"رستم و سهراب / تاجیک فیلم بخش نخست"
https://www.aparat.com/v/ebUlv
"رستم و سهراب / تاجیک فیلم بخش دوم"
https://www.aparat.com/v/kX6nq
"رستم و سهراب / تاجیک فیلم بخش سوم"
https://www.aparat.com/v/TErCx
"رستم و سهراب بخش چهارم / تاجیک فیلم"
https://www.aparat.com/v/r9sRZ
"رستم و سهراب بخش پنجم / تاجیک فیلم"
https://www.aparat.com/v/bdpa5
"رستم و سهراب بخش ششم / تاجیک فیلم"
https://www.aparat.com/v/AHyzb
"رستم و سهراب بخش هفتم / تاجیک فیلم"
https://www.aparat.com/v/9ivpq
"رستم و سهراب بخش هشتم / تاجیک فیلم"
https://www.aparat.com/v/pvSB7
"رستم و سهراب بخش نهم / تاجیک فیلم"
https://www.aparat.com/v/gvB1L
"رستم و سهراب بخش دهم / تاجیک فیلم"
https://www.aparat.com/v/tf021
سخنان دو پهلوان با مردان لشکرشان :
#کیکاووس به او گفت « دل بدخواهانت چاک چاک باد ... من امشب به درگاه خدای سر بر زمین خواهم نهاد تا تو را به آرزویت رساند »
#رستم تشکر کرد و به خیمه گاه خویش رفت و بعد #زواره برادرش پیشش رفت ...
رستم اول از او خوردنی خواست و سپس به برادرش گفت « سخنانم را بشنو و تندی نکن .... فردا که من به جنگ خواهم رفت تو تخت و پرچم و زرینه کفش مرا بیاور و تا من به میدان رفتم اگر پیروز شدم برمیگردم اما اگر برنگشتم اصلا سوی جنگ با ترکان نروید و به سوی #زابلستان ، نزد #دستان برو و دل مادرم را گرم کن که سرنوشتم چنین بوده ، به او بگوی که دل بد نکند که ناراحتی سودی ندارد ، کسی در جهان جاودانه نماند ...
بسیار دیو و پلنگ و تمساح کشته ام و بسیار دژ ها فتح کرده ام و وقتی زمان مرگ کسی فرا رسد ، هزار ساله هم باشد خواهد مرد ...
بعد از او به دستان بگوی که از شاه روی برگردان نشود و تسلیم فرمان او باشد و همه شکار مرگ هستیم »
نیمی از شب به سخن گذشت و نیم دیگر به خواب....
هنگامی که خورشید طلوع کرد رستم ببربیان اش را پوشید و روی رخش نشست و کمند اش و شمشیر هندی اش را برداشت و به آن میدان نبرد رفت ...
و در آن سوی #سهراب که با ترکان به میگساری پرداخته بود به #هومان گفت « ان شیر مردی که دیروز با من جنگید به بلندی من است و سینه و بازو اش مانند من است و نشان های مادرم را در او یافتم و فکر میکنم که او رستم است و نمیتوانم با پدرم بجنگم »
هومان به او گفت « در میدان جنگ من بسیار رستم را دیده ام و در جنگ #مازندران هم شنیده ام که چه ها کرده است اما این پهلوان فقط اسبش شبیه به #رخش است و خودش هیچ شباهتی به رستم ندارد »
@shah_nameh1
نبرد دوم #رستم و #سهراب :
وقتی صبح شد سهراب خفتان جنگ پوشید و گرز گاو رنگ اش را هم برداشت و به دشت نبرد رفت و با خنده به رستم گفت « برای چه بجنگیم ؟ بیا این گرز و شمشیر کینه را کنار بگذاریم و هر دو پیاده با هم بنشینیم و دست بر شراب بریم و بگذار افراد دیگری بجنگند و تو با من از نام و نژاد ات بگوی »
رستم به او گفت « دیشب این سخن ها را باهم نداشتیم . دیشب حرف از کشتی گرفتن بود و فریب تو بر من جواب نمیدهد و من هم کودک نیستم و فراز و نشیب بسیار دیده ام »
سهراب به او گفت « از پیر مرد جوابی جز این انتظار نمیرفت ... میخواستم بی درد در بسترت بمیری که نخواستی و اگر جان گرفتن از تو به عهده من است چاره ای نیست »
سپس هر دو از اسب پیاده شدند و با هم کشتی گرفتند و سهراب رستم را با حرکتی از زمین بلند کرد و بر زمین زد و سپس روی سینهٔ پهلوان نشست و خنجری کشید تا سرش را ببرد ...
