🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 7⃣7⃣1⃣
دو سه ماه قبل از اعزامش، مثل همیشه من و محسن را صدا زدند برای تست آمادگی جسمانی. باید دوی سه هزار و دویست متر میرفتیم. بین راه گفت:
« حَجی آشخوری میکشن! »
گفتم:
« بیا این دفعه کمتر بدویم تا سری بعد ما رو انتخاب نکنن! »
سوت شروع که زدند خرامان خرامان راه افتادیم. هنوز گرم نشده بودیم که گفت:
« ول کن، بیا بدویم. »
پرسیدم:
« چرا؟ »
گفت:
« میدونی، رفتم اسم نوشتم. میترسم نمرهام پایین بیاد همین رو عَلَم کنند. »
روزی که آمد خداحافظی برای اعزام، دست انداختم دور گردنش و گفتم:
« دیدی آخر راهی شدی؟! »
دستش روی کولم بود که گفت:
« تو رو خدا دعا کن مشکلی پیش نیاد! »
گفتم:
« خیالت راحت، فقط رفتی حرم حضرت زینب دعام کن، یه دونه پرچم هم برام بیار. »
چشم انداخت توی چشمم و گفت:
« من دیگه برنمیگردم. »
رو ترش کردم:
« تو بچه داری، دلت میاد؟ »
دستش را زد به گردنش و گفت:
« این رو میبینی؟ بابِ بریدنه. »
🗣 راوی: همکار شهید (رسول فاتحی)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 8⃣7⃣1⃣
میلاد ملک زاده
همکار شهید
همیشه میگفت:
« رفيق ! من و تو آدم سپاه نبودیم؛ الان که خدا توفیق داده يقين بدون که یه روزی باید به واسطه ما تحولی اتفاق بیفته! »
اولین دورهی آموزشی با هم رفتیم دانشکده زرهی شیراز. در آن دوره، آموزش عملی شلیک روی تانک انجام میشد. سر کلاس میگفت:
« خوب یاد بگیر، دو روز دیگه که میخوایم بریم سوریه به دردمون میخوره. »
نزدیک چهار ماه، صبح تا شب با هم بودیم؛ روی تختهای کنار هم میخوابیدیم، سرکلاس شانه به شانه هم مینشستیم، با هم میرفتیم در شیراز گشت میزدیم. خوابم سنگین بود. عشق و علاقهاش به شهید کاظمی به چشمم آمد. از در کمدش گرفته تا روی کوله و وسایلش عکس حاج احمد را میچسباند. از سر ارادتش به مؤسسه شهید کاظمی آرزو میکرد:
« کاش میتونستم به خونه بسازم و اونجا بشه دفتر مؤسسه. »
از همان اول در سرش هوای سوریه میچرخید. منتظر بود دورهی آموزشی تمام شود و بلافاصله اقدام کند. تا پایش به لشکر نجف باز شد، افتاد دنبال ثبتنام و مقدمات رفتن. با هزار نذر و دعا به خواستهاش رسید. قرار بود با هم برویم.
تاریخ عروسیام با تاریخ اعزام یکی شد و جا ماندم.
