eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.4هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سی‌وهشتم مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو م
؟ ══🍃💚🍃══════ آه از لحظه وداع با مجتبی، فاطمه‌سادات و سیدعلی آروم نشدند آخرسر سید مجبور شد انقدر با بچه‌ها بازی کنه تا بخوانن😴😴 وقت رفتن گوشه چادرم گرفت و گفت حلال کن رقیه جان خیلی دوست دارم😍 مراقب خودت و بچه‌ها باش -برو خدا به همرات بدون، منتظرتم در و بستم و رفتم تو، های های گریه میکردم😭 که یکدفعه سیدعلی پسرم دستاش زد به پشتم و گفت ماما ماما -جان مامان عزیز مامان مامان شما دوتارو😍 نداشت میمرد که داشتم قربون صدقه سیدعلی میرفتم که گوشیم زنگ خورد📱 -الو فرحناز فرحناز: خواهرجان خوبی؟ -خوب فرحناز چه میشه؟ مردمون😳 درحال سکته‌ام فرحناز: صبور باش صحیح و سالم برمیگردن بچه‌ها چطورن؟ -وای فرحناز روضه‌ای بود سیدعلی و فاطمه سادات فقط گریه میکردن😭😭 فرحناز: الهی بمیرم براشون رقیه میای بریم هئیت؟ -آره عزیزم فرحناز به حسنا هم بگم بیاد؟ -آره عزیزم بگو بی تاب بودم و تنها دوای دردم روضه‌ی حضرت زینب بود تو هئیت گریه کردم😭 آروم شدم انگار خود خانم بی‌بی زینب بهم صبر عطا کرده یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت😔 تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد 📱 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سی‌ونهم آه از لحظه وداع با مجتبی، فاطمه‌
؟ ══🍃💚🍃══════ گوشی و برداشتم📞 یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟😔 سید: من بمیرم برات خانمم بخدا نمیشه الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته قلبم برای لحظه‌ایی ایستاد، دیگه نمی‌تپید پژواک صداها تو سرم بود یعنی چی حلالم کن یعنی ...😱 وای نه تصورشم کمرم و میشکونه صدای مجتبی من و از حصار ترس بیرون کشید😔 سید: رقیه جان صدام و میشنوی من باید برم صدام میزنن آروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت : دوستت دارم😍 خداحافظ✋ بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم😭😭 گوشی از دستم سر خورد نشستم رو زمین و زانوهام و تو اغوش گرفتم، بی تاب بودم یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن🍃 رفتم نماز بخونم عبای مجتبی رو دیدم گرفتم بغلم عبارو، فقط گریه میکردم😭😭 خدایا کمکمون کن روزها پشت سر هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام و نداشتم تا گوشی خونه زنگ خورد ☎️ بسم الله گفتم و گوشی و برداشتم فرحناز بود بدون سلام و علیک گفت رقیه تلگرام دیدی؟ -نه چطور؟ فرحناز: میگن تو سوریه یه منطقه‌ای به اسم خان طومان عملیات شده تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست -یاحسین😱😱 فرحناز: من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده تو هم میای؟ -آره حتما فقط صبر کن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون بعد بریمـ فرحناز:باشه به سمت ناحیه رفتیم غلغله بود منو فرحناز رفتیم داخل همکار سید: خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شما رو هم در جریان میذاریم... 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلم گوشی و برداشتم📞 یهو صدای مجتبی تو
؟ ══🍃💚🍃══════ ده روز از رفتن ما به سپاه میگذره اما هنوز از اونا هیچ خبری به ما نرسیده😔 تواین ده روز ما هر نذر و نیازی بلد بودیم کردیم، نگرانی من دو چندان بود هم از جانب برادرم، هم همسرم خدایا خودت مراقبشون باش🍃 گوشی خونه زنگ زد☎️ الو بفرمایید سلام خانم حسینی امروز ساعت۴ ناحیه باشید بچه‌ها رو همراه بیارید، بله حتما تو دلم غوغا به پا شد استرس داشت امونم و میبرید ساعت ۴ بود، رسیدیم ناحیه زن داداشم و فرحناز هم بودن بعد از یه ربع چشم انتظاری، فرمانده ناحیه با پیراهن سیاه وارد شد😳 فرمانده: 🍃بسم الله الرحمن الرحیم وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🍃 خواهرای بزرگوار این مصیبت برای ما هم خیلی سنگین هست شهادت🌷 همرزمهامون واقعا سخته خبر اسارت همکارمون مارو از پا در میاره😔 از بین همکارا و همرزمای ما ۱۳شهید و ۲ اسیر داشتیم خانم حسینی و خانم مهدوی ان‌شاءالله صبر زینبی داشته باشید اسارت کار زینبی هست همسراتون اسیر شدن😱😱 -یا امام حسین اسامی شهدا هم به ترتیب ➖حسین جمالی ➖احمد ابوالفضلی ➖صادق عباسی ➖کامران حیدری ➖احمد شیری ➖امیر کریمی ➖بهمن محمدی ➖جواد اکبری متاسفانه برای تحویل اجساد هم باید چند ماهی صبر کنیم😔😔 خدایا این چه امتحانیه خودم و فراموش کردم، با فرحناز به سمت حسنا رفتیم زن داداش مظلومم تازه شش ماهه باردار بود الان با این خبر چه باید کنه😳😔 حسنا پاشد راه بره که غش کرد.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌ویکم ده روز از رفتن ما به سپاه میگذر
