eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
537 دنبال‌کننده
1هزار عکس
160 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
"رستم و سهراب / تاجیک فیلم بخش نخست" https://www.aparat.com/v/ebUlv "رستم و سهراب / تاجیک فیلم بخش دوم" https://www.aparat.com/v/kX6nq "رستم و سهراب / تاجیک فیلم بخش سوم" https://www.aparat.com/v/TErCx "رستم و سهراب بخش چهارم / تاجیک فیلم" https://www.aparat.com/v/r9sRZ "رستم و سهراب بخش پنجم / تاجیک فیلم" https://www.aparat.com/v/bdpa5 "رستم و سهراب بخش ششم / تاجیک فیلم" https://www.aparat.com/v/AHyzb "رستم و سهراب بخش هفتم / تاجیک فیلم" https://www.aparat.com/v/9ivpq "رستم و سهراب بخش هشتم / تاجیک فیلم" https://www.aparat.com/v/pvSB7 "رستم و سهراب بخش نهم / تاجیک فیلم" https://www.aparat.com/v/gvB1L "رستم و سهراب بخش دهم / تاجیک فیلم" https://www.aparat.com/v/tf021
سخنان دو پهلوان با مردان لشکرشان : به او گفت « دل بدخواهانت چاک چاک باد ... من امشب به درگاه خدای سر بر زمین خواهم نهاد تا تو را به آرزویت رساند » تشکر کرد و به خیمه گاه خویش رفت و بعد برادرش پیشش رفت ... رستم اول از او خوردنی خواست و سپس به برادرش گفت « سخنانم را بشنو و تندی نکن .... فردا که من به جنگ خواهم رفت تو تخت و پرچم و زرینه کفش مرا بیاور و تا من به میدان رفتم اگر پیروز شدم برمیگردم اما اگر برنگشتم اصلا سوی جنگ با ترکان نروید و به سوی ، نزد برو و دل مادرم را گرم کن که سرنوشتم چنین بوده ، به او بگوی که دل بد نکند که ناراحتی سودی ندارد ، کسی در جهان جاودانه نماند ... بسیار دیو و پلنگ و تمساح کشته ام و بسیار دژ ها فتح کرده ام و وقتی زمان مرگ کسی فرا رسد ، هزار ساله هم باشد خواهد مرد ... بعد از او به دستان بگوی که از شاه روی برگردان نشود و تسلیم فرمان او باشد و همه شکار مرگ هستیم » نیمی از شب به سخن گذشت و نیم دیگر به خواب.... هنگامی که خورشید طلوع کرد رستم ببربیان اش را پوشید و روی رخش نشست و کمند اش و شمشیر هندی اش را برداشت و به آن میدان نبرد رفت ... و در آن سوی که با ترکان به میگساری پرداخته بود به گفت « ان شیر مردی که دیروز با من جنگید به بلندی من است و سینه و بازو اش مانند من است و نشان های مادرم را در او یافتم و فکر میکنم که او رستم است و نمیتوانم با پدرم بجنگم » هومان به او گفت « در میدان جنگ من بسیار رستم را دیده ام و در جنگ هم شنیده ام که چه ها کرده است اما این پهلوان فقط اسبش شبیه به است و خودش هیچ شباهتی به رستم ندارد » @shah_nameh1
اینهمه ریزش چرا ؟😐 هیچکی اینجا قدر منو نمیدونه🥲😂
