بہمگفت:"حۅاستباشہمن😉
انقدࢪتۅدݪتجانڪنمڪہاصݪ
ڪاࢪیفࢪامۅشبشہیاڪمࢪنگ"
گفتمیعنےچے؟😕
باانگشتسبابهشࢪۅےڪاشے
هایڪفِحࢪمیہقݪبڪشید.💝
گفت:"خداگفتہاݪقݪبحࢪماݪݪہ…
دݪبندههامبࢪاخۅدمہشࢪیڪ
نمیپذیࢪماۅنۅقتماتۅگۅشہ
گۅشہایندݪمحبتیہچیزی
یاڪسےࢪۅقࢪاࢪمیدیمۅآخࢪش
یہجایـےهمبࢪامحبتخداۅاهݪ
بیتمیذاریمدࢪحاݪیڪہخدا
ڪݪدݪماࢪۅمیخاد."❤️
اۅنقدࢪبامحبتۅبانشاطبۅد😇
آدمڪیفمیڪࢪدامامیفہمیدم
ڪہدرپسِهمہایناحواسش🙃
بہهمہچےهستبہاینڪہۅابستہ
نشہڪہنتونہدݪبڪنہ.😍
#استوری
#اللهمالحقناباالشهدا
#اسئلڪخَیࢪَماتَسئَل
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
•﷽•
سلام علیڪم
ازامروزبناداریم ک ان شاءالله هرهفته روزهای جمعه ضررات یکے ازگناهانے ک درزندگےِ روزمرمون درگیرش هستیم روبیان کنیم ؛
وان شاءالله تاجمعه ی بعدش محاسبه نفسے براون گناه داشته باشیم وبه یاری خدابرای خشنودی آقاصاحب الزمان تلاشمون روبڪنیم ک ترکش کنیم!🖐🏻
#رذائل_اخلاقے
دروغگویے🔥
{سورهیتوبه_آیهی77}
📋 فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلی یَوْمِ یَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما کانُوا یَکْذِبُونِ
ترجمه:
اعمال آنها نفاقی دردلهایشان تاروز قیامت ایجادکرد،به خاطراینکه عهدخدارا شکستندوبه خاطراینکه دروغ میگفتند!
دلمآسمونمیخاد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
#رذائل_اخلاقے دروغگویے🔥 {سورهیتوبه_آیهی77} 📋 فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلی یَو
..
🌿|خداونددرقرآن،دروغ راسرچشمه ی همه ی بدیهاوگناهان خوانده است وفرددروغگوجزءمنفورترین بنده هادرنزد خداونداست !
🌿|باتوجه به آیات قرآن ثابت شده است که تنهاکسانے دروغ میگویندکه به خداوند ایمان ندارند !
🌿|دروغ باعث ازبین رفتن اعتمادو اطمینان بین طرفین میشودوزمانے که اعتمادوجود نداشته باشد،پایه ی روابط سست خواهد شدواین سستے درجامعه نیزتاثیرگذار خواهدبود !
پس به خاطرِ خودمونم ک شده این گناهِ بزرگ روترڪ کنیم!🙂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_سوم
اونم با سعید که پدر در هر شرایطی پشتش رو میگرفت...پتو و بالشتم رو برداشتم اومدم توی هال
به قول یکی از علما وقتی با آدمای این مدلی برخورد میکنید،مصداق قالوا سلاما باش...
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد...مبل برای قد من کوتاه بود جای تکون خوردن چرخیدن هم نداشت...برای نماز که پا شدم،تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود...
شاید من توی ۲۴ ساعت،فقط ۳ یا ۴ ساعت میخوابیدم...اما انصافاً همون رو باید می خوابیدم...
با همون خماری و خستگی،راهی مدرسه شدم...هوای خنک صبح،خواب آلودگی رو از سرم برد...اما خستگی و بی حوصلگی هنوزتوی تنم بود...
پام رو که گذاشتم داخل حیاط،یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد...
_خیلی نامردی مهران...داشتیم؟...نه جان ما...انصافا داشتیم؟...
حسابی جا خوردم...به زحمت خودم رو کشیدم بیرون...
فرامرز...به جان خودم خیلی خسته ام... اذیت نکن...
_اذیت رو تو میکنی...مثلا دوستیم با هم...کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی...
خندیدم...
_تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟...
_نزن زیرش...اسم توی لیسته...
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن...منم دنبال فرامرز راه افتادم...
کاندید شماره۳...مهران فضلی...
باورم نمیشد...رفتم سراغ ناظم...
_آقای اعتمادی...غیر از من،مهران فضلی دیگه توی مدرسه هست؟...
خندش گرفت....
_نه...آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم...
_تو رو خدا اذیت نکنید...خواهشا درش بیارید...من،نه وقتش رو دارم،نه روحیه ام به این کار را می خوره...
از من اصرار...از مدرسه قبول نکردن... فایده نداشت...
از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط...رایگیری اول صبح بود....
_بی خیال مهران،آخه کی به تو رأی میده؟...بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن...
اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر میکردم پیشرفت رفت...
مدیر از بلندگو شروع کرد به خوندن اسامی بچه ها که رای آورده بودن...
نفر اول،آقای مهران فضلی با ۲۶۵رأی...نفر دوم،آقای...
اسامی خونده شده بیان دفتر...
برق از سرم پرید...بچه های کلاس ریختن سرم...
از افراد توی لیست،من اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم تا چشم مدیر بهم افتاد،با حالت خاصی بهم نگاه کرد...
_فکر می کردم رأی بیاری اما نه اینطوری...جز پیش ها که صبحگاه ندارن،هر کی سر صف بوده بهت رأی داده...جز یه نفر...خودت بودی؟...
هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کار های فرهنگی_تربیتی مدرسه،از برنامه ریز تا اجرا و...به ما محول شد و مسئولیتش با من بود...اسمش این بود که تو فقط ایده بده،اما حقیقتش جملات آخر آقای مدیر بود...
_ببین مهران...تو بین بچه ها نفوذ داری،قبولت دارن...بچه ها رو بکش جلو...لازم نیست تو کاری انجام بدی...ایده بده و مدیریتشون کن بیان وسط گود...از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده تا مسابقات فرهنگی و...
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...
_آقا درجریان هستید ما امسال امتحان نهایی داریم؟...این کارها وظیفه مسول پرورشی مدرسه است...کار فرهنگی برای من افتخاره،اما انصافا انجام این کار ها،برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و...خیلی وقت گیره...
_نگران نباش...تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن...
دست از پا دراز تر اومدم بیرون...هر کاری کردم که زیر بار نرم،فایده نداشت...تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود...نوشتن گزارش جلسات شورا بود...که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌅 🦋
شمس الشموس هستی
و مبهوت کردهای
با یک نظر، ستاره و خورشید☀️ و ماه را
🤚سلام آقا جان
20:00🌸🌿✨
#یا علی بن موسی الرضا
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ
#دلم آسمونُ میخآد
دلم آسمون میخاد🔎📷
#والیپر🌱
..
بذاریدش بکگراندگوشیتون!
تایادتون بمونه هرگناهِ مابرابره بایه سیلےبه امام زمانمون!
#شایدتلنگر!☕️
دلمآسمونمیخاد🌱
•.
❲ هرروزراباسلامبرتـُوآغازمےکنیم!
سلامبرتـُو . . ؛
ڪهصاحباختیارمایـے! ❳
« السَّلامُعَلَيْكَيَانُورَاللَّهِالَّذِي
يَهْتَدِيبِهِالْمُهْتَدُونَ
وَيُفَرَّجُبِهِعَنِالْمُؤْمِنِينَ »
-'#أللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِکَالفَـرَج'-
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
ۅݪایتمداࢪۍبہسبڪشہدا😍
نظࢪاتࢪهبࢪۍࢪابدۅݩهیچقیدۅ شࢪطقبۅݪمیڪࢪدۅمیگفت...
