eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 - بالاخره اومد پسره ی لجباز عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتر بود. - فک
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (الف) ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬سخت ترین کار دنیا بود و من انجامش دادم،به همت یان و سکوت پر طوفان عثمان مادر در تمام مسیر٬تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی لب از لب باز نکرد. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد،صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد. آخ که چقدر هوس برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش! کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬برای من میگذاشت. هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم،تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬قصاب تر از ایران گذشته بود. زشتتر و کریه تر ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب،یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود به مادر نگاه کردم. مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬تسبیح می انداخت محض رضای خدایش. حالا نوبت من بود،بی میل به اجبار و از فرط ترس،روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.💙 ابلهانه بود،القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصر شکوفایی فکری انسان. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ای نداشت. به رسیدیم. با ترس از هواپیما پیاده شدم. مادر لبخند زد. نفس گرفت٬عمیق چشمانش حرف میزد،اما زبانش نه. ادامه دارد ...
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی(الف) ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) چشمانش حرف میزد،اما زبانش نه. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟ وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک،😳بدون حضور شتر و اسب! با تعجب به اطراف نگاه کردم، فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازی اخبارهای مورد علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمک هایم یاری میکرد، 🔺اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت😳 شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد. آخر دکورِ چهره و لباس زنان و مردان گویای چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.🔻 با قدمهایی بهت زده از دیدن جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم. با چمدانی در دست و مادری حیران!مانده در فضا نه بیرون از در هم نه درشکه ای بود و نه خرابه ای! همه چیز زیبا بود٬درست مانند داخل. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند. دو دختر جوان با و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود،سیاهی را به رخ هر بیننده ای میکشاند و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند. اینجا ایران بود. سرزمین زشتی و کشتار شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین نشسته بود! سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم،مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرس خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬به پیرمرد راننده دادم. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد - اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده،این آدرسو از کجا آوردین؟ از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم. پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد.پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین،آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون. یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ای خاک خورده از گذشته بود. انگار تمام شهر میزبان میهمانان جشن پوش بود. پدر برای آزادی همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید. خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر می داد و گاه پوشان و مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند. از وجب کردن خیابان فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود. صدای پیرمرد بلند شد - تا حالا ایران نیومدی دخترم؟ پیرمرد سری پر لبخند تکان داد - فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید،غصه ات نباشه بابا جان بابا !!! چه مهربانی عجیبی در گفتنش موج میزد. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم! ⏪ ...
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی(ب) چشمانش حرف میزد،اما زبانش نه. گونه ها
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 ✍ نشستن در یک تاکسی زرد،آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ناباورانه ترین ممکنِ دنیا بود. بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرودارِ روز مرگی فراموششان کرده اند. خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود. پر از هجوم زندگی،ریتمی از زدگی و سنت گرایی که در ظاهر عجیب مردم و صفِ غری به نانوایی هایشان کاملا مشهود بود. حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن... چقدر تاسف داشت؛حال این مردم در ترافیکی بی انتها. زندانی شدیم،دلهره ای ملس به وجودم چنگ میزد. پیرمرد راننده سری تکان داد: - هی یادش بخیر این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد. چه روزایی بود،الانمو نبین،تو جوونی یه یَلی بودم واسه خودم. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو دِ برو که رفتیم. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گرد پامم نمیرسیدن. آه کشید٬بلند و پر حزن. - داداشم واسه این انقلاب شد. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم" اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچمونو باهاش میدیم. اما بازم خدارو شکر راضیم امنیت باشه٬ما به نون خشکم راضی هستیم
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_یک ✍ نشستن در یک تاکسی زرد،آن هم در کش
مجنون المهدی«عج»: خدا.. خدا.. خدا.. که برا تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند. باید عادت میکردم خدا وِرد زبان این جماعت ایرانی بود. بالاخره بعد از ساعتها ترافیک سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم. چشمان مادر دو دو میزد،پیرمرد چمدانها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسامی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد. - اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری راستی به ایرون هم خوشی اومدی باباجان😊 ان شاءلله کنگر بخوری و لنگر بندازی اینجا یه تیکه نون بربریش می ارزه به کل فرنگستون و آدماش چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬درست مثل تمام مسلمانان ترسو در کنار مادر رو به روی خانه ایستادم! درش بزرگ بود و تیره رنگ. کلید را به طرف در بردم اما نه، این گشایش حق مادر بود. کلید را به دستش دادم در را باز کرد با صورتی خیس از اشک و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود. با باز شدن در٬عطری از گذشته بر مشامم خزید. کهنگی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند. خانه ای عجیب درست شبیه همان فیلمهای ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصول درختان بلند و تنومند باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود. و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد و خانه ای بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدید داخلش سراغت را نمیگرفت‌. نمیدانستم حسم چیست؟نفرت یا علاقه؟ اما هر چه بود٬عقل،ماندن را تأیید نمیکرد... پیرمرد کنار ماشینش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد پیرمرد ایستاد - میخواین برین هتل باباجان؟ با سر تایید کردم مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم دستش را کشیدم،تکان نمیخورد درست مانند کودکی لج باز کنار گوشش زمزمه کردم - بیا بریم هتل این خونه الان قابل سکونت نیست مُسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم - اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه،بعد میتونیم اینجا بمونیم. انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت! ⏪ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ میدانیم که در هرلحظه و هرزمان شش دوربین زنده در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند که قرار است روزی در قیامت تمام زندگی ما را به نمایش بگذارند؟ 1️⃣ دوربین اول: دوربین اول خود خدا است. آیه 14 سوره علق: 💢أ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَری؛ ‏آیا انسان نمیداند که خدا او را نگاه میکند. 2️⃣دوربین دوم: دوربین دوم پیامبر اکرم (ص) است. آیه 45 سوره احزاب: 💢يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِدا؛ ای پیغمبر ما تو را فرستادیم که شاهد امت باشی. 3️⃣دوربین سوم: سومین دوربین ائمه اطهار (ع) هستند، آیه 105 سوره توبه: 💢 و قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَی اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ؛ پیغمبر به مردم بگو هر کاری میخواهید، بکنید. اما بدانید که اعمال شما را خدا، پیغمبر و مومنین میبینند. 4️⃣دوربین چهارم: چهارمین دوربین ملائک مقرب خدا هستند؛ آیه ی 18 سوره قاف: 💢 ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيد؛ از شما حرکتی سر نمیزند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند. 5️⃣دوربین پنجم: پنجمین دوربین زمین است. آیه 4 سوره زلزال: 💢يوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛ در آنروز زمین هرچیزی که دیده را بیان میکند. 6️⃣دوربین ششم: ششمین دوربین اعضاء و جوارح خود ما می‌باشند. آیه 65 سوره یس: 💢تكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ در آنروز دست‌ها و پاها شهادت می‌دهند که چه کاری کرده‌اند.
•••[✨🌷]••• پروردگارا..! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونه‌هایِ بهشتی آنان و استشمام بویِ عطر الهی آنان را به من ارزانی داشتی..:) +شهید حاج قاسم سلیمانی @shahadat_kh313
°|🌱📎|° ‌ با خـــــــدایت حـرف بزن|• بخنـد|• درد و دل کن|• اشک بریز|• برایش ناز کن|• خــــــــدا، خریدار بنده‌اش هســـــت|• هر وقت کـــه بیــــایی دوستــــــــــت دارد…🧡✨ @shahadat_kh313
<|🥀✨|> میتونےبشمارے،ببینی‌چند‌تا چفیہ‌خونےشد تا‌چادر‌تو‌خاکۍ‌نشھ . . .🌱 اگه‌میتونےبسم‌اللھ":)✋🏻 بشمار"!💔 @Shahadat_kh313🌻✨
✨یکی از همسایگان وی می گفت:به او گفتم تو از تمکن مالی خوبی برخوردار هستی💳 و همه امکانات مادی برایت فراهم است و در رفاه زندگی می کنی... چطور می توانی این دنیا با آن همه زیبایی و تفریح را رها کنی🎡🏕 و خانواده با محبتت را بگذاری و بروی...!!😲 در جواب من فقط لبخند زد و پاسخی نداد! ✨سرانجام در سومین اعزام به سوریه و در درگیری حما، حسین که تنها دو روز به تولدش مانده بود🎊 به آسمان ها پر کشید و به آرزوی دیرینه اش رسید!(: shahadat_kh313🌻✨
~ ☝🏻💥 گفتش ڪه اگه برا ۲۴ سآعت کردنو آزادڪنه، چیکآر میکنی!؟ هی فکر ڪردم ... فکر ڪردم ... دیدم چقد همه گنآهآرو دآرم همین الآنشم میڪنم !😔 همه چی همین الآن هم عآدیه ! من الآن هم همه گنآهآرو انجآم میدم ، نیآزۍ به آزاد شدنش نیست بس نیس؟ @shahadat_kh313 💞
°°[🖤🌱]°° اینجا رضاً برضاک را می‌خواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بی‌سر را می‌بینم که هم‌دوش زینب آمده‌اند🌷 و بوی یاس و خون در آمیخته هستم.❤️ حرامیان در شعله‌های شرارت می‌سوزند و من بدن بی‌پیکرم را می‌گذارم برای گمنامی برای خاک زمین.🙃 📎بخشی از وصیت نامه شهید محسن حججی✨ @shahadat_kh313