#کلام_شهید
در جامعه انقلاب اسلامی ،
ما دو روند بیشتر نداریم ،
امامت و امت
امامت و حزب الله
والسلام ؛
خط سومی نداریم....
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت
«اللهم عجل لولیک الفرج»
@shahadat_kh313
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
#اسرائیل #جن #جنود_شیطان @shahadat_kh313
⭕️ از تسخیر جن تا احضار ارواح و جادوگری؛ CIA به دنبال نیروهای ماورایی
🌀 ژانویه ۲۰۱۷، سازمان جاسوسی ایالات متحده آمریکا (سیا) در انتشار دورهای اسناد محرمانه و اطلاعات مخفیانه عملیاتهای و پروژههای خود در سراسر جهان، ۹۳۰ هزار سند که به ۱۲ میلیون صفحه میرسید، منتشر کرد.
🌀 اسناد غیر از موضوعات جنجالی و مهمی مانند تلاشهای شکستخورده سازمان سیا برای #ترور فیدل کاسترو، رهبر فقید جنبش ضداستعماری کوبا که سوژه رسانهها شد، دربرگیرنده پروژههای متعدد آمریکا در دهههای ۴۰ تا ۹۰ میلادی بود. از میان آن پروژهها، پروژه استارگیت (stargate) جالب توجه بود
هدف استارگیت، استفاده از تواناییهای ذهنی و قابلیتهای روانی و استخدام نیروهای فرازمینی و ماوراءطبیعی برای جمعآوری اطلاعات بود.
🌀 آمریکاییها که پس از #جنگ جهانی از استفاده المانها از علوم غریبه مطلع شده بودند در خلال جنگ سرد با روسها به تحقیق بر نیروهای ماورایی پرداختند
براساس اسناد افشاء شده، #سیا از سال 1973 با جادوگری به نام «اوری گِلِر» وارد همکاری شد تا او با اتکاء بر توانایی تسخیر نیروهای فرازمینی اقداماتی از جمله جمعآوری اطلاعات برای آنان انجام دهد.
🌀 تسخیر #لانه_جاسوسی آمریکا در آبان ماه ۵۸، چالشی جدی برای همه ارکان و واحدهای #نظامی و امنیتی ایالات متحده ایجاد کرد. بر اساس اسناد افشاء شده در سال ۲۰۱۷، در قالب پروژه «مشاهده از راه دور» ۶ روانشناس آمریکایی موظف شدند شاز طریق تجمیع نیروهای ماوراءالطبیعهای که در اختیار دارند، جزئیاتی از محل سکونت دیپلماتهای آمریکایی و نحوه زندگی آنان به دست آورند.
🌀 هرچند مطابق اسناد سیا، پروژه استارگیت در سال ۱۹۹۵ لغو شد. اما بخشهایی از پروژه به صورت مستقل و مجزا در نهادهای مختلفی از سیا ادامه یافته است.
@shahadat_kh313
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_سیوششم ❣
دوباره بغضم برگشت . دستامو مشت کردم . خیر سرش می خواست برادرم باشه...
کدوم برادری این قدر سرد با خواهرش رفتارمی کنه؟ ...نه ...همون بهترکه برادرم نبود
.... من تو رو برادرم نمی دونم و نمی تونم که بدونم ...
باالخره بعد از چهل دقیقه دور زدن خیابونا کنار یک پارک ایستاد
محمد -: بریم بشینیم تو پارک ...
دستش رفت سمت دستگیره ی در بازش کرد و پیاده شد . قبل از اینکه درو ببنده
خم شدم و صداش کردم . در همون حین عینک بزرگ آفتابیشو از روی داشبورد
برداشتم . خم شد داخل ماشین و نگاهشو بهم دوخت . خالی از احساس . عینکشو
گرفتم طرفش ...
-: بیا اینو بزن ... نمی خوام تا وقتی من تو زندگیتم کسی ما رو با هم ببینه ... نمی
خوام عکس هامون بره سایتها و برات حرف در بیارن که هر روز با یه نفری ...
لبخند محوی زد عینک و از ازم گرفت . صاف شد و در و بست . منم پیاده شدم و
دنبالش راه افتادم . چقدر دلم می خواست لبخند واقعی اش رو ببینم .نه ... لبخند
واقعیش واسه وقتیه که ناهید برگرده ... خدایا ...
نشست رو نیمکت و دستاش رو سینه اش بهم قفل کرد . با فاصله کنارش نشستم و
با عشق به تکون خوردن پاهاش خیره شدم . محاله ممکن بود که من حرف بزنم .
چون مطمئن بودم هیچ عالقه ای به خلوت کردن خودمون نداره .. پس ساکت می
شدم تا حس نکنه داره به ناهید خیانت می کنه . ولی خودم هر لحظه می شکستم .
باالخره به حرف اومد ...
محمد -: می خوام امشب با پدرتون صحبت کنم ... می خوام شما هم کمک کنید و
اصرار کنید تا حداکثر هفته بعد یه جشن کوچولو بگیریم و بریم تهران ...
آروم گفتم
-: باشه ...
محمد -: شرمنده که این همه مدت کشوندمتون بیرون ... ترسیدم با خونه
موندنمون از سردی بینمون همه چی لو بره ... آخه ما با هم حرفی نداریم که بزنیم ...بغض کردم . بازم شکستم . تو اونقدر سردی که آتیش عشق من رو احساس نمی
کنی ... نه .... عاطفه تو هیچ سهمی از محمد نداری ... هیچ سهمی ... اینو بفهم ...
صدامو پایین تر آوردم تا لرزشش مشخص نشه
-: درسته ... ما هیچ حرفی با هم نداریم ...
آهی کشید
محمد -: در ضمن از آبان ماه می تونید برید سر کالسا...
تو این مدت مرتضی چند بار هم زنگ زد و کارای دانشگاهمو پیگیری کرد . خیلی
سخت قبول کردن ولی خب محمد نصر بود دیگه . خصوصا که خودشم اونجا درس
خونده بود . هر جور بودم جورش کردن که از دانشگاه خودمون برم تهران . خیلی
سخته ولی من با خودم عهد بستم کاری کنم که تا راضی باشن از آوردن من به این
دانشگاه . این ماه نامزدیمونم می رفتم دانشگاه خودمون .
دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشد . بعد نیم ساعت محمد بلند شد و منم هم به
دنبالش . باالخره برگشتیم خونه . ساعت هشت بود و بابا خیلی وقت بود که اومده
بود . محمد به گرمی با بابا مشغول صحبت شد . منم رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض
کردم و همون قبلیا رو پوشیدم و زدم بیرون .
توی این یه ماه من کلی رو مغزشون کار کرده بودم که می خوام عروسیمو ساده و
بی سر و صدا بگیرم . با این کنار اومدن ولی پدر محمد رو در اوردن تا قبول کنن که
من جهیزیه نبرم . آخرشم پولی که واسه جهیزیه کنار گذاشته بودن رو دادن دست
محمد . حاال بیا محمد رو راضی کن که اینو بگیره !! زیر بار نمی رفت تا اینکه باالخره
مجبورش کردن برش داره . اونم نه گذاشت نه برداشت بلند شد پول رو دو دستی
گرفت طرف من و گفت
محمد -: اینم یه هدیه از طرف من به شما ...
با این کارش چقدر تو دل مامان و بابام جا باز کرد خودشیرین ... :|
مامان با سینی چای از اشپزخونه اومد بیرون . رفتم جلو و با هم یه حلقه تشکیل
دادیم . زیاد محمدو منتظر نذاشتم و شروع کردم .
-: مامان ... بابا ... منو اقا محمد تصمیم گرفتیم یه جشن کوچولو و بی سر و صدا
بگیریم و به جاش پولمونو خرج زندگیمون کنیم ... و ... و ...محمد-: حاج اقا می دونم بابا در این باره با شما صحبت کرده ولی خب بذارین
خودمم بگم ... اگه میشه لطف کنید ... اجازه بدید ما هر چه زودتر عروسی بگیریم و
بریم تهران ... اینطوری خیالم راحت تره و تمرکز بیشتری دارم ...
حدود دو ساعت فقط چونه زدیم تا اخر سر قبول کردن که هفته بعد عروسی بگیریم
. گفتم که من عروسی نمی خوام و یه مهمونی شام ساده فقط ... مامانمو که کارد می
زدی خونش در نمی اومد . حتی گفتم که لباس عروسی اینا رو هم بیخیال ...فقط شام
°•| @shahadat_kh313 |•°
ادامه #پارت_سیوهفتم ❣
_ پسره بیشعوره روانیه بی احساسه ...
