eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍ 🍃خودکار را برداشته، می‌نویسم از اویی که از تبار بود. نوشته‌ام مقدمه ندارد! اصلا برای گفتن از او که مقدمه لازم نیست، یک راست باید سر اصل مطلب رفت. اصل مطلبی که خودش هم مقدمه است هم نتیجه! 🍃مقصود حرف هایم فقط یک نفر است. کسی که یک ، مسیر زندگی‌اش را به سمتی برد که پایان نداشت! جایی ندیدم که نوشته‌ باشد مسیر و بندگی پایان دارد. البته چرا! یادم رفته بود پایانی دارد که مقدمه‌ی شروعی دوباره‌ست، ! و این همان چیزی بود که به حیات در این دنیا خاتمه داد. 🍃فیلم زندگی‌اش را روی دور تند میگذارم از اول تا به آخر را دوره میکنم. از بهاری که متولد شد تا سالهایی که کار کرد تا کمک خرج باشد. 🍃طولی نمیکشد که میرسم به همان نقطه آغازی که منتهی به شد. سال شصت و یک بود. خبر شهادت * را برای منصور آوردند به اضافه تکه ای کاغذ و مابقی وسایل. کاغذ را باز کرد. وصیتنامه بود. شروع به خواندن کرد. از منصور خواسته بود تا برای دفاع از دستاورد های و حراست از مرز های میهن اسلامی‌مان به س.پ.ا.ه اسلام بپیوندد. و اینجا آنچه در تقدیرش نوشته بودند رقم خورد. 🍃ویدیو جلو تر میرود به سی سال جلوتر وقتی که یک منصور مانده و غنیمتی که از حضور در جبهه های جنگ نصیبش شده. و البته خوابی که منصور عباسی قصه‌ی ما را کرد. 🍃منصور صرفا نه برای شهادت که باز هم برای پا در میدان گذاشت، مثل رفقایش. با این تفاوت که منصور از آنها جا مانده بود. و این به وقت اذان ظهر جمعه ده آذر در به وصال رسید. ♡ حبیب حرم!♡ پ.ن:برادر شهید آیت‌الله عباسی در عملیات آزادسازی شهید شد. ✍نویسنده : 🥀به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۹ فروردین ۱۳۳۶ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ آذر ۱۳۹۶ 🥀مزار شهید : بهشت دو معصوم شهرکرد 🕊محل شهادت : سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
رفیقان میروند نوبت به نوبت.... شهید میلاد بدری(سمت چپ) وشهید ایوب رحیم پور(سمت راست) لحظه خداحافظی از سپاه برای اعزام به سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠پدر شهید میلاد بدری : زمانی که میلاد می خواست اجازه رفتن به سوریه را کسب کند، یک شبانه روز دست من و مادرش را می بوسید و می‌گفت: « می خواهم برای دفاع از حریم زینب(س) به سوریه بروم. » @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نماز اول وقت از همه چیز براش مهّم تر بود و حتی نمازش رو بر پست ترجیح داد و خدا پاداش نماز اول وقتش رو بهش داد و شهید شد. طلبه شهید مدافع‌حرم 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠طلبه شهید مدافع حرم  🌷اهل هیئت بود و میون دار هیئت. واقعا برای امام حسین (ع)و اســـــلام کار می کرد ، کارهای فرهنگی انجام می داد وقتی بچه ها رو می برد اردو اینقدر خاکی میشد و اینقدر شوخی می کرد، فقط صرفا اینکه بچه هارو به مسجد جذب کنه. تولد : ۱۳۷۴/۱/۶ امیدیه شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۰ سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ♡بسم الله الرحمن الرحیم♡ 🍃اولین ها ماندگار تر هستند، مثل تو که برای اولین بار نامت را از اهالیِ ، میانِ فداییان ‌ حک کردی و ماندگارِ تاریخ شدی‌؛ مثل تو که همسرشهید بودن را به همسفر زندگی ات آموختی و دخترانِ بابایی ات را به بودن دعوت کردی! 🍃شهادتِ تو، گمانِ محالی نبود؛ گویی کسی در گوشه پس گوشه های خیالمان مدام نبودن تورا یادآوری میکرد و به ما درس وابسته نشدن میداد. آخر مگر میشود خریدار خنده های همیشگی ات نشود؟! 🍃مگر میشود مَردی با آن ، عهد میانِ خود و خدایش را فراموش کند؟! همه ی این ها را نیز از عشقِ به داشتی! بسیجی بودن و بودن هم که نشانِ بارزِ مومنون است و الحق که داستان زندگی ات تلمیح میشود برای " نه ترسی دارند و نه اندوهگین میشوند" 🍃نامِ هم برازنده ی وجود کریمانه ی توست، مگر کسی که برای نجات جانِ و دفاع از حرمِ ترک دیار میکند و فاطمه و ریحانه اش را به خدا میسپارد کریم نیست؟! 🍃حال که قلم، مفتاح باب آشناییمان شد حرف هایمان را شنوا باش چرا که در این وادی، اسیر شده و شاید سالروز تو، پُلی باشد برای بازگشت ما. شهادت، مقام نیست! زندگی کردن است اما در دیارِ . پس زندگی در آغوش خدا مبارکِ قلبِ خالصت♡ ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ مهر ۱۳۶۲ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ آذر ۱۳۹۴ 🥀مزار شهید : باغملک 🕊محل شهادت : حلب @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حاضر جوابی های شهید مدرس زمانی که نصرت‌الدوله وزیر دارایی بود، لایحه‌ای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت: این سگ‌ها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند. مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم. وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه می‌آوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟ مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگ‌ها به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را می‌گیرند. پس مخالفت من به نفع شماست. نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند. 📚منبع : سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شجاعت کم‌نظیر مدرس به روایت امام خمینی 🌿 دهم آذر؛ شهادت آیت الله سیدحسن مدرس 🔸«در يك مجلس از مجالس سابق كه مرحوم «مدرس»،- مرحوم آسيد حسن مدرس- در آن مجلس بود، اولتيماتومى از دولت روس آمد به ايران كه اگر فلان قضيه را انجام ندهيد ما از فلان جا- كه قزوين ظاهراً بوده است- مى‏آييم به تهران و تهران را مى‏گيريم. 🔹دولت ايران هم فشار آورد به مجلس كه بايد اين را تصويب كنيد. يكى از مورخين، مورخين آمريكايى، مى‏نويسد كه يك روحانى با دست لرزان آمد پشت تريبون ايستاد و گفت: 🔸آقايان، حالا كه بناست ما از بين برويم چرا به دست خودمان برويم. رد كرد. به خاطر مخالفت او جرأت پيدا كرد و رد كرد و هيچ غلطى هم نكردند. 🔹روحانى اين است. يك روحانى توى مجلس بود نگذاشت آن را، روسيه سابق را، يك دولت را- پيشنهاد التيماتومش را- يك روحانى ضعيف، يك مشت استخوان رد كرد! آنها مى‏بينند نبايد روحانى باشد؛ قطع يد روحانى بايد بكنند تا به آمال و آرزوى خودشان برسند.» 🌿 صحیفه امام ج١ ص۴٢٢ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
| سه توصیه راهگشای شهید مدرس به دخترش 🗓 بمناسبت ۱۰ آذر؛ سالروز شهادت آیت‌الله سیدحسن مدرس(ره) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید مدرس غالبا نامه هایی كه می‌نوشت، روی كاغذ پاكت تنباكو و كاغذهایی بود كه آن روزگار، قند در آن می‌پیچیدند. یكی از وزیران نامه‌ای از مدرس دریافت داشته و آن را اهانت به خود دانسته بود. روزی یكی از آشنایان مدرس آمد و یك بسته كاغذ آورده به مدرس گفت: جناب وزیر این كاغذها را فرستاده‌اند كه حضرت آقا مطالب خود را روی آنها مرقوم فرمایند. مدرس گفت: عبدالباقی! چند ورق از آن كاغذهای مرغوب خودت را بیاور. فرزند مدرس فوری بسته‌ای كاغذ آورد. مدرس به آن شخص گفت: آن بسته كاغذ وزیر را بردار و این كاغذها را هم روی آن بگذار. سپس روی تكه كاغذ قند نوشت: جناب وزیر! كاغذ سفید فراوان است ولی لیاقت تو بیشتر از این كاغذ كه روی آن نوشته‌ام نیست. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ‍ ♡به نام منشا مهر♡ 🍃به تاریخ این سرا که بنگری، در تمام برگ هایش، روایت بزرگانی ایستاده مقابل جور، نوش روحت می‌شود. چه در عرصه‌ی نبرد آغشته به خون و چه در مصاف . 🍃به برخی رجل سیاسیِ مدعی و غرب نشانِ امروز، ننگرید، در پیشینه‌ی سیاست ما، مردانی استوار و بی باک از ظالم بوده اند، که موجب بالندگی و اند. افرادی مانند شهید آیت الله سیدحسن مدرس. 🍃مگر خصوصیت او چه بود؟ از مدرّس عالِمتر هم داشتیم. مدرّس خصوصیت عمده‌اش این بود که هیچ عامل ارعاب و و تطمیع و فریبگرى در او اثر نمى‌کرد.*😌 🍃او باور داشت که خدا یاری‌گر و روشنایی‌ست. باور داشت که این قدرت های جفا پیشه، آنگونه که خود را قوی می‌نمایانند، نیستند. باور داشت که باید بایستد. باید بهر مردمی که او را برگزیده اند، فریاد سر دهد❣ 🍃ملت ما مرهون خدمات و های او است و اینک [که] با سربلندی از بین ما رفته، بر ما است که ابعاد روحی و بینش او را هر چه بهتر بشناسیم و بشناسانیم.*♡ پ.ن: * بیانات رهبری در جمع نمایندگان مجلس شورای اسلامی (۱۳۷۳) *بیانات امام خمینی(ره)؛ صحیفه امام، ج ‏۱۹، ص ۷۴ ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۲۴۹ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ آذر ۱۳۱۶ 🥀مزار شهید : کاشمر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹بہ نفس هـای تو بند است مرا هـر نفسی سایہ ات ڪم نشود از سرمان ، حضـرتِ یار😍 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻🍂 تک تک ثانیه هایی که را کم دارم ساعتم درد، دلم درد، جهانم درد است تعجیل در ظهور صلوات🕊 صبح جمعه تان منور به نور مهدی فاطمه🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبح جمعه است و عطر کــــربلا عجب ‌شش‌ گوشه‌ے‌نابت‌ بوسیدن‌ دارد‌آقا... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شکر خدا که زیر لوای شه کرببلا ما را غلامِ حضرت زینــب نوشته‌اند... گردان حضرت زینب سلام الله علیها لشکر۱۰ سیدالشهـدا علیه السلام🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
احمدمحمد مشلب: مراقب خود باشید که این مهمترین چیز است...شما بفکر باشید و زینبی برخورد کنید. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گر میروی بی حاصلی گر می‌برندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ کتاب زیبای روایت‌هایی از زندگی شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣6⃣1⃣ امیرحسین مهرابی همکار شهید زغال‌ها گُل انداخته بود. جوجه‌ها توی آبلیمو، پیاز و زعفران حسابی قوام گرفته بود. تا آمدم سیخ‌ها را بگذارم روی منقل، سروکله اش پیدا شد. من زودتر نمازم را خوانده بودم که ناهار را روبه راه کنم. پرسید: « داری چیکار میکنی؟ » - « می‌بینی که می‌خوام برای ناهار جوجه بزنیم! » + « با این دود و دمی که راه می‌ندازی اگه یه بچه دلش خواست چی؟ اگه یه زن حامله هوس کرد چی؟ » مجبورمان کرد با دل گرسنه، بند و بساط را جمع کنیم برویم جایی خلوت تر. یک پارک جنگلی پیدا کردیم. تک و توک گوشه و کنار فرش انداخته بودند برای استراحت. کسب تکلیف کردیم که: «آقامحسن اینجا مورد تأییده؟ » با اجازه‌اش در همان جا اتراق کردیم، دور از چشم بقیه. از اول پیغام داده بود که از امیرحسین بود که از امیرحسین بپرسید با اخلاقيات من کنار می آید برای همسفری یا نه؟ وقتی قرار شد برویم مشهد، بنا را گذاشتیم بر این‌که ماشین شخصی برداریم. این طوری بیشتر خوش می‌گذشت. تازه وارد گردان شده بود و تجربه‌ی مسافرت با محسن را نداشتیم. از او یک چهره.ی حزب‌اللهی خشکه مقدس در ذهنمان بود. آن وقت می‌خواستیم جلوی همچین آدمی آهنگ گوش کنیم. بالاخره لابه لای آهنگ‌ها چند تا دمبول دیمبولی هم می‌زد. زود آنها را عوض می‌کردم تا صدای دِلِی دِلِی‌اش بلند نشود. شستش خبردار شد دارم حرمتش را نگه می‌دارم. از عقب گردن کشید: « امير! عوض نکن؛ من خودم رو به خواب زدم که انگار نمی‌شنوم. می‌دونم اگه اینا نباشه از پایین جاده سر در میاریم! » غیر از زیارت‌های دسته‌جمعی، نصفه شب‌ها تنها می‌رفت حرم. ساعت دو و سه، بی سروصدا. بعد از نماز صبح، با ما همراه سرویس مرکز برمی‌گشت. برایم جای تعجب بود بعد از کلاس‌های فشرده‌ی صبح تا شب، با چه توانی بیدار می‌شود! ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣6⃣1⃣ کسی نبود که بگوید من نیروی گردان هستم یا فقط توپچی‌ام. خودجوش می‌افتاد دنبال کارهای فرهنگی. فکر پوشیدن لباس یکدست با عکس شهید موسی کاظمی در ورزش صبحگاهی، از محسن بود. گردان، پشتیبانی مالی نکرد. گفت کاری به گردان نداریم. هرکس بانی شود و پولی بگذارد وسط. خُردخُرد پول‌ها جمع شد. به فاصله چشم برهم زدنی، تیشرت ها را خرید و برد روی سینه‌اش عکس شهید را چاپ کرد. در یادواره شهدای مدافع حرم، ماکتی از عکس‌های ایستاده‌ی شهدا را در مسیر قرار دادیم. می‌رفت کنار آنها می‌ایستاد و دست می‌انداخت دور گردنشان. خنده خنده می‌گفت: « شهید که نشدیم، حداقل با شهدا عکس بگیریم. » هنوز از گرد راه نرسیده، دوباره رفت روی مخ فرمانده. از گردان که لباس شخصی می‌پوشید تا دم پادگان با عز و جز پیله می‌کرد که دوباره معرفی‌اش کنند برای سوریه. بهش غرولند کردم: « تو تازه اومدی، بچه‌ی کوچیک داره، اونم حقی داره، پدر می‌خواد. تو تکلیفت رو انجام دادی. » با حرص و حسرت گفت: « تکلیف ما وقتی انجام میشه که در این راه شهید بشیم. » 🗣 راوی: همکار شهید (امیرحسین مهرابی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣6⃣1⃣ حسین فرهادی همکار شهید سه سال با هم بودیم؛ روی یک دستگاه تانک، روی یک برجک. با هم عهد بستیم که من نكات جنگ افزاری یادش بدهم و او به من درس اخلاقی بدهد. عقبه‌ی تانک قسمتی دارد به اسم گاوِه. گفتم: « باید طوری یاد بگیری که چشم بسته باز و بسته‌اش کنی! » قطعاتش را باز کردم و یکی‌یکی کارایی‌هایش را توضیح دادم. درسم که تمام شد، گفتم: « بسم الله، حالا نوبت شماست. » بسم الله گفتنش این شکلی بود: « بسم رب الشهداء والصديقين. » آن روز گفت: « بسم رب الشهداء و الصدیقین، غیبت نکن! » بعد هم بلند شد که برویم. - « همين؟ » + « همين؟ فردا موقع درس پس دادنت می‌فهمی؟ » گاوه را باز کردیم، چشمش را بستم و گفتم حالا سوار کن. بدون اینکه متوجه شود قطعه‌ی دیگری گذاشتم قاتی قطعات. وقتی رسید به آن، هرچه هل می‌داد نمی‌رفت داخل. گفتم: « دَرست رو خوب یاد نگرفتی. چشمت رو باز کن. » فهمید از کجا دور خورده است. گفت: « چرا اذیتم می‌کنی؟ » و شنید: «تو باید می‌دونستی که این اصلاً جزو گاوه نیست. » نوبت رسید به درس پس دادن من. پرسید: « غیبت کردی؟ » یکی یکی مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد. گفتم: « محسن! هرچی زور زدم نشد! » گفت: « تا این رو درست نکنی از درس جديد خبری نیست! » داخل برجک سیستم‌ها را دست‌کاری می‌کردم تا گیر بیفتد. می‌گفتم: « توی جنگ وقت نداری فکر بکنی؛ باید این قدر آبدیده باشی که زود گره کار رو باز کنی! » می‌گفت: « حاجی تو گیر ننداز تو کار ما، اونجا خدا گیر ما رو باز میکنه! » در برجک را که می‌بندی حس می‌کنی توی قبر نشسته‌ای. تنگی و تاریکی‌اش خوف دارد. وسط میدان جنگ که دیگر نگو! نگرانی که از کدام سمت موشک می‌خوری؛ کدام طرف باید بروی؛ صدای فشنگ‌هایی که به بدنه‌ی تانک می‌خورد؛ گلوله ای که می رود داخل؛ نکند همین جا منفجر شود! وقتی توی تانک گلوله میزنی، صدای وحشتناکی می‌دهد که اعصابت را به هم می ریزد، یک استرس شدید. با همان گلوله‌ی اول، انگار یکی با پتک می‌زند توی سرت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣6⃣1⃣ آوازه‌ی شلیک‌هایش در سوریه، به گوشم رسیده بود. پرسیدم: « چطور تونستی این همه شلیک کنی؟ » با بغض گفت: « به خدا نمی‌دونم. دست خودم نبود. انگار یکی گوشم رو گرفته بود... حس می‌کردم یکی خیلی آروم طبل می زد. » هر روز پیش از بیرون آمدن از برجک با دعای محسن کارمان را تمام می کردیم. یکی از دعاهایش عجیب دلم را لرزاند: « خدایا! مرگی بهمون بده که همه حسرتشو بخورن. » رفته بودیم رامشه برای رزمایش. تانک را برده بودیم توی چاله‌ای با تورِ استتار. بازرس می آمد برای بازدید. به محسن و راننده تانک گفتم: « معمولاً از دفترچه‌ی تعمیر و نگهداری سؤال میکنن. این دفترچه رو مرتب کنید. » توضیح دادم که چطور دفترچه را پر کنند. رفتم داخل چادر فرماندهی. وقتی برگشتم دیدم روی تانک مشغول کار هستند. سراغ دفترچه را گرفتم. گفتند پر کردیم. بررسی کردم، دیدم آن‌طور که گفته بودم پر نشده. کلی سرشان غر زدم. گفتم: « وای به حالتون اگه بازرس از این دفترچه ایراد بگیره! » نیم ساعت بعد، بازرس رسید. پرسید: « توپچی تون کیه؟ » محسن را معرفی کردم. رفت توی برجک و محسن را صدا زد برود که از او سوال بپرسد. من هم نشستم پشت برجک نزدیک محسن. شروع کرد به سین جیم کردن. با این‌که جواب داد، بازرس قانع نشد. گفتم: « ایشون یک سال سابقه دارد. این سوال‌ها رو باید از کسی بپرسید که بیست سال کارش این باشه! » بازرس گفت: « خب اشکال نداره؛ دفترچه تانک رو بیارید. » زدم پشت دستم که ای داد! بیشتر شروع کرد به ایرادگرفتن. دقیقاً همان چیزهایی که من گفته بودم. بازرس با توپ پر رفت. محسن و راننده تانک از شرمندگی سرشان را بالا نیاوردند. من هم نایستادم. 🗣 راوی: همکار شهید (حسین فرهادی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم