eitaa logo
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
12.6هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . ارتباط با مدیر کانال @Majnoon1108 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (س) 💕بعد از ازدواج فهمیدم،امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود. آنجا گفته بود: 🍃 «خدایا، تو می‌دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را می‌خواهم که این ملاک‌ها را داشته باشد...» 🌟بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.» 💌امین می‌گفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!» 💔مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم! ‌به خواستگاری برویم! می‌گفت «با حضرت معصومه معامله کرده‌ام.» 💕من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری می‌‌آمد به دلم نمی‌نشست! برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده‌ام خیلی مهم بود. 🍃دلم می‌‌خواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف... می‌دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است. 👌شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می‌دهد این چله را آیت‌الله حق‌شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!! کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین‌ها، سختی بکشم. 🌟آن‌هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم... 💟چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم. چهره‌اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او می‌روند و حاجت می‌خواهند اما به جز من هیچ‌کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!! 🔴 هیچ‌کس از چله من خبر نداشت.... به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری‌ام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌹🌹ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/shahadat_arezoomee ≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈🌹🌹≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_هفتم راوی👈زینب زینب: وای خاک توسرم سید
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈حسین زینب و فرستادم بالا استراحت کنه خیلی ضعیف شده امیدوارم با ورودش به تیم مصاحبه شهدا🌷 کمی قوی بشه تو همین فکرا بودم که صدای زنگ در بلند شد در و باز کردم با چهره‌های شاد بچه‌ها روبرو شدم 😁 دوست صمیمیم سیدمجتبی اول از همه وارد شد و درهمون حال گفت رسیدن بخیر مدافع✋ -‌ممنونم داداش بیاید تو سیدمجتبی: راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم📱 گفت پنجشنبه بریم معراج -إه پس توام تو اون جلسه هستی⁉️ سیدمجتبی: آره محمد: داداش تعریف کن سوریه چه خبر -الحمدالله امنه ان‌شاءالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه با بچه‌ها از پایگاه، بسیج و هئیت حرف زدیم🍃 سیدمجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه توام خسته‌ای فعلا یاعلی✋ -یاعلی سیدمجتبی یاالله ما بریم بچه‌ها رو تا دم در بدرقه کردم فکرم شدیدا درگیر حرف سیدمجتبی شد یعنی حاجی چه فکری تو سرشه 😏😏😏 تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ🛎 بلند شد برای احتیاط گفتم کیه⁉️ صدای زنونه: بازکنید در و باز کردم حسناخانم از دوستای رقیه بود سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل حسنا خانم ممنون به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت میکنم در بازمیکنم میبینم معصومانه خوابیده 😴 چقدر ضعیف شده 😔😔 امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم قویش کنه به سمت تختش میرم 🛌 -رقیه جان خواهر گلم پاشو عزیزم پاشو بریم مزارشهدا 🌷 رقیه با صدای خواب آلود:😑😑😑 چشم -پس تا تو حاضر بشی من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم رقیه :چشم 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃═════ صلوات بِـفـرِښـٺ‌مُـۏمِـڹ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
و هوالشهید♥ ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گ
و هو الشهید♥ ✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸 #آرامش_از_دیدگاه_قرآن #قسمت_هفتم 🍃🌹مهم ترین عامل ناآرامی انسان از نگاه قرآن، کفر و
عوامل ایجاد آرامش در قرآن 🌹🍃احساس امنیت و آرامش، در آیات قرآن و روایات اهل بیت-علیهم السلام- در سطح وسیعی مورد توجه قرار گرفته حتی نگاهی قدسی به این مقوله شده است 🔻 آرامش، فقط از سوی خداوند بر بندگان مؤمن وارد می شود؛ 🕋هُوَ الَّذِي أنْزَلَ السَّکِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأرْضِ وَ کَانَ اللَّهُ عَلِيماً حَکِيماً؛ (فتح /4) اوست آن كس كه در را فرو فرستاد تا ايمانى بر ايمان خود بيفزايند. و سپاهيان آسمان ها و زمين از آنِ خداست و خدا همواره داناى سنجيده كار است. .................................... 🔻آیه، به صراحت منشأ آرامش را فقط خداوند می داند. 🔻 بنابراین، سایر عوامل آرامش به صورت ؛ بلکه بر رخ می دهند.
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_هفتم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَ
✨﷽✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 🌱 علم و آگاهی فضه خادم اهل بیت 🎊در این قسمت به علم و دانش خادم اهل بیت حضرت فضّه می پردازیم که قطره ای از دریای علوم مادر سادات به حساب میاد: ▫️ایشون زنی فقیه و دانا بودند. یه روزی یکی از زائران بیت الله الحرام از قافله عقب موند و توی این گیرودار متوجه زنی شد که اون هم راه رو گم کرده. مرد پرسید:(تو کیستی؟) زن با خوندن آیه هشتاد و نه سوره زخرف به مرد فهموند که چرا سلام نکردی؟ مرد:سلام عليكم زن:عليكم السلام _در این صحرا چه میکنی؟ زن: وَمَن يَهْدِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِن مُّضِلٍّ (با خوندن این آیه مرد رو متوجه گم شدنش کرد.) _تو از جن هستی یا بشر؟ -يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ(یعنی از بشر هستم) _از کجا می آیی؟ _ يُنَادَوْنَ مِن مَّكَانٍ بَعِيدٍ (یعنی از مدینه) _کجا میروی؟ _ وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا (کنایه از اینکه عازم حج هستم) _کی از خانه خارج شدی؟ _وَلَقَدْ خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ (یعنی شیش روز از مدینه خارج شدم) _آیا میل طعام دارید؟ _وَمَا جَعَلْنَاهُمْ جَسَدًا لَّا يَأْكُلُونَ الطَّعَامَ (یعنی اینکه نیاز به غذا خوردن داره) مرد به اون غذا داد و بعدش گفت:کمی شتاب کن. _لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا (یعنی بیشتر از این نمیتونم) _پس بیا باهم سوار مرکب بشویم. _لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا (سوار شدن زن و مرد نامحرم به یک مرکب خطرناکه) 🔸مرد پیاده شد و زن رو سوار کرد زن گفت: سُبْحَانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَٰذَا (منزه است آن خدایی که این را برای ما مسخر کرد) مرد میگه: بدین طریق خودمون رو به قافله رساندیم،من از زن پرسیدم:آیا در میان کاروان کسی را داری؟ زن با خوندن آیه۲۶ص،آیه۱۴۴آل عمران،آیه۱۲مریم،و آیه۱۱طه که به ترتیب نامهای مبارک داوود،محمد،یحیی و موسی است مرد رو متوجه چهار فرزند خودش کرد. مرد با صدای بلند کاروان رو صدا زد و نام این افراد رو خوند؛ ناگهان چهار جوان سمت مرد اومدند. از زن پرسید: اینان کیستند؟ زن با خوندن آیه۴۶کهف فهموند که اون ها پسرش هستند. جوون ها خدمت اون زن رسیدند زن با خوندن آیه ای خواست که به مرد نیکی کنند. مرد از جوون ها پرسید: این زن کیست؟ _این مادرمان فضه است که بیست سال تمام مقصود خویش را با خواندن قرآن بیان می کند."۱" 📌پی نوشتها: 📚 ۱. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۸۶و۸۷ 🌀ادامه دارد.... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️