دیپلماسی دیوانگی
حسن روحانی، شهریور ۹۸ :
فقط دیوانهها با آمریکا مذاکره میکنند.
ظریف، دی ماه ۹۸ :
آمریکاییها تروریست هستند و مذاکره با تروریستها معنا ندارد .
ظریف بهمن ماه ۹۸ :
به شرط لغو تحریم آماده مذاکره با آمریکا، هستیم .
حسام آشنا، بهمن ماه ۹۸ :
ظریف قهرمان دیپلماسی است، آمریکا تروریست است و با تروریستها مذاکره نمیکنیم.
۱ - بر اساس فرمایش حسن روحانی در جملات بالا دیوانه را مشخص کنید؟
۲ - با ترکیب جمله آشنا و جمله روحانی به چه نتیجهای میرسیم؟
۳ - به کسی که بخواهد با تروریستها مذاکره کند، چه میگویند؟
۴ - در این معرکه، آشنا دقیقا چه کاره است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حمله وحشیانه ۱۰ نفر به یک نوجوان ۱۵ ساله
➕ کارشناس شبکه منوتو: این حمله وحشیانه نشان از شکاف عمیق اجتماعی در ایران و فاصله گرفتن طبقه فقیر از طبقه مرفه است؛ امنیت ایران که یکی از مولفههای قدرت او بود مورد خدشه قرار گرفته و به زودی نظام را با یک بحران جدی روبهرو خواهد کرد
➖ از اتاق فرمان اشاره میکنن ایران نیست، فرانسهست
➕ آقا بریم یه میان برنامه ببینیم
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: من تمام زندگیم را باخته بودم،یک تن نحیف دیگر ارزش مبارزه نداشت! پروین به اتاق آمد
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهلم
✍مرد که صدای کم توان شده از فرط دردش،گوشهای اتاقم را پر میکرد،
همان دوست مسلمان در عکسهای مهربان دانیال بود.
همان که دانیالم را مسلمان کرد،
همان که #سلفی های بامزه اش با برادرم را دیده بودم
و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟
همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد،روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ای برایش نگذارم،
که نشد...
که باز هم بازیش را خوردم و راهی #ایران شدم.
درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود،نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی،
تمام هستی ام را گرفت.
راستی کجای زندگیش بود؟
من که هیزم فروشی نمیکردم.
پس هیزم تر چه کسی آتش شد به یک کف دست مانده از نفسهای عمرم؟
کاش میدانستم جرمم چیست؟
موج صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه،پیچیده از بی رمقی در خود،
خواب را زیر پلکهای چشمم مزه مزه میکردم.
که سکوت ناگهانی اش،هوشیارم کرد.
چرا دیگر نمیخواند؟
تنم کوفته و پر درد بود.
کمی نیم خیز شدم.
با چشمانی بسته،سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود.
به صورت کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهلم ✍مرد که صدای کم توان شده از فرط دردش،
مجنون المهدی«عج»:
.
اصلا شبیه رفقای #داعشی اش نبود.
ریش داشت اما کم،
سرش کچل نبود
و موهای مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز،چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد.
این چهره حس اطمینان داشت،درست ماننده روزهای اول #اسلام آوردن دانیال.
چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم؟
دستمال و دست چسبیده به سینه اش کاملا #خونی بودند.
یعنی مرده بود؟
خواستم به طرفش برم که پروین چادر به سر،در چهار چوب در ظاهر شد
- یا حضرت زهرا
آقا حسام؟
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد.
- خوبم حاج خانم
فقط سرم گیج رفت،چشامو بستم همین.
الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه،چیزی نیست،یه بریدگی کوچیکه
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت.
مسلمانان را باید از ریشه کَند.
به سختی روی دو پایش ایستاد، #قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت
- بی زحمت بذارینش تو کتابخونه،
خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.
پاکه پاکه
سر به زیر،با اجازه ای گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد.
صدای نگران پروین را می شنیدم.
- مادرجون،تو درست نمیتونی راه بری،مدام میخوری به درو دیوار.
صلاح نیست بشینی پشت فرمون.
یه کم به اون مادر جگر سوختت فکر کن.
آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدین؟
اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا...
صدای حسام پر از خنده بود
- عه عه عه حاج خانم #غیبت؟ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میرینا😂
پیرزن پر حرص ادامه داد
- غیبت کجا بود؟
صدام انقدر بلند هست که بشنوه.
حالا اون زبون منو حالیش نمیشه،من مقصرم
بیا بشین اینجا الان میوفتی،رنگ به رخ نداری.
حرف گوش کن با آژانس برو.
حسام باز هم خندید،اما کم توان
- اولا که چشم
اما نیازی به آژانس نیست،زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم.
سرم گیج میره،نمیتونم بشینم پشت فرمون
دوما،حاج خانم اون دختر فقط بلد نیست #فارسی رو خوب حرف بزنه،و اِلا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه
هینی بلند از پروین به گوشم رسید و خنده های بی جان حسام،
این جوان دیوانه بود.
درد و خنده...هیچ تناسبی میانشان نمیافتم
با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد،رفتنش را از پشت پنجره دیدم.
رفت بدون فریاد،
بدون عصبانیت،
بدون انتقام
بابت زخمی که زدم برایم #قرآن خواند و رفت.
اگر باز نمیگشت،اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟
باز هم برزخ،
باز هم زمین و آسمان...
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده های درمان دست و پا زدم،
به امید آوای اذان و فقیر از آواز قرآن
بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهای بی جوابم به گوشی های عثمان و یان!
⏪ #ادامہ_دارد...
این داستان الهام گرفته از #واقعیت است.
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: . اصلا شبیه رفقای #داعشی اش نبود. ریش داشت اما کم، سرش کچل نبود و موهای مشکی و عر
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_یک(الف)
✍سنگینی ابهام،ترس،و سوال شانه های نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم.
بالاخره حسام آمد با دستانی پر از خرید،با مهربانی های بی دریغ به پروین...
یعنی زخمش خوب شده بود.
یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد.
بی جواب،نگاهش کردم
- گفتی همه چیزو بهم میگی.
بگو میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم مکث کرد
- میگم اما الان نه.
فعلا نمیتونم چیزی بگم
خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم
- شک ندارم تو همون دوست ایرانی یان هستی،اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی؟
احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟
درست میگم؟حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و الا هیچ دیوونه ای این همه وقت واسه هدیه کردن یه دختر دم مرگ به رفقای داعشیش نمیذاره.
منو ببین هوووووی
روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری؟
میتوانستم خشم را در سرخی صورتش ببینم.
- من عاشق دانیالم،دانیال برادر خودم نه شوهر صوفی،نه رفیق وحشی تو،
برادرم مرده یعنی کشتنش یه مسلمون خفاش صفت،
خونشو مکید
انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم.
به سرعت خودش را عقب کشید
- توئه عوضی اون مسلمونی!
تو کشتیش
من با تو هیچ جا نمیام.
من جهنم رو به بهشت پر از مسلمون ترجیح میدم.
اینجا واسه رفقای کثیفت،هرزه پیدا نمیشه پس گورتو گم کن
@
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_یک(الف) ✍سنگینی ابهام،ترس،و سوال شان
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_یک(ب)
دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد،او که خوی وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود،پس چرا حمله نمیکرد؟
- من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته،تا پای جونمم رو حرفم هستم
وبه سرعت اتاق را ترک کرد.
چقدر دلم هوای چند بیت از کتاب خدا را با صدای این جوان کرده بود.
کاش می ماند و میخواند
بعد از آن هرروز با مقداری خرید به خانه مان می آمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد،بدون آنکه جمله ای بینمان رد و بدل شود،
حتی وقتی که برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویای شرایط جسمی ام از دکتر میشد و فقط وقتی درد و تهوع امانم را می برد با آرامشی خاص،برایم #قرآن میخواند
این جوان نمیتوانست بد باشد،او زیادی خوب بود.
در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشی گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم.
نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حال وقوع است و این نگرانی و کلافگیم را بیشتر و بیشتر میکرد.
آن روز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم،
لباسهای به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم.
به محض باز شدن در با حسام رو به رو شدم.
