#داستان_زندگی_شهید_امین_کریمی
#قسمت_ششم
#شخصیتی_که_بهت_زده_ام_کرد
💞امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها میداد.
قبل از اینکه کاملاً بشناسمش، فکر میکردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشتههای ورزشی چیزی از زنها نمیداند!
🌟اصلاً زمانی نداشته که بین اینهمه زمختی به زن و زندگی فکر کند.
👌اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی و رابطهام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتهام و مقالاتی هم نوشتهام.»
💟واقعاً بهت زده شده بودم...
با خودم میگفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد.
انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد...
✳هیچ چیزی را به من تحمیل نمیکرد مثلاً میگفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد، میتوانید رشته خودتان را عوض کنید اما هرطور خودتان صلاح میدانید.
✳من کنگفو کار میکردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت میکرد و حس مردانه به خانم میدهد.
اینها موجب میشود که زن احساساتی نباشد.
✔به جزئی ترین مسائل خانمها اهمیت میداد. واقعاً بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد!
من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم...
درمقابل امین حرفی برایم نمانده بود....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید...🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahadat_arezoomee
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجم به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر می
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_ششم
حاج آقا کریمی از همرزما و دوستان صمیمی پدرم بود
جانباز و شیمیایی جنگ😐
الانم در حال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن
استاد مهدویت منم هستن
ووووو اینکه مسئول معراج الشهدا🌹🍃 هم هستن
البته اینا همش افتخاره
حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود
خخخخخخ بطور کامل حاجی رومعروفی کردما😉
- سلام استاد
قبول باشه
قبول حق دخترم
حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه
-😳😳😳چه کاری استاد
هم کلاسای مهدویتت شروع میشه
هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا🌹🍃 باش
جلسه است
-چشم
منور به جمال مهدی زهرا✨
-انشاءالله
ساعت ۱۱ شب🕚 بود و من خوابم نمیبرد
به سمت آلبومی که از عکسای کودکی، نوجوانی، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم
صفحه اول و که باز کردم
بابا تو ۳-۴ سالگی بود
دست کشیدم روی عکس
بابا قرار مربی مهدویت بشم😊
بابا پسرت دوروز دیگه از سوریه برمیگرده😍
مداحی بابا مفقودالاثر و گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشید😭
تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰
نوزده سال پیش
این عکس اوج حسرت منه
بابا و مامان
حسین دستش تو دست مادر
زینب تو آغوش پدر
مادر هم منو باردار بود😊
تو این عکس مادر منو ۶ماهه بادار بود
دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت🌷 پدر و تولد من
امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سیدجواد سریعتر از زینب به سمتش دوید
اون بغل
چیزی که من یه عمر تو حسرتش بودم
حسرت آغوش پدر 😔
هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود
نه آغوش پدر..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
صلوات بِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
و هو الشهید♥ ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸 #آرامش_از_دیدگاه_قرآن #قسمت_پنجم 3⃣✨أَمن : ✍قرشی، بحث نسبتاً مبسوطی درباره این
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸
#آرامش_از_دیدگاه_قرآن
#قسمت_ششم
عوامل ایجاد اضطراب و ناآرامی
✍برای آنکه به عوامل ایجاد آرامش در نگاه قرآن بپردازیم، ابتدا باید ریشه نگرانی ها و ناآرامی های بشر را بشناسیم.
🔻عوامل گوناگونی می تواند موجب بروز نگرانی و پریشانی شود؛
از جمله:
🔸#ترس از آینده مبهم
🔸#اندوه بر گذشته تاریک
🔸#ضعف و ناتوانی در برابر #مشکلات
🔸#احساس_پوچی در زندگی
🔸#بی_توجهی و #قدرنشناس
اطرافیان،
🔸سوءظن ها و تهمت ها
🔸#دنیاپرستی
🔸و وحشت از مرگ.[۱۱]
✍در یک تقسیم بندی کلی، می توان دو عامل #درونی و #بیرونی را منشأ و ریشه تمام ناآرامی ها دانست.
🔻 عوامل درونی و فردی
مثل :
احساس پوچی و حقارت،
🔻و عوامل بیرونی و اجتماعی
مثل :
رعایت نکردن نظم و قانون و حقوق دیگران و نبود امنیت.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
پي نوشت :
[۱۱]. مکارم شیرازی و دیگران، تفسیر نمونه، ج ۱۰، ص ۲۱۱
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🌀 خواستگاری خلفا از حضرت زهرا سلام الله علیها 🔹 حضرت فاطمه چون به سن ازدواج رسیدند بیشتر شخصیت های
✨﷽✨
#حبیبه_خدا
#قسمت_ششم
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
❤️ پیوند مقدّس دو نور در آسمان ها
🔹در مورد ازدواج امیرالمؤمنین با مادر سادات و اینکه پیوندشون اول توی آسمون ها صورت گرفته و ملائکه به این موضوع شهادت دادند احادیثی اومده.
🖋ابن مسعود میگه: رسول خداﷺ فرمودند: خداوند مرا مأمور به ازدواج فاطمه با علی نمود."۱"
🎊 مهریه حضرت زهرا سلام الله علیها
🌱روایات مختلفی اومده درباره مهریه ایشون. بعضی ها زمین،بعضی ها خمس زمین و گاهی نصف دنیا و ربع دنیا،بهشت و جهنم،زره مخصوص حطمیّه پوتصد درهم و.....
البته بیشتر مورخین مقدار پونصد درهم رو صحیح تر میدونند.
✨حضرت زهرا به پدر بزرگوارشون می فرمایند: پدرجان! از خداوند والا بخواه شفاعت گناهکاران امتت مهریه من قرار دهد."۲"
🌀 صورت جهیزیه مادر سادات
🌱"پیراهن زنانه به مبلغ هفت درهم" "روسری بلند به ارزش چهار درهم" "قطیفه مشکی خیبری" "تخت مخصوص عربی" "دو عدد تشک یکی پشمی و دیگری از لیف خرما تهیه شده بود" "چهار عدد بالش" "پرده خونگی" "حصیری برای فرش خونه" "آسیاب دستی" کاسه مسی "مشکی از پوست" "کاسه چوبی برای شیر" "ظرف مخصوص آب" "آفتابه برای وضو" "دو بازوبند نقره ای"
"چند کوزه سفالی" "سبوی سبز رنگ" "۳"
همه اینها با فروش زره امیرالمؤمنین به دست اومده.
📌پی نوشتها:
📚 ۱. کنزالعمال:ج۱۱،ص۶۰۰
📚 ۲. عوالم:ج۱۱،ص۳۵۴
📚 ۳. کشف الغمّه:ج۱،ص۳۵۹
🌀ادامه دارد....
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️