eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
هر لبخندت شکوفه قرمزی ست که بهار امسال را قشنگ تر می کند... بسیجی۱۳ساله شهید جمشید داداشی🌷 شهادت: عملیات فتح‌المبین صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✍فرازی از وصیتنامه 💚شهید مدافع‌حرم 🌻همه خواهران دینی خود را سفارش به رعایت حجاب و عفاف و حیا می‌نمایم که اگر این امر در جامعه رعایت شود، بسیاری از مشکلات معنوی جامعه حل خواهد شد 🌻و در اثر رعایت این امر الهی، موجبات خشنودی و رضای امام زمان(عج) و موجبات خشم شیاطین فراهم می‌شود و نتیجه آن، رحمت و برکات الهی بر جامعه اسلامی خواهد بود. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣7⃣ - « چی میخواد بگه؟ » - « لابد میخواد از غذا و مستحبات و اسراف بگه. » - « ما که دونه‌های برنج رو زمین رو هم خوردیم. » حاج صلواتی بلندگوی دستی را دست جوان داد. - « بفرمایید آقا مرتضی. » تند گفتم: « مرتضی! » جوان لباس خاکی ریزنقش، بلندگو را جلو دهانش گرفت. + « برادرا! سلام علیکم... اگه غذا بد بود یا کم و کسری داشت، به بزرگواری که ببخشین ضمن خوشامدگویی شما به گردان فجر... مدتی رو مهمون ما هستین... خوشحالم از امروز خدا این توفیق رو به من داده تا در خدمت شما برادرای مومن باشم... مأموریت جدید، اجبار نیس... توی این مأموریت دو راه بیشتر نیس، با پ با شهادت... فکراتون رو بکنید. » حرف عمو مرتضی که تمام شد، حاج صلواتی دستی به ریش سفید مرتبش کشید و دکلمه خوانی خاص خودش را آغاز کرد: « برخیز! برخیز! که عاشقان شب راز کنند گرد در نام دوست پرواز کنند خروس را بنگر بال و پری بیش نیس ز سر شب تا سحر، خداخدا می‌کند رزمنده اسلام... آماده دعای توسل... صلوات. » زدم به پهلوی سیدعلی و گفتم: « خروس آماده باش! » سیدعلی مثل کودکان، شیرین خندید و گفت: « شیفته‌ی حاج صلواتی شدم. » روحانی گردان، حاج آقا بنایی به همراه بقیه گردان فجر به جمع اضافه شدند و جلسه‌ی دعای توسل به پا شد. به خودم که آمدم. مدت زیادی بود که به سجده، با خدا راز و نیاز می‌کردیم. هر چه انتظار کشیدم، صدای ضجه و ناله بچه‌ها قطع نمی‌شد. برگشتم و با بغض به چشمان خیس و قرمز سیدعلی نگاه کردم و گفتم: « می‌خوام برای همیشه عضو گردان فجر بشم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣7⃣ 🌷 شب‌تاب‌ها سه شنبه ۲۸ تیر۱۳۶۲ تو تاریکی نیمه شب اولین بار سوره‌ی واقعه را توی حرکت به سمت دشمن، زمزمه کردم: « إذا وقعت الواقعه*...  أفر أيتم ما تحرثون* أ أنتم تزرعونه أم نحن الزارعون* لو نشاء لجعلناه حطما فظلتم تفکهون.* » صدای "جلیل حمامی" بیسیم‌چی نوجوان عمو مرتضی، بلند شد: « برادر داریوش » تند به او گفتم: « حمامی. اسمم شده سلمان. » - « ببخشین آقا داریوش، حواسم نبود باید نگم داریوش. » - « دوباره که گفتی داریوش » - « ببخشین سلمان! یه چیزی رفت تو دستم خیلی درد داره. » جلو آمد دستش را نشانم بدهد. کلاهخود گشادی روی پل دماغش افتاد. کلاهخود را عقب زد و گفت: « این جا » - « تو تاریکی چیزی نمی‌بینم، احتمالا تو دستت خار درخت تمشک رفته تو کردستان فراوانه. زهرم داره. » - « زززهرا؟ » - « ترسیدی؟ بچه فسا و ترس... » حمامی خندید و افسار قاطر پر از مهمات را کشید و گفت: « من بچه زاهدون فسا هستم که بعد انقلاب شده زاهدشهر. » گفتم: « حمامی، شنیدم طلبه شدی؟ » ۔ « اگه خدا قبول کنه! اوه... اونا چه قشنگن! » - « چیه؟ » - « کرم شب تاب » توی تاریکی، کرم‌های شب تاب، مثل ستاره‌های پرنور می‌درخشیدند و راه را برای دو گردان بسیجی و پاسدار فجر و کمیل باز می‌کردند. حمامی، بی سیم "پی آرسی" پشتش را مرتب کرد و گفت: « برادر سلمان، یعنی تو این حمله شهادت نصیبم میشه؟ » لحنش غافلگیرم کرد و بی‌اختیار یاد روز قبل افتادم. اولین نفر گردان بود که توی آب خنک چشمه، غسل شهادت کرد. گفتمش: « پیروز می‌شیم ان‌شاءالله و برمی‌گردیم و آماده می‌شیم برای حمله بعد، تا نابودی صدام یزید کافر. » آرام زمزمه کرد: « اما قبول داری شهادت چیز دیگه‌ای هست؟ » خودم را مقابلش خلع سلاح دیدم و سعی کردم موضوع را با لطیفه جنگی عوض کنم. کنار گوشش آهسته گفتم: « یه بازجوی عراقی از اسیر نوجوون ایرانی می پرسه: پسرجون تو از جنگ چه برداشتی داری؟ نوجوون برای رد گم کردن میگه: هیچی. من فقط یه جفت پوتین و به اورکت و یه ساعت مچی برداشتم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣7⃣ حمامی خندید و حاضر جوابی کرد: « یه روز صدام فرماندهاشو جمع می‌کنه و می‌گه: چند سال از جنگ می‌گذره و حسرت به دل موندم شما یه بار چند تا بسیجی و اسیر کنید و با خودتون بیارین. حالا هر کس طلسم رو بشکنه، جایزه خوبی بهش میدم. روز بعد صدام با کمال تعجب می‌بینه یکی از افسراش با به اتوبوس پر از بسیجی جلو ستاد فرماندهی ترمز میزنه. صدام دستی به شانه افسر می کشه و میگه: احسنت! احسنت! خب حالا بگو چه جوری توانستی دست یه چنین شکاری بزنی؟ افسر ادای احترام می.کنه و می‌گه: قربان! رفتم پشت خاکریز ایران و در اتوبوس رو باز کردم و ایستادم تو رکاب و فریاد زدم؛ کربلا! کربلا! بعدش تو یه چشم بهم زدن اتوبوس پر بسیجی شد. تازه خیلی بیشتر از اینا بودن، اتوبوس جا نداشت. » گفتم: « بیخود نیس آخوند شدی! » ۔ «  اگه لایق باشم! » صدای خش خش بی‌سیم، قاطر پشت سرم را ترساند و صدای عرعر قاطر بلند شد. بلافاصله صدای هیس هیس و نک و نوچ بچه‌ها. ـ « بابا الاغ رو خفش کنید...لو رفتیم... پوزبند بزن بهش... » حمامی شروع کرد به نوازش سر و کله‌ی قاطر و حیوان را آرام کرد. این بار صدای خش خش بی سیم خودش هوا رفت. + « سلمان، سلمان، مرتضی... » حمامی گوشی را کنار دهان گذاشت و از ته گلو جواب داد: . « مرتضی، مرتضی... به گوشم... » گوشی بیسیم را طرفم گرفت: « برادر داریو...اِه...ببخشین...عمو مرتضی با شما کار داره. » آمدم پشت بیسیم حرف بزنم، نفهمیدم چگونه عمو مرتضی با قدم‌های بی‌صدا از عقب ستون، همراه کاک ملازم علی و راهنمای کُردی دیگر خودش را رساند و گفت: « سلمان صفری، کاک ملازم میگه هنوز یه ساعت داریم تا نقطه رهایی. باید سرعت ستون رو زیاد کنیم تا به روشنی هوا برنخوریم. ممکنه ما رو ببینن! » - « چشم عمو! به همه، اطلاع بدین کسی عقب نیفته. » صف طولانی ما به ستون از کوهستان سرد و کبود عراق گذشت و مثل آب در سرازیری حرکت کرد و سرانجام در شاهراهی کف دره ریخت. بعد داخل رودخانه‌ی کم عمقی شدیم و آب تا زانویم بالا آمد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣7⃣ 🌷 تفنگ نارنجک‌انداز چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۶۲ صبح، پشت سر دو گردان، خط قرمز افق همه جا را روشن کرده بود و صدای ریزش آب که از گوشه کوهستان سرازیر می‌شد، با آواز پرنده‌های وحشی در هم آمیخته بود. از روی آب-برف‌ها رد شدم و کنار چشمه‌ای زانو زدم و آب خوردم. بچه‌ها توی گروه‌های چند نفره در پوشش گیاهان و زیر درختان مخفی شدند تا استراحتی کنند. جوان طلبه‌ای با لباس خاکی رنگِ بسیجی و عمامه‌ی سفید توی شیب کوهستان به نماز ایستاده بود. جایی را که شیب کمتری داشت پیدا کردم و تکیه دادم به کنده درخت کلفتی. برای فرار از سرما، اورکتم را دور خودم پیچیدم. زیر پایم "حسین بناییان" نوجوان شیرازی قدبلند و چهارشانه، همراه رفیقش سیدعلی‌حسینی با درجه‌دار چهل و چند ساله قدکوتاه ژاندارمری حرف می‌زدند: - « این دیگه چه جور اسلحه‌ای هس سرکار غلامی؟ » - « تفنگ کمرشکن! نارنجک انداز هم بهش میگن. » - « گلوله‌هاش شبیه تخم مرغه، چند برابر! چرا فشنگش این قدر بزرگه؟ » - « برای انهدام سنگره؛ باید هم بزرگ باشه! » ۔ « سرکار غلامی، بقیه دوستات هم نارنجک‌انداز دارن؟ » - « بله. توی هر دسته یه نفر مستقره. » - « آقای غلامی، ارتش خدمت می کنی؟ » غلامی نگاهی به سرتاپای حسین و غلام انداخت. - « نه، ژاندارمری. » - « بسیجی هستین؟ » - « نه؟ » - « انصافا چند سالتونه؟ چارده یا پونزده سال؟ نمی‌ترسین تو دل دشمن و این کوهستان... » - « نه... واسه چی بترسیم؟ حالا این تفنگ چه جور شلیک می‌کنه؟ یاد ما هم بده سرکار گروهبان. » - « مثل کلاشینکف آسون نیس! دردسرش زیاده. یاد نمی‌گیرید. تازه به چه درد شما می‌خوره؟ » ۔ « سرکار غلامی! اومدیم و یه وقت شهید شدی، باید بتونیم ازش استفاده کنیم..... ناراحت شدی؟ حرف بدی زدم سرکار غلامی؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣7⃣ - « شهادت... نمیشه شما به زندگی فکر کنید؟ بچه تو اول زندگیته. باید بری لذت ببری. همسر و بچه..... عشق ماشین و پول... چیزایی که خدا گذاشته برای استفاده. » - « همه‌ی اینا وسیله امتحان آدمِ..... شهادت زندگی جاویده! » - « نمی‌دونم مزه شهادت چه جور رفته زیر زبون شما یه الف بچه. یکیش همین دیوانگی اومدن تو دل دشمن و مأموریتی که برگشتی تو اون نیس. » - « استوار غلامی! آدم وقتی به شناخت برسه، کمترین چیزی که واسه خدا می‌ده جونشه. » - « نه شما حرف منو می‌فهمید، نه من حرف شما رو. فقط می‌دونم وقتی همسن و سال من شدین، زن و بچه و داماد و عروس گیرتون اومد، می‌فهمین دلبستگی یعنی چه. » - « خیلی از بچه های گردان زن و بچه هم دارن. » - « باشه بخندید.. » - « حیات شهید رو باید چشید استوار، اونم با تمام وجود، نه با دیده‌ی سر، بلکه با چشم دل. امام علی (سلام الله عليه) شهادت را فوز عظیم و امام حسین (سلام الله عليه) مایه‌ی سعادت می‌دونن، شهیدان را شهیدان می‌شناسند. » - « اینا رو شما کِی یاد گرفتین؟ پاشم برم تا شهیدم نکردین. » استوار گیج و سردرگم بلند شد، کلاه آهنی توردار را روی سر گذاشت. تفنگ نارنجک‌انداز را روی دوش گذاشت و رفت و اضافه شد به هفت، هشت رفیق ژاندارم دیگرش که هر کدام با نارنجک‌انداز توی دسته‌های گردان بودند. خودم را سُر دادم و به دسته شیرازی‌ها نزدیک‌تر شدم. جوانی بیست ساله، قدبلند و سبز چهره، دغدغه‌ی ذهنش را بیرون ریخت: « چند روز پیش، تو پادگان جلدیان به من خبر دادن پسر گیرم اومده. » بناییان تند گفت: « مبارکه نادر! تپه رو گرفتیم باید تولدش رو جشن بگیریم و تو هم با وسایل غنیمتی، شیرینی بدی. » - « کاش بچم رو دیده بودم! زنده می‌مونم؟ » - « می‌دیدیش، به قول استوار پاهات شل می‌شد! » - « نادر، صورتت جار میزنه همین الآن هم پات شل شده! » نادر حرفی نزد و توی لک رفت و کنار کشید. کریم زال و کاک ملازم علی هم به جمع اضافه شدند. کریم چشمش به من که افتاد، لبخند معنی داری زد و گفت: « آقا داریوش، سلام! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزه می‌گیری تا به طبیعت بگویی می‌تونم... روزه تمرینه، وقتی بتونی تو خلوت جلوی خودت رو بگیری که چیزی نخوری می‌تونی جلوی هوای نفس و گناه رو هم بگیری... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء چهارم 🌕 حضرت مهدی (عج) بهترین رفیق
🔰شهیدی که سوژه مستندسازها شد؛ شهید عبدالمجید رحیمی به‌خاطر جثه کوچکش هم اسلحه از قدش بلندتر بود و هم کلاه برای سرش بزرگ؛ اما تصمیم گرفت خونش در راه اسلام ریخته شود، او که سنش کمتر از ۱۵ سال بود جمله‌ای سوزاننده دارد که با آن می‌خندد به ریش تمام دنیاپرستانی که زیانکارِ دو عالمند؛ «همه خیال می‌کنند جنگ، سر من یک کلاه گشاد گذاشته، اما این منم که سر زندگی را گول مالیدم» سوژه خبری سال ۱۳۶۱ گروه مستندساز صدا و سیما، شهید عبدالمجید رحیمی بود؛ با گذشت زمان، این سوژه، توجه اهالی رسانه را به خود جلب کرد و چندین مرتبه عکسش در محصولات فرهنگی استفاده شد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹چنــد وقتی است‌که‌ در روزه ی دیدار تـــوایم... 🔹پُــرکن‌ این‌ فاصــله‌ها را ، که دم‌ِ افطار اســت... 🤲 افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم.    @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا می توانید عکس "آقا" را در فضای مجازی منتشر کنید تا به دست همه ی عالم برسد، انسان‌های پاک‌طینت گاهی با دیدن چهره‌ی اولیاءالله منقلب می‌شوند. عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🛑‼️ مسابقه‌ی عظیم فرهنگی «نوش‌دارو»‼️🛑 🎁 جوایز ارزنده‌ی این مسابقه، در اوّلین قدم ۴۲ میلیون تومان شامل: 💰 ۸ کارت هدیه‌ی دو میلیون تومانی 💰 ۱۴ کارت هدیه‌ی یک میلیون تومانی 💰 ۴۰ کارت هدیه‌ی ۳۰۰ هزار تومانی(به قید قرعه به کسانی که حداقل نصف نمره‌ی آزمون را کسب کنند) 💎 و ارزشمندترین جایزه‌ی مسابقه که محتوای آن است! ✅ ثبت‌نام در مسابقه و دریافت منبع آزمون( حتماً ویرایش 1402) از طریق: 🌐 zil.ink/noosh__daroo 💠 ثبت‌نام برای عموم هم‌وطنان آزاد است! ⏰ آخرین مهلت ثبت‌نام: ۵ اردیبهشت ماه 📝 تاریخ آزمون: ۷ و ۸ اردیبهشت ماه ✳️ آزمون به صورت رایگان، مجازی و تستی 🔺 @RooyinDezh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام مهربانم... رمضان عجیب عطر شما را دارد، سحرها به شوق دعا برای شما بیدار می شوم.. و مغرب که می رسد، اولین جرعه افطارم، دعا برای شماست...! ای کاش این رمضان بهار ظهورت باشد... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠 از مردم بریدمو به سمتت دویدمو اَفِرّو الی الارباب دیگه از همه حسین جز تو‌ دست کشیدمو اَفِرّو الی الارباب @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
می آیی با تن پوشی از گل سرخ و یک دامن شکوفه ی سیب و سبدی پر از رازقی... تبسم که میکنی عشق از نگاهت سر می رود و اتاق خالی ام پر می شود از " بوی بهار " شهید حاج یونس زنگی آبادی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹 شهـــید مهدی باکری: ایثار یعنی ندیدن و به حساب نیاوردن خود... این، اولین موضعگیری شهید است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا