eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
154 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع داستان : مقدمه: بر کردگار روان و خرد ستایش کن و ای خردمند ببین که چگونه میتوانی او را ستایش کنی. هر چه ما می‌دانیم از بیچارگی ماست و معترف شو به آن کسی که هست و یکیست. ای فیلسوف بسیار گو به راهی خواهم رفت که تو میگویی نرو چراکه هر چه با چشم سر دیده می‌شود نمی‌توان به عنوان خرد در دل جای داد و هر سخنی که از توحید نیست گفتن و نگفتش فرقی ندارد و این گفت و گو به پایان نخواهد رسید.با لحظه ای نفس نکشیدن می‌میری اما خود را بزرگ می‌بینی. روزگار خواهد گذشت و سرای دیگری جایگاه توست، نخست بر خداوند آفرین کن و پرستش بنما که او گردون گردان را به پا نگه داشته و به نیکی و بدی راهنمایی می‌کند. جهان پر از شگفتی ست اگر بنگری و کسی توان قضاوت ندارد، نخست از بدن خودت شروع کن که شگفت است و این روزگار که هر روز شگفتی تازه ای دارد. این داستان را که بشنوی قبول نخواهی کرد و خردمندانه نخواهی دانست اما اگر معنی اش را بفهمی رام خواهی شد. اکنون بشنو از دهقان پیر که می‌گوید شروع داستان: روزی از بامداد گلشنی آراست و با بزرگان و پهلوانان از جمله گودرز و و ، از نوادگان . دیگر و و و جمع شدند. یک ساعت که از روز گذشت چوپانی از دشت سوی آنان آمد و گفت« گوری میان گله آمده که رنگش چون خورشید طلایی است و یک بند از یار هایش سیاه است. بسیار بزرگ پیکر و دست و پایش گویی چهار گرز است. مانند شیری خشمگین یال اسبان را می افکند.» خسرو دانست که آن گور نیست که گور با اسبان توان زور آزمایی ندارد. به رستم گفت« با احتیاط به نبرد او برو که شاید اهریمن کینه جو باشد.» رستم گفت« با بخت نیک شهریار ما نوکران ترسی از دیو و شیر و اژدها نداریم.» سپس کمندی به بازو افکند و سوار بر اژدهایش شد و به دشتی که چوپان آمده بود رفت. @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
ادامه داستان : @shah_nameh1
و سه روز در دشت به دنبال او گشت و روز چهارم در حال تاخت و تاز دیدش که مانند باد شمالی میدود. اسبی درخشان به رنگ طلایی اما گویی پتیاره ای( موجود اهریمنی) داخل کالبد اسب بود. رخش را بر انگیخت و گفت« این را باید زنده به بند بکشیم.» رستم کمند اش را انداخت تا سر گور را بگیرد اما گور در لحظه ناپدید شد. تهمتن دانست که آن گور نیست و با زور نمی‌شود او را شکار کرد. او جز اکوان دیو نیست و تنها با شمشیر و خونین کردن آن چرم زرد شکار می‌شود. از دانایان شنیده بودم که آن از پوست گور برای خود کالبد می‌سازد. بار دیگر اسبش را برانگیخت و تیر و کمان به دست گرفت. تیری پرتاب کرد اما گور ناپدید شد. سه روز و سه شب در دشت می‌تاخت و در پی شکار اکوان دیو بود. پس از آن به آب و نان نیازمند شد و جای خواب جست. چشمه ای یافت و از اسب فرود آمد و رخش را آب داد. سپس جای خواب گزید و کمند به بازو بست و ببربیان در تن محکم کرد و آماده نبرد بود. زین رخش را باز کرد و روی آن خوابید. رخش به چرا مشغول شد و خواب رستم سنگین شد. اکوان دیو که او را خفته دید به سوی او آمد و زمین زیرش را گرد برید و برداشتش رستم خسته از خواب بیدار شد و بر خود جنبید. اکوان دیو به او گفت« ای پیلتن آرزویی کن که به کجا پرتابت کنم؟ سوی آب اندازمت یا کوه؟» رستم که به سخن او اندیشید دانست که افکار و عمل دیو ها وارونه است پس با خود گفت« اگر مرا به کوه بیاندازد تن و استخوانم له خواهد شد بهتر است به دریا اندازدم. اما اگر گویم مرا به دریا انداز به کوه خواهد انداخت که کار دیو واژگونه است.» پاسخ داد« از دانای چینی شنیدم که هر کس در دریا بمیرد روحش هرگز به جهان پس از مرگ نخواهد رفت و در این جهان سرگردان خواهد ماند. به کوه بیانداز تا با ببر و شیر بجنگم.» اکوان دیو با شنیدن سخنان رستم به سوی دریا نعره کشید و گفت« بجایی خواهم انداختت که بین دو گیتی بمانی.» و به دریا انداختش. رستم که به دریا افتاد شمشیر کشید و نهنگانی را که سوی او می آمدند کشت. سپس شنا کرد و به خشکی رسید. @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