نبرد دوم و : وقتی صبح شد سهراب خفتان جنگ پوشید و گرز گاو رنگ اش را هم برداشت و به دشت نبرد رفت و با خنده به رستم گفت « برای چه بجنگیم ؟ بیا این گرز و شمشیر کینه را کنار بگذاریم و هر دو پیاده با هم بنشینیم و دست بر شراب بریم و بگذار افراد دیگری بجنگند و تو با من از نام و نژاد ات بگوی » رستم به او گفت « دیشب این سخن ها را باهم نداشتیم . دیشب حرف از کشتی گرفتن بود و فریب تو بر من جواب نمیدهد و من هم کودک نیستم و فراز و نشیب بسیار دیده ام » سهراب به او گفت « از پیر مرد جوابی جز این انتظار نمیرفت ... میخواستم بی درد در بسترت بمیری که نخواستی و اگر جان گرفتن از تو به عهده من است چاره ای نیست » سپس هر دو از اسب پیاده شدند و با هم کشتی گرفتند و سهراب رستم را با حرکتی از زمین بلند کرد و بر زمین زد و سپس روی سینهٔ پهلوان نشست و خنجری کشید تا سرش را ببرد ... ولی ناگاه رستم به سهراب گفت « ای پهلوان ... ایین ما دگرگونه است که اگر پهلوانی ، بزرگی را بر زمین زد سرش را از تن جدا نکند و بار دیگر هم به او فرصت دهد » سهراب سخنان و حیله رستم را باور کرد و دست از کشتن اش کشید و رستم هم مانند آهویی که از چنگ شیر رها شده بود بلند شد و رفت ... آنگاه سوی سهراب آمد تا بداند چه رخ داد و سهراب هر چه رستم به او گفته بود گفت ... و هومان گفت « ای جوان از جانت سیر شده ای ؟... برای چه شیری که به دامت افتاده بود را رها کردی ؟ حالا نگاه کن که این کار بیهوده ای که انجام دادی چه بلایی بر سرت خواهد آورد » اینان را گفت به لشکرگاه خویش بازگشت ‌... چو رستم از دست سهراب آزاد شد سوی آب رفت و سر و تن اش را شست و برای نیایش خداوند رفت و از خداوند پیروزی در نبرد و نیرو و زور جوانی را خواست ... @shah_nameh1
نبرد اخر و زخمی شدن : بار دیگر هر دو جنگجو وارد میدان نبرد شدند و دوال کمر هم را گرفتند و سهراب اینبار هم خواست را تهمتن را از زمین بلند کند اما نتوانست و سهراب را بلند کرد و بر زمین زد و در لحظه شمشیرش را بیرون کشید و بر دل سهراب زد و سهراب بر خود بپیچید و آهی کشید و گفت « این از من به من رسید و زمانه مرگ مرا به دست تو قرار داد ... مرا مادرم نشان از پدرم داد و اکنون تو اگر ماهی شوی و به دریا روی یا ستاره شوی به به آسمان رسی ، پدرم کین مرا از او خواهد گرفت و خبر این کار به گوش رستم خواهد رسید » رستم که این سخنان را از سهراب شنید جهان در مقابل چشمانش سیاه شد و با ناله و فریاد به او گفت « تو نشانی از رستم داری ؟» و سهراب گفت « رستم تویی؟؟ که مرا از بد خویی کشتی ؟ مدام از تو نام و نژادت را پرسیدم اما مهر پدری ات تو را راهنمایی نکرد ؟... هنگامی که خواستم به جنگ بیایم مادرم با گریه نزد من آمد و این بازوبند را بر بازویم بست و گفت این پدرت یادگار است و به کارت میاید اما حالا پسر در مقابل پدر خوار گشت ... اکنون بند از زره ام باز کن تن ام را برهنه کن » وقتی رستم خفتان را از تن سهراب باز کرد و آن بازو بند را دید لباسش را پاره کرد و خون گریست سهراب به او گفت « اتفاقی است که افتاده و با گریه چیزی حل نمیشود » وقتی هنگام ظهر شد و رستم هنوز نزد لشکرش باز نگشته بود و فقط دو اسب بدون سوار در میدان جنگ دیده میشد و سواران ایران که زین را خالی دیدند فکر کردند که رستم کشته شده... پس نامه که به نوشتند که تخت شاهی از رستم تهی شد و سراسر لشکرگاه پر از فریاد شده بود و کیکاووس دستور داد بر طبل جنگی بکوبند و را پیش خواند و به او گفت « نزد سهراب بروید و ببینید اگر رستم کشته شده چه چاره ای باید کرد » @shah_nameh1
