eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چیه تو هم دلت هوایی شد؟! هوای خانطومان؟! بیشتر برات بگم از اون سرزمین خون؟!💔 از زمینی که خیلی از پیکر بچه ها رو پس نداد؟!😔 یک وقتی شنیده بودی که در هزار و چند سال پیش، پیکر 72 فدایی مولایت روزها روی زمین داغ کربلا ماند، درحالی که سر به بدن نداشتند، ذبیح های عطشان، مقطع الأعضاء، شنیدی لشکر اشقیا به پیکرهای اربااربا هم رحم نکرد❗️ شنیدی جسارت و اسارت و آتش و خیام و... شنیدی و قلبت آتش گرفت... تاریخ تکرار شد، این بار نه هزار و چند سال پیش، همین سی و چند سال پیش، شنیدی عزیزترین اولاد روح الله، سربندهای یازهرا و یاحسین و یاعباس بسته و لبیک گفتند✌️، شنیدی از غیرتشان، بچه های کمیل و حبیب و مالک، شنیدی از رجزهای شبهای فکه و اروند و شلمچه، بعد قصه رسید به نخل های بی سر شلمچه، به سرخ شدن آب اروند، به سوختن خاک فکه... شنیدی و قلبت آتش گرفت...💔 تاریخ تکرار شد، باز هم باید آتش بگیریم دیروز.از دیدن کربلای بصرالحریر و محرم... امروز خان طومان تاریخ تکرار شد، پیکرهای روی خاک مانده، ذبیح، مقطع الأعضاء، جسارت، اسارت...😭 تاریخ تکرار شد، و باز هم ما در این تکرار جا مانده ایم... راستی مولای غایب از نظر، خدا صبرتان دهد... پدر و مادرم به فدایتان، کجای خان طومان ایستاده اید و دست به قبضه ذوالفقار میفشارید و خون گریه میکنید، سر کدام عزیز را به دامان گرفته اید؟😭 پ.ن; 🎥فیلم تحویل چفیه شهید جاویدالاثر علی جمشیدی به خانواده شهید برادر شهید @shahadat_kh313
🕊 دنبال رد پای خاطرات بارانم خاطرات سرزمین غریب اما آشنای دل...سرزمین کوچ ققنوس های سوخته... دنبال حول حالنای دلم میگردم کجاست؟ قرآن های جیبی وپلاک های ترکش خورده💔 شب های حلب خنده های دلربایت.. رفاقت بی‌مثالت.. شهید مدافع عشق شدی . داداش علی کجایی😭 پ.ن: 🔴اولین انتشار: تحویل چفیه شهید مدافع حرم علی جمشیدی به خانواده شهید بعد از ۵ سال برادر بزرگوار شهید 🔴 @shahadat_kh313
💍در مورد نظر خانواده‌ها را ملاک قرار دادیم، من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر مهریه‌ای که خانواده‌ها صحبت کنند ۱۲ شاخه به نیت حضور حضرت مهدی(عج) ذکر کنند.🌷 بعد از صحبت‌ها آقا وحید یک دسته گل💐 آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند شاخه بینشان است و این برای من نشانه خوبی بود😍 مهریه من ۱۱۴ سکه بهار آزادی به همراه بود که من مهریه‌ام را بخشیدم من به او می‌گفتم: از خدا خواسته‌ام اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با باشد🕊 ولی اگر مرگ بین ما جدایی می‌اندازد مرگ اول برای من باشد، چرا که من طاقت جدایی و تنها ماندن را ندارم😔 و امیدوارم شهادتت در رکاب آقا (عج) باشد. میگفتم لایق شهادت هستی و او میگفت "شهادت لیاقت میخواهد"... راوی : همسربزرگوار وحید فرهنگی‌ والا🌸 @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™
ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ شیدا -: عاطی بدو ... بدو ... محمد د اره زنگ میزنه ... بدوووو ... قلبم ضربان شدیدی گرفت . خواستم نمازم رو قطع کنم . به خودم فحش دادم که غلط می کنی . نمازو با آرامش تمام تموم کردم. حتی بیشتر از حد معمول طولش دادم که خودمو واسه ی خدا لوس کنم و بگم ... ببین... تو رو بیشتر از عشقم دوست دارم ... نمازم که تموم شد شیدا اومد جلو . شیدا -: ای کوفت ... حاال واسه من نماز جعفر طیار می خونه ... قطع شد ... گوشی رو گرفتم و نگاهش کردم .عین یه توپی شدم که بادش خالی شده . یهو دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم. -: وای شیدا آوای انتظارم یکی از آهنگاشه ... فکر نکنه عاشقشم؟ .... شیده با شنیدن صدامون اومد تو اتاق . شیده -: وای دیوونه کاش عوضش می کردی ... شیدا ابروهاش رو داد باال و گفت شیدا -: اگه فک کنه هم خب ... فکرش همچین بیراه نیست ... -: اگه احساس من رو فهمیده باشه و دیگه زنگ نزنه چی ؟ ... شیدا -: وااااا مسخره چه ربطی داره آوای انتظار به احساس تو ؟ ... خب خودت زنگ بزن بگو ببخشید داشتم نماز می خوندم امری داشتین ؟ ... داشتم تجزیه تحلیل می کردم که خودم زنگ بزنم یا نه که صدای زنگ گوشیم بلند . اسم محمد نصر افتاده بود روی گوشیم . چشمام پر شد . از سر سجاده بلند شدم و چادر نماز رو از سرم کشیدم و جواب دادم . گذاشتم روی اسپیکر ... -: بله ؟ ... محمد- : سالم خانوم رادمهر ، نصر هستم ... حالم رو نپرسید نامرد . حاال خوبه کارش پیشم گیره ها . مثل خودش سرد جواب دادم سالم آقای نصر ... بفرمائید ... نصر -: راستش زنگ زدم که بپرسم قرارمون سر جاشه ؟ ... آهی کشیدم . -: بله ... سرجاشه نصر -: پس میشه شماره ی پدرتون رو به من بدید ؟ ... -: برای چی؟ ... نصر-: برای اینکه شما رو ازشون خواستگاری کنم ... قلبم ضربان گرفت و بی اختیار لبخند بزرگی روی لبم شکل گرفت . به شیدا نگاه کردم با حرکت لبش بهم گفت شیدا -: نیشتو ببند ... -: بله ... یادداشت می کنید؟ ... نصر -: بفرمایید ... شماره رو گفتم. تشکر کرد و بعدش خداحافظی کرد. شیدا -: خاک توسرت ... خب می خواستی یکم ناز کنی بعد شماره بدی ... نیشخندی نشست گوشه ی لبم . -: ناز واسه چی ؟ ... ما باهم قرار گذاشتیم ... واقعا که خواستگاری نمی کرد ... ندیدی اون چقدر عادی و معمولی حرف می زد ؟ ... از یادآوری لحن خشک و عادیش قلبم فشرده شد . به صفحه ی گوشیم زل زدم و شمارشو بوسیدم و گوشیو گذاشتم روی قلبم . سرم رو که باال آوردم با نگاه های غمگین شیدا و شیده روبرو شدم . شیدا -: عاطفه مطمئنی می خوای این کارو بکنی ؟ ... هنوزم دیر نشده ها ... احساساتی تصمیم نگیر ... لبخند محوی زدم و سرم رو انداختم پائین .گل های فرش و خالف جهتشون تکون دادم و دوباره صافشون کردم . در همین حال شروع کردم به حرف زدن ... حرفهای دلم ... -: کی فکرشو می کرد ؟ ... حتی از صد کیلو متری مغزمم رد نمی شد که یه روز کسی رو که فقط از قاب تلوزیون می دیدم ، من رو دعوت کنه خونش و بعد دقیقا همون روز اونقدر آشفته بشه که بخواد باهام قراری بذاره و توی این قرار من بشم محرمش ... فکر کن ؟... همه چی مثل خواب می مونه... کی فکرشو می کرد که رویاهام تبدیل به واقعیت بشه ؟ ... می دونم وقتی ناهید رو بیاره و من رو رد کنه دنبال کارم پودر می شم ... ولی شیدا ... بذار حتی شده واسه یه روز لمس کنم از نزدیک این رویامو ... شیده دستمو که درگیر فرش بود گرفت ...شیده -: عاطی بذار حداقل یه استخاره بکنیم .... شاید اصال به صالح نباشه ... بیا یه استخاره بگیر تا خیالمون راحت شه ... -: اگه بد اومد چی؟ ... شیده -: خب حداقل می دونی همه چی به این سادگی که تو فکر می کنی تموم نمیشه ... شاید اتفاقای خیلی بدی بیفته که حتی تصورشم نتونی بکنی ... راست می گفت . -: باشه ... شیده -: توکلت به خدا باشه ... لبخندی زد و چشماشو رو هم فشار داد °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™
ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ قربونت برم خدا ... می خواست باهام منطقی حرف بزنه . اومد کنارم نشست روتخت . سرم رو انداختم پایین بابا -: همون موقع که اسمش رو می شنیدی می دویدی یا آهنگاشو تو تلوزیون پخش نکرده تو دانلود می کردی باید می فهمیدم تو مغزت چی می گذره ... هیچی نگفتم . خیلی معذب بودم . بغض گلوم و گرفته بود . اااا بغض جونم کجا بودی ؟ ... چن وقته نیستی . دلم برات تنگ شده بود . بابا -: چرا می خواستی بهش بگم بیاد؟ ... -: خب من ... من ... نتونستم ادامه بدم ... بابا -: نکنه چون توام عاشق خوانندگی هستی ازش خوشت میاد ؟ ... نکنه به خاطر معروف بودنشه ؟ ... سریع نگاش کردم -: نه بابا ... اصال این طور نیس ؟ ... بابا -: پس چی ؟ ... برای چی ازش خوشت میاد؟ ... سرم رو انداختم پایین و دلمو زدم به دریا ... برای داشتن محمد ... حتی واسه یه روز همه می کردم . مخصوصا که حاال خدا هم قرص و محکم پشتمون ایستاده بود . -: من ... از شخصیتش ... جرئت و جسارتش خوشم میاد ... چون اولین کسیه که وارد دنیای موسیقی شده که داره تو راه امام زمان از موسیقیش استفاده می کنه ... همه فکر می کردن دنیای موسیقی فقط کثیفیه و گناه ... ولی این تک وتنها اومد و این ذهنیتو عوض کرد ... بهترین کار ها رو داره می کنه و روز به روز هم مصمم تر میشه ... بابا من رو کشید بغلشو دستشو چند بار کوبید پشتم ... بابا-: نه ... بزرگ شدی ... نمی دونستم به این چیزا فکر میکنی ... -: بابا ... واقعا گفتی نیاد ؟... دوباره دستشو کوبید پشتم . بابا-: االن چند روزه که همش داره زنگ میزنه ... اولش می گفتم نه که نه ... اخه شنیده بودم ازدواج کرده ... دخترم رو دستم نمونده بود که بدمش به یه مردی که قبال یه بار زنشو طالق داده ... خیلی متین و موقر حرف می زد .... منم دیدم پسر خوبیه ...دو بارم رفتم تهران با خودش حرف زدم ... برام توضیح داد که فقط یه نامزدی سادهبوده و با هم مشکل داشتن و نساختن ... پدرشم در این باره باهام صحبت کرد .... بگذریم حاال ... بنظرم پسر مقبولی اومد ... قبول کردم بیاد ... آخر هفته میان ... قلبم ضربان گرفت . محمد نصر رو کت شلوار به تن و دست گل و شیرینی به دست تصور کردم که نشته رو مبل ... توی پذیرایی ... قلبم به شدت می زد ... از بابا جدا شدم تا رسوا نشم . چند تار مویی که روی چشمم ریخته بود رو کنار زد. بابا-: می گفت از وقار و سنگینی و خانومیت خوشش اومده ... بعدش پیشونیمو بوسید و رفت بیرون . آتنا بالفاصله پرید تو اتاق. اونقدر ذوق و شوق داشت که دلم نیومد شادیشو خراب کنم و بگم همه چیز یه بازیه ...کاش واقعیت داشت ... کاش ... * °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™
ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ آرایشگر از جلوم کنار رفت تا خودمو توی آینه ببینم . وای خدای من این من بودم؟ ... چقدر عوض شده بودم ... پوست گندمیم خیلی روشن تر به نظر می اومد و مدل ابروهام هم عالی شده بود . آرایش نداشتم ولی همین اصالح صورت و ابرو برداشتن کلی تغییرم داده بود به مامانم نگاه کردم . بهم لبخند زد . بلند شدم و یه تشکر اساسی کردم و بعد از پرداخت هزینه رفتیم خونه . توی پارکینگ کفشای شیده و شیدا رو دیدم . بال در آوردم . از اون شب به بعد ندیده بودمشون . ولی اخبار رو لحظه به لحظه بهشون گزارش می دادم . خیلی دلم می خواست عکس العملشونو ببینم در مورد قیافم . دویدم باال و در همون حال چادرمو از سرم کشیدم . رفتم تو . مادربزرگام هم بودن . دویدم و بغلشون کردم نگاهشون مات موند بهم .با مادربزرگ هام روبوسی کردم و کلی قربون صدقم رفتن . شیدا -: عاطی چقدر عوض شدی... چه ناز شدی ... شیده -: وای چقدر خوشگل شدی ... پشت چشمی براشون نازک کردم . -: ناز و خوشگل بودم ... شما نمی دیدید ... کشیدمشون تو اتاق و درو بستم . خودم جلوی آینه واستادم -: فقط اگه دماغم یکم کوچیک تر بود بهتر می شدم ... شیدا -: فاطی زهرمار یه بار دیگه حرف بزنی پدرتو در میارما ... خیلیم به صورتت میاد ... شیده دستم رو گرفت و نشوندم زمین . ساعت 22 بود و محمد اینا بعد از ظهر می رسیدن تا مراسم عقد رو با چند تا از فامیال بگیریم ... شیده -: خب تعریف کن بببینم خواستگاریو ... -: وااا من که تعریف کردم ... شیدا -: پشت تلفن حال نمیده ... بگو دیگه ... خندیدم . دلم می خواست خودمو گول بزنم . دلم می خواست تصور کنم همه چی حقیقته . بازی نیست . براشون تعریف کردم . -: با کت و شلوار مشکی وقتی دیدمش فهمیدم شاهزاده ی سوار بر اسب رویاهایی که میگن اینه ... قد بلند ... هیکل پر ... پوست سفید ... چشم های قهوه ای پر رنگ و مژه های نسبتا موج دار ... ته ریش کمی رو صورتش داشت ... فقط سالم دادنی یه مدت کوتاه زل زد تو چشمام بعد دیگه نگام نکرد خیلی عادی رفتار می کرد ... وقتی رفتیم تو اتاق دو جمله گفت یکی معذرت می خوام به خاطر این بازی ... و دومی... کارهای دانشگاهتون داره جور میشه ... بعدش ساکت یک ساعت و نیم نشستیم و گذاشتم راحت به ناهیدش فکر کنه ... وقتیم پا شدیم بیایم بیرون گفت هرچه زودتر باید بریم تهران و یه ماه بیشتر نامزد نمونیم ... بعدشم همچین فیلم عاشقای دلخسته رو پیش خانواده ها بازی کرد که گفتن همین هفته یه بعد مراسم عقد برگزار بشه ... یه آه کشیدم از ته دل و گفتم -: خوش به حال ناهید ببین به خاطرش چیکارا که نمی کنه ... شیدا دستمو گرفت شیدا -: بیخیال عروس خانوم ... شیده با ناراحتی پرسید شیده -: عاطی یعنی یه ماه بعد تو میری تهران و مادیگه همو نمیبینیم؟ ... هرسه تامون آه کشیدیم . بلند شدیم و نماز خوندیم . ساعت ها پشت سر هم می گذشت و من هم انگار تو ابرا سیر می کردم . محمد اینا تو هتل بودن و قرار بود بعد از شام بیان اینجا . فامیالی ما هم که خودشونو واسه شام دعوت کرده بودن جلوی آینه ایستادم . جوراب ساقدار سفید بادامن زیبای سفید و یه تونیک سفید همراه با رنگ بنفش محو تنم بود . روسری سفید سر کردم و چادر سفیدی رو که مادربزرگم برام خریده بود سر کردم . زیبا شده بودم . از دیدن خودم تو آینه ته دلم قنج می رفت . آخه خیلی تغییر کرده بودم . من داشتم عروس می شدم . عروس محمد نصر ... تو همین فکرا بودم که شیدا از پشت سرم ظاهر شد و بغلم کرد . جیغ خفیف و کنترل شده ای کشیدم. به طرف شیدا برگشتم شیدا-: من چند بار گفتم بدون اطالع قبلی به من دست نزن ؟ ... ها ؟ ... خندید و بغلم کرد . شیدا -: چقدر خوشگل شدی ؟... -: آره دیگه سوسکه به بچش میگه قربون دست و پاهای بلوریت برم ... خندید. شیدا -: زهر مار ... °•| @shahadat_kh313 |••
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™
ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ هفته ی چهارمی بود که عقد کرده بودیم . روی ابرا سیر می کردم . دوباره همه ی مصاحبه هاو کلیپهاشو دانلود کرده بودم . حاال دیگه بدون ترس و استرس و عذاب وجدان ساعت ها به همشون خیره می شدم . حتی دیگه الزم نبود که وقتی صدای پاهای کسی میاد قطعشون کنم. حاالاون شوهر من بود و کسی بهشون خورده نمی گرفت که چرا عکساش همه جا پره و یا چرا با شنیدن صداش یا عکساش از جا می پرم . عکسشو گذاشته بودم تصویر زمینه گوشیم . تو این یه کاه همش زنگ بارون شده بودم . محمد هفته ای یک یا دوبار می اومد و بعدش برمی گشت . وقتایی که می اومد فقط شام یا ناهار مهمون بودیم . دوستام که خبر ازدواجم رو شنیده بودن هی زنگ می زدن و خود شیرینی... حاال قبل اینکه با محمد ازدواج کنم هیچ کدوم ادم هم حسابم نمی کردن . نمیدونم اصال اسمم رو یادشون بود یا نه ؟ یه بار هم همشون جمع شدن و اومدن خونمون و هی ماچ و تبریک و کادو و خود شیرینی . دلم می خواست مثل خودشون ادم حسابشون نکنم و تحویلشون نگیرم ولی حیف که کینه ای نبودم و زود می بخشیدم . حتی بدترینا رو . اگر این کارو می کردم که با اونا هیچ فرقی نداشتم ... پس باهاشون گفتم و خندیدم و کلی خوش گذروندیم . محمد قرار بود امروز بیاد . که می خواست بیاد هیج جا دعوت نبودیم . میخواست بیاد با بابام حرف بزنه . تو این مدت جز چند کلمه ی محدود با هم حرف نمی زدیم . نه زنگ می زد . نه اس می داد. خب معلومه که نباید این کارو بکنه. مهمونی هم رفتنی تو راه رفت و برگشتن هردوتامون ساکت بودیم . تو مهمونیم سرمون با بقیه گرم می شد و اصال با هم حرف نمی زدیم . ولی فقط صدای نفس هاش بود که آرومم می کرد. می دونستم اون هیچ عشقی به من نداره نخواهد داشت ... ولی همین صدای نفس هاش که مال من بود ، از همه لذت های دنیا برام لذت بخش تر بود ... باال خره این زنگ لعنتی به صدا در اومد . مثل برق گرفته ها از جا بلند شدم .خواستم پاشم که سرم خورد به تخت باالیی . خندیدم . خیلی دردم گرفت ولی مهم نیس ... مهم اینه که االن محمد اومده ... همونطور که دستم رو سرم بود رفتم سمت اف اف : کیه ؟ ... محمد-: منم ... محمد ... بالفاصله در رو باز کردم . دویدم تو اتاق و جلو آیینه ایستادم . یه شال سرمه ای سرم بود با دامن مشکی بلند و بلوز استین بلند سرمه ای . یه تیکه از موهام رومدل دار گذاشتم بیرون از شال و ریز خندیدم . دیگه همه عادت کرده بودن به شال و روسری سر کردن من پیش محمد ... مامانم جلوی در ایستاد به استقبالش اش . منم رفتم. اومد تو و مثل همیشه یه شاخه گل رز سرخ اورده بود . دادش به مامانم . همیشه به مامان می داد و یا بابا . با من حتی حرف هم نمی زد چه برسه به ... عذاب می کشیدم ولی همین که همه ی صداها می خوابید و صدای نفس کشیدنش گوشم رو نوازش می داد همه ی غم ها وناراحتی هام از یادم می رفت . با مامان و آتنا به گرمی احوال پرسی کرد و یه نگاه بهم انداخت که دلم هوری ریخت پایین ... یه لبخند خوشگل تحویلش دادم . مامان اینا داشتن نگامون می کردن خب ... لبخند محوی زد محمد -: شما خوبین خانوم ؟... واااای که اگه می دونست صدای خوشگلش چه بالیی سر قلبم میاره دیگه حرف نمی زد . حتی نتونستم جوابشو بدم از بس ذوق مرگ شدم . حتی با این وجود که می دونستم همش بازیه . ولی من که نقش بازی نمی کردم . تو همین فکرا بودم که با صداش دوباره قلبم لرزید ... محمد -: عاطفه خانوم ...آماده شو بریم بیرون ... البته با اجازه مامان جان ... اولین بار بود که اسمم رو از زبونش می شنیدم . کلی تو دلم قربون صدقه خدا و مامانم رفتم . اگه مامان اینجا نبود که ارزو به دل می موندم . از خوشحالی نمی دونستم قهقهه بزنم یا بشینم همینجا زار بزنم . دویدم تو اتاق . عین بچه ها . حدود یه ربع بعد کامال آماده شدم و اومدم بیرون . هیچ حرفی نزدم . آخرین قلوپ از چاییشو خوردو لیوانش رو گذاشت تو آشپزخونه . محمد -: مامان جان دست شما درد نکنه ... اگه اجازه بدید ما بریم ... زود برمی گردیم ... مادرم-: به سالمت پسرم ...عین یه جوجه که دنبال مامانش راه می افته از همه خدافظی کردیم و دنبالش راه افتادم . مامانم از وقتی عقد کرده بود خیلی اخالقش باهام عوض شده بود . دیگه مثل بچه ها باهام رفتار نمی کرد . محمد هم حسابی تو دلشون جا باز کرده بود . داشتم از پشت سر نگاهش می کردم . نگاه که نه ... رسما داشتم قورتش می دادم... یه شلوار جین ابی نفتی پوشیده بود با یه پیرهن مردونه سورمه ای . خم شد و کتون های نایک مشکی اش رو پوشید و زد بیرون . منم کفشامو پوشید
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™
ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ دو هفته از ماجرا گذشته بود ولی خبری نبود . نه روم می شد به محمد زنگ بزنم و خبری بگیرم نه کاری از دستم برمی اومد . جز انتظار ... تابستونم که بود . بیکار بودم و دلم حسابی تنگ دانشگاه . سرم رو با کتاب گرم می کردم . بابا-: عاطفه ... بیا ... هندفریمو از گوشم در آوردم و کتابم رو پرت کردم رو تخت. -: االن میام ... از روی زمین بلند شدم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم . یه مدل به موهام دادم و رفتم تو هال . بابام کنار بخاری نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود . مامانم هم مقابلش نشسته بود و بینشون هم یه سینی چای بود ... -: بله ... بابام نگام کرد و با چند لحظه مکث گفت بابا-: بشین ... بعد با چشم هاش به زمین اشاره کرد ... اوه ... اوه ... فهمیدم اوضاع بدجور خیته ... باز چه گندی باال آوردم که خودم نمی دونم؟ تودلم یه بار سوره نصر رو خوندم و نشستم . -: چی شده؟ ...بابا-: یه چیز می پرسم راستشو بگو ... استرس گرفتم و خودمو به خدا سپردم . -: باشه ... بابا-: اون روز که رفتی خونه محمد نصر چی شد ؟ ... چی بهت گفت ؟... فقط راستشو بگو ها ... یا حسین ... چی شده یعنی ؟... -: هیچی دیگه ... رفتم تو مدیر برنامشم بود ... یه ربعی طول کشید تا از اتاق بیاد بیرون ... بعد اومد و شوخی دوستشو برام توضیح داد و یه تشکر ازم کرد ... بعدشم مدیر برنامش یه خورده باهام حرف زد که چی شد نوشتی و می خوای ادامه بدی یا نه؟ ... یه خورده هم مشاوره داد ... بابا-: محمد نصر چی بهت گفت ؟ ... -:هیچی نگفت ... اصال حرف نمی زد ... همون عذر خواهی و تشکر کرد دیگه هیچی ... بابا با شک نگاهم کرد . بابا-: مطمئنی؟ ... -: آره بابا دروغم چیه ؟ ... چی شده مگه ؟ ... اتفاقی افتاده ؟ بابا بدون توجه به سواالم پرسید بابا-: مگه این یارو زن نداشت ؟ ... کم کم رادارام داشت به کار می افتاد . -: چرا ... حلقه دستش بود ... سرشو تکون دادو چاییشو برداشت . فهمیدم نمی خواد بیشتر از حرف بزنه . نکنه با خودشون بگن هنوز بچم و محمد رو رد کنن ؟ ... خودم باید دست به کار شم ... دیگه یه قولی به محمد دادم و هم چون استخاره هم خیلی خوب در اومده بود و تاکید شده بود حتما انجام بده . باید دیگه خجالت رو کنار می ذاشتم . پرسیدم ... -: بابا چی شده خب ؟ ... سرشو تکون داد که یعنی هیچی ... وااای نه ... باید بگی ... اصرار کردم -: آخه نمیشه که هیچی ... پس چرا بعد از یه هفته دارید این سوال رو می پرسید ؟ ...یه نگاه به مامانم کرد و بعد بهم گفت بابا -: ازت خواستگاری کرده ... چه قندی تو دلم آب شد ... سعی کردم ذوقمو کنترل کنم . پس چشام رو گرد کردم و گفتم -: چیییییی ؟؟؟؟؟ ... چاییشو سر کشید و جواب داد . بابا -: اونروز باباش زنگ زد بهم ... منم تعجب کردم ولی بعد خودش گوشیو گرفت و کلی بهم اصرار کرد که بذارم بیاد خواستگاری .... خیلی دلم می خواست بپرسم خب شما چی گفتی ؟ ... ولی واقعا خجالت می کشیدم . خدایا خودت یه کاری کن ... سرم رو انداختم پایین که مثال خجالت کشیدم . ای تو روحت ... انگار نه انگار که خودتون دوتایی بریدین و دوختین و االن دارین بزرگترهاتون رو بازی میدین ... بابا-: شماره من رو تو بهش دادی؟ ... ایول خدا جون ... دمت گرم ... -: بله ... بابا-: چرا ؟ ... -: خب ازم پرسید منم بهش گفتم ولی نمی دونستم واس چی می خواد ... خدایا من رو ببخش بابت این دروغا ... جبران می کنم ... خجالت رو باید می ذاشتم کنار انگار ... من من کردم -: خب ... شما ... چی بهش گفتی ؟ ... آخرین قلوپ از چایشو خورد . بابا-: گفتم نه ... وا رفتم . بی اختیار گفتم -: چرا ؟؟؟ ... فقط بهم نگاه کرد . فک کنم گند زدم . بلند شدم و برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت آتنا. آرنجام رو گذاشتم رو زانوهام . خدایا ... خودت یه کاریش بکن ... اگه بابام بگه نه یعنی نه ... همین لحظه بابام اومد تو اتاقم و در وپشت سرش بست . این یعنی اینکه می خواد باهام مردونه صحبت کنه °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™
ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ادامه ❣ منم کفشامو پوشیدم. قفل پرشیای مشکی اشو باز کرد و نشست . شیشه های ماشینش دودی بودن . سوار که شدم بالفاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . همینطور بی هدف خیابون ها رو می گشت . بازم من بودم و محمد و سکوت ... بازم محمد و فکر ناهید... بازم من و فکر محمد ... بازم محمد و خیره شدن به جلو ... بازم من و خیره شدم به جلو ... بازم من و صدای نفس های محمد... اونقدر که حریصانه صدای نفس هاشو با گوش هایم می بلعیدم ، مشتاق شنیدن صداش نبودم . انگار نفسم به نفسش بسته شده بود بعد از عقد . هر چی می خواستم جلوتر نرم نمی شد . روز به روز بیشتر گرفتار این عشق می شدم . می دونستم کارم به شدت اشتباهه ... می دونستم روزی که ناهید برگرده من پای رفتن ندارم ... حتی شاید دیگه هیچ وقت نمیتونستم به زندگی عادی ام برگردم ... ولی عاشق شده بودم . می ارزید . همیشه بینمون سکوت بود و سکوت ... گاهی وقتا صدای تلفن هامون این سکوت رو می شکست . حرف زدن من با خانوادم یا حرف زدن محمد به خاطر کار و گاهی با شخصی به اسم علی ... که خیلی راحت و صمیمی باهاش حرف می زد . گوشیش که زنگ چنان می پرید سمتش که دلم می خواست زار زار گریه کنم . ولی بغضم رو به خاطر قراری که باهاش داشتم فرو می دادم. می دونستم منتظره . هر لحظه و هر ساعت که ناهیدش زنگ بزنه . °•| @shahadat_kh313 |•°