چشم انتظارش بودم زنگ بزند. وقتی از سوریه برگشت، گله کردم:
« همینطور میری و یادت میره اصلاً رفیقی داشتی! »
به قول خودش، چون نیروی آشخور بود، نتوانسته بود تماس بگیرد:
« تعداد بچههایی که میخواستن با خونوادههاشون تماس بگیرن خیلی زیاد بود. کلاً یکی دو دقیقه بیشتر وقت نداشتیم. »
چند ماه قبل از اعزام مجددش، دوره پزشکیاری را در بیمارستان شهید صدوقی اصفهان گذراندیم. دورهی پرخاطرهای شد. جملهی "بریم یه رانی و كوچ بزنیم" اَش هنوز توی گوشم است. هر وقت توی کلاس میخوابید یا چرت میزد، فیلمش را میگرفتم. یک دفعه هم وسط حیاط بیمارستان با سیبی که داشتیم گاز میزدیم عکس سلفی گرفتیم و برای خانمهایمان فرستادیم و زیرش نوشتیم:
« ما و ناهارمون یهویی! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 9⃣7⃣1⃣
تا کاور میپوشیدیم، مدام بهم میگفت:
« آقای دکتر! آقای دکتر! »
روز اول به سرش گذاشتم:
« دکتری که چند تا پرستار و منشی خانم دوروبرش نداشته باشه، فایده نداره! »
رو ترش کرد. وقتی رفتیم ایستگاه پرستاری، دیدیم همه مرد هستند. خندید و گفت:
« خدا می خواد آدم بشی! »
یک بیمار تصادفی آورده بودند. پایش بدجور زخمی شده بود. سفیدی استخوان پایش را میدیدیم. بیمار خیلی بیتابی میکرد. مسئول بخش اصرار کرد که یکی برود کمک پرستار. به محسن پیشنهاد دادم برویم کمکش. کم دل بود و با دیدن خون، زود رنگش میپرید. دلدل کرد، ولی آخر آمد. به محض دیدن پای بیمار، رنگش زرد شد و کنار دیوار شل شد. بهش تشر زدم:
« همین طوری میخوای بری سوریه؟ »
از جا پرید.
یک بار هم محسن من را به کار کشید. پیرمردی نود و پنج ساله زخم بستر گرفته بود. کمتر کسی حاضر میشد تمیزش کند، محسن گفت:
« بیا بریم بهخاطر خدا یه کاری براش بکنیم. »
مرا به زور اینکه:
« همین پیرمرد شفاعتمون میکنه. »
برد توی اتاق. حدود یک ساعت پیرمرد را با مواد بدنشوی تمیز کرد. آخر سر هم پیشانیاش را بوسید؛ در حالی که اصلاً پیرمرد قدرت تشخیص نداشت.
ماه رمضان سال ۹۶ برای مسابقات ورزشی، از گردان مأمور شدم به تربیت بدنی لشكر. روز سوم چهارم یکی از هم دورهایها با کنایه گفت:
« رفیقتم که داره میره سوریه! »
- « کی؟ »
- « محسن. »
- « امکان نداره! »
- « به خدا داره میره! »
🗣 راوی: همکار شهید (میلاد ملکزاده)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 0⃣8⃣1⃣
جا خوردم. من اولین نفر بودم در لیست اعزام. محسن قبلاً اعزام شده بود اصلاً قرار نبود جزو لیست باشد. سریع خودم را رساندم به گردان. تا محسن را دیدم، پرسیدم:
« قضیه چیه؟! میگن داری میری سوریه! »
+ « راست میگن! »
- « خیلی نامردی! با مال مردم خوردن نمیشه رفت سوريه. »
+ « حالا اتفاقیه که افتاده. صبح تا حالا، همه رفتن اعتراض کردن، جون محسن تو دیگه نرو. »
وقتی این را گفت، جلوی همه داد زدم:
« با اینکه رفیق صمیمی منی، اما نمیذارم بری. اگه شده پادگان رو به هم می ریزم، ولی باید برا من مشخص بشه چرا پارتیبازی شده! »
خندید و گفت:
«ر فیق غصه نخور. میرم و برمیگردم و سری بعد با هم میریم. »
گفتم:
« مثل روز برام روشنه اگه بری ، دیگه هیچ وقت برنمیگردی! »
ذوق زده گفت:
« خدا از دهنت بشنوه، من که از خدامه ولی تو غصه نخور. »
جانشین گردان احضارم کرد:
« چیه چرا شلوغ کردی؟ »
- « یا طبق لیست، من باید برم؛ یا با محسن با هم دیگه میریم! »
- « به من گفتن فقط محسن حججی! چونه نزن هیچ کاری هم نمیشه کرد. »
🗣 راوی: همکار شهید (میلاد ملکزاده)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۱۳ آذر سالروز شهادت مدافع حرم «#محمد_احمدی_جوان» گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
❌فتنههای آخرالزمان پیچیدهست
حواس جمع باشید.