ولی ناگاه رستم به سهراب گفت « ای پهلوان ... ایین ما دگرگونه است که اگر پهلوانی ، بزرگی را بر زمین زد سرش را از تن جدا نکند و بار دیگر هم به او فرصت دهد »
سهراب سخنان و حیله رستم را باور کرد و دست از کشتن اش کشید و رستم هم مانند آهویی که از چنگ شیر رها شده بود بلند شد و رفت ...
آنگاه #هومان سوی سهراب آمد تا بداند چه رخ داد و سهراب هر چه رستم به او گفته بود گفت ...
و هومان گفت « ای جوان از جانت سیر شده ای ؟... برای چه شیری که به دامت افتاده بود را رها کردی ؟ حالا نگاه کن که این کار بیهوده ای که انجام دادی چه بلایی بر سرت خواهد آورد »
اینان را گفت به لشکرگاه خویش بازگشت ...
چو رستم از دست سهراب آزاد شد سوی آب رفت و سر و تن اش را شست و برای نیایش خداوند رفت و از خداوند پیروزی در نبرد و نیرو و زور جوانی را خواست ...
@shah_nameh1
نبرد اخر و زخمی شدن #سهراب :
بار دیگر هر دو جنگجو وارد میدان نبرد شدند و دوال کمر هم را گرفتند و سهراب اینبار هم خواست را تهمتن را از زمین بلند کند اما نتوانست و #رستم سهراب را بلند کرد و بر زمین زد و در لحظه شمشیرش را بیرون کشید و بر دل سهراب زد و سهراب بر خود بپیچید و آهی کشید و گفت « این از من به من رسید و زمانه مرگ مرا به دست تو قرار داد ... مرا مادرم نشان از پدرم داد و اکنون تو اگر ماهی شوی و به دریا روی یا ستاره شوی به به آسمان رسی ، پدرم کین مرا از او خواهد گرفت و خبر این کار به گوش رستم #دستان خواهد رسید »
رستم که این سخنان را از سهراب شنید جهان در مقابل چشمانش سیاه شد و با ناله و فریاد به او گفت « تو نشانی از رستم داری ؟»
و سهراب گفت « رستم تویی؟؟ که مرا از بد خویی کشتی ؟ مدام از تو نام و نژادت را پرسیدم اما مهر پدری ات تو را راهنمایی نکرد ؟...
هنگامی که خواستم به جنگ بیایم مادرم با گریه نزد من آمد و این بازوبند را بر بازویم بست و گفت این پدرت یادگار است و به کارت میاید اما حالا پسر در مقابل پدر خوار گشت ...
اکنون بند از زره ام باز کن تن ام را برهنه کن »
وقتی رستم خفتان را از تن سهراب باز کرد و آن بازو بند را دید لباسش را پاره کرد و خون گریست
سهراب به او گفت « اتفاقی است که افتاده و با گریه چیزی حل نمیشود »
وقتی هنگام ظهر شد و رستم هنوز نزد لشکرش باز نگشته بود و فقط دو اسب بدون سوار در میدان جنگ دیده میشد و سواران ایران که زین #رخش را خالی دیدند فکر کردند که رستم کشته شده...
پس نامه که به #کیکاووس نوشتند که تخت شاهی از رستم تهی شد و سراسر لشکرگاه پر از فریاد شده بود و کیکاووس دستور داد بر طبل جنگی بکوبند و #طوس را پیش خواند و به او گفت « نزد سهراب بروید و ببینید اگر رستم کشته شده چه چاره ای باید کرد »
@shah_nameh1
نوش دارو بعد از مرگ #سهراب :
وقتی صدای فریاد از دو لشکر بلند شد سهراب به #رستم گفت « اکنون که روزگار بر من برگشته ، وضعیت لشکر ترکان هم فرق کرده و ایشان بخاطر من تا اینجا آمدند و با آنان مهربان باش »
رستم روی #رخش نشست و با سرعت نزد سپاه آمد و تا ایرانیان او را دیدند بر زمین سجده کردند و سپاس خداوند گفتند و چون دیدند رستم لباس دریده و صورت خاکی است و پرسیدند که برای چیست و رستم هم آن کاری که کرده بود و گرامی پسرش را به دست خودش کشته بود گفت و گفت « من امروز نه دل دارم نه تن شما هم با ترکان نجنگید که همین بدی که من امروز کردم بس است »
و بعد با طوس و گودرز و #گستهم و سایر بزرگان نزد سهراب خسته رفتند و رستم خواست که سر از تن خود جدا کند و بزرگان با گریه جلوی او را گرفتند و #گودرز به او گفت « اکنون چه سودی دارد که تو از دنیا بروی ؟؟ که اگر صد گزند هم بزنی به سهراب آسانی نخواهد رسید و اگر زنده ماند که چه بهتر و اگر هم مرد که همه میمیرند »
و پهلوان به گودرز گفت « پیامی نزد #کیکاووس ببر و بگویش که بلایی بر سرمان آمده و من جگرگاه پسرم دلیرم را دریدم و بگوی که از آن نوش دارویی که در گنج اوست با جامی شراب به من بدهد تا شاید اینگونه بهتر شود »
و گودرز هم مانند باد پیام رستم را به کاوس رساند و کاووس پاسخ داد « اگر پهلوانی دیگر مانند رستم برسد مرا بی گمان به هلاکت خواهند رسانید ... ندیدی که رستم چه میگفت ؟ گفت که کاووس کیست ؟ اگر او شاه است پس #طوس کیست ؟ او کی به من احترام گذاشته که پسرش بگذارد »
و گودرز که اینان را شنید مانند باد برگشت و به رستم گفت « این بد خویی شاه همیشه هست تو باید نزدش بروی »
رستم سریع سوی رخش رفت و سوار شد ولی تا خواست برود کسی آمد گفت که دیر شد و سهراب از دنیا رفت ....
@shah_nameh1
مرگ #سهراب :
#رستم از اسب بر زمین افتاد و بر سرش خاک ریخت و گفت « ای پهلوان... دیگر مانند تو را خورشید و ماه نخواهد دید ... من جوانم را کشتمممم... نوهٔ #سام نریمان را کشتمم ...
باید دو دستم را برید و مرا کشت ... کدام پدری چنین کاری میکند ...
مرا #زال و #رودابه فراوان سرزنش خواهند کرد و من در این کار چه عذری خواهم آورد ؟؟
مادرش چه گوید اگر این خبر را بشنود چه گویم ؟ چرا کشتمش ؟
پدرش ( پدر #تهمینه ) چه گوید به دخترش ؟ به نژاد سام نفرین خواهند کرد »
سپس دستور داد تا دیبای پادشاهی بیاورند و سهراب را در آن در تابوت بگذارند ...
دریغ آن بر و بالای او ... دریغ آن همه مردی و پهلوانی او ... دریغ آنهمه حسرت جان سوز... از مادر جدا و از پدر داغ دل ...
همه پهلوانان به همراه رستم بر خاک سهراب نشستند و به رستم پند میدادند ...
@shah_nameh1
فردا داستان سیاوش شروع میشه ...😄
داستان سیاوش یه تراژدی قوی وسط شاهنامه است که ۶۰۰ صفحه طول میکشه ...
۲۰۰ صفحه زندگی خود سیاوش و ۴۰۰ صفحه هم کین خواهی سیاوش طول میکشه 😐💔