eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌼 🌿 یا اَیُّهَاالاِنسانُ ما غَرَّکَ بِِرَبِّکَ اَلکَریم‌ ای انسان ! چه چیزی تورا به پرودگار بزرگوارت مغرور کرده است ؟ [انفطار 6
🔺چقدر دیدن برای کودکان شما را ترسانده! که ترجیح دادید گلدان جای آن بگذارید؟ ۲۰۳۰ @shahadat_kh313
ما توهین به مقدساتمان را تحمل نمیکنیم @shahadat_kh313 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
• دلم آرامش میخواهد ؛ آرامشۍ از جنس آرامشِ شب‌هاے منطقه..‌. آرامشۍدر دل‌هیاهو وجنگ، درکنجِ‌سنگر،وقتِ‌خلوت‌باخدا، شبیه‌آن‌شب‌هایۍڪه قلب بچه ها آرام‌میشد با‌ و و ... دلم میخواهد ؛ شبیه روضه‌هاۍشبِ‌عملیات ! خلاصه‌کنم،دلم‌ دنیایۍ میخواهد شبیه‌دنیاۍشهدا ... +‌بایدمثل‌شهدازندگۍکنی تامثل‌شهــدا بــرۍ.. 🌺💛
دنبال کانال قرآنی می گردی . ما تلاش کردیم که کانالی مناسب برای شما بگذاریم . در کانال زیر عضو بشید . هنوز عضو نشدید 🧐🧐🧐 مطمئن باشید ضرر نمی کنید 🌹🌹🌹🌹 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/615120971Cbadcac6b32
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_ششم(الف) ✍به محض هوشیاری درد به سلول س
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنار گوشم میخواند. صدایی از حنجره ی حسام! حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاه روحم! او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد. آنقدر بدتر که کردم حسی از جنس نبودن،حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دستپاچگی دکتر و پرستاران برای برگرداندنم! حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد. مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد. پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم - سارا خانوم مقاومت کن،به خاطر برادرتون نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد! روحم آتش گرفت و او قرآن خواند. آرام و آهنگین! اینبار کلماتش چنگ نشد،سنگ نشد،اینبار خنک شدم درست مثل کودکیم که برفهای آدم برفیم را در دهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینی سرما!
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_هفتم ✍حسام بی خبر از حالم خواند. صدایش
مجنون المهدی«عج»: 💖بسم اللهی گفت و با باز شدن کتاب،خواندن را آغاز کرد. آرام آرام چشمهایم را گشودم. تار بود اما کمی بهتر از قبل، چند بار مژه بر مژه ساییدم،حالا خوب میدیدم. خودش بود. همان دوست،همان جوان پر انرژی و شوخ طبع دوست دانیال با صورتی گندمگون، ته ریشی مشکی و موهایی که آرایش مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد. چهره اش ایرانی بود،‌شک نداشتم و دیزاین رنگها در فرم لباسهای شیک و جذاب تنش،‌شباهتی به مریدان و سربازان نداشت. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون می آمد انگار در این دنیا نبود. در بحبوحه ی خورشید،‌نم نم باران روی شیشه می نشست🌧 و درخت خرمالویِ پشت اش به همت نسیم،میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید. نوای بلند شد، حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم. عادتی که اگر نبود روح پوسیده ام،‌پودر میشد محض هدیه به مرگ. حالا ترین های زندگیم،‌مسکن می شدند برای رهاییم از درد و ترس... صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنار تختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد - سارا خانم😳 ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد. چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس،چشم به در،انتظار آوازه دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم، اما باز هم نیامد. حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مُسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود، بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف،بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم. او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق، با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم، تماس گرفتم اول با عثمان یک بار دو بار سه بار جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد. شماره ی یان را گرفتم بعد از چندین بار جواب داد: - سلام دختر ایرانی صدایم ضعیف بود. - بگو جریان چیه؟تو کی هستی؟ لحنش عجیب شد - من یانم،دوست سارا دوست داشتم فریاد بزنم و زدم، هرچند کوتاه - خفه شو من هیچ دوستی ندارم،من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم. - داری تو دانیالو داری نشسته روی تخت با پنجه ی پایم،گل قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم - داشتم دیگه ندارم. یه آشغال مث عثمان؛اونو ازم گرفت ⏪
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهلم ✍مرد که صدای کم توان شده از فرط دردش،
