eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻ابراهیم دستش رو شبیه یک دایره کرد و گفت: اگر دنیا مثل این کره باشد امام زمان(عج)مانند دستهای من به دنیا احاطه دارد. خداوند نیز برتمام دنیا شاهد و ناظر هست. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والعاقبه والنصر✨✨✨ @shahadat_kh313
چهل روز گناه نکنید ، مطمئن باشید که ، گوش و چشم ( باطن ) ، شما باز خواهد شد... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تجربه پس از مرگ ! ادامه داستان دوم کتاب ▪️مشاهده جان دادن یک مرد خوب در بیمارستان !! ▪️وقتی نویسنده کتاب خودش مرگ را تجربه کرده!!! مرور و بررسی کتاب توسط حجت الاسلام امینی خواه صوت دربالا👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ نه شهاب ... متاسفانه اینطور که تو میگی نیست ... فکر کنم حالا نوبت منه که واسه تو تعریف کنم ... فقط ... حرفای تو پیش من امانت میمونه و حرفای من پیش تو ... شهاب -: اره حتما ... خاطرت جمع... فقط یه چیزی؟ ... -: چی؟ ... شهاب -: اینهمه مدت باهات حرف زدم ولی اسمتو نمیدونم ... معرفی کن خب خودتو ... لبخند زدم . -: من ... محمد نصر....26 ساله... مهندس ... مدرک کارشناسی ارشد ... خواننده... اممم ... دیگه چی بگم؟ ... بعدم خندیدم. شهاب-: چیییییییییی؟... محمد نصر خواننده ؟... شوووووخی میکنی؟ ... -: نه داداش ... شوخی چرا؟ ... باور نمیکنی از عاطفه بپرس ... خندید. شهاب -:عه ؟... عاطفه ؟ ... چی شد مرد عاشق؟ ... رگ غیرتت خوابش برد؟... دوباره دوتایی خندیدیم. -: بذار واست توضیح بدم ... منم از ب بسم الله همه چیو واسش گفتم. شهاب-: یعنی واقعا دوسش نداری؟... پس اون عصبانیتت؟ ... جوابشو ندادمو سکوت کردم . جوابی هم نداشتم. شهاب-: هستی؟ -: آره هستم... ولی من با اون یه قراری گذاشتم ... عصبانیتمم به خاطر اینه که زنمه و روش غیرت دارم ... شهاب-: ولی غیرت نشونه عشقه وگرنه آدم عین خیالشم نمیاد ... -: به فرض اینکه من دوسش دارم، اون چی؟... اگه براش ارزش داشتم حداقل پیش تو که اینقدر باهات صمیمیه اسمی از من می اورد ... شهاب-: محمد ، من عاطفه رو خوب می شناسم.... یعنی تو اون مدتی که یار و یاورم بود خوب شناختمش ... مطمئنم، حاضرم برات قسم بخورم که اگه نگفته دلیل محکمی واسش داشته ... مثل خراب نشدن وجهه خواننده محبوبش ... شاید... -: نمیدونم شهاب... اصلا بیخیال ...حالا... من... چطوری از دلش در بیارم؟ ... چقد سریع باهاش گرم گرفتم و راحت صحبت می کردم باهاش. این از من بعید بود . شهاب-: بد باهاش حرف زدی؟ ... آهی کشیدم. -: از خودش بپرس...اگه خواست بهت میگه.... شهاب-: نه نمی پرسم...خودت برو از دلش در بیار ... اگه بخشیدت بدون دوست داره ... چقدر به این حرفش ذوق کردم. ولی نامردی بود. اگه اون دوسم داشته باشه هم کاری از من برنمیاد. ما با هم قرار گذاشتیم. خلاصه خداحافظی کردیم. حالا من موندم و گندی که هیچ جوری نمی شد جمعش کرد. ولی حرف شهاب یه نور امیدی تو دلم بود. صدای شکمم بلند شد. خیلی گرسنه بودم. رفتم سر یخچال و غذایی رو که از ظهر مونده بود رو گرم کردم. میز رو خوشگل چیدم و زدم بیرون. یه گلفروشی پیدا کردم و چند تا شاخه گل رز از رنگای مختلف خریدم و با یه جعبه شیرینی برگشتم. وسایل هاش که روی زمین ریخته بودن رو مرتب جمع کردم و گذاشتم روی یکی از مبل ها. گل ها رو توی یه گلدون باریک گذاشتم و بردمش سر میز. واقعا نمیدونستم چطوری از دلش در بیارم. کاش حداقل احساسم رو خودم میدونستم تا میتونستم براش توضیح بدم. کاش بشه که خوشحالش کنم . گوشیش که تقریبا شارژ شده بود رو از برق کشیدم و با شارژرش برداشتم و رفتم در اتاقش. چراغ اتاق خاموش بود. می خواستم در بزنم ولی منصرف شدم. صداش زدم. -: عاطفه... منتظر شدم ولی جوابی نداد.