🌹 #کلام_شهیـد
مےگفت:
اے خداے حسين(؏)!
تو را سپاس مےگويم ڪہ باب شهادت را بہ روے بندگانت باز نمودے،
قبولے شهادت،
من را آزاد ڪرده و آزادے خود را
بہ هیچ چیز حتےحیاتم نمےفروشم
و بہ سوے خداے خود مےروم.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند قسمت 6⃣7⃣1⃣ قبل از اذان صبح، آمدم بیرون چادر. از س
قسمتهای ۱۷۶ تا ۱۸۰ کتاب زیبای سربلند
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 1⃣8⃣1⃣
وقتی ناامید آمدم بیرون، جلویم سبز شد. خندید و گفت:
« رفیق غصه نخور. ثمر رفاقتمون کوتاه بیا و بذار با رضایت تو باشه. »
گفتم:
« تو کار خودت رو کردی، ولی من کوتاه بیا نیستم! »
دو سه روزی گذشت. رفتم پیش فرمانده و گفتم:
« حیف که بهترین رفیقم رو انتخاب کردید؛ و گرنه پادگان که هیچ، کل سپاه رو به هم میریختم. »
پدرم گاوداری داشت و محسن هر شب میآمد برای بچهاش شیر میگرفت. چون توی لشکر خیلی سرسنگین باهاش تا کردم، چند شبی پیدایش نشد. دلم برایش تنگ شده بود. به همین بهانه بهش زنگ زدم:
« چرا نمیای برای علی شیر ببری؟ »
گفت:
« نمیخوام مزاحمت بشم. »
گفتم:
« این چه حرفیه؟ بیا منتظرتم. »
باز رابطهمان شد مثل قبل. فردایش رفتم پیشش. من را برد توی دهلیز تانک و گفت:
« چند روزه دارم حسابی تمرین میکنم که بیشتر مسلط بشم به تانک و نفربر. هر چی بلدی یادم بده که شاید اونجا به کارم بیاد. »
وسط توضیحاتم سرش را انداخت پایین پرسید:
« تو از دست من ناراحتی؟ »
- « ناراحت نباشم؟! »
+ « خواهش میکنم ناراحت نباش! »
بغلش کردم و سیر بوسیدمش.
- « درد من اینه که میدونم میری و دیگه برنمیگردی؟ »
قبل رفتن به ترمینال، برای خداحافظی آمد دم خانهام. گفتم:
« حالا که رفتنی شدی یه یادگاری بهم بده. »
گفت:
« چیزی ندارم الان. »
گفتم:
« لباس تنت هم شده باید در بیاری! »
از نگاهم فهمید نظرم روی تسبیح تربتش است.
+ « نه! اربعین پارسال که از پیادهروی برمیگشتم، سی تا از این تسبيحها آوردم که همه رو ازم گرفتن. فقط همین یکی مونده که میخوام ببرم سوریه باهاش ذکر بگم. »
🗣 راوی: همکار شهید (میلاد ملکزاده)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 2⃣8⃣1⃣
بعد، دست کرد توی جیبش و یک عطر درآورد و گفت:
« بیا این رو بگیر تازه خریدم. »
به محسن گفتم:
« خدا آخر و عاقبت ما رو هم به خیر کنه. »
گفت:
« چرا میگی آخر و عاقبت؟ چرا نمیگی الان؟ فردا برای عاقبت به خیری دیره، همین الان از خدا بخواه که شهید شی. »
فردا ظهر، بهش زنگ زدم. هنوز ایران بود. گفت:
« حرکتمون بعدازظهره. »
سفارش کردم:
« حرم حضرت زینب رفتی، من رو یادت نره. »
گفت:
« انشاءالله برسم اونجا همه رو دعا میکنم. »
بعد از چند روز زنگ زد. هر وقت زنگ میزد تکیه کلامش این بود:
« سلام رفیق. »
- « محسن کجایی؟ »
+ « طرف امام حسین »
- « خداوکیلی مواظب خودت باش. »
+ « اینجا اصلاً هیچ خبری نیست! »
صدا با تأخیر میرسید. گفتم:
« یه وقت نری سرت رو به یاد بدی »
+ « این فرماندهی ما پاش رو گذاشته رو خرخرهی من و نمیذاره تکون بخورم. »
- « درگیری نیست؟ »
+ « نه خبری نیست، علاف و بیکار میگردیم. »
شمارهی یکی را میخواست که گفتم قطع کن پیدا کنم. گفت:
« باشه دادا، دوباره زنگ می زنم، حلالمون کن. »
*
که دیگر تماس نگرفت.
لحظهی اول که عکس را دیدم، فکر کردم فوتوشاپ است. وقتی زوم کردم اتیکت " جون خادم المهدی"، روی سینه اش را دیدم. از قبل در جریان بودم که آن را نوشته تا روی لباسش بچسباند. نشانهی دیگر رنگِ ضدِ شلوار و کمربندش بود. ست روی شلوار دیجیتال، کمربند سبز می پوشید و روی شلوار سبز، کمربند دیجیتال. هر موقع بهش ایراد می گرفتم، می خندید:
« این نشونهی منه. »
🗣 راوی: همکار شهید (میلاد ملکزاده)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
💥 فصل پنجم
مثل چک برگشتی!
قسمت 3⃣8⃣1⃣
رسول سلیماننژاد
همرزم شهید
دیگر از دستش کلافه شدیم. هر موقع به هم میرسیدیم، میگفتیم دوباره شروع شد. از بس که تعریف کرد چقدر توی راپل بهش خوش گذشته است. اول هر جملهاش هم که یک کلمه «پِسِر» میچسباند:
« پِسِر! نبودی راپل! »
در همان دوره مجتمع امیرالمؤمنین اصفهان اسمش درآمد برای عمرهی دانشجویی. خانمش ثبت نام کرده بود. به ضرب وزور وام، پولش را جور کرد؛ اما سپاه اجازهی خروج از کشور را نداد. خیلی ناراحت بود. با ماشین من هر روز از نجفآباد میرفتیم اصفهان. توی مسیر تعریف میکرد که برای مکه، به هر دری زده جواب نگرفته است.
یک زمانی خانمم به ماشین نیاز داشت و من مجبور بودم با اتوبوس بروم اصفهان. اوضاع مالیاش اجازه نمیداد با من بیاید. هر روز صبح با موتور چهل کیلومتر راه را میکوبید میآمد تا اصفهان. دوره که تمام شد، همه منتقل شدیم لشگر ۸ نجف اشرف؛ همان چهار پنج نفری که در مجتمع امیرالمؤمنین بودیم تصمیم گرفتیم برای دورههای تخصصیتر برویم دانشگاه علوم و فنون زرهی شیراز.
از همان روز اول، به خاطر ریش بلندش چو انداختیم دو سال در حوزه درس خوانده است. به همین بهانه، انداختیمش جلو که بایستد پیش نماز. هی میزد به پهلویم:
« رسول الکی نگو! اذیت نکن! »
شوخی شوخی گرفت و شد امام جماعت مسجد. دروغ است اگر بگویم نمازشبش ترک نمیشد. اگر بیدار میشد، میخواند ولی مقید بود که سه وعده نماز را در مسجد و به جماعت بخواند. بعد از نماز صبح، همیشه حدود بیست دقیقه مینشست به دعاخواندن. حالا چه میخواند نمیدانم!
برنامه ریزی کردیم بعد از نماز صبح برویم ورزش؛ نه به نیت سلامتی جسم و روح، ابداً. دوتایی با دمپایی دور محوطه میدویدیم. فقط و فقط برای آمادگی سوریه. توی همین دویدنها چند دفعه به زبان آورد که این سر باید برای حضرت زینب (علیهاالسلام) از تن جدا شود!
خیلی پیگیر بود که تانک را یاد بگیرد. دنبال جزوه راه میافتاد توی مرکز آموزش و کتابخانه. از لحاظ علمی جزو نفرات اول بود. با اینکه تازه وارد سپاه شده بود و نه به بار بود و نه به دار، مدام میگفت:
« اگه چیزی یاد نگیریم توی سوریه لنگ میمونیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 4⃣8⃣1⃣
برای رزمایش به بیابانهای شیراز رفته بودیم. فهمیدم روزه است. توپیدم:
« بدو بدو چرا امروز؟ از پا میافتی! »
خندید:
« نه طوری نیست. »
چون ارشد دوره بودم، تکتک نیروها را زیر نظر داشتم. باید به نوبت میرفتند کلمن آب را پر میکردند و غذا میگرفتند. میدیدم بی سروصدا، بدون اینکه کسی متوجه شود میرود کلمن را پر میکند و برمیگردد. ارادت خاصی به شاهچراغ (علیهالسلام) داشت. تا وقت خالی گیر میآورد شیک و پیک میکرد که برویم زیارت. پنجشنبهها هم میخواست به هر قیمتی شده، مرخصی بگیرد برود خانه. یک بار از اصفهان کورس کورس ماشین سوار شدیم تا نجف آباد. ندیده بودم کسی بتواند این قدر سر کرایه تاکسی چانه بزند. یکی از رانندهها به محسن گفت:
« قربون اون تارهای سبیلت برم، ولمون کن. »
گفت:
« آخه بابای خودم تاکسیرانه! نرخ کرایه دستمه. »
و اهل تماشای تلویزیون و نشستن پای فوتبال نبود؛ ولی خودش را قاتی بازیهایمان میکرد. توی واليبال معلولین خوب بلد بود بازی دربیاورد. صندلی گذاشتیم دوطرف و به جای تور، چند تا چفیه به هم گره زدیم. وقتی بلند میشد توپ بیاورد، یک پایی میدوید و دستش را کج میگرفت. مدتی هم با یکی از بچهها زورخانه راه انداخته بودند. دوستش ادای مرشد را درمیآورد و محسن الکی میل میگرفت. همه دورشان حلقه میزدند و ریسه میرفتند از خنده.
از بچههای اتاقمان یک تیم والیبال ردیف کردیم. وقتی محسن را فرستادم توی زمین، دیدم بیهوا به توپ و تور میزند. سریع کشیدمش بیرون. شستش خبردار شد که انگار تا آخر، بازی بهش نمیرسد. شروع کرد دور زمین دویدن. میخواست کم نیاورد. توی همین دویدنها یک دفعه از گوشه سالن زد بیرون.
🗣 راوی: همرزم شهید (رسول سلیماننژاد)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 5⃣8⃣1⃣
در طول دوره، سهمیه داشتیم یک بار خانوادهمان را بیاوریم شیراز. آمد از من درخواست کرد برای رزرو اسکان. گفت:
« پِسِر! بزن از دوازده فروردین! »
گفتم:
« آدم حسابی! چرا توی تعطیلات؟ بذار از بعد سیزدهم بگیر که از مرخصیت هم استفاده کنی! »
خیلی که به دست و پایش پیچیدم، دلیلش را گفت. آن سال وفات حضرت امالبنین (علیهاالسلام) و سیزده به در افتاده بود در یک روز. نمیخواست در جمع فامیل باشد که مجبور شود به گشت و گذار بگذراند.
بعد از دورهی شیراز، یک سال نشده قسمت شد رفتیم سوریه. روز اول که رسیدیم حلب، هنوز لباسهایش نیامده بود. از داخل وسائلم، یک شلوار ورزشی بهش دادم. رفت که آن را بشوید و بعد بپوشد. بعد چند دقیقه، از توی در سرک کشید. یواش گفت:
« رسول! پِسِر بیا! »
داشتم از خنده رودهبُر میشدم. از داخل سطل به جای پودر لباسشویی، شکر برداشته بود. فکر میکردی شلوار را خوابانده توی کندوی عسل. آب هم کم بود. مانده بود چه کند.
فردایش باز یک شیرینکاری انجام داد. دیدم روحیهاش ضعیف شده. پرسیدم:
« چی شده؟! »
با نگرانی گفت:
« پِسِر! روی تانک داشتم دوشکا نصب میکردم حواسم نبود پام خورد بهش شلیک شد! »
عزا گرفته بود که حالا نمیدانم کجا رفت و به چی خورد! دلداریاش دادم که اگر اتفاقی افتاده بود، خبرش میرسید. دو شب بعد، ساعت دوازده سر پست بودم. فرماندهمان آمد و گفت با محسن بروم دستگاه.ها را ببریم توی خط. میترسید محسن را تنها بفرستد. قبول کردم. رفتم و با هم تانک اول را بار زدیم روی تیتان¹. دوتایی مسلح نشستیم کنار راننده سوری. راننده قبل از اینکه راه بیفتد سیگارش را دود کرد و دم و دستگاه موسیقی و ترانهاش را راه انداخت. محسن سرش را آورد بیخ گوشم:
« پسر! حسابی مستفیض میشیم! »
____
۱. این ماشین در جابهجایی ادوات سنگین و امور لجستیکی کاربرد دارد.
🗣 راوی: همرزم شهید (رسول سلیماننژاد)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ازخون_جوانان_حرم_لاله_دمیده
چهلمین روز شهادت شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ علیه السلام تسلیت باد.
#هنیئا_لک_الشهاده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
💌سعی بکنیم یاد امامزمان«علیهالسلام» رو تو خودمون بیشتر کنیم...
#استادعالی
#مهدویت
#وحشت_بعثیها_از_پیکر_شهید_املاکی!!
🌷بعد از ۵ روز تشنگی با تنی مجروح درحالیکه پای چپم قطع بود به اسارت در آمدم. به شهرک نظامی رسیدم چقدر برایم آشنا بود! شب قبل از عملیات شهید جمشید کلانتری به نقل از شهید حسین املاکی از این شهرک صحبت کرده بود. چقدر تانک!! چقدر تسلیحات!! به اندازه هر ایرانی سلاح سنگین بود!!
🌷افسر بعثی به سمتم آمد به ریشهایم دستی کشید و تف به صورتم انداخت! به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم. مترجم کنارش ترجمه کرد: املاکی کجاست؟ حسین املاکی؟؟ جواب دادم: شهید شده!! افسر با عصبانیت گفت: ماکو شهید! شهید نیست کشته شده و خنده مستانهای کرد.
🌷بعثیها دنبال املاکی بودند. حتی از پیکر او نیز وحشت داشتند. میگفتند شاید زنده باشد...!!
🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز حسین املاکی و جمشید کلانتری
راوی: آزاده سرافراز و جانباز ۷۰ درصد حاج اسماعیل یکتایی لنگرودی
📚 کتاب خاطرات شفاهی "رقص روی یک پا"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اگربین بسیجی هاحرف میشد
میگفت:
اگه ازدست هم ناراحت شدید،
دورکعت نمازبخوانید...
بگید خدایا
این بنده توحواسش نبود
من گذشتم، توهم ازش بگذر...
اینطوری مهرومحبت زیادمیشه
🌷شهید حسن باقری🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فرازی از وصیت نامه شهید محمود رادمهر🕊
🔸پـروردگـارا،نمـےدانـم ڪـه چـه زمـانـے ،در ڪجـا و چـگـونـه بـه دیـدار تو خواهم شـتافت.اما عاجـزانـه از تـو مـے خواهـم ڪه اولا مـرگ من در راه دفـاع از دینـت باشـد.و در این راه توفـیق شهـادت در راه خـودت را نصـیبـم ڪنـے.
🔸ثـانیا زمـان،مڪان و نحـوه شهـادتـم را به گونـه اے قرار دهـے ڪه بیشتـریـن پـیـروزے،سـود و عـزت را بـراے اسـلام عـزیز و شیعیـان امیـرالمـومـنیـن(عـلیه الـسـلام) و حـزب الله؛و بیـشتـریـن شـکسـت، ضـرر و ذلـت را براے دشمـنانت و حـزب شیـطان در پـے داشـته باشـد.
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#در_محضر_معصومین
🔰حضرت فاطمه سلام الله علیها:
✍إلهی وَ سَیِّدی ، اءسْئَلُکَ بِالَّذینَ اصْطَفَیْتَهُمْ، وَ بِبُکاءِ وَلَدَیَّ فی مُفارِقَتی اَنْ تَغْفِرَ لِعُصاةِ شیعَتی ، وَشیعَةِ ذُرّیتَی.
🔴خداوندا، به حقّ اولیاء و مقرّبانی که آنها را برگزیده ای، و به گریه فرزندانم پس از مرگ و جدائی من با ایشان، از تو می خواهم گناه خطاکاران شیعیان و پیروان ما را ببخشی.
📚کوکب الدّریّ:ج 1، ص 254
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمود:
ما مظلومیم اما
قوی هستیم..
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بخشی از نامهی امام زمان علیهالسلام به شیخ مفید
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•🌻⛅️•
"گرچہدوریمزچَشمـاݩتــواماصنـما
دائـمالفڪربہدیدارتــومیپردازیم:)💗"
#بہتوازدورسلام🖐🏻♥️
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
باید باشی تا اواز
پرنده ها را برایم
معنا کنی
باید باشی تا گل های باغچه را
برایم بچینی
می دانی پرنده ها
در حضور تو
شوق خواندن دارند
و شاخه نازک گلها
به انگشتان ظریف
تو عادت کرده اند
پس بمان تا پرنده ها
بر روی دستان
پر از مهرت آشیانه کنند..
شهید سیدرضا طاهر 🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وای از آن روزی که
حرف زدن و نگاه کردنِ به نامحرم
برایتان عادی شود، پناه میبرم به خدا
از روزی که گناه، فرهنگ و عادتِ مردم شود.
#شهید_حمیدسیاهکالیمرادی🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند قسمت 1⃣8⃣1⃣ وقتی ناامید آمدم بیرون، جلویم سبز شد.
قسمتهای ۱۸۱ تا ۱۸۵ کتاب زیبای سربلند