#رستم و #اکوان_دیو سه روز در دشت به دنبال او گشت و روز چهارم در حال تاخت و تاز دیدش که مانند باد شم
داستان کشتن : شروع به ستایش خداوند کرد. ببر بیان از تن جدا کرد و به همان چشمه باز گشت. در آن مرغزار نبود، خشمگین شد و زین و افسار رخش را برداشت و تا شب به دنبالش گشت.تا اینکه به مرغزاری رسید که سرسبز و با جوی های روان بود و در جای جایش صدای آواز پرندگان به گوش می‌رسید. گله اسبان در آنجا بود که گله دار خفته بود و رخش میان اسبان ماده شیهه می‌کشید. او را دید و کمندش را انداخت و او را گرفت. گردنش را نوازش کرد و رویش زین نهاد. سوار بر رخش شد و شمشیر کشید. گله اسبان افراسیاب را با زور شمشیر راند که گله دار صدای اسبان را شنید و سراسیمه از خواب پرید. سواران و‌ نگهبانان را خواند. سواران با کمند و کمان به دنبال اسبان و آن کسی که جرئت آمدن کرده است رفتند . رستم که آنان را دید شمشیرش را سوی آنان گرفت و غرید« من رستم پسر هستم.» و دو گروه از آنان را کشت و چوپان با دیدن آن صحنه فرار کرد. از قضا افراسیاب با دو هزار از یلان و پهلوانان قصد رفتن به آن دشت و دیدن گله اسبانش را کرد. وقتی به دشت رسیدند اثری از چوپان و اسبان ندید. صدای شیهه اسبان به گوش رسید و از دور کسی پدیدار شد. چوپان سمت شاه توران رسید و آنچه دیده بود باز گفت« گله را به تنهایی برد و بسیاری از مارا کشت.» ترکان شروع به پچ پچ کردند« به تنهایی آمده است وقت آن است که سلاح به دست گیریم. چنان خوار شدیم که به تنهایی بیاید و خون مردان ما را بریزد و یک تنه گله براند.» @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
داستان کشتن #اکوان_دیو : شروع به ستایش خداوند کرد. ببر بیان از تن جدا کرد و به همان چشمه باز گشت. #
ادامه : پس با سپاهیان به دنبال راهی شدند. وقتی نزدیک شدند رستم کمان به دست گرفت و بر ایشان تیرباران کرد. سپس گرز به دست گرفت و تن هاشان چاک چاک کرد و چهل مرد دیگر کشت. سپاهیان توران فرار کردند و رستم دو فرسنگ به دنبالشان رفت. پس از آن بازگشت و هر چه غنیمت گرفته بود برداشت و به آن چشمه بازگشت. بار دیگر به او بازخورد و گفت« از نبرد سیر نشدی؟ از دریا و چنگ نهنگ گریختی تا دوباره به جنگم بیایی؟» رستم با شنیدن سخنان دیو نعره کشید و کمندش را پیچاند و دیو را به بند کشید. گرزش را بیرون کشید و بر سر دیو کوبید. سپس از اسب فرود آمد و سر دیو را از تنش جدا کرد. بر خداوند آفرین خواند و تو نیز مردم خدا نشناس را مانند دیو بدان هر کسی که از راه آدمی منحرف شد از دیوان شمار خردمند این سخنان را قبول دارد مگر اینکه مغزش از خرد تهی شود. اگر او پهلوانی زورمند بود از پهلوانان بدانش نه اکوان دیو که بر مرام پهلوانانی زیان می‌رسد. چه نظری داری ای خواجه پیر سال که سرد و گرم روزگار چشیده ای چه کسی می‌داند روزگار چه پیش خواهد آورد. روزگار از بس دراز است که دست سخن ها کوتاه شده است و کسی نمی داند زیر این گنبد چند سور و چند نبرد است. رستم با سر دیو و غنائم سوی ایران راهی شد. به شاه ایران خبر رسید که رستم چه کرده است و در راه ایران است. پس به استقبالش رفتند و شهر آراستند. @shah_nameh1
وساطت : پیران بر زمین بوسه زد و بلند شد. گفت« تاج و تخت تو جاویدان باد که شاهان جهان تو را ستایش می‌کنند، من هر چه باید از بخت شما دارم، مردان جنگی و پول و اسب و... خواسته من بخاطر خودم نیست که تو در نوکرانت فقیر و درویش نداری. شاه بداند که من پیش از این نیز چند بار به شما پند دادم، گفتم که پسر را نکش و و رستم را دشمن خودت نکن. را که نزد تو بود کشتی و دیدی که ایرانیان چه با شهر توران کردند. دو گروه از تورانیان را زیر سم اسبان شان کوفتند. هنوز شمشیر در نیام نخفته که رستم خون می فشاند. اگر بیژن را بکشی باز همان جنگ و کین خواهی به راه خواهد افتاد. تو شاه خردمندی هستی ، نگاه کن این کین که در جهان انداختی و رفتاری که با شاه ایران داشتی. اگر کینه دو برابر شود توان مقابله نداریم، کسی بهتر از تو را نمی‌شناسد و آن نهنگ بلا را و که به کین خواهی نوه خواهد آمد.» پاسخ داد« نمی بینی که بیژن چگونه مرا در ایران و توران خجالت زده کرد؟ نمی بینی از او و دختر بدنژادم سر پیری چه رسوایی بر سرم آمد؟ نام پوشیده رویان مرا بر سر زبان ها انداخت! از این ننگ تا جاودان کشور و لشکر بر من خواهند خندید. اگر او را رها کنم حرف مردم را چه کنم؟ تا ابد در رسوایی خواهم ماند.» پیران به او افرین کرد و گفت« چنین است که شاه فرمودند که شما جز نیک نامی نمی‌خواهید. ولیکن به نظر من عمیق تر بنگرید. جای به دار آویختن به بندش کنید که هر کس توسط شما زندانی شد هیچ نامی از او در دیوان ها نیامد، اینگونه برای ایرانیان نیز عبرت می‌شود.» سالار همان کاری را کرد که او گفت، درخشش شاه از وزیر پاکیزه و راهنماست. شاه به فرمود « زنجیر های سنگین و چاه آماده کنند ، دو دستش با زنجیر و گردنش را با غل ببندید و به چاهی افکنید که نور خورشید و ماه نبیند، سپس با فیل ها سنگ را از بیشه چینستان بکشید و بر سر آن چاه بگذارید تا خودش در چاه بمیرد. سپس به ایوان کاخ بروید و را که ننگ نژاد و دودمان مان است، بی تاج و گوهر بی اندازید و بگوی ای شوریده بخت که سزاوار تاج و تخت نیستی مرا با ننگت سر افکنده کردی و تاج عزتم را از من گرفتی. به آن چاه ببرش تا را ببیند و بگو که اکنون غمخوارش تویی.» @shah_nameh1
نجات : به سنگ که رسیدند با هفت پهلوان گفت « اکنون باید سنگ را از روی چاه بردارید.» سران سپاه پیاده شدند تا سنگ از چاه بردارند، بسیار تلاش کردند اما سنگ ذره ای جا به جا نشد.رستم که این چنین دید از فرود آماد و دامنش را به کمرش بست. از یزدان جان آفرین زور خواست و در حرکتی آن سنگ را برداشت، به سوی بیشهٔ انداخت و زمین از برخورد آن سنگ لرزید رستم با زاری از بیژن پرسید« چه شد که کارت به اینجا رسید؟ تو که از جهان بهره ای جز نوش نداشتی چه شد جام زهر گرفتی.» بیژن از آن چاه تاریک به پهلوان گفت« پهلوان چرا رنج راه به جان خرید ؟ من که صدای تو را شنیدم تمام زهر روزگار برایم نوش گشت روزگارم همین بود که میبینی، زمینم آهن و آسمانم سنگ بود و دل از این جهان کنده بودم.» رستم گفت« خداوند جان دوباره به تو بخشید. اکنون من تنها یک خواسته از تو دارم که میلاد را به من ببخش و کینه اش را از دل دور کن.» بیژن پاسخ داد« ای یار من! تو نمی‌دانی که گرگین با من چه کرد، بار دیگر چشمم به او افتاد، رستاخیز را به او نشان خواهم داد.» رستم گفت« از بخواهی بدخویی کنی و سخنانم را نشنوی تو را دست بسته در همین چاه رها کرده و باز می‌گردم.» سخنان رستم را که شنید از آن زندان فریاد زد « بدبخت من! از گرگین این بد که بر من رسید کافی نبود، این روز را هم باید کشید. کین او را از دل بیرون کردم.» رستم طنابی به چاه انداخت و او را بیرون کشید. تنش برهنه بود و موی و ناخن دراز، تن پر از خون، رخساره زرد و خسته از درد و رنج بود. رستم با دیدن او فریاد زد و آهن و زنجیرش را باز کرد. @shah_nameh1