با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد.
اما جریان همینجا پایان نیافت،او با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمی فهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم و از خانه خارج شدم!
⏪ #ادامہ_دارد...
💖
🌸💖
✨🌸💖
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_یک(ب) دو دست مشت شده اش نظرم را جلب ک
مجنون المهدی«عج»:
✨🌸💖
🌸💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_دوم
✍ آسمان ابری بود و چکیدن نم نم باران روی صورتم
از فرط درد و تهوع،
تک تک سلولهای بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوس قدم زدن داشت.
اینجا #ایران بود بدون رودخانه،میله های سرد،عطر قهوه و محبتهای عثمان همیشه نگران.
اینجا فقط عطر #چای بود و #نان_گرم،
و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برق چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش،گوشواره میشد به گوشهایم.
دیگر از او نمی ترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد!
به قصد بیرون رفتن،در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد.با همان صورت آرام و مهربان
- جای تشریف میبرین سارا خانم؟
ابرو گره زدم فکر نکنم به شما مربوط باشه اینجا خونه ی منه.
و اینکه چرا مدام انجا پلاسید،سر درنمیارم.
زبانی به لبهایش کشید
- هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.
به صلاح نیست تنها برید چون مسیرها رو بلد نیستید و حال جسمی خوبی هم ندارید.
برزخ شدم
- صلاحمو خودم بهتر از تو میدونم.
از جلوی راهم برو کنار
از جایش تکان نخورد،عصبی شدم.
با دست یک ضربه به سینه اش زدم که مانند #برق کنار رفت و از حماقت مسلمانان در ارتباط با زنان به قول خودشان #نامحرم خنده ام گرفت😏
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتویم را کشید.
چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیک حوض وسط حیات به دنبالش کشیده شدم.
به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلی محکمی به صورتش زدم.
صدای ساییده شدن دندانهایش را می شنیدم،اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد
- حالا آروم شدین؟میتونیم حرف بزنیم؟
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمیست
- اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل،
بیرون از این خونه براتون امن نیست.
معده ام درد میکرد
- چرا امن نیست هان؟
تا کی باید صبر کنم؟
اصلا من میخوام برگردم آلمان
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: ✨🌸💖 🌸💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_دوم ✍ آسمان ابری بود و چکیدن نم نم ب
مجنون المهدی«عج»:
دستی به جای سیلی روی صورتش کشید.
- فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره فقط باید کمی تحمل کنید.
به زودی همه چی روشن میشه،سلامت شما خیلی واسم مهمه
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ای را زمزمه کرد.
- دانیال نگرانتونه...
ایستادم
- چرا درست حرف نمیزنی؟داری دیوونم میکنی
اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه؟
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.
هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت.
اینجا چه خبر بود؟
هر روز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگران تر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛
میان چهارچوب در اتاقم می نشست و برایم قرآن میخواند.
خدای مسلمان،خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حس خوبی به او داشتم.
و بالاخره بدی حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبت لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت.
تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدای قرآنش، #آرامش را به من هدیه میداد.
گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ای از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم،با حسی پر از خنکی خدای مسلمانان.
نمازش هم تله بود برای عادت کردن به خدایی اش
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم،نه زنده ماندن.
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد.
حسام بیرون از اتاق روی صندلی، کنار در خوابش برده بود.
پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم،با احتیاط جعبه ای کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مال من است،
سپس با عجله اتاق را ترک کرد
جعبه را باز کردم یک #گوشی کوچک در آن بود.
ترسیدم.
این را چه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغ گوشی روشن شد.
جواب دادم.
صدایی آشنا سلام گفت
- سارا منم،صوفی
سعی کن حرف نزنی ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه.
حسام را میگفت او مگر ما را میدید؟
- من ایرانم.پیداش کردم،دانیالو پیدا کردم.
اون ایرانه
درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد
- سارا همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.
جریانش مفصله الان فرصت واسه توضیح دادن نیست!
⏪ #ادامہ_دارد....
@
💖
🌸💖
✨🌸💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تعریف #برجام در ۲۰ ثانیه... توسط استاد رائفی پور 😂