فحشام هنوز تموم نشده بود که در پشتی ماشین باز شد . کم مونده سکته هه رو
بزنم . خیلی ترسیدم ... مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و به کسی که از عقب
داشت پیاده می شد نگاه کردم . در رو بست . صاف شد و نگاهم کرد . از چیزی که می
دیدم چشمام داشت از حدقه در می اومد بیرون . اشک هام رو با چادرم پاک کردم .
دوباره نگاه کردم . دهن باز کرد .
-: سالم خانم رادمهر ...
نکنه توهم زدم ؟ ...
لب هام رو به زور از هم باز کردم و جوابشو دادم . ولی نه .... توهم نبود .... خودش
بود ... خوده خود سید علی حسینی !!! مجری پر طرفدار و محبوب !! ...
-: آقای حسینی ...
نذاشت حرفم رو کامل کنم . خندید و گفت
علی -: انتظار نداشتید که عروسیه دوست صمیمی ام نیام ؟ ...
به زور یه لبخند تحویلش دادم . همون لحظه محمد اومد بیرون و پشت سرش
شیده و شیدا و در رو بستن . اومدن سمت ماشین . علی در جلو رو واسم باز کرد .
-: شما جلو بشینید آقای حسینی ... من عقب بشینم بهتره ... محمد خان اذیت
نمی شن ....
لبخند تلخی رو نشست . من هم عقب نشستم و دو طرفم رو شیدا و شیده
محاصره کردن . به دوست محمد سالم دادن . خب شب بود و بیچاره ها نمی دیدن
کی هست این دوست محمد؟ ...
محمد نشست پشت فرمون و آینه رو تنظیم کرد . از تو آیینه بهم خیره شد .
محمد-: می خوای همین االن این بازی رو تمومش کنیم ؟ ...زل زدم تو چشمای درشتش.
-: دیگه دیره ... اونوقت نمی تونم تو چشم پدر و مادرم نگاه کنم ...
محمد- : بعد یه سال می تونی؟ ...
-: اره ... اون موقع می تونم بگم نتونستم با شهرتتون کنار بیام ...
جامون عوض شده بود . حاال من فعالمو جمع می بستم و اون مفرد . سری تکون
داد و راه افتاد . از هیچ کس صدایی بلند نمی شد . همه ماتم گرفته بودن . بد تر از
همه علی . اون چشه ؟ ...
°•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_سیوهفتم ❣
محمد-: حاج اقا می دونم بابا در این باره با شما صحبت کرده ولی خب بذارین
خودمم بگم ... اگه میشه لطف کنید ... اجازه بدید ما هر چه زودتر عروسی بگیریم و
بریم تهران ... اینطوری خیالم راحت تره و تمرکز بیشتری دارم ...
حدود دو ساعت فقط چونه زدیم تا اخر سر قبول کردن که هفته بعد عروسی بگیریم
. گفتم که من عروسی نمی خوام و یه مهمونی شام ساده فقط ... مامانمو که کارد می
زدی خونش در نمی اومد . حتی گفتم که لباس عروسی اینا رو هم بیخیال ...فقط شامانقدر فک زدیم تا باالخره همه چی حل شد ولی مامانم کلی چپ چپ نگاهم کرد که
جلوی محمد تو رودرواسی قرارش دادم . محمد بلند شد تا به خانواده اش خبر بده .
اوه اوه حاال من موندم و نگاهای عین میر غضب مامانم . رفتم جلو و گونه اش رو
بوسیدم .
-: خب مامان درک کن ... محمد یکم دست و بالش تنگه ... نمی خواد از باباش
بگیره ...
با این حرفم اب ریختم روی اتیش . بابام لبخندی زد .
بابا-: دخترم مراعات جیب شوهرشو می کنه ... شما هم زیاد سخت نگیر دیگه ....
مامانم خندید و گونه ام رو بوسید .
مادرم -: ایشاال خوشبخت بشی ....
پدرم دستاشو از هم باز کرد . شیرجه رفتم تو بغلش . پیشونیمو بوسید . محمد
اومد تو جمعمون .
بابا-: ایشاالخوشبخت بشین دوتاتونم ...
من و محمد همزمان گفتیم.
-: انشاهلل...
روز ها مثل برق و باد می گذشت . اصالنفهمیدم چطور سپری شد تا اینکه شب
رویایی زندگیم رسید ...
به خودم که اومدم شیدا داشت محکم به در ضربه می کوبید .
شیدا -: عاطی باز کن دیگه دیوونه ... داری چیکار می کنی؟ ...
آخرین نگاهو تو آیینه به خودم انداختم و در رو باز کردم . شیدا و شیده جلوی در
ایستاده بودن . درست رو به روی من . به انتخاب خودم لباسام بنفش بود .بنفش
بادمجونی . عاشق این رنگ بودم خب ...کلی کرم مالیده بودم و خط چشم محوی و سایه بنفش که انقدر سابیدمش که
رسما دیده نمی شد . یه تونیک بنفش که یه پاپیون بزرگ حریر و سفید رنگی داشت
که از زیر یقه ام تا روی شکمم می اومد و از رو طرفم روی شونه هام دوخته شده بود .
یه دامن بنفش پر رنگتر از تونیکم هم پام بود که طرح های روش خیلی ماهش کرده
بودن . یه روسری هم ترکیب رنگهای بنفش و سفید و صورتی هم مدل لبنانی سر کرده
بودم . چادر یاسی رنگی هم روی سرم بود . با لذت بهم خیره شده بودن .
شیده محکم بغلم کرد و زیر گوش هم آروم حرف می زدیم . ولی در حقیقت من
انقدر ذوق زده بودم که نمی شنیدم شیده چی میگه و نمی فهمیدم خودم چی می گم .
ازش جدا شدم و شیدا نگاه کردم . نگاهش توی اتاقم بود . رد نگاهش رو گرفتم و
دوباره برگشتم سمتش . داشت به چمدون های کف اتاقم نگاه می کرد . دستشو
کشیدم و محکم بغلش کردم .
-: بیخیال آجیه ناسم ... راحت می شی از دستم ...
با ابن حرفم بغضم ترکید و هم زمان شیدا و شیده هم . من که تکلیفم با دلم
مشخص نبود . هم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم و هم از شدت غم داشتم می
ترکیدم . خوشحال از اینکه با محمد بودم و ناراحت از اینکه اونجا تنهاتر از همیشه می
شم . خودم باید تنهای تنها بار غم همه سختی های روبروم رو به دوش بکشم . با هم
تو بغل هم گریه می کردیم و شیده هم کنارمون ایستاده بود و اشک می ریخت .
همش با دستمال دماغشو پاک می کرد.
همه تو تاالری که واسه شام رزرو کرده بودیم حاضر بودن و شیدا و شیده هم منتظر
بودن تا محمد برسه و با هم بریم . همینطور داشتم گریه می کردیم که با صدای محمد
از هم جدا شدیم .
محمد-: ای بابا شماها چقدر گریه می کنین؟ ... عاطفه خانم نکنه دوست نداری
خانوم خونه ام بشی ؟ ...
از دوگانگی احساسی که داشتم . یعنی شادی و غم همزمانم عصبی شده بودم ...
محمد اومد جلو و 2 تا شاخه گل رزی رو که دستش بود گرفت طرفم و با لبخندی که
مصنوعی تر از اون رو تو تموم عمرم ندیده بودم یه ثانیه نگاهم کرد . دستشو با همه
قدرتم پس زدم و گفتم
-: به خودتون زحمت ندین ... اینجا هیچ غریبه ای وجود نداره که بخواین به
خاطرش نقش بازی کنین آقای خواننده ...اشک هام ریختن و دویدم بیرون . تو کوچه به ماشینش تکیه دادم و منتظر شدم تا
بیان و قفل ماشینو باز کنن . اشکام بی امان می ریختن .
هیچ یه ربع نبود که از تهران رسیده بود . وقتی رسید مامان و بابام تازه رفته بودن
تاالر و شیدا اینا موندن پیشم . یه ساکم رو برده بود پایین و اومد دید که ما داریم گریه
می کنیم . چقدر ازش بدم اومد اون لحظه که لبخند زد . .. عوضی ... بیشعوووور ...
همونطور که تکیه داده بودم به ماشین سر خوردم و نشستم روی پاهام و فکرام رو
بلند به زبون آوردم .
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_سیوهشتم ❣
می خواستم این شب آخری زهرمارمون نشه . هوس کردم یکم شیطنت کنم . شیدا
داشت بیرون رو نگاه می کرد از پنجره . یه سقلمه زدم به بازوش و بلند گفتم .
-: شیدا این آقا بنظرت آشنا نیست ؟ ...