💌امام زمان وقتی ظهور میکنند،خودشان را چگونه معرفی می کنند؟
#مهدویت
خوشا آنانکه در میدان و محراب
نماز عاشقی خواندند و رفتند
خوشا آنانکه هنگام شهادت
حسین و کربلا دیدند و رفتند
#شهیدعلی_ابراهیمی 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#گزارش
#بینالملل
😳روز به روز ازدواج هاشون مسخره تر میشه
🤭زن برزیلی با یک عروسک ازدواج کرده و چند ماه بعد از ازدواجش به صورت نمادین زایمان کرده و یک عروسک به دنیا آورده
📲حالا بعد چند وقت از ازدواجش اعلام کرده رابطه شون در آستانه ی فروپاشیه چون همسرش به زن دیگه ای پیام داده
📌جالبه با این همه ادعای پیشرفت، افراد با این جور آدم ها همکاری می کنن و برای این ازدواج مضحک مراسم می گیرن و برای زایمان نمادینش بیمارستان و کادرش باهاش همکاری می کنن
➕غرب اگر پیشرفته شده چون نخبه های کشورهای دیگه رو می دزده ؛ خودشون هیچی نیستن
🌐منبع:https://www.dailymail.co.uk/femail/article-1134073/Woman-married-rag-doll-claims-cheated.html
#پویش_حجاب_فاطمے
شهید مدافع حرمی که رهبر فرزانه انقلاب برای نگه داشتن قاب عکس او از خانواده اش اجازه گرفت
شهید #فاطمیون #محمد_احمدی_جوان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 لطفا جدی بگیرید
این یک فتوای شرعی است و خداوند نخواهد گذشت...
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❄️ با برگها نیامدی با برفها بیا...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' گـرطبیبدلبیمارفقطششگوشہست
منمریضـمبرسانیدمـراتاحَــرَمشـــღ '
#الســلامعلیڪیـاثارهالله🌹🍃
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
رفتند #تاوظیفہ خودرا ادا ڪنند
خود را فداے ماندن ماوشماڪنند
رفتند و باحمایت قلب پاڪشان
ڪربلاحماسہ خونین بپاڪنند
مامانده ایم #وبارگناهے ڪه میڪشیم
امروزدعاڪنیم ڪه شهیدان دعاڪنند
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹 #کلام_شهیـد
مےگفت:
اے خداے حسين(؏)!
تو را سپاس مےگويم ڪہ باب شهادت را بہ روے بندگانت باز نمودے،
قبولے شهادت،
من را آزاد ڪرده و آزادے خود را
بہ هیچ چیز حتےحیاتم نمےفروشم
و بہ سوے خداے خود مےروم.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند قسمت 6⃣7⃣1⃣ قبل از اذان صبح، آمدم بیرون چادر. از س
قسمتهای ۱۷۶ تا ۱۸۰ کتاب زیبای سربلند
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 1⃣8⃣1⃣
وقتی ناامید آمدم بیرون، جلویم سبز شد. خندید و گفت:
« رفیق غصه نخور. ثمر رفاقتمون کوتاه بیا و بذار با رضایت تو باشه. »
گفتم:
« تو کار خودت رو کردی، ولی من کوتاه بیا نیستم! »
دو سه روزی گذشت. رفتم پیش فرمانده و گفتم:
« حیف که بهترین رفیقم رو انتخاب کردید؛ و گرنه پادگان که هیچ، کل سپاه رو به هم میریختم. »
پدرم گاوداری داشت و محسن هر شب میآمد برای بچهاش شیر میگرفت. چون توی لشکر خیلی سرسنگین باهاش تا کردم، چند شبی پیدایش نشد. دلم برایش تنگ شده بود. به همین بهانه بهش زنگ زدم:
« چرا نمیای برای علی شیر ببری؟ »
گفت:
« نمیخوام مزاحمت بشم. »
گفتم:
« این چه حرفیه؟ بیا منتظرتم. »
باز رابطهمان شد مثل قبل. فردایش رفتم پیشش. من را برد توی دهلیز تانک و گفت:
« چند روزه دارم حسابی تمرین میکنم که بیشتر مسلط بشم به تانک و نفربر. هر چی بلدی یادم بده که شاید اونجا به کارم بیاد. »
وسط توضیحاتم سرش را انداخت پایین پرسید:
« تو از دست من ناراحتی؟ »
- « ناراحت نباشم؟! »
+ « خواهش میکنم ناراحت نباش! »
بغلش کردم و سیر بوسیدمش.
- « درد من اینه که میدونم میری و دیگه برنمیگردی؟ »
قبل رفتن به ترمینال، برای خداحافظی آمد دم خانهام. گفتم:
« حالا که رفتنی شدی یه یادگاری بهم بده. »
گفت:
« چیزی ندارم الان. »
گفتم:
« لباس تنت هم شده باید در بیاری! »
از نگاهم فهمید نظرم روی تسبیح تربتش است.
+ « نه! اربعین پارسال که از پیادهروی برمیگشتم، سی تا از این تسبيحها آوردم که همه رو ازم گرفتن. فقط همین یکی مونده که میخوام ببرم سوریه باهاش ذکر بگم. »
🗣 راوی: همکار شهید (میلاد ملکزاده)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 2⃣8⃣1⃣
بعد، دست کرد توی جیبش و یک عطر درآورد و گفت:
« بیا این رو بگیر تازه خریدم. »
به محسن گفتم:
« خدا آخر و عاقبت ما رو هم به خیر کنه. »
گفت:
« چرا میگی آخر و عاقبت؟ چرا نمیگی الان؟ فردا برای عاقبت به خیری دیره، همین الان از خدا بخواه که شهید شی. »
فردا ظهر، بهش زنگ زدم. هنوز ایران بود. گفت:
« حرکتمون بعدازظهره. »
سفارش کردم:
« حرم حضرت زینب رفتی، من رو یادت نره. »
گفت:
« انشاءالله برسم اونجا همه رو دعا میکنم. »
بعد از چند روز زنگ زد. هر وقت زنگ میزد تکیه کلامش این بود:
« سلام رفیق. »
- « محسن کجایی؟ »
+ « طرف امام حسین »
- « خداوکیلی مواظب خودت باش. »
+ « اینجا اصلاً هیچ خبری نیست! »
صدا با تأخیر میرسید. گفتم:
« یه وقت نری سرت رو به یاد بدی »
+ « این فرماندهی ما پاش رو گذاشته رو خرخرهی من و نمیذاره تکون بخورم. »
- « درگیری نیست؟ »
+ « نه خبری نیست، علاف و بیکار میگردیم. »
شمارهی یکی را میخواست که گفتم قطع کن پیدا کنم. گفت:
« باشه دادا، دوباره زنگ می زنم، حلالمون کن. »
*
که دیگر تماس نگرفت.
لحظهی اول که عکس را دیدم، فکر کردم فوتوشاپ است. وقتی زوم کردم اتیکت " جون خادم المهدی"، روی سینه اش را دیدم. از قبل در جریان بودم که آن را نوشته تا روی لباسش بچسباند. نشانهی دیگر رنگِ ضدِ شلوار و کمربندش بود. ست روی شلوار دیجیتال، کمربند سبز می پوشید و روی شلوار سبز، کمربند دیجیتال. هر موقع بهش ایراد می گرفتم، می خندید:
« این نشونهی منه. »
🗣 راوی: همکار شهید (میلاد ملکزاده)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
💥 فصل پنجم
مثل چک برگشتی!