ادامه در عکس👆
❤️ #استوری
❤️ #اللهمالحقناباالشهدا
❤️ #اسئلڪخَیࢪَماتَسئَل
#دمیباشھدا🕊
بهقولشهیدابراهیمهادۍ :
هرکس ظرفیت مشهورشدن ونداره،
ازمشهورشدن مهم تراینه که ؛
آدمبشیم ... :)
دلمآسمونمیخاد🌱
4_6032811304203323752.mp3
1.43M
⟨📻⟩
نمازاستغفار!
#صوت
#ڪآنآلدلمآسموݩمیخآد🕊
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_سوم اونم با سعید که پدر د
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_چهارم
دبیر شیمی
اون روز ها هزاران فکر با خودم می کردم...جز این که اون اتفاق شروع،یک طوفان بود...طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمون نشدم...
اولین مناسبت بعد از شروع به کار شورا...بعد از یه برنامه ریزی اساسی...با کمک بچه ها توی سالن سِن زدیم و...
همه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت علی الخصوص سخنران که توی یکی از نشست ها باهاشون اشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن...جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و محو شده بودن...
برنامه که تموم شد،اولین ساعت درس شیمی بود...معلم خنده رو...زیرک و سخت گیر که اون روز با چهره گرفته و بد اخلاق وارد کلاس شد...چند لحظه پای تخته ایستاد و زل زد بهم...
_راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بیاد؟...این اقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه...
یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند کرد
_اقا شما روحانی هم میشناسید؟...ما فکر می کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می کنید...
و همه کلاس زدن زیر خنده...همه میخندیدن به جز ما دو نفر...من و دبیر شیمی...
صدای سائیده شدن دندان هاش رو می شنیدم...رفت پای تخته...
_امروز اول درس میدم،اخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم...
و شروع کرد به درس دادن...تا اخر کلاس اخم هاش توی هم بود...نه تنها اون جلسه،تا چند جلسه بعد جز درس دادن
و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد...
جزء بهترین دبیر های استان بود و اسم و رسمی داشت اما به شدت ضد نظام و اخرِ بیشتر سخنرانی هاش...
_آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی...جانم که چی میشه...میشه عشق و حال...چیه الان اخه؟...دریا هم که بخای بری،سرت رو باید بیاری پایین...حاج خانم یا الله...خوبی فاطی کوماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو ضد حال کنی...
_دلم میخواد، اون روزی رو ببینم که همخ این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم توی اتیش...
توی هر جلسه محال بود۲۰دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه...از سیاسی و اجتماعی گرفته تا...
در هر چیزی صاحب نظر بود...یک ریز هم بچه ها رو میخندوند...و بین اون خنده ها حرف هاش رو میزد...گاهی حرف هاش اینقدر احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس خنده شون می گرفت...
اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد...به مرور،لا به لای حرف هاش دست به تحریف دین میزد...و چنان ظریف در مورد مفاسد اخلاقی و...حرف میزد که هم قبحش بین بچه ها میریخت و هم فکر و تمایلش رو در بین بچه ها ایجاد می کرد...و استاد بردگی فکری بود...
_ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه بازم ایرانیه...اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل...اخر هم جاش همون ته فیله است...
خون خونم رو می خورد،اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید...قدرت کلامش از من بیشتر بود...دبیر بود و کلاس توی دستش...کاملا حرفه ای عمل میکرد...در حالی که من یک نوجوان که تازه وارد ۱۸سالگی شده بود بودم...حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند،عقب نشینی کرده بودن...گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن...
هر راهی به ذهنم می رسید،محکوم به شکست بودتا اون روز خاص رسید...
عین همیشه وسط درس،درس رو تعطیل کرد...به حدی به بچه ها فشار می آورد و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل کرد کا تا اسمBreaking timeمی اومد،گل از گل بچه ها می شکفت...
شروع کرد به خندوندن بچه ها...و سوژه ی این بار دیگه اجتماعی،سیاسی یا...نبود...این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفته بود...و از بین همه،حضرت زهرا سلام الله علیها...