شیدا پشت سر محمد نشسته بود و راحت می تونست نیم رخ علی رو ببینه . با
حرف من به خودش اومد . ابروهاشو کشید تو هم و با حرکت سرش سوال کرد که
کدوم آقا ؟ ... منم که شیطنتم گل کرده بود گفتم .
-: آقای خواننده ؟ ... میشه چراغو روشن کنید ؟ ...
محمد یه لبخند زد و دست برد سمت سقف ماشین . ماشین که روشن شد به علی
اشاره کردم و به شیدا نگاه کردم . چشماشو ریز کرد و به علی خیره شد . رو به علی
گفتم .
-: برنگردیدا ...
خندید و سرشو تکون داد . به شیدا نگاه کردم . اوه اوه . انالیز کرده بود و شناخته
بود انگاری . چشماش شده بود اندازه قابلمه . خیلی خنده دار شده بود قیافه اش .
شیده با خنده پرسید
شیده -: کیه مگه عاطی ؟ ...
ترسیدم شیدا سکته رو بزنه . دیگه دست خودم نبود بلند بلند خندیدم . از اون
خنده خوشگالم . محمد و علی به هم نگاه کردن و خندیدن . یه لحظه با محمد چشم
تو چشم شدیم از تو آیینه . چشمام در حین خنده پر شد و سریع نگاهمو ازش گرفتم .
به شیده نگاه کردم و بلند گفتم
-: معرفی می کنم ... سید علی حسینی ... دوست آقای خواننده ...
فقط قیافه هاشون دیدنی بود . علی برگشت عقب و گفت
علی -: خوشوقتم .بهتره از خیر حال و چهره شیده بگذرم . یه مدت گذشت و بعد من و علی و محمد
بلند خندیدیم . به خاطر قیافه های اون دوتا .
باالخره رسیدیم و پیاده شدن . نگاه های علی و شیده و شیدا به هم گره خورد .
بعدش ترکیدن . داشتم با لذت به اونا نگاه می کردم که محمد اومد طرفم و دوباره گلها
رو گرفت مقابلم . این بار ازش گرفتم .
-: ممنون ... معذرت می خوام ... عصبی بودم ... دلم واسشون تنگ می شه ...
محمد -: خیلی دوستشون داری؟ ...
-: خیلی بیشتر از خیلی ... تنها دوستامن ...
سرش رو انداخت پایین .
محمد -: متاسفم ...
-: مهم نیست ... خودم قبول کردم ....
محمد -: ممنون ...
همه راه افتادیم سمت سالن .
شیده گوشیشو در آورد و گفت که جلوی در ورودی هستیم . رفتیم داخل . همه
جلوی در با اسپند ایستاده بودن و نقل می ریختن روی سرو صورتمون . سرم رو اوردم
باال . مردم به ما که تبریک می بردن بعد دهنشون باز می موند . می دونستم پشت
سرمون چه خبره
°•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_سیونهم
فامیالی من و محمد و مرتضی و چند تا از دوستای من که انقدر گفتن که روم نشد
دعوت نکنمشون . از تونلی که درست کرده بودن رد شدیم . متفرق شدن . مامان
محمد اومد طرفم و با لذت پیشونیمو بوسید .
مامان -: سالن که امشب مال ماست ... برید تو جایگاه عروس و داماد بشینید ...
رفتیم و نشستیم . با لذت به مهمونا خیره شدم . دخترایی که نگاهشون مات مونده
بود رو علی . وااای خدا داشتم ذوقمرگ می شدم . دلم می خواست بلند بلند قهقهه
بزنم . واااای مخصوصا ژیال که معلوم بود هزار تا نقشه ریخته برا تور کردن علی واسه
دوستی . دوستای خودمم که داشتن می ترکیدن از حسودی خدایا می دونم خیلی خبیث شدم ولی دمت گررررم .... خیلی حال دادی بهم
امشب ... خیلی باحالی ...
در حال همین مناجاتهای عارفانه بودم که ژیال با دوربین اومد سمتون . بلند به همه
گفت
ژیال -: هر کی می خواد عکس بگیره بدوعه ...
تقریبا همه اومدن . من سریع به شیدا چشمک زدم و اونم ماجرا رو گرفت . محمد
نگران نگام کرد . شیدا دوربین خوشگل 22 مگاپیکسلیم رو که بهش داده بودم اورد .
دوربین ژیال رو از دستش با عذرخواهی گرفت و گذاشت روی میز مقابل ما .
شیدا –: هر کسی می خواد عکسا رو بگیره با این دوربین لطفا ... خواهشا دوربین
دیگه درنیارین ...
خخخخ نقشه های ژیال نقش بر آب شد . وای خدا مردم از خوشی ... :((((
شیدا خودش شد عکاس و شروع کرد کارش رو . مهمونای زیادی نداشتیم ولی
اونقدر دوتایی و سه تایی و تکی و غیره و ذلک عکس انداختن باهامون که داشتم
روانی می شدم .
شام رو که اوردن مشتریهای من و محمد کم شد الحمدهلل . دیگه کسی نموند که
بخواد عکس بگیره . مرتضی با هزار تا ادب و احترام دوربینم رو از شیدا گرفت و اومد
سمت ما .
مرتضی -: خب اقا محمد نوبت عکس دوستانه اس ....
علی هم اومد جلو و دست محمد رو کشید تابلند شه . محمد دست علی رو اروم
پس زد و از جاش تکون نخورد .
علی -: واا ... پاشو دیگه ...
محمد با بی حوصلگی جواب داد .
محمد –: بچه ها تورو خدا بیخیال شین شما دیگه چرا ؟ ...
مرتضی -: عاطفه خانم شما یه چیزی بهش بگین ....
وااای خدایا این دوتا پاک خل شدن . .. اینا که میدونن همه چی نقشه اس چرا
اینطوری می کنن ؟ ...
به مرتضی نگاه کردم . داشت چشم و ابرو باال می انداخت . از حرکاتش خنده ام
گرفته بود اقا مرتضی ایشاال عکس هاتون رو بذارین واسه عروسی اصلیه آقای خواننده و
ناهید خانم ...
رنگ از روی علی و مرتضی پرید . وااا اینا چشونه ؟ ...
ادامه دادم .
-: ایشاال به زودی ...
با شنیدن صدایی درست از پشت سرم پریدم هوا .
-: با منم عکس نمیندازی محمد ؟...
تازه دلیل حرکات مرتضی رو فهمیدم .بد سوتی داده بودیم . برگشتم .
خدااایاااا ... اینا تا امشب منو سکته ندن اروم نمی گیرن . دهنم اندازه غار باز مونده
بود . چقد شک اخه باید بهم وارد بشه ؟....
-: خانم رادمهر ... اصال انتظار نداشتم شما رو جای عروس پسر داییم ببینم...
این اینجا چیکار می کرد؟ ...
-: سالم اقای موحد ... پسر دایی؟؟؟
لبخند خوشگلی تحویلم داد.
-: بله .. معرفی می کنم ... بنده امین موحد هستم و ایشون محمد نصر پسر داییه
بنده ...
به محمد نگاه کردم . نگران بود و همینطور علی و مرتضی . تازه یاد سوتی ام افتادم
. نکنه شنیده باشه؟ ... نه اگه شنیده بود یه چیز می گفت یا می پرسید ...
امین-: اقا مرتضی مثل اینکه شماها زودتر نوبت عکس گرفته بودین ... اول شما
بندازین بعد من ...
محمد ناچارا بلند شد . منم بلند شدم برم پیش شیدا و شیده که امین روبروم
ایستاد .
امین-: نمیگم چرا اینکارو کردی چون حق انتخاب داری ... خودت واسه زندگیت
تصمیم می گیری ... حق بازخواستتم ندارم چون بهت نگفته بودم که تو دلم داره یه
حسایی نسبت بهت به وجود میاد .... ولی االن که ازدواج کردی باید جلو احساسمو
بگیرم .. فقط می خواستم بدونی ... و ازت تشکر می کنم که زود با کسی که بهش
عالقه مند بودی ازدواج کردی چون االن میتونم جلوی پیشرفت حسمو بگیرم ... اگه
سال بعد با محمد ازدواج می کردی دیگه نمی تونستم عالقم بهت رو از بین ببرم ...
خوشبخت باشی ...با نهایت غم نگاهش می کردم . حدس می زدم یه چیزیش باشه . خیره شد بهم و
منم خیره به اون . بدون اینکه متوجه باشم . چشمام پر شد.
امین-: خوشبخت بشی ...
خواستم ترک کنم اون محیطو تا گریه نکنم. با محمد چشم تو چشم شدم . داشت
من و امین رو نگاه می کرد . با بی تفاوتی نگاهشو برگردوند سمت دوستاش
°•| @shahadat_kh313 |•°