eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.4هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 💟فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد. 🔹گفت «زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!  برای همه دوستانم تعریف کرده‌ام.» 🔸گفتم «واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟» 🔹گفت «پس چی؟ این‌طور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...» 🔸گفتم «خب مطمئناً  تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوق‌ات...» خوشحالی‌اش واقعی بود. هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بودم.  با خوشحالی و خندان رفت.... هر روز با من تماس می‌گرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و ... به تلفن همراه‌ام زنگ می‌زد. 💕روی یک تقویم برای مأموریت‌اش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها می‌رسید با ذوق و شوق آن روز را خط می‌زدم و روزهای باقی‌مانده را شمارش می‌کردم.. ❤وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همان‌هایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود می‌گفت «چون من آنجا خورده‌ام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!» 🍃تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود. ✔وقتی هم مأموریت می‌رفت اگر آنجا به او خوردنی می‌دادند، خوردنی‌ها را با خودش می‌آورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم ✳وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمی‌گردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد ! همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند. 🔴حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک می‌دادم و می‌گفتم «کی می‌رسی؟» آخرین پیام‌ها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش! دیگر نمی‌توانم تحمل کنم 🌠آن شب با خودم گفتم «همه چیز تمام شد.»آنقدر بی‌تاب و بی‌قرار بودم که فکر می‌کردم وقتی او را ببینم چه می‌کنم؟ می‌دوم، بغلش می‌کنم و می‌بوسمش. شاید ساکت می‌شوم! شاید گریه می‌کنم! دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می‌کردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه می‌کنم؟ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیداری من بود...  امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت... 🌹و حالا همه سختی‌ها تمام می‌شد!  مطمئناً دیگر قرار نبود لحظه‌ای از امین جدا شوم...  بی او عمری گذشت... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید...🌹🌹🌹 @shahadat_arezoomee 🍃🌹
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_هفدهم یه ذره استراحت کردم بعد پاشدم حاض
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈رقیه به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه از اتاق خارج شدیم مادر آقای حسینی گفت که دهنمون شیرین کنیم ؟🍰 -حاج خانم من به آقاحسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن، بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود یعنی چی رضایت پدرم😳 -خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزار شهدا🌷 خوابیده پدرمه پدری که حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش لمس نکردم حسرت آغوش پدر میدونی یعنی چی مامان اصلا پدر یعنی چی حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه واگرنه به خود حضرت زهرا هیچوقت ازدواج نمیکنم فهمیدید با گریه دویدم سمت اتاقم عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با حق حق باهاش صحبت کردن _ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمیکنم 😭😭😭 با گریه خوابم برد خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه خودمم عروسم پدرم با لباس خاکی بسیجی اومد سمتم دستم و گرفت گذاشت تو دست سیدمجتبی، بعد سرم بوسید گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومد من سیدمجتبی رو تایید کردم، مبارکت باشه گریه میکردم آغوشش باز کرد رفتم تو آغوشش اشکای من و بابا هردو روان بود 😭😭😭😭😭 بابا خیلی دوست دارم سرمو بوسید منم دوست دارم بابا جان با گریه بلندشدم ساعت اذان صبح بود بابا فدات بشم عاشقتم رفتم پایین حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن مادرم بانگرانی گفت: رقیه چی شده؟ بریده بریده گفتم مـــــ😭😭ا مان _جانم عزیزم _بابا بابا اومد خوابم سید مجتبی تایید کرد مامانم بابام تو عقدم بود مامان آغوشش باز کرد سکوت مادر و گریه های من امروز قراره ساعت ۱۱همرزم شهیدبابایی مهمون ماباشند ساعت ۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشه بگم سیدمجتبی خدایا 😂😂🙈🙈🙈 وارد معراج الشهدا به نشان تو دستم نگاه کردم یعنی متاهل وارد اتاق مصاحبه شدم إه آقای حسینی اومده -سلام خوب هستید سید:ممنون خانم گل شما خوبی؟ -ممنونم آقای حسینی سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه من و شما محرمیم ۱۰روز دیگه عقدمونه حالا سیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید -🙈🙈خب من خجالت میکشم سید:من فدای خجالتت بشم از شما آقاسیدم مقبوله سرلشگر محمدی ب گوشی آقاسید زنگ زد که نزدیکه بعداز یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ صلوات بِـفـرِښـٺ‌مُـۏمِـڹ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
و هوالشهید♥ ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کار
و هو الشهید♥ ✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✨﷽✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ◾️ مناظره حضرت زهرا با خلیفه اول 🔸توی کتب معتبر شیعه و سنی که خطبه های اون حضرت رو نقل کردن اومده که چون خلیفه اول فدک رو از مادر سادات گرفت اون حضرت ضمن ایراد خطبه فرمودن:( ای پسر ابی قحافه! آیا در کتاب خدا آمده که تو از پدرت ارث بری ولکن من نتوانم از پدرم ارث برم؟ عجب امر تازه و زشتی را آورده ای؟! چه زود احکام الهی را به بازی گرفته‌ و آن را پشت سر می اندازید؟! مگر خدا در سوره نمل آیه۱۶ نمیگوید:سلیمان(پیامبر) از حضرت داوود(پیامبر) ارث برد؟ مگر زکریای نبی خدا از خدا درخواست فرزند نکرده و نگفت:پروردگارا! مرا فرزندی ده تا از من و آل یعقوب ارث برد؟ ابوبکر! آیا خداوند در سهم پسر و دختر نمیگوید: سهم پسر دو برابر دختر است؟) 🔸حضرت آیات دیگه ای هم در اثبات ارث قرائت کردن و نتیجه گرفتن؛این آیات همه انسان ها رو در استحقاق ارث از پدر و بقیه مورثها مجاز دونستن تو چطوری من رو از ارث پدر محروم کردی؟ 🔸بعد ادامه دادن:( آیا چنین میپنداری که من حقی در ارث ندارم؟ و یا خداوند شما را مخصوص آیه ای نموده که پدرم را از آن خارج ساخته است؟ و یا اینکه خود را از پدر و پسر عمویم علی _نسبت به قرآن_داناتر میدانید؟ ابوبکر! هر چه می خواهی بکن و فدک را نگه دار. روزی میرسد که تو را در پیشگاه خدا ملاقات میکنم و داوری را به خدا میسپارم. خدا چه داوری خوبی است. و وعده گاه رستاخیز که در آن روز اهل باطل زیان خواهند کرد.) ▫️بعد صحبت های مادر سادات در حالی که ابوبکر به شدت سرکوب شده بود کاملا خودشو گم کرده بود،توأم با شک و اندوه بلند شد و بعدِ حمد و درود بر پیامبر،حدیث جعل شده ای که خودش ساخته بود به حضرت رسولﷺ نسبت داد و گفت:(ای دختر پیامبر! من تو رو از دخترم عایشه بیشتر دوست دارم و ای کاش من میمردم و پیامبر زنده بود. من حق تو رو نگرفتم بلکه از حبیبم رسول خداﷺ شنیدم که فرموده: ما پیامبران از مال دنیا چیزی به ارث نمی گذاریم.)"۱"(😳😐) 🖋ابن ابی الحدید که دانشمند بزرگ اهل سنت که علاوه بر عشق امیرالمؤمنین،تعصب شدیدی به خلفا داشته و بعضی کاراشون رو توجیه میکرد اینجا بعد از تحقیق میگه:(این حدیث منسوب به پیامبرﷺ از طریق بقیه نقل نشده و فقط ابوبکر این حدیث رو گفته.)"۲" 🔹خود مادر سادات چون این حرف ها رو شنیدن گفتن:ابوبکر! بگو ببینم که وارث پیامبرخداﷺ تو هستی یا اهل و عیال او؟ ابوبکر:بلکه عیال و خانواده او. -:بنابراین سهم پیامبر و اهل بیت او چه شد؟ 💠بازم ابن ابی الحدید نتیجه خوبی گرفته و میگه:( این حدیث عجیبه چون حضرت زهرا گفتن:تو از پیامبر ارث میبری یا خانوادش؟ ابوبکر هم گفته:خانوادش. این اعترافیه که پیامبر خدا ارث میذاره و خونوادش ازش ارث میبرن. (پس حدیث مجعول ابوبکر بدون شبهه صحت نداشته و دروغه) 📌پی نوشتها: ۱. نحن معاشر الانبیاء لا نُورَث 📚 ۲. شرح نهج‌البلاغه:ج۱۶،ص۲۲۱ 🌀ادامه دارد.... ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️