مجنون المهدی«عج»: . اصلا شبیه رفقای اش نبود. ریش داشت اما کم، سرش کچل نبود و موهای مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز،چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حس اطمینان داشت،درست ماننده روزهای اول آوردن دانیال. چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم؟ دستمال و دست چسبیده به سینه اش کاملا بودند. یعنی مرده بود؟ خواستم به طرفش برم که پروین چادر به سر،در چهار چوب در ظاهر شد - یا حضرت زهرا آقا حسام؟ حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد. - خوبم حاج خانم فقط سرم گیج رفت،چشامو بستم همین. الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه،چیزی نیست،یه بریدگی کوچیکه این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت. مسلمانان را باید از ریشه کَند. به سختی روی دو پایش ایستاد، را بوسید و به سمت پروین گرفت - بی زحمت بذارینش تو کتابخونه، خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم. پاکه پاکه سر به زیر،با اجازه ای گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگران پروین را می شنیدم. - مادرجون،تو درست نمیتونی راه بری،مدام میخوری به درو دیوار. صلاح نیست بشینی پشت فرمون. یه کم به اون مادر جگر سوختت فکر کن. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدین؟ اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا... صدای حسام پر از خنده بود - عه عه عه حاج خانم ؟ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میرینا😂 پیرزن پر حرص ادامه داد - غیبت کجا بود؟ صدام انقدر بلند هست که بشنوه. حالا اون زبون منو حالیش نمیشه،من مقصرم بیا بشین اینجا الان میوفتی،رنگ به رخ نداری. حرف گوش کن با آژانس برو. حسام باز هم خندید،اما کم توان - اولا که چشم اما نیازی به آژانس نیست،زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره،نمیتونم بشینم پشت فرمون دوما،حاج خانم اون دختر فقط بلد نیست رو خوب حرف بزنه،و اِلا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه هینی بلند از پروین به گوشم رسید و خنده های بی جان حسام، این جوان دیوانه بود. درد و خنده...هیچ تناسبی میانشان نمیافتم با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد،رفتنش را از پشت پنجره دیدم. رفت بدون فریاد، بدون عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم برایم  خواند و رفت. اگر باز نمیگشت،اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟ باز هم برزخ، باز هم زمین و آسمان... چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده های درمان دست و پا زدم، به امید آوای اذان و فقیر از آواز قرآن بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهای بی جوابم به گوشی های عثمان و یان! ⏪ ... این داستان الهام گرفته از است.
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_یک(الف) ✍سنگینی ابهام،ترس،و سوال شان
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد،او که خوی وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود،پس چرا حمله نمیکرد؟ - من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته،تا پای جونمم رو حرفم هستم وبه سرعت اتاق را ترک کرد. چقدر دلم هوای چند بیت از کتاب خدا را با صدای این جوان کرده بود. کاش می ماند و میخواند بعد از آن هرروز با مقداری خرید به خانه مان می آمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد،بدون آنکه جمله ای بینمان رد و بدل شود، حتی وقتی که برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویای شرایط جسمی ام از دکتر میشد و فقط وقتی درد و تهوع امانم را می برد با آرامشی خاص،برایم میخواند این جوان نمیتوانست بد باشد،او زیادی خوب بود. در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشی گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حال وقوع است و این نگرانی و کلافگیم را بیشتر و بیشتر میکرد. آن روز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم، لباسهای به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدن در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد. اما جریان همینجا پایان نیافت،او با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمی فهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم و از خانه خارج شدم! ⏪ ... 💖 🌸💖 ✨🌸💖
پیشرفت حال و هوای معنوی با این امور😍 📬| آیت الله مظاهری: 🔸طالب باید قبل از صبح، بخواند و پس از اقامۀ نماز صبح، دقایقی به تلاوت شریف بپردازد.😍 🔸بعد از آن، یک توسّل روزانه به محضر مقدّس «سلام الله علیهم»، داشته باشد! 🔸مداومت روزانه بر اين برنامۀ صبحگاهی، در پیشرفت حال و هوای اثرات فراوانی دارد. 🔹موفّقيت انسان در زندگی و تأمين آتيه ، به بیداری و سحرگاهان بستگی دارد. 🦋| @shahadat_kh313
یه چیزی بگم؟! جز امروز، دو روز دیگه از مونده. پایه‌این بگیریم؟ :) روزه نشد، بخونیم فراوون کنیم دم عیدی به ایتام کنیم دل یه بنده خدا رو کنیم برای ناهار فردا یه خورده بیشتر غذا بذاریم و در خونه یه نیازمند رو بزنیم . . . کار زیاده ها... قدر این رو بدونیم 🌾 :) @shahadat_kh313
به وقت خواندن رفیق فقط پنج دقیقه وقت بزار! 🍀🌻 باور کن روز قیامت این لحظه ها خوب دستگیری میکنند! 🌿🌻 صفحه ۱