؟ ══🍃💚🍃══════ با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکتر👨‍⚕ دکتر گفت الان خیلی خطرناکه باید خیلی مواظبش باشید خونه هامون سیاه پوش شد🏴 مردای خونه نبودن وای از فکرامون الان داعش با سید داره چیکار میکنه😱😭 بچه‌ها خوابیدن😴😴 به سمت کمدمون رفتم کت شلواری که برای عروسی حسین با پول خودم براش خریده بودم و برداشتم😭 مجتبی کجایی؟ کجایی تا مثل همیشه بگی اشک نریز گریه نکن کجایی تا پناهگاهم باشی مرد من زیر شنکجه‌ای خدایا کاش کاش شهید🌷 میشد اما گیر این حرمله‌ها نمی‌افتاد اشکام باهم مسابقه داشتن وای برادر جوانم بچه‌اش خدایا برادرم کی برمیگرده😔 کت شلوار و گذاشتم سر جاش یه مانتوی سیاه تنم کردم روسری سیاهم و لبنانی بستم تن بچه‌ها هم لباس سیاه کردم هنوز نه خبر اسارت سید و به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسین و😔😔 چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت یا زینب کبری کمکم کن دخترم ایام دور از پدریت شروع شد گوشی☎️ و برداشتم الو سلام مامان جون مامان جون(مادر سید): سلام دخترم خوبی؟ صدات چرا گرفته؟ -چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون مامان جون: قدمتون سر چشم استارت رو با ذکر خدا به امید خودت خودت بهم کمک کن زدم یه ربع بعد رسیدیم خونه مادرجون زنگ زدم🛎 مادر مثل همیشه اومد استقبالمون مامان جون: سلام دخترم خوبی؟ چرا سیاه پوشیدی؟ چیزی شده ؟ -خوبم مادر آقاجون هستن ؟ مامان جون: آره تو خونست رقیه چی شده مادر؟ ‌داخل شدیم -سلام آقاجون آقاجون : سلام باباجان -مادر میشه بیاید بشینید -من امروز سپاه بودم حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقه‌ای به اسم خان طومان عملیات میشه بچه‌های مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن مامان جون: یاامام حسین 😱 مجتبی چی ؟ ‌-😔😔😔😔مامان مجتبی من اسیر شده حسین داداشم شهید شده 😭😭😭😭 مادر با گفتن یازینب کبری از حال رفت با دادن آب قند و ماساژ مادر به هوش اومد بعد از چند دقیقه گفت رقیه الان چی میشه ؟ -تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا رو🌷 مامان جون: به مادرت گفتی؟ -نه مامان جون: منم میام باهت بریم به مادرت بگیم رقیه اشک نریز😭😭 دشمن شاد میشه ما رو از خلقت مدافع حرم آفریده‌اند 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌ودوم با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکت
؟ ══🍃💚🍃══════ روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم حسنا اومده پیش مامان چون وضعش خیلی اضطراری بود سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره من و زینب خونه مادر بودیم که گوشیم زنگ خورد📱 -الو بفرمایید آقای حسن پور: سلام خانم حسینی ببخشید مزاحمتون شدم -سلام آقای حسن پور مراحمید خبری شده؟ آقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید و حدود ۲۵ روز دیگه شهدا🌷 وارد ایران میشن بعد از معاینه یعنی حدود ۵ روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه -‌خیلی ممنونم آقای حسن پور اجرتون با امام حسین🍃 گوشی رو قطع کردم حسنا: آجی خبری شده؟ -با گریه گفتم اوهوم حسین ۳۰روز دیگه خونه است حسنا: وای خدایا شکرت 😭 اشکاش جلوی حرف زدنشون و گرفت بدنش شل شد و روی مبل افتاد، ترسیدم😱 دوییدم سمتش -‌حسنا جان خوبی؟ با چهره‌ایی که از درد توهم رفته بود جوابمو داد:‌ نه آجی -بریم دکتر حالش وخیم بود سریع رسوندمش به محض ورود رفتم داخل بیمارستان🏥 و به همراه چندتا پرستار برگرشتم بلافاصله حسنا رو بردن اتاق عمل اشکام کنترل پذیر نبودن و بی مهابا جاری میشدن😭😭 خدایا این مادر و بچه رو نجات بده خدایا تو رو به حضرت زینب نجاتشون بده دونه‌های تسبیح📿 و روی هم انباشته میکردم و ذکر یازینب کبری رو زیر لب زمزمه میکردم 😢 بالاخره دکتر بعد ۱:۳۰ از اتاق عمل خارج شد سراسیمه به سمتش رفتم _اقای دکتر حالش چطوره؟ دکتر: هر دوشون خوبن😍 _خدایا شکرت آهی کشیدم و گفتم حسین جان کاش بودی و پسر کوچولوتو میدید😭 دکتر کنجکاوانه پرسید :ببخشید میشه بپرسم پدرشون چیشده؟ با بغضی که گلوم و چنگ میزد گفتم: برادرم شهید شده _متاسفم حلالم کنید😔 اون شب خیلی برا همه سخت بود مخصوصا حسنا که حالا باید بدون سایه سرش، مردخونش اسم بچه مظلومش و انتخاب کنه حسنا به یاد همسر شهیدش اسم پسرش و گذاشت حسین🍃 روزها رو میشمردیم تا ۳۰روز بشه تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست! 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وسوم روزها از پس هم میگذشت و ما فقط
؟ ══🍃💚🍃══════ بالاخره روز سی ام رسید چون تعداد پیکرها بالابود و شوک شدیدی به شهر بود ۱۳پیکر باهم وارد شهر شدن و پیکرها هم باهم اومدن معراج الشهدا من،زینب،مامان، حسنا و سید(شوهرخواهرم) رفتیم معراج الشهدا -حسنا جان شما برو باحسین حرفاتون بزنید ماهم میایم حسین هم ببر پیش باباش😞 حسنا:رقیه آجی میشه شماهم بیایی حسین رو سینه پدرش قرار دادیم حسناهم شروع کرد با برادرم حرف زدن اونشب به همسرا و مادرای شهدا اجازه دادن بمونن پیش شهیدشون حسنا و مادر و حسین هم موندن پیش داداش روز تشیع مردم همه اومده بودن هرکس حسنا میدید اشک میرخت اما حسنا مثل یه شیرزن قطره اشکی نریخت میگفت اشکامو بمونه تو تنهایی اینجا اشک بریزم دشمن شاد میشه همه ما که همسرامون شهید یا اسیر بودند تو اوج جوانی بودیم به نظر طول دوره زندگی مهم نیست این مهم که همسفر زندگیت بهشتی باشه مراسم تشیع شهدا به عالی ترین نوع پایان یافت تو مراسم سردار محمودی دیدیم منو فرحناز رفتیم جلو از تبادل اسرا پرسیدیم گفت حداقل تا شش ماه نمیشه کلا حرف تبادل زد 😩 تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست! هفت روز از دفن شهدا میگذره وقتی به همسرای شهدا نگاه میکنی میبنی همه تو اوج جوانی تنها شدن داشتیم از مزار شهدا برمیگشتیم که یه دفعه فرحناز گفت : رقیه میای بریم کربلا ؟ -هان 😳😳 چی😳😳 کجا؟ فرحناز: إه توام کربلا میای؟ -آخه چه جوری؟ فرحناز: میریم این دفتر زیارتی اسم مینویسیم میریم البته من پاسپورت دارم تو باید بگیری از فردا میفتیم دنبال کاراش -اوووم باشه اما بذار اول با مادر جون مشورت کنم فرحناز: باشه رسیدم خونه شماره مادرجون گرفتم -سلام مادر خوبید؟ مادرجون:ممنون دخترم بچه ها خوبن -الحمدالله مادر زنگ زدم اگه شما اجازه بدید منو بچه ها با فرحناز و پسرش بریم کربلا مادرجون :اجازه نمیخاد که التماس دعا بافرحناز رفتیم عکس گرفتم فرم گذرنامه پرکردم همه مدارکم کامل بود خانمی که مدارک چک میکرد بهم گفت خانمی رضایت محضری همسرتون نیست هاله اشک چشمامو پوشند فرحناز: خانمی شوهرش اسیره خانمه:اسیر😳😳😳 اسیر کجاست ؟ فرحناز :اسیر داعش خانم:وای الهی خدا بهت صبر بده پس یه مدرک بیارید که اسیر هستن مدارکمون کامل شد باید صبر کنیم تا گذرنامه بیاد بریم ویزا و ثبت نام تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست! 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وچهارم بالاخره روز سی ام رسید چون ت
؟ ══🍃💚🍃══════ تو فرودگاه منتظر بودیم تا شماره پرواز خونده بشه دست مامانم رفت رو قلبش ❤️ جلوی پاش زانو زدم -مامان خوبی؟ مامان :آره عزیزم -جان رقیه خوبی؟ مامان:آره برو عزیزم اونجا برای من دعا کن🍃 رفتم سمت حسنا دستش و فشار دادم حسنا مراقب مامان باش حسنا: مطمئن باش عزیزم پرواز ما به سمت قطب عاشقی به حرکت درامد✈️ چشم دوختم از دریچه‌ی کوچک هواپیما به ابرهایی که بر فراز زمین بود سید من الان کجای این زمین خاکیه تو چه حال و روزیه خدایا قرار بود باهم بریم پیش ارباب اما الان تنها، دلتنگشم بهم برش گردون😭😭 اول رفتیم نجف اشرف هتل تا حرم خیلی نزدیک بود بعد از تعویض لباسای بچه‌ها و پوشیدن لباس سیاه خودمون راهی حرم شدیم🍃 وارد که شدیم چشمون به یه ایوون طلایی افتاد هق هق میکردم سید جات خالی بود قرار بود باهم بیایم اما الان تو اسیر داعشی😭😭 و سرانجام این اسارت مشخص نیست سه روز حضورمون تو نجف مثل برق و باد گذشت راهی کربلا شدیم بهشت که میگن کربلاست سیدعلی ،فاطمه سادات و کاوه (پسر فرحناز) تو بین‌الحرمین با هم بازی میکردند اول رفتیم زیارت آقا قمربنی هاشم بعد امام حسین🍃 آقا خودت بهم صبر و قرار بده طاقت زندگی بدون سید رو ندارم اقاجان بی پدر بزرگ شدم سایه پدرم رو از سر بچه‌هام کم نکن تمام سفر اشک و اه بود😢😭 سفر کربلا تموم شد و ما الان تو فرودگاه نجف آماده پرواز✈️ به ایرانیم تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست تو فرودگاه تهران به زمین نشستیم وقتی از پله برقی اومدیم پایین هیچ کس نیومده بود استقبالمون😳 -وا فرحناز چرا هیچکس نیومده؟ فرحناز: حالا بیا بریم برات میگم -فرحناز تو روخدا بگو ببینم چی شده ؟ فرحناز -رقیه دیشب حسنا زنگ زد☎️ بهم دیروز ظهر قلب❤️ مادرت درد میگیره -فرحناز تو رو خدا مامانم چش شده فرحناز: آروم باش خواهرم امتحانات سخته اما محکم باش -نگو که مامانم رفته پیش بابام 😭😭😭 فرحناز: حسنا میگفت تا برسونش بیمارستان ایست قلبی کرده و الان فقط منتظر تو هستن همه زائرای امام حسین از فرودگاه همسراشون میان دنبالشون برای من نه تنها همسرم نبود داغدار مادرمم بودم😭😭 با حضور من هماهنگ شد مادرم تا عصر به خاک سپرده بشه مامانم تنهام گذاشتی چرا سلام منو به بابا برسون خم شدم پیشانیش و بوسیدم😘 اشکی نبود تا بریزم فولاد آب دیده شده بودم اخ که چه تنهاشدم😔😭 سید کجایی که الان تو این وضعیت ارومم کنی حسین داداشی کجایی ، کجایی که ببینی کمرم شکست کجایی که ببینی خواهرت تو اوج جوونی پیر شده کجایین که رقیه دیگه داره کم میاره😭 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وپنجم تو فرودگاه منتظر بودیم تا شمار
؟ ══🍃💚🍃══════ روزها پی هم میگذشت من با لبخند و لباس رنگی خداحافظی کرده بودم😔 دیروز چهلم مادرم بود با هر زنگ در خونه یا زنگ تلفن هزار بار میمردم زنده میشدم گوشی همراه خودم زنگ خورد📱 عکس چهارتایی که دوسال پیش تو مشهد با محدثه، فرحناز، مطهره گرفته بودیم نمایان شد اسم مطهره بود -الو سلام عزیزم خوبی؟مطهره جان مطهره :مرسی رقیه جان عزیز وقت داری یه مصاحبه باهم درباره آقاسید کنیم ؟ -آره عزیزم سه‌شنبه تولد سیده و اولین سالگرد اسارتش هست اگه وقت دارید من اونروز مزارم مطهره : ممنونم عزیزم🙏 یه کیک ‌۵-۶ کیلویی برای مجتبی سفارش دادم یه عکس قبل از اعزامش با دوقلوها گرفته بودم ازشون دادم بزنه رو کیک🎂 روشم سفارش دادم بنویسه سیدم تولدت مبارک شمع عدد ۲۵خریدم ظروف یک بار مصرف خریدم به سمت مزار شهدا🌷 حرکت کردم امروز سالگرد عملیات هم بود برای همین مزار شلوغ بود چاقو رو دادم دست فاطمه سادات و سیدعلی کیک و بریدن و بین همرزمای سید پخش کردم بعد حدود ۱-۲ ساعت هم مصاحبه طول کشید از مجتبی و خاطراتش گفتم داشتیم از مزار برمیگشتیم که مادر گفت رقیه جان دخترم بعداز اسارت بچم سید نمیتونم بمونم😔 میریم ساکن جوار امام رضا بشیم فردا حرکت میکنیم رفتیم راه آهن🚉 مامان اینا راه بندازیم مادر سوار که شدن فاطمه سادات بهانه گرفت گوشیم و گرفتم با مادر حرف بزنه ساعت ۴ صبح بود گوشیم زنگ خورد📱 -یاامام حسین الان کیه آخه بفرمایید سلام خانم ما دو تا تصادفی داریم آخرین شماره شماست😱 -خاک توسرم حال مادر و پدرم چطورن؟ ناشناس: خانم بیاید نیشابور بیمارستان امام رضا شماره فرحناز و گرفتم فرحناز: رقیه چی شده این وقت صبح زنگ زدی😳 -😭😭😭😭سیاه بخت شدم مادر و پدر نیشابور تصادف کردن بیا بریم اونجا 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وششم روزها پی هم میگذشت من با لبخند
؟ ══🍃💚🍃══════ بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابور با آدرس گرفتن بیمارستان امام رضا پیدا کردیم با استرس و ترس بدون توجه به اینکه بچها یا فرحناز همراه من هستن به سمت پذیریش رفتم با صدای که بغض آلود بود گفتم خانم ببخشید به من زنگ زدن گفتن مادر و پدرم تصادف کردن اینجان ؟ خانم پرستار:ما فقط دو تصادفی داریم ک متاسفانه فوت کردند با شنیدن این ماجرا پخش زمین شدم وقتی به هوش اومدم پرستار گفت :مامان و بابات بودن ؟ -پدر و مادر همسرم هستن اما فرقی با پدر و مادر خودم ندارن پرستار:پس همسرت کجاست ؟ -همسرم اسیره میشه زنگ بزنید خواهرشوهرم از اهواز بیاد پرستار:باشه شمارشو بده فرحناز میگفت وقتی با مبیناسادات (خواهر سیدمجتبی)تماس گرفت گفت چندساعته با پرواز خودش میرسونه مشهد بااومد مبینا سادات با کمک سیدحسن با هماهنگی اجساد مادر و پدر با پرواز رفتیم تهران از تهران با آمبولانس رفتیم قزوین داغهای پشت هم شهادت برادر جوانم ، اسارت همسرم ، فوت مامانم، رفتن مادر و پدر صبورم کرد امروز بعداز هفتم مادر و پدر خودم تو آینه دیدم رقیه ۲۲ساله چقدر پیر شده بود چقدر موهام سفید شده بود قرآن باز کردم ""بعداز هر سختی آسانی ""است دوبارهم تکرار شده بود خدایا راضیم به رضات عکس سید مجتبی برداشتم لب ها رو عکس گذاشتم اشکام جاری شد مجتبی همه کسم الان کجایی؟ این یه سال و خورده ای اسارت چقدر آزارت داده مجتبی به عهدتم پایبندما تو این همه آزمایش الهی نذاشتم اشکم تو جعمیت ریخته باشه که نکنه دشمن بگه اشک زن مدافعین حرم درآوردیم مجتبی تمام سعیم کردم زینب وار برم جلو مجتبی یه هفته دیگه ولادت خانم حضرت زهراست چندروز بعدشم ولادتم آقا أمیرالمومنین مامان ها نیستن تا براشون کادو بخرم مردمم نیست تا براش کادو بخرم همین طور داشتم اشک میخرتم که سیدعلی بیدار شد اومد ستم که با لحن بچگانه ای گفت :مامانی شرا گلیه میکنی ؟ بغلش کردم بوسیدمش من قربون پسرخوشگلم بشم یه کوچلو دلتنگم فقط سیدعلی:دلتنگ کی مامان جون؟🤔🤔 -دلتنگ باباسید سید:مامان بابایی کی از سفل میاد؟ -بابا رفته از آجی امام حسین که میشه عمه شما دفاع کنه نذاره آدم بدا دوباره اذیتش کنن دیشب که قصه اش برای شما و آجی جون گفتم سیدعلی:اوهوم مامان منم بزرگ بشم میرم اونجا که کسی عمه جون اذیت نکنه -من فدای پسر باغیرتم بشم بریم آجی جان بیدار کنیم که بریم کانون رفتیم کانون بچه ها رفتن کلاس وسط کلاس که زنگ تفریح بود دیدم سیدعلی اومده پیش فرحناز و با صدای آرومی حرف میزد سیدعلی:آله یه هفته دیگه روژ مادره میشه با منو آجیم بیاید بریم براش کادو بخریم فرحناز :آره عزیز خاله 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وهفتم بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابو
؟ ══🍃💚🍃══════ امروز روز مادره تصمیم گرفتیم یه جشن🎊 تو کانون بگیریم جشن عالی برگزار شد بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق سید: مامان میشه چشماتو ببندی؟😑 -آره پسرم بیا باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک 😍👏 هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه فاطمه سادات: مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابایی زود بیاد شما دیگه غشه نخولی آخه همس گلیه میتونی -مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم😍 سیدعلی: إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی😭 مامان غشه نخولیا من خودم مردم -من فدای مردم بشم امروز همزمان با ولادت آقا امیرالمومنین چهلم مادر و پدره میخام با حسنا و زینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه‌ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم🍃 بازهم مثل داغهای قبلیم قطره‌ای اشک💧 تو جمعیت نریختم نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم و درآوردیم❌ مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن بعد از اتمام مراسم رفتیم خونه ما -بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصار وارثت خونه‌ها رو برای بچه‌های کار یه مجتمع درست کنیم🍃 حسنا: من که راضیم زینب: منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم میبناسادات: منم مثل زینب رقیه جان ما که اهوازیم مادر که قبلا سهم سید و به تو بخشیده منم وکالت میدم 😊 -پس فردا بریم محضر؟ بچه‌ها: اوهوم امروز با بچه‌ها رفتیم محضر بچه‌ها به من وکالت دادن عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد شوهر مبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی🛳 از فردا باید برم دنبال مجوزها 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وهشتم امروز روز مادره تصمیم گرفتیم
؟ ══🍃💚🍃══════ وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و..... هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره بازم نبودن سید واضح بود یاد مجوز کانون قرآنی افتادم چه عاشقانه میرفت دنبال کارا امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو اول وسایل جمع و جور کنیم اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم وای خدا چقدر وسیله ☹️☹️ درحالی آخرین وسیله بار کامیون شد بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم با پولش فرش خریدیم خونه فرش شد چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت تاپ و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان تابلوها نصب شد موسسه خیریه شهدای مدافع حرم موسسه خیریه چشم به راه امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار -فرحناز تو ماشین منتظرتم فرحناز:باشه گوشیم زنگ خورد شماره ی جواد بود -الو سلام آقا جواد خوب هستی؟ آقاجواد: ممنون آجی خانم آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست ؟ -نه چطور ؟ جواد:آجی یه خبر بد دارم محمد هادی زیر شنکجه داعش شهیدشده -وای یا امام حسین بعداز دوسال انتظار جواد:آجی مطهره میاد کانون به سیدمحمد هم زنگ زدم محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید پیکر محمدهادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر آمادش کنید -باشه کاری نداری؟ جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش یاعلی جوادپسرخاله من بود سرم گذشتم روی فرمان اشکام جاری شد وای خدایا فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟ -هیچی بابا دلم گرفت یهو فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن انگار داره میاد -فرحناز عصر بریم مزار شهدا محدثه هم از قم میاد فرحناز:آره عزیزم بچه ها اومدن کانون همه رفتیم مزار محدثه :فرحناز خوبی خواهر؟ فرحناز:بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده ؟ -فرحناز محمدهادی فرحناز:شهید شده؟ محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه😔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌ونهم وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته
؟ ══🍃💚🍃══════ بعد از شهادت محمد هادیِ مهدوی همسر فرحناز، رقیه شکسته‌تر شده بود...😔 میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شکنجه ی داعش شهید بشه😔😔😔 روزها از پس هم میگذشت... روز به ماه تبدیل میشد... سپاه همچنان دنبال تبادل اُسرا و یا باز پس گیری سیدمجتبی بود. بارها مذاکرات تا آخر رفته بود، اما داعش زیر همه چیز زده بود😡 خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد، بحث دریافت هزینه بود. حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند. رقیه و بچه‌ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا📺 میکردند. ابن زیاد گفت: باید سرانِ قیام مسلم بن عقیل را از مردم جدا کنیم. این جمله، رقیه رو به فکر برد به سمت کتابخانه رفت کتاب نامیرا را برداشت و شروع کرد به برگ زدن... مکالمه خواند 👇👇👇 حسین بن علی🍃 سودای حکومت عرب را دارد، اگر مسلم در خانه‌ی مختار همچنان باقی بماند، بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است. 👈 دقیقا بحث مدافعین حرم است... تاریخ در حال تکرار است🤔 شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)...🍃 جان، شیرین ترین داراییِ یک فرد است. زمانی که راهی سوریه میشوند، میدانند که شهادت🌷، اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست، اما راهی جهاد میشوند. ✅ و تنها دلیل رفتن، غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است. سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت، اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده.😔 امروز بالاخره بعد از سه سال و شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷ اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد. زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب است. موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاهم بعد از شهادت محمد هادیِ مهدوی همس
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی جواد👈همسرمطهره، پسرخاله‌ی رقیه امروز، روز تبادل اسراست😊 یه تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان، روانپزشک، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم. تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن. به سمت کمپینی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم🚶🚶 بالاخره بعد از سه-چهار ساعت اسرا تبادل شدن سید چقدر پیر شده بود، کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد😔 نظر روانپزشک همراهمون این بود که سید در دو موقعیت شوک اساسی قرار بگیره👇👇👇 ۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده ۲.حضور در منطقه خان طومان صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت، چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه😔😔 با مشورت من و روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵ سالش صحبت کنه زدم به شونه‌ی سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگهدار اخوی رفتم پایین، شماره مطهره رو گرفتم‌📱 -سلام مطهره بانو مطهره:سلام جواد چی شد؟ -سید الان پیش ماست، داریم میریم خان طومان. فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات رو آماده کن با سید حرف بزنه مطهره: فاطمه چرا؟🤔🤔 -چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست، آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم مطهره:باشه -مطهره ما تا شب قزوین هستیم، شما عصری برید برای رقیه خرید🎁 به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم مطهره :باشه یه ربع گذشت زنگ زدم. سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن😭😭😭سید واژه‌ی دخترم را گفت، روان پزشکی که همراهمون بود گفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه😉 تو خان طومان به بچه‌ها گفتیم از دور مراقب سید باشن، و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه. به مطهره گفتم به فاطمه سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه، و خود فاطمه سادات فردا باید بیاد مزار شهدا🌷 تا با پدرش حرف بزنه. تو خان طومان سید شکست و ساخته شد... یه تیم پزشکی👨‍⚕👨‍⚕👨‍⚕ تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یا نه؟؟ و یا شکنجه‌هایی که شده چقدر آسیب بهش زده😔😔😔 بالاخره ما وارد ایران شدیم🇮🇷 در عرض چند ساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده😔😔😔 و واقعا مرد💪💪 بوده که حرفی نزده، الان تو یه اتاق در حال راز و نیاز با خداست چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاه‌ویکم راوی جواد👈همسرمطهره، پسرخاله
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈مطهره داشتم از دلشوره میمردم😔 بعد از ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد📱 گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه😳 حرصم گرفته بود پسره‌ی خنگ، من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن🙁😠 -فرحناز فرحناز بیا کارت دارم فرحناز: جانم چی شد مطهره ؟ -جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه من الان چه جوری به این بچه بگم فرحناز: من میگم -چطوری؟ فرحناز: مطهره خدا امتحان مارو بهت نده، من فولاد آب دیده شدم💪 اون فاطمه بچم شیرزنیه نترس فرحناز رفت سمت فاطمه و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم😊 فاطمه: چسم آله فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست⁉️ فاطمه : آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش😞 فرحناز: آفرین دختر گلم فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی کمک میکنی⁉️ فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم😊😊 فرحناز: فاطمه جونم بابا داره میاد😍 پیشتون اما شما باید قول بدی تا دو روز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی باشه؟؟ فاطمه: باشه آله چون شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن😁😁😁 باید سید و میبردن مزار شهدا🌷 تا متوجه گذر این چند سال بشه جواد تمام سعیش و کرد تو راه از فوت همه به سید بگه وقتی وارد مزارشهدا شدن باز هم سکوت😐😐 جواد با مطهره تماس گرفت بعد از خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا🌷 فاطمه سادات : آله چون الان منو نمیبرید بابایی و ببینم⁉️ مطهره : آره عزیزم یه چادر لبنانی پوشیده بود وارد مزار شهدا شد فرحناز: فاطمه خاله جون، اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست برو پیشش فاطمه چندین بار خورد زمین وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا😲😲 سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید، فاطمه کوچولو به آغوش پدر پنهان برد🍃 فاطمه: بابایی بابایی دلم برات یه ژره شده بود❤️😍 فاطمه سید و میبوسید😘 و سید، فاطمه رو به قلبش فشار میداد به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه لحظه‌ی سختی برای هردوشون بود بقیه هم فقط اشک میریختن😭😭😭 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✍🍃‌\ بعد از خلع لباس شدن به کشور خارج رفت و اونجاهم صحبت های کرد ،که عده ای فک کردن که نه ایشون حرفش درست و عده ی بی بصیرت از ایشون طرفداری کردند. ⭕️در حالی که آقا میری کاراشو زیر زیرکی انجام میداد. ❗️❓اگر طلبه ی خوبی بود،تو لباس طلبگی خیانت نمیکردبه کشورش نون خور امام زمان بود اما بر علیه دین حرف زد،کاری کرد که خیلی ها دیدشون نسبت به طلبه عوض بشه . ...
🖇🥀🗞 🌱 -
معمولاً وقتی بچه ای به دنیا می آید ، اول بابایش را صدا می کنند خدا به تو فرزندی عطا کرده ، وقتی عباس متولد شد ، مادرش ام البنین قنداقه عباس را داد دست امیرالمؤمنین ، نگاهش به صورت علی است ....
👇🏽 ....
دلم آسمون میخاد🔎📷
🖇🥀🗞 🌱#یاام‌‌البنین - معمولاً وقتی بچه ای به دنیا می آید ، اول بابایش را صدا می کنند خدا به تو فرزن
🖤؛💭؛🌿 • .
+ میخواهد ببیند علی خوشحال میشود یا نه ، دید امیر المؤمنین خم شد دستهای عباس را می بوسد و گریه می کند .😭

-  عرضه داشت آقا دستهای بچه ام مگر طوری است ؟ 😔
.
.
👇🏽 ....
دلم آسمون میخاد🔎📷
👌🏾💭 - فرمود : نه ام البنین ، بهترین دستی است که خدا خلق کرده است، من این دستها را به خاطر خدا میبوس
🍂؛💔؛🖇 . •
- آقا چرا گریه می کنی ؟ حضرت قضایای کربلا و شجاعت عباس ، جدا شدن دستهای نازنین عباس را برای ام البنین گفتند ، تا شنید دستهای عباس در راه حسین از بدن جدا می شود.😭
- فوراً از جا بلند شد قنداقه عباس را گرفت از دست مولا ، هی دور سر حسین می گرداند و می گوید : عباسم به قربانت شود . 😭❤️ 🌿👌🏿 👇🏽 ....
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂؛💔؛🖇 . • - آقا چرا گریه می کنی ؟ حضرت قضایای کربلا و شجاعت عباس ، جدا شدن دستهای نازنین عباس را بر
🌴🍂🖇 . • اما عاشقان اباالفضل (حاجت دارها ، مریض دارها ) اینجا علی دستهای عباس را می بوسیدوگریه می کرد😭😭 - اما کربلا دیدند امام حسین در بین نخلستان پیاده شد شیئی را برداشت به چشمانش می مالید و می بوسید 😭💔 🖐🏾 ....
🗞💭 -
یکی از اصحاب نگهبانه کنار خیمه ابی عبدالله،میگه دیدم خواهر عرض کرد داداش، میخوام بهت بگم،این اصحاب و یاراتو امتحان کردی؟ فردا می‌مونن پای رکابت؟(اخه زینب داغ دیده ست)

- چرا اخه میدونه یه روزه امام حسنو شبونه تنها گذاشتن،همه رفتن،معاویه لعنت الله علیه همه رو خرید” .... 

 ... 
.... 👇🏽
دلم آسمون میخاد🔎📷
🗞💭 - یکی از اصحاب نگهبانه کنار خیمه ابی عبدالله،میگه دیدم خواهر عرض کرد داداش، میخوام بهت بگم،این ا
. • °
_ نگهبان جزء اصحابه، میگه نگهبانی‌مو رها کردم به سرم زدم،رفتم تو خیمه ی اصحاب، گفتم حبیب چرا نشستی؟زینب بی بی دو عالم نگرانه” پاشید شمشیراتونو آماده کنید دیدم همه ی اصحاب وارد میدون شدن :
.... 👇🏽
💬🌿•|  
_ هر چه میخواهی در این دنیا زندگی کنی بکن! اما اخرش مرگ است .
[آیت‌الله‌مجتهدی‌تهرانی]•
...
✔️🌱[روزانه‌یک‌فتوا‌ماه‌مبارک‌رمضان]
📜  | 

🔖فتوای آیات عظام(خامنه‌ای،سیستانی و مکارم): خیس کردن لباسی که بر تن است، برای روزه دار مکروه است.
..
دلم آسمون میخاد🔎📷
✔️🌱[روزانه‌یک‌فتوا‌ماه‌مبارک‌رمضان] 📜 #مسئله | #احکام_روزه 🔖فتوای آیات عظام(خامنه‌ای،سیستانی و مکار
✔️🌱[روزانه‌یک‌فتوا‌ماه‌مبارک‌رمضان]
📜  | 

❓پرسش: آیا ملاک در ضرر روزه، تشخیص خودم است یا پزشک👨‍⚕️؟ 


✅ پاسخ: تشخیص خود شما ملاک است و همین اندازه که ترس شما عقلایی باشد، کافی است. البته ترس از ضرر گاهی از قول متخصّص، زمانی تجربه بیماری های مشابه و گاهی از تجربه خود انسان به دست می آید. 

📝 فتوای آیات عظام: خامنه ای، سیستانی، مکارم
 
📗 منبع: رساله مصوّر، جلد دو، صفحه٢۴۴، س ۴۵۴

..