eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
برای پر زدن سبقت گرفته خداوندا ، برادر از برادر ... بچه های سپاه ... خبر شهادت مهدی و مجید را آوردند و عکس‌هایشان را برای چاپِ اعلامیه و نصب روی‌ تابوتشان می‌خواستند آلبوم ها را زیر و رو کردیم ؛ جای خالی عکس ‌های مجید نظرمان را جلب ڪرد ... گویا بار آخری که به خانه آمده بود تا توانسته بود عکس هایش را از آلبـوم ها جمع کرده بود تا اسیر شهرتِ شهادت نشود و با خلوص بیشتری این بار آخر را به جبهه برود.... ✍ راوی : پدر شهیدان زین‌الدین ( مرحوم حاج عبدالرزاق زین‌الدین ) @shahdat_kh313
🔺توهین شارلی ابدو به پیامبر یادتونه که؟ مکرون گفت کشور ما آزادیه؟! حالا دیودنه کمدین مشهور فرانسوی را بخاطر انتقاد از یهود میندازن زندان😐 آزادی تون بخوره تو سر تون (ص)
🌱🧡|•  یک زن و سه بچه قدو نیم قد از دار دنیا چیزی ندارم به جز یک پیام: «قیامت یقه تان را میگیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید»   شهید مجید محمودی🥀 @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز دروغ و باز رسوایی ضد انقلاب (ترور مجازی) تهمت به نوه شهید فخری زاده زدن و عکس یه بیحجاب در کانادا را منتشر کردن شایعه سازان از هر فرصتی برای ساخت شایعه استفاده میکنند از دیروز تصاویری تحت عنوان نوه شهید فخری زاده ساکن کانادا در شبکه های اجتماعی باز نشر میگردد که ادعا میشودتصویر دختری که در کنار پیکر شهید فخری زاده است پارمیس فخری زاده ساکن کانادا است که در اینستاگرام فعالیت دارند. پاسخ این شایعه را خود خانم فخری زاده با انتشار ویدیویی دادن
4⃣1⃣ ✅ اخلاق کرونایی 🔸 از کرونا، ضد عفونی کردن دست، دستگیره، کلید، عینک و گوشی را آموختیم. 🔹 کاش بیاموزیم که چشم، گوش، دل و زبان را از نگاهِ بد، غیبت، دروغ و سوءظن ضدعفونی کنیم.
💚🦋|||• [ آگاھ‌ڪردن‌مردم؛ هوشیاربودن‌ودشمن‌را درهرچھره‌ولباسی‌‌شناختݩ؛ اساسۍترین‌تڪلیف‌ماست♥️✌️🏿🌱] ‌• آسدعلۍ @shahadat_kh313
🔰 عكس مربوط به روز وداع شهيد سيد محمدحسن ميرجعفری است؛ پدر بزرگوارش، حجت الاسلام سيدابوجعفر ميرجعفری در پشت عكس نوشته است: «تولد سيد محمدحسن مصادف بود با روز ولادت امام حسن و روز شهادتش هم مصادف بود با روز شهادت امام حسن علیه السلام. او در سن هجده سالگی و در روز عيد قربان از قزوين اعزام شد و پس از دو سال دوری از خانواده و شهرش به شهادت رسيد. اميد است اين قربانی را خدای متعال از ما قبول فرمايد.» 📎راوی: حسن شكيب زاده @shahdat_kh313
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهاردهم ✍با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛نرم و آرام: - اشتباه
مجنون المهدی«عج»: 🍃🌸🌺🌼 🍃❤️ 🌸 (الف) ✍به سمتم خم شد دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت. چشمانش،آهنگ عجیبی داشت: - کُشتمش..فرستادمش ... فنجانِ قهوه از دستم رها شد دنیا ایستاد. ای کاش میشد،کیوسکی بود و تلفنی سکه ای،تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض دادنِ سازش،تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم. دانیال ...دانیال...دانیال! بی وزن ایستادم درِ کافه را نمیدیدم اما جهت سرما را حس میکردم. دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست. صدای محوی از عثمان به گوشم رسید،سرزنشی رو به صوفی: - مگه دیوونه شدی..داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟ پشت در کافه گم بودم کدام طرف؟ از کدام مسیر باید میرفتم؟ پاهایم کجا بود؟ چرا حسشان نمی کردم؟ سرما،دلم سرما میخواست. رفتم... درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها رو به روی رودخانه بودم باد،زمستانش را از تن این آبها می آورد؟! سرمای میله ها را دوست داشتم... محکم در دستانم فشارشان دادم دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکردم؟ مادر چطور؟ او هم عادت میکرد؟ چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟ یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمیکردند؟ چه خدایی داشت این دانیال! دستِ دادن نداشت،فقط گرفتن را بلد بود. آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم،زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد. ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و شال و کلاهی بر سر و گردنم باز هم عثمان! راستی،این مسلمانِ دیوانه؛دلش را به چه چیز خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟ اصلا این خدا،خانه اش کجاست؟ در سکوت کنارم ایستاد شاید یک ساعت؛و شاید خیلی بیشتر. بلاخره او هم رفت بی هیچ حرفی! آسمان غروب را فریاد میزد و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت: - بخور سارا حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی نمی خواستمش من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر آغوشِ دانیال بودم... تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم عثمان هم: - دختر لجبازی نکن صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده بخور یه کم گرم شی الانه که از حال بری اونوقت من تضمین نمیکنم که اینجا ولت نکنم و تا خونتون ببرمت. عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟ لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت: - خیلی کله شقی! عین هانیه! هانیه اش پر از آه بود و جمع شده در خود، با آرامترین صوت ممکن گفت: - چقد دلم براش تنگ شده😔 نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟ من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ و زندگی هانیه؟ - سارا یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون و تو قلبت دفن کن؟ باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُرد همونطور که خواهر کوچولوی من مُرد. حرفای صوفی رو شنیدی؟ اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی از دانیال،از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی! به نظرت چیزایی که شنیدی،اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟ سارا واقع بین باش!حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 (ب) مکث کرد،طولانی: - سارا،دانیال زندست! آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت عثمان زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم - چی گفتی؟ و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد. بخور الانه که کل بدنت تَرَک برداره دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست؟ از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست،پشت سرت اومدم دریغ از یه بار لرزیدن. ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟😕 دیگه کم کم باید ازت بترسما ! وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد. عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد. - دیگه این کمر،کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته چرا جواب سوال و نگاهم را نداد؟ایستادم. درست در مقابلش - دانیال کجاست؟ برگردیم پیش صوفی چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده...گفت که خودش دانیالو کشته! و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید. - صبر کن کجا با این عجله؟صوفی رفته ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده یقه ی عثمان را چنگ زدم - کجا رفته؟ تو فرستادیش که بره،درسته؟ توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟ اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم،هان؟ اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم که همه اینا چرتو پرت نباشه؟ اول میگین دانیال مرده،حالا میگین زندست! توام یه مسلمون بدی!مثه پدرم
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 (الف) ✍🏻 - مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی! چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنفرم... و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد. این اولین سیلیِ عمرم بود؛آن هم از یک مسلمان قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم! درست بعد از مسلمان شدنش! چه اولین هایی را با این دین تجربه نکردم... آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ای که سرمازدگیش، سیلیِ عثمان را مانند برشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد دست از یقیه اش کشیدم انگار زمان قصدِ استراحت نداشت عثمان عصبی،دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم باید میرفتم آرام گام برداشتم،بی حس و بی هدف! این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست؟؟ گاهی شانه هایم را فشار میدادی و با خنده میگفتی که با یک فشار میتوانم خوردشان کنم؟ جان سخت تر از چیزی هستم که فکرش را میکردی! ادامه دارد.......
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 (ب) ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد،ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش‌درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کند، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم. صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود( به درک). ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش. انگار تهوع و درد هم دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی می کردند محض نابودیم! از فرط درد معده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد! معده ام بهم خورد. چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛ تنهایی،بدبختی،بی کسی... و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان می داد از جایگاه تاسف! دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: - همشونو میخوری! فقط معدت مونده که بالا نیاوردیش! رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ای که کنارش نشسته بودم. من از متنفر بودم و او،این را نمیدانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد: - بخور! همشو برات تعریف میکنم. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست! گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره واسه امروز زیادی زیاد بود. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور. و من باز تسلیم شدم: - من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخورم لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت: - اول اینو بخور معدت گرم میشه با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد: - (شروع کن.. بگو..) با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت: - (اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را! - حوصله ی این لوس بازیارو ندارم ایستادم،قاطع و محکم دست به سینه به صندلیش تکیه داد: - باشه،هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت دیر وقته. چقدر شرقی بود این مرد پاکستانی! گرمای داخل کافه،تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها،روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم،تنها! و چتری که بالای سرم،صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند عثمان آمد با چتری در دست: - حتی صبر نکردی پالتومو بردارم. بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدیم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان! حالا خیالم راحت تر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته. اما دلواپسی و سوال کم نبود با چیزهایی که صوفی گفت،باید قید برادرم را میزدم. چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود! اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد - سارا! وقتی فهمیدم چی تو کَلَّته، نمیدونستم باید چیکار کنم. داشتم دیوونه میشدم چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم،عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناستش همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی،عکس دانیال رو شناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده... ⏪ ... نویسنده این متن: 🌸 🍃🌺 💐🍃🌺