نباش و مراقب مرز های خودت باش » وقتی آن سه نفر به ایران رسیدند ، گیو از شادی سر از پا نمی‌شناخت و سریع فرستاده ای نزد شاه فرستاد که آن شاه برگزیده از نژاد و آمد به ایران و بعد فرستاده ای را آماده کرد و گفت « برو به اصفهان و به بگو که جشن بگیرد و شادی کند کیخسرو به ایران آمده » فرستادهٔ گیو اول به اصفهان رفت و نامه را به گودرز داد و گودرز نامه را خواند و بر سر نهاد و بخاطر گریه و به افراسیاب نفرین کرد . سپس فرستاده نزد رفت و خبر را داد و دربار کیکاووس پر از شادی شد و خبر به تمام ایران رسید که کیخسرو از راه رسیده... @shah_nameh1
ادامه : پاسخ داد « من نام او را از مادرم شنیدم ، به من گفت وقتی به سپاه ایران رسیدی دنبال بگرد و همینطور که آنها یاوران و برادران پدرت اند » بهرام گفت « تویی ؟ فرودی تو ای شهریار جوان ؟ » فرود گفت « آری فرودم » بهرام گفت « تنت را برهنه کن و نشان را به من بنما » فرود بازو اش را به بهرام نشان داد مه خالی سیاه روی آن بود و بهرام فهمید که او از نژاد و و سیاوش است و سریع از اسب پیاده شد و بر او آفرین کرد و فرود هم از اسب پیاده شد و به بهرام گفت « حتی اگر پدرم را هم زنده میدیدم انقدر شاد نمی‌شدم ، به بالای کوه آمدم تا از سپاه ایران فرمانده اش را ببینم و بخواهم تا مرا هم برای کین‌خواهی ببرند ، از تو می‌خواهم تا به بگویی که یک هفته به کلات بیایند و مهمان من باشند و روز هشتم به کین خواهی پدرم می‌رویم » بهرام گفت « ای شهریار جوان میروم و هرچه گفتی به طوس می‌گویم اما او در سرش مغز و خرد ندارد ، هنر دارد و نژاد هم اما خرد ندارد و بخاطر پادشاهی ، با و دعوا کرد ، اما حرفش این است که از تخمهٔ ام و شاهی برای من است و ممکن از حرف مرا قبول نکند و به من گفت که برو و هرکس روی کوه بود را با خنجر بکش ... اگر من بیایم تو را برمی گردانم اما اگر جز من کسی آمد به دژ برو و درش را ببند و دیگر باز نگرد » سپس یک گرز با دستهٔ فیروزه به او داد و گفت « این یادگاری از طرف من به تو و اگر طوس پذیرفت و آمدم هدیه های بیشتری در انتظار داری» .... @shah_nameh1
ادامه : به شاهزاده گفت « تو هم یک سواری ، از آهن هم باشی نمیتوانی همینطور با تیر اندازی تک تک سپاهیان ایران را شکست دهی ، و دژ هم نابود خواهر شد و اگر را بکشی چه کسی میخواهد انتقام پدرت را بگیرد ؟ بیا به دژ بازگردیم » مشاور نادان فرود عاقبت کاری کرد که برای او جنگ سودآور و جان زیان باشد ... در دژ جوان هفتاد کنیزک بود که آن ماهرویان بالای بام دژ نظاره گر تیراندازی فرود بودند و بخاطر همین فرود قصد بازگشتن نداشت تخوار گفت « حالا که دلت کارزار میخواهد طوس را نکش ، بهتر است اسبش را بکشی » وقتی طوس به بالای کوه نزدیک شد فرود حرف تخوار را گوش داد و تیر را به اسب طوس زد و اسب مرد و طوس از اسب افتاد و به سوی سپاه ایران بازگشت درحالی که گرد و خاک روی سرش بود .... صدای خنده کنیزکان بلند شد که پیر مرد در مقابل جوانی بر زمین غلطید ... بدون اسب بازگشتن طوس ، لشکریان ایران را خشمگین کرده بود ... و با خشم گفت « دیگر از اندازه گذشت ، اگر او شاهزاده ایران است ، چرا با لشکر ایران اینگونه میکند ، اگر طوس یه بار جنگ راه انداخته باشد ، فرود که رسما دارد سپاه ایران را نابود میکند ... ما همه جان فدای ایم اما او که از نژاد است چرا انقدر نادان با سپاه ایران می‌جنگد » پس لباس رزم بر تن کرد و راهی شد .... ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
نامه نوشتن به #کیخسرو : از این سو سپاه ایران متوجه دیر کرد #طوس و #گودرز شدند. پس #بیژن فرمان داد ت
ادامه : پاسخ داد « زمانه شاهی مانند تو را به یاد نمی آورد ، شنیدی که من از عهد پهلوان ایران بوده ام و برای دفاع از ایران آماده ام ، چه دیو ها و جادوگر ها را زمین زدم و در توران و چه ها کرده ام . روزی را به شادی بسر نبرده ام اما همیشه با فرمان شاه آماده حمله خواهم بود ، درد گودرزیان درد من است و انتقام شان را خواهم گرفت» گفت « من پادشاهی بی تو را نمیخواهم ، آسمان زیر کمند تو و شاهان در بند تو باشند » سپس درب خزانه را گشود و از گنج و دینار و سلاح بسیار به رستم داد و گفت « با پهلوانان و مانند باد حرکت کن و سی هزار نفر هم به کاووس بده تا او پیشتاز باشد » رستم زمین را بوسید و گفت « من با شمشیرم جفت شده ام و سر بدخواهان ایران را خواهم کند. » @shah_nameh1