من میخواهم در آینده #شهید بشوم ...
معلم پرید وسط حرف علی و گفت :
ببین علی جان #موضوع انشاء این بود که میخواین چیکاره بشید
باید در مورد یه #شغل یا کار توضیح میدادی !!!
مثلا #پدر خودت چیکاره است ؟!
آقا اجازه ؟
#شهید ...😭😭😭😭😭
شادے روح شهدا و امام شهدا صلوات ...
شهید نشیم ،میمیریم
کانال شاهدان ↙️
https://eitaa.com/shahedan403
((به یاد #شیر_زنان #ایران_زمین))
می گفت نمی دانم این همه نیرو را از کجا گرفته بود ؟؟!!
زمانی که استخوانهای جواد را از میان پارچه سفید بیرون می آورد و بوسه بارانش می کرد؟؟!!
گفتم :منظورت کیه ؟؟!!
گفت #مادرم را می گویم .
همانی که تمام وجودش را برای ما چند برادر به یغما سپرده بود تا نبودن #پدر را احساس نکنیم و حافظ #ایران زمین باشیم .
تازه داشت صدای افتادن دو ریالی ام را می شنیدم .
میگفت : چندین سال بد جوری مادرم را گول می زدم!!!
هر سال که روزش را جار می زدند خودم را به منزل می رساندم وهدیه های که گرفته بودم به او می دادم . یکی به اسم جواد . یکی به اسم محمد . و یکی هم به اسم علی . آخری را هم می گفتم خودم گرفتم . این داستان تا پایان جنگ ادامه داشت . غافل از اینکه جواد چند سال پیش مفقود شده بود وعلی هم از جراحت #تیر و #ترکش در گوشه ی بیمارستان رنج می برد و محمد در حال شناسایی دشمن بود واز این روز و هدیه ها خبر نداشتند. او هر سال به اسم برادرانم از دست من هدیه می گرفت!!
البته مادرم با هوش تر از این بود که نداند اطرافش چه می گذرد هر بارهدیه ها را که می گرفت می بوسید وکناری می گذاشت .
می گفت: راه رفتنش به پاهایم قوت می داد . حرف زدنش زبان را باز می کرد. امروز که برای دیدنش می روم نه پای دارد که توان بگیرم نه زبانی که کلمه ای جاری کنم !!!
باز به دیدنش رفتم باز چهار هدیه گرفتم بجای برادرانی که در عرش برین بودند و مادر از داغ آنها به این روز افتاده بود .
می گفت :لبخند مادر دنیای برایم ارزش داشت .
حتی اگر سالی یک بارباشد.
نوشتههای #بهزاد_باقری
#شهید_نشیم_میمیریم
#کانال_شاهدان ↙️
https://eitaa.com/shahedan403
((#به_یاد #شیر_زنان #ایران_زمین))
می گفت نمی دانم این همه نیرو را از کجا گرفته بود ؟؟!!
زمانی که استخوانهای جواد را از میان پارچه سفید بیرون می آورد و بوسه بارانش می کرد؟؟!!
گفتم :منظورت کیه ؟؟!!
گفت #مادرم را می گویم .
همانی که تمام وجودش را برای ما چند برادر به یغما سپرده بود تا نبودن #پدر را احساس نکنیم و حافظ #ایران زمین باشیم .
تازه داشت صدای افتادن دو ریالی ام را می شنیدم .
میگفت : چندین سال بد جوری مادرم را گول می زدم!!!
هر سال که روزش را جار می زدند خودم را به منزل می رساندم وهدیه های که گرفته بودم به او می دادم . یکی به اسم جواد . یکی به اسم محمد . و یکی هم به اسم علی . آخری را هم می گفتم خودم گرفتم . این داستان تا پایان جنگ ادامه داشت . غافل از اینکه جواد چند سال پیش مفقود شده بود وعلی هم از جراحت #تیر و #ترکش در گوشه ی بیمارستان رنج می برد و محمد در حال شناسایی دشمن بود واز این روز و هدیه ها خبر نداشتند. او هر سال به اسم برادرانم از دست من هدیه می گرفت!!
البته مادرم با هوش تر از این بود که نداند اطرافش چه می گذرد هر بارهدیه ها را که می گرفت می بوسید وکناری می گذاشت .
می گفت: راه رفتنش به پاهایم قوت می داد . حرف زدنش زبان را باز می کرد. امروز که برای دیدنش می روم نه پای دارد که توان بگیرم نه زبانی که کلمه ای جاری کنم !!!
باز به دیدنش رفتم باز چهار هدیه گرفتم بجای برادرانی که در عرش برین بودند و مادر از داغ آنها به این روز افتاده بود .
می گفت :لبخند مادر دنیای برایم ارزش داشت .
حتی اگر سالی یک بارباشد.
✍بهزاد باقری
#شهید_نشیم_میمیریم
#کانال_شاهدان ↙️
https://eitaa.com/shahedan403