عاطفه خانوم خواهش میکنم بیا بیرون... بازم جوابی نداد. دلم خیلی گرفت :) رنجور گفتم -: خواهش می کنم ... یه خورده بعد درو باز کرد. موهاش از زیر شالش ریخته بود بیرون. هنوزم لباس های بیرونش تنش بود. چشماش قرمز شده بود و بعد از چشماش ... جای دستم روی صورتش .... شرمنده سرم رو انداختم پایین. واقعا شرمنده. بغضم گرفته بود. وسیله های تو دستم رو گرفتم طرفش. گرفت وخواست در رو ببنده. با پام در رو گرفتم. گوشی و شارژر رو از دستش درآوردم دوباره و با دست دیگه ام دستش رو گرفتم و آروم دنبال خودم کشیدم. وسیله هاش رو گذاشتم کنار بقیه روی مبل و باز کشیدمش. دستاش خیلی کوچیک بودن تو دستام. از دستای ناهید کوچولو تر بودن. کلا خیلی از ناهید کوچولوتر بود از لحاظ هیکل و همه چی... نشوندمش روی صندلی پشت میز شام. بعد واستادم جلوش. آروم اومدم پایین و رو زانو هام نشستم مقابلش ... رسما جلوش زانو زده بودم. پشیمون هم نبودم. از ته دل این کارو کردم... نگاهش به زمین بود... یه دستمو به جای سیلی کشیدم و با اون یکی دستم هم دستشو گرفتم °•| @shahadat_kh313 |•°
ادامه ❣ خیلی بیشعورم...نه؟ هیچی نگفت. -: عاطفه...عاطفه خانوم... هیچی نمی گفت .دستش رو فشار دادم. -: لعنتی یه حرفی بزن خب... اشکاش ریختن رو دستام. -: عاطفه غلط کردم ...خوبه؟... من رو تو غیرت دارم ... تو زن منی ... بازم دو قطره دیگه چکید رو دستم. ای لعنت به من که همش عذاب بودم واسه این دختر. نمی تونستم اون حالشو تحمل کنم. داشتم از غصه می ترکیدم. -: خب حرف بزن ... فحش بده ... هشت تا بزن تو گوشم ولی حرف بزن .... داری بدجوری شکنجم می کنی با سکوتت ...بازم اشکاش ریختن. دلم می خواست جوری داد بزنم که گلوم پاره شه. -: نریز اینارو حیفه ... محکم هلم داد و پسم زد. میون گریه داد زد . عاطفه -: دلت واسه اشکای ناهیدت بسوزه... دوید تو اتاقش . حالم بد بود. خیلی بد بود. رفتم تو استودیو ... با خودم حرف میزدم ... -: چه حرف مزخرفی است اینکه مرد گریه نمی کند ...گاهی فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی ... -: و یه چیزو خوب فهمیدم ...به حرف زدنت احتیاج دارم... خودمم نمیدونم چرا ؟ ... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ عاطفه اواخر دی ماه بود. ماه صفر هم یکی دو روزه تموم می شد و از عزا هم در اومده بودیم. این دو هفته امتحانام بدترین روزهای عمرم بود. همه می دونستن امتحان دارم و کسی بهم زنگ نمی زد که هوایی نشم مثلا ... فقط تو درس و مشق بودم. فقط ...حالا همه این لعنتی ها به کنار... دو هفته بود صدای نفس های محمدو نشنیده بودم. من که اصلا بیرون در نمی اومدم. کلمه ای هم باهاش حرف نمی زدم . اصلا نمی دیدمش که باهاش حرف بزنم . خدای بزرگم شاهده که کوچکترین ناراحتی ای نداشتم ازش. فقط می خواستم یه خورده حرصش بدم. اصلا اگه هرکسی ازم می پرسید بهترین هدیه ای که تا حالا گرفتی چی بوده می گفتم سیلی های محمد... خیلی چسبید بهم... :| ... عاشقم دیگه... محمدم دیگه حرفی نزد باهام. فقط گاهی که می دیدمش نگام می کرد . توی نگاهش یه چیزی خاص بود که هیچ جوره ازش سر درنمی آوردم . بدجور دلم هوای نفس هاش رو کرده بود . هر شب با دلتنگی و گریه از دلتنگی می خوابیدم . دلتنگی صدای نفس هاش ... جونم در می رفت واسش خب... اونم این دو هفته رو به شدت درگیر بود ... شایان واسه کلاس می اومد. غیر اون روز ها هم می اومد . مازیار و مرتضی هم می اومدن. اصلا بیرون نمی رفتم که حتی بخوام سلام اینا بدم. فقط صدا هاشون رو می شنیدم ... خدا خیر بده هر کسی رو که در استودیو رو باز می ذاشت. حداقل صدای محمد رو می شنیدم... نمی دونم چش بود عشقم؟ ... فقط با همشون دعوا می کرد... مخصوصا با مرتضی ... ولی اونا چیزی بهش نمی گفتن... انگار همه می دونستن چشه جز من؟ ... درگیر کار امام حسینی بود که می گفت. شاید به خاطر تأخیری که افتاده بود واسه کارش و محرم و صفر تموم داشت می شد عصبی بود. این امتحان آخر رو هم عالی داده بودم الحمدالله ... خداروشکر راحت شدم ... حسابی می تونم استراحت کنم... از دانشگاه خارج شده بودم که یک بنر توجهم رو به خودش جلب کرد. دوباره برنامه بود تو دانشگاه . با یه مهمون ویژه . آخرین برنامه امام حسین بود. تا یه ساعت دیگه هم شروع می شد. لیست مهمونایی که نوشته بودن رو خوندم. اوه اوه چقدر آدم معروف... حتما برنامه مهمیه... دیگه بقیه اسم ها رو نخوندم و دویدم سمت محل برگزاری . خدا کنه جا بشه واسم ... رسیدم .خیلی شلوغ بود ولی خداروشکر کاملا پر نشده بود. اون جلو ها یه جا واسه خودم نشون کردم دویدم و نشستم. یه خودکار و کاغذ درآوردم و تا برنامه شروع بشه جرقه هایی که مغزم واسه داستان کوتاه زده بود رو پیاده کردم روی کاغذ ... چقد با نوشتن تخلیه می شدم... بالاخره با اومدن مجری سرم رو بالا گرفتم. وسیله ها رو گذاشتم تو کیفم. نگاهی به ساعت کردم. 79/ 29 بود چه وقت شناس هم هستن... یه نگاه هم به دور و برم انداختم... اووووه پر بود... سالن از جمعیت داشت می ترکید...کلی دوربین اینا هم همه جای سالن مخصوصا ورودی هستن... أه حتی از صداسیما هم بودن... مجری کلی چرب زبونی و خوش آمد گویی کرد و بعد قاری رو دعوت کرد . بعد از قرآن اعلام کرد که سخنرانی آقای پناهیان هست و مستقیم پخش میشه و بعدش هم یه رونمایی داریم. خلاصه دوربین ها و حاج آقا که آماده شدن برنامه هم شروع شد. پخش شبکه 7 بود. حاج آقا پناهیان شروع کرد به سخنرانی ... درمورد محرم و صفر امام حسین و وداع با ماه صفر و عزای امام حسین. خیلی عالی سخنرانی کرد. خیلی ها هم گریه کردن. منم جزوشون... واقعا عالی بود سخنرانیش... صداشو تمام مدت با گوشی ضبط کردم... دلم گرفته بود... بدجور هوای دلم ابری بود... که سخنرانی هم تموم شد و ضدحال اساسی بهم خورد... بعد سخنرانی دوربین های صداسیما قطع شدن و مجری از یه برنامه ی ویژه صحبت کرد که دوباره بعد 29 دقیقه دیگه قرار بود بره رو آنتن. پخش مستقیم. خلاصه دوباره صحنه و جای دوربین ها رو تنظیم کردن. منبر حاج آقا رو برداشتن و نظم دادن. مجری شروع کرد به حرف زدن ... مجری -: خب .... خیلی ممنون که تا حالا نشستین پای برنامه و همراه ما بودین ... حالا واسه اینکه حال و هوا یکم عوض شه یه بخش فوق العاده رو براتون داریم ... سورپرایزه ....خواننده محبوب کشورمون قراره الان از یه کار بسیار زیبا رونمایی کنن و تقدیم حضور شما شه... قلبم داشت پدرم رو در می آورد.... جونم به لبم رسید تا مجری اسم خواننده رو برد °•| @shahadat_kh313 |•°