با یه اشاره کوچیک همهچیز رو به سخره گرفت...و بچه ها طبق عادت همیشه شون می خندیدن...انگار مسخ شده بودن...چشمم توی کلاس می چرخید،روی تک تک اجزای صورت شون...انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه...فقط میخندیدن...
و وقتی چشمم برگشت روی اون،با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد...
برای اولین بار توی عمرم با همه وجود از یه نفر متنفر شده بودم...اشتباهش و کارش نه از روی سهو بود نه هیچ توجیه دیگه ای...
گردنم خشک شده بود...قلبم تیر می کشید...چشم هام گرفته بود...و این بار صدای سائیده شدن دندون های من شنیده میشد...
زل زدم توی چشم هاش...
_به حرمت اهل بیت قسم با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می بُرم...به حرمت حضرت زهرا سلام الله علیها قسم رهات نمی کنم...
از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💛✨🌼✨
دل، داشت
تمنای نگاهي به بهشت
دل غافل از این بود که باید ببرد
از «صحن ولایت » تو راهی به بهشت
🌼🖤20:00...
🤚 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
#فدائیان_رهبریم #صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ
#دلم آسمونُ میخآد
دلم آسمون میخاد🔎📷
•|♥️😍|• 📌#بچه_شیعه_باس؛ مسئولیت پذیرباشه👌🏻😎 🌱مسئولیت پذیری یکی ازسادهترین ودر عین حال مهمترین راز
•🐣🌻•
📌#بچه_شیعه_باس ؛
به همسرش احترام بذاره😌🌱
•
.
🌿|اگه می خوایدزندگی مشترک خوبی داشته باشید ؛
به احساسات همسرتون اهمیت بدیدو هنگام تصمیم گیری درباره ی مسائل روزمره به نظرات همسرتون به اندازه ی کافی اهمیت بدیدوعقایداون روجدی بگیرید.
#سبڪ_زندگے_اسلامے☕️
#کانالدلمآسمونمیخآد🕊
دلم آسمون میخاد🔎📷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_بیست_و_دوم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها
✨﷽✨
#حبیبه_خدا
#قسمت_بیست_و_سوم
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
🖤 وصیت حضرت زهرا
⚫️ورقةابن عبدالله از حضرت فضّه پرسیدن که حضرت فاطمه هنگام شهادت چجوری بودن؟
خادم مادر سادات هم با چشم های اشکبار شروع کردن به توضیح دادن که حضرت بعد از پدرشون مرتب گریه میکردن. اونقدر این گریه ها ادامه داشت که مردم مدینه خواستن که یا شب گریه کنن یا روز.
به خاطر همین امیرالمؤمنین تو بقیع اتاقی به نام بیت الاحزان ساختن و حضرت روز ها میرفتن اونجا گریه میکردن.😔
روز ها میگذشتن و حضرت روز به روز بیمار تر میشدن.
روز شهادتشون مولا امیرالمؤمنین به بالین ایشون اومدن.😭
عبا و عمامه رو برداشتن و سر حضرت رو در آغوش گرفتن و با ناله صدا زدن:(یازهرا!) جوابی نشنیدن دوباره صدا زدن: یا بنت محمد المصطفی!
جوابی نیومد. برای بار سوم صدا زدن: یا ابنة من صلی بالملائکة في السماء باز هم مادر سادات خاموش بودن.😞
بالاخره امیرالمؤمنین گفتن:( یا فاطمه کلّمینی فانا ابن عمّک علی بن ابی طالب!)
این دفعه حضرت زهرا چشماشون رو باز کردن و به چهره همسر مظلومشون نگاه کردن و هر دو به شدت گریه کردن.😭
مولا پرسیدن:چرا گریه میکنی؟"۱"
حضرت گفتن:گریه ام برای آینده شماست."۲"
ای پسر عمویم! من دیگر بعد از ساعتی به پدرم می پیوندم. به تو دروغ نگفتم،خیانت نکردم،در هیچ امری تو را نافرمانی ننمودم.
مولا فرمود:تو بالاتر از این حرف ها هستی. امروز فراق تو مصیبت پیامبر را برای من تجدید میکند.
مولا دوباره گریه کردن و سر حضرت رو به سینه چسبوندن"۳"
▫️بعد حضرت زهرا وصیت هاشون رو بیان کردن:
۱. با دختر خواهرم اُمامه ازدواج کن که او به فرزندانم مثل من مهربان است.
۲. جناره ام را در میان تابوتی قرار ده تا [برجستگی های] جسدم دیده نشود.
۳. هیچ یک از ستمگرانی که بر من جفت کردند در نماز و تشییع من شرکت نکنند.
۴. مرا هنگام غسل برهنه نکن و از روی پیراهن آب بریز،زیرا بدن من پاک است و از حنوط باقیمانده پدرم مرا حنوط نما
۵.مرا شبانه دفن کن و قبرم را بپوشان و مخفیانه به خاک بسپار.... "۴"
▪️ مراسم دفن
🔸همونطور که تو تولد حضرت اختلاف هست،مدت عمر تاریخ شهادت و محل دفن ایشون هم دستخوش اختلاف هست....
🖋مرحوم کلینی معتقده وفات ایشون در هجده سالگی اتفاق افتاده و تنها هفتاد و پنج روز بعد از پیامبر زندگی کردن."۵"
🖋ابن عباس میگه: چون فاطمه از دنیا رفت اسماء بنت عمیس یقه چاک داد و هنگامی که حسنین باخبر شدند به همدیگر تسلیت میگفتند و صدا به "یا محمدا،یا احمدا" بلنده کرده و چون خبر به امیرالمؤمنین رسید آن حضرت بیهوش شد."۶"
مردم مدینه نیز به کنار خانه فاطمه آمدند و منتظر بودند تا در تشییع او شرکت کنند ولی ابوذر به دستور امیرالمؤمنین بیرون آمده و به مردم اعلام کرده تشییع حضرت امشب به تأخیر افتاد. بدین طریق جز عده معدودی همگی به خانه های خود بازگشتند.
🖋از امام صادق اومده که مولا طبق وصیت حضرت رو غسل و کفن کرد"۷" و پاسی از شب گذشته بود و با گروهی از بنی هاشم و صحابه خواص امیرالمؤمنین مادر سادات رو به خاک سپردن."۸" در این هنگام دستی از توی قبر پدیدار شد که شبیه دستای پیامبر بود و حضرت زهرا رو گرفت و ناپدید شد."۹"
▫️از امام صادق سؤال شد چرا حضرت زهرا شبانه دفن شدن؟
امام پاسخ دادن:(برای اینکه فاطمه خود به این عمل وصیت کرده بود،تا دو مرد اعرابی در نماز و تشییع او شرکت نکنند)"۱۰"
📌پی نوشتها:
📚 ۱.بحارالأنوار:ج۴۳،ص۱۷۴تا۱۷۸
📚 ۲. عوالم:ج۱۱،ص۴۹۴
📚 ۳. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۱۹۱
📚 ۴. شرح نهجالبلاغه،بحارالأنوار،جلاءالعیون،عوالم
📚 ۵. اصول کافی:ج۱،ص۴۵۸
📚۶. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۲۱۴
📚 ۷. اصول کافی:ج۱،ص۴۵۹
📚 ۸. شرح نهجالبلاغه،بحارالأنوار،جلاءالعیون،عوالم
📚 ۹. جلاءالعیون:ج۱،ص۲۲۰
📚 ۱۰. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۲۰۶
🌀ادامه دارد....
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
•🕊•
وقتی باخداحرف میزنی ؛
هیچ نفسے هدرنمیرود!
وقتی منتظرخداباشی ؛
هیچ لحظه ای تلف نمیشود!
به خودش اعتمادکن!^^
ـــــــــــــ🦋💙ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه👌🏻
#محاسبه_اعمال🌿
#باوضوبخوابید🌧