نوش دارو بعد از مرگ : وقتی صدای فریاد از دو لشکر بلند شد سهراب به گفت « اکنون که روزگار بر من برگشته ، وضعیت لشکر ترکان هم فرق کرده و ایشان بخاطر من تا اینجا آمدند و با آنان مهربان باش » رستم روی نشست و با سرعت نزد سپاه آمد و تا ایرانیان او را دیدند بر زمین سجده کردند و سپاس خداوند گفتند و چون دیدند رستم لباس دریده و صورت خاکی است و پرسیدند که برای چیست و رستم هم آن کاری که کرده بود و گرامی پسرش را به دست خودش کشته بود گفت و گفت « من امروز نه دل دارم نه تن شما هم با ترکان نجنگید که همین بدی که من امروز کردم بس است » و بعد با طوس و گودرز و و سایر بزرگان نزد سهراب خسته رفتند و رستم خواست که سر از تن خود جدا کند و بزرگان با گریه جلوی او را گرفتند و به او گفت « اکنون چه سودی دارد که تو از دنیا بروی ؟؟ که اگر صد گزند هم بزنی به سهراب آسانی نخواهد رسید و اگر زنده ماند که چه بهتر و اگر هم مرد که همه میمیرند » و پهلوان به گودرز گفت « پیامی نزد ببر و بگویش که بلایی بر سرمان آمده و من جگرگاه پسرم دلیرم را دریدم و بگوی که از آن نوش دارویی که در گنج اوست با جامی شراب به من بدهد تا شاید اینگونه بهتر شود » و گودرز هم مانند باد پیام رستم را به کاوس رساند و کاووس پاسخ داد « اگر پهلوانی دیگر مانند رستم برسد مرا بی گمان به هلاکت خواهند رسانید ... ندیدی که رستم چه میگفت ؟ گفت که کاووس کیست ؟ اگر او شاه است پس کیست ؟ او کی به من احترام گذاشته که پسرش بگذارد » و گودرز که اینان را شنید مانند باد برگشت و به رستم گفت « این بد خویی شاه همیشه هست تو باید نزدش بروی » رستم سریع سوی رخش رفت و سوار شد ولی تا خواست برود کسی آمد گفت که دیر شد و سهراب از دنیا رفت .... @shah_nameh1
مرگ : از اسب بر زمین افتاد و بر سرش خاک ریخت و گفت « ای پهلوان... دیگر مانند تو را خورشید و ماه نخواهد دید ... من جوانم را کشتمممم... نوهٔ نریمان را کشتمم ... باید دو دستم را برید و مرا کشت ... کدام پدری چنین کاری میکند ... مرا و فراوان سرزنش خواهند کرد و من در این کار چه عذری خواهم آورد ؟؟ مادرش چه گوید اگر این خبر را بشنود چه گویم ؟ چرا کشتمش ؟ پدرش ( پدر ) چه گوید به دخترش ؟ به نژاد سام نفرین خواهند کرد » سپس دستور داد تا دیبای پادشاهی بیاورند و سهراب را در آن در تابوت بگذارند ... دریغ آن بر و بالای او ... دریغ آن همه مردی و پهلوانی او ... دریغ آنهمه حسرت جان سوز... از مادر جدا و از پدر داغ دل ... همه پهلوانان به همراه رستم بر خاک سهراب نشستند و به رستم پند میدادند ... @shah_nameh1
امروز زیاد نوشتم تا فردا دیگه تموم شه کلا😐😂
ارهههه😁 ممنون که یادآوری کردی
فردا داستان سیاوش شروع میشه ...😄 داستان سیاوش یه تراژدی قوی وسط شاهنامه است که ۶۰۰ صفحه طول میکشه ... ۲۰۰ صفحه زندگی خود سیاوش و ۴۰۰ صفحه هم کین خواهی سیاوش طول میکشه 😐💔