قسمت 3⃣8⃣1⃣
رسول سلیماننژاد
همرزم شهید
دیگر از دستش کلافه شدیم. هر موقع به هم میرسیدیم، میگفتیم دوباره شروع شد. از بس که تعریف کرد چقدر توی راپل بهش خوش گذشته است. اول هر جملهاش هم که یک کلمه «پِسِر» میچسباند:
« پِسِر! نبودی راپل! »
در همان دوره مجتمع امیرالمؤمنین اصفهان اسمش درآمد برای عمرهی دانشجویی. خانمش ثبت نام کرده بود. به ضرب وزور وام، پولش را جور کرد؛ اما سپاه اجازهی خروج از کشور را نداد. خیلی ناراحت بود. با ماشین من هر روز از نجفآباد میرفتیم اصفهان. توی مسیر تعریف میکرد که برای مکه، به هر دری زده جواب نگرفته است.
یک زمانی خانمم به ماشین نیاز داشت و من مجبور بودم با اتوبوس بروم اصفهان. اوضاع مالیاش اجازه نمیداد با من بیاید. هر روز صبح با موتور چهل کیلومتر راه را میکوبید میآمد تا اصفهان. دوره که تمام شد، همه منتقل شدیم لشگر ۸ نجف اشرف؛ همان چهار پنج نفری که در مجتمع امیرالمؤمنین بودیم تصمیم گرفتیم برای دورههای تخصصیتر برویم دانشگاه علوم و فنون زرهی شیراز.
از همان روز اول، به خاطر ریش بلندش چو انداختیم دو سال در حوزه درس خوانده است. به همین بهانه، انداختیمش جلو که بایستد پیش نماز. هی میزد به پهلویم:
« رسول الکی نگو! اذیت نکن! »
شوخی شوخی گرفت و شد امام جماعت مسجد. دروغ است اگر بگویم نمازشبش ترک نمیشد. اگر بیدار میشد، میخواند ولی مقید بود که سه وعده نماز را در مسجد و به جماعت بخواند. بعد از نماز صبح، همیشه حدود بیست دقیقه مینشست به دعاخواندن. حالا چه میخواند نمیدانم!
برنامه ریزی کردیم بعد از نماز صبح برویم ورزش؛ نه به نیت سلامتی جسم و روح، ابداً. دوتایی با دمپایی دور محوطه میدویدیم. فقط و فقط برای آمادگی سوریه. توی همین دویدنها چند دفعه به زبان آورد که این سر باید برای حضرت زینب (علیهاالسلام) از تن جدا شود!
خیلی پیگیر بود که تانک را یاد بگیرد. دنبال جزوه راه میافتاد توی مرکز آموزش و کتابخانه. از لحاظ علمی جزو نفرات اول بود. با اینکه تازه وارد سپاه شده بود و نه به بار بود و نه به دار، مدام میگفت:
« اگه چیزی یاد نگیریم توی سوریه لنگ میمونیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 4⃣8⃣1⃣
برای رزمایش به بیابانهای شیراز رفته بودیم. فهمیدم روزه است. توپیدم:
« بدو بدو چرا امروز؟ از پا میافتی! »
خندید:
« نه طوری نیست. »
چون ارشد دوره بودم، تکتک نیروها را زیر نظر داشتم. باید به نوبت میرفتند کلمن آب را پر میکردند و غذا میگرفتند. میدیدم بی سروصدا، بدون اینکه کسی متوجه شود میرود کلمن را پر میکند و برمیگردد. ارادت خاصی به شاهچراغ (علیهالسلام) داشت. تا وقت خالی گیر میآورد شیک و پیک میکرد که برویم زیارت. پنجشنبهها هم میخواست به هر قیمتی شده، مرخصی بگیرد برود خانه. یک بار از اصفهان کورس کورس ماشین سوار شدیم تا نجف آباد. ندیده بودم کسی بتواند این قدر سر کرایه تاکسی چانه بزند. یکی از رانندهها به محسن گفت:
« قربون اون تارهای سبیلت برم، ولمون کن. »
گفت:
« آخه بابای خودم تاکسیرانه! نرخ کرایه دستمه. »
و اهل تماشای تلویزیون و نشستن پای فوتبال نبود؛ ولی خودش را قاتی بازیهایمان میکرد. توی واليبال معلولین خوب بلد بود بازی دربیاورد. صندلی گذاشتیم دوطرف و به جای تور، چند تا چفیه به هم گره زدیم. وقتی بلند میشد توپ بیاورد، یک پایی میدوید و دستش را کج میگرفت. مدتی هم با یکی از بچهها زورخانه راه انداخته بودند. دوستش ادای مرشد را درمیآورد و محسن الکی میل میگرفت. همه دورشان حلقه میزدند و ریسه میرفتند از خنده.
از بچههای اتاقمان یک تیم والیبال ردیف کردیم. وقتی محسن را فرستادم توی زمین، دیدم بیهوا به توپ و تور میزند. سریع کشیدمش بیرون. شستش خبردار شد که انگار تا آخر، بازی بهش نمیرسد. شروع کرد دور زمین دویدن. میخواست کم نیاورد. توی همین دویدنها یک دفعه از گوشه سالن زد بیرون.
🗣 راوی: همرزم شهید (رسول سلیماننژاد)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 5⃣8⃣1⃣
در طول دوره، سهمیه داشتیم یک بار خانوادهمان را بیاوریم شیراز. آمد از من درخواست کرد برای رزرو اسکان. گفت:
« پِسِر! بزن از دوازده فروردین! »
گفتم:
« آدم حسابی! چرا توی تعطیلات؟ بذار از بعد سیزدهم بگیر که از مرخصیت هم استفاده کنی! »
خیلی که به دست و پایش پیچیدم، دلیلش را گفت. آن سال وفات حضرت امالبنین (علیهاالسلام) و سیزده به در افتاده بود در یک روز. نمیخواست در جمع فامیل باشد که مجبور شود به گشت و گذار بگذراند.
بعد از دورهی شیراز، یک سال نشده قسمت شد رفتیم سوریه. روز اول که رسیدیم حلب، هنوز لباسهایش نیامده بود. از داخل وسائلم، یک شلوار ورزشی بهش دادم. رفت که آن را بشوید و بعد بپوشد. بعد چند دقیقه، از توی در سرک کشید. یواش گفت:
« رسول! پِسِر بیا! »
داشتم از خنده رودهبُر میشدم. از داخل سطل به جای پودر لباسشویی، شکر برداشته بود. فکر میکردی شلوار را خوابانده توی کندوی عسل. آب هم کم بود. مانده بود چه کند.
فردایش باز یک شیرینکاری انجام داد. دیدم روحیهاش ضعیف شده. پرسیدم:
« چی شده؟! »
با نگرانی گفت:
« پِسِر! روی تانک داشتم دوشکا نصب میکردم حواسم نبود پام خورد بهش شلیک شد! »
عزا گرفته بود که حالا نمیدانم کجا رفت و به چی خورد! دلداریاش دادم که اگر اتفاقی افتاده بود، خبرش میرسید. دو شب بعد، ساعت دوازده سر پست بودم. فرماندهمان آمد و گفت با محسن بروم دستگاه.ها را ببریم توی خط. میترسید محسن را تنها بفرستد. قبول کردم. رفتم و با هم تانک اول را بار زدیم روی تیتان¹. دوتایی مسلح نشستیم کنار راننده سوری. راننده قبل از اینکه راه بیفتد سیگارش را دود کرد و دم و دستگاه موسیقی و ترانهاش را راه انداخت. محسن سرش را آورد بیخ گوشم:
« پسر! حسابی مستفیض میشیم! »
____
۱. این ماشین در جابهجایی ادوات سنگین و امور لجستیکی کاربرد دارد.
🗣 راوی: همرزم شهید (رسول سلیماننژاد)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم