eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
11هزار ویدیو
116 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ ══🍃💚🍃══════ فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی رو خیلی وقت بود میشناختم شاید، از دوران دبیرستان، پسر خوبی بود😊 چرا بدون فکر گفتم نه من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️ خوابم نمیبرد از بس غلط زده بودم روانی شدم رفتم تو حیاط وضو گرفتم🍃 خونه ما آپارتمانی نبود برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود قامت نماز شب بستم ؛ ۱۱ رکعت نماز عاشقی بود بعدش زیارت عاشورا خوندم🍃 نمیدونم چرا دلم خاست همون جا تو حیاط بخوابم😴 رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو برداشتم، أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم شاید ده روز خخخخ ده روز خیلیه 😳😳 خوب اول بذار پروفایلم و عوض کنم اووووم 🙄🙄🙄 آهان این عکس شهید زین‌الدین خیلی قشنگه من شهید زین‌الدین و دوست داشتم 😍😍 فردا صبح باید معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم؛ تا محرم فقط ۲روز مونده؛ أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه، برم منم ک چقدر رفتم الان منو دار میزنه🔫 ساعت گوشی و نگاه کردم😱😱😱😱خاک عالم ۳ صبحه حالا اشکال نداره بذار پیام بدم -‌سلام عروس خانم فرحناز جونم 🙈🙈 این ده روز و داداشم تازه از سوریه اومده بود من نبودم. ارسالش کردم ؛ وییی هردو تیک خورد✅✅ فرحناز :🔪🔪🔪میکشمت اصلا قهرم اصلا بیخود چک نکردی اصلا دیگه دوست ندارم وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو😍 اذیت کردی -وای کدوم محمد هادی ؟ فرحناز :خاک تو گورت محمدهادی مهدوی، آقاهمون ❤️❤️❤️ -بچه پرو در کل آقا مبارک باشه ما هم عروس دار شدیم👌😍 فرحناز : وای خاک تو سرت من و نمیدیدی بگیری 😁😁😁 حالا کی عروستونه؟ -حسنا کریمی فرحناز : وای عزیزمـ😍 فردا معراج الشهدا هر دوتون و میکشم خخخخخ مزاحم نشو شب بخیر🌙 بخابم عایا، ساعت ۳:۱۸ دقیقه است اذان ۵:۳۰ صبحه یکی عایا، بیدارم میکنه⁉️ خوابم برد😴 برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد نماز که خوندم بازم خوابیدم 😊😊😊 ساعت ۹ بعداز صبحانه من و حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا برای سیاه پوش کردن 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ صلوات بِـفـرِښـٺ‌مُـۏمِـڹ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✍️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✨﷽✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 🍂 درخواست کمک مادر سادات از مهاجرین و انصار 🔹وقتی که خلافت امیرالمؤمنین غصب شد،مادر سادات در کنار خانوادشون به یک تلاش همه جانبه دست زدن و شبونه به در خونه های مهاجرین و انصار می رفتن و میگفتن:(ای مهاجرین و انصار! به یاری خدا بشتابید من دختر پیامبر شما هستم و شما با آن حضرت بیعت کرده اید که از او و فرزندانش مثل خود و فرزندانتان دفاع کنید. بنابراین بر تعهدات خویش عمل کنید.) (اما کسی یاریشون نکرد.😔) توی این حدیث اومده که حضرت چهل شب متوالی این دعوت رو ادامه دادن ولی با بی مهری و بی تفاوتی اونها مواجه شدن."۱" 💠در حدیثی (خطبه طالوتیه) اومده که در پی دعوت حضرت شبونه سیصد و شصت نفر اعلام آمادگی کردن و مولا امیرالمؤمنین فرمودن: هر کی میخواد فردا در کنار من با تموم وجود با دشمنان مبارزه کنه،سرش رو بتراشه و با سلاح و شمشیر در "احجار الزّیت" حاضر بشه. امیرالمؤمنین به نشانه آمادگی برای مرگ،سر خودشون را تراشیدن و در اونجا حاضر شدن. تو اون روز به جز پنج نفر:(ابوذر،مقداد،حذیفه،عمار و سلمان) از کسی خبری نشد... ."۲" 🖤 گریه مادر سادات برای مظلومیت امیرالمؤمنین ⚫️امام صادق میگن:( چون وفات فاطمه نزدیک شد شروع به گریه کرد. امیرالمؤمنین به او گفت: ای سرور من! چرا گریه میکنی؟ فاطمه عرض کرد: بر آن چه پس از من بر تو خواهد گذشت. علی فرمود: تو گریه نکن، این مسأله در راه خدا برای من کوچک است. زهرا وصیت کرد که: علی به آن دو خلیفه اجازه ندهد در تشییع جنازه فاطمه شرکت کنند و حضرت نیز چنین کرد. "۳" ▪️مادر سادات فقط اینجا گریه نکردن، وقتی امیرالمؤمنین رو برای بیعت مسجد بردن هر چند مجروح بودن ولی باز برای یاری مولا به مسجد اومدن و خطاب به ستمكاران فرمودند:(وای بر شما! چه حرکت ظالمانه ای انجام دادید.) ایشون در حالی که پیرهن پیغمبر رو بر سر گرفته بودن گفتن:(سوگند به خدا اگر کوچکترین جسارتی به علی کنید، موهای خود را [در جمع زنان] پریشان نموده و از خدا میخواهم که عذابش را بر شما نازل کند. چند لحظه بعد آثار عذاب الهی پیدا شد... امیرالمؤمنین از حضرت خواستند نفرین نکنن."۴" ❤️این احادیث نشون میده مادر سادات چه عشق و علاقه ای به مولا امیرالمؤمنین داشتن و برای ولایت و خلافت ایشون چه جان فشانی ها انجام دادند. 📌پی نوشتها: 📚 ۱. عوالم:ج۱۱،ص۶۰۰ 📚 ۲. اصول کافی:ج۸،ص۳۳ 📚 ۳. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۲۱۸ 📚 ۴. اصول کافی:ج۸،ص۲۳۷و۲۳۸ 🌀ادامه دارد.... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️