eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣7⃣1⃣ نفهمیدم حمامی با آن زخم عجیب دهان چگونه از راه رسید و بدون جان پناه نشست پشت درختچه سبز نوک تپه و خونسرد با بی‌سیم با حالت دندان قفل شده صدا را از ته گلو بیرون می‌راند. - « ژیان ژیان، ژاله به گوشم... » فیش‌فیش بی‌سیم هوا رفت و ارتباط با ادوات برقرار شد. - « ژاله ژاله، ژیان به گوشم... موقعیت... » « موقعیت، اُحد... سه نخود به فاصله...   » - « ژیان به گوش باش.. » با چشم چرخیدن تیربارهای دو نفربر "پی‌ام‌پی" پلنگی را دیدم. « چوپان مواظب نفربرا باش. » باد کمک کرد و دود استتار نفربرها را به طرف عقبه‌ی دشمن برد و به طور واضح، ماشین جنگی دیده شد. وقتی رگباری از تیربار تفربرها به سمت ما روانه شد، دراز کشیدم روی زمین. ابوالقاسم پشت تیربار دولول تکان نخورد و جواب آنها را با رگباری داد. صدای سوت خمپاره شنیدم و به فاصله کمی چند تا گلوله خمپاره خودی توی دره با فاصله پنجاه متری فرود آمد. داد زدم: « دمت گرم جلیل خان. » جلیل حمامی بلافاصله گرا را اصلاح کرد. - « ژاله موقعیت احد بیستا کم کن، سمت چپ... یه نخود. » - « مفهومه. » گلوله خمپاره‌ی بعد، نزدیک‌تر به فاصله ده متری، اما جلوتر زمین خورد. حمامی دست بردار نبود و مرتب گرا می‌داد. ابوالقاسمی هم هر چه تیر می‌انداخت، ماشین جنگی کار خودش را می‌کرد و ایفای دوم را انداخت داخل تنگه. - « تنگه داره باز میشه خدا... » برگشتم تا به ابوالقاسم نگاه کنم، رگبار تیرباری زمین و زمان را به هم دوخت و افتادم روی خاک. سر و صدا که فروکش کرد، صدای ناله‌ی ابوالقاسم بند دلم را پاره کرد. سیخ بلند شدم و ابوالقاسم را پیدا کردم. چند متر به عقب‌تر پرت شده و غرق در خون بود. نزدیکش شدم. تمام تنش از پا تا سر آبکش شده بود. تا به حال کسی را ندیده بودم این‌قدر تیر خورده باشد. دویدم و با قمقمه آب برگشتم طرفش. خودش را کشیده بود دورتر، تکیه داده بود به صندوق مهمات. آمدم نزدیک‌تر بروم، سنگين و سخت دست بالا برد و بریده گفت: « ن....ن‌... نیا. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣7⃣1⃣ ایستادم. سر تا پا قرمز می‌زد. به قدری تیر به او خورده بود که شلوار و بلیز نظامی‌اش پاره پاره شده بود. دانستم شرم و حیا دارد و دوست ندارد جلوتر بروم. ماندم چه کنم. می‌دانستم با آن همه تیر و خونریزی، لحظه‌ی آخر عمرش را طی می‌کند. چند صدای انفجار پی در پی شنیدم و گلوله‌های خمپاره و توپ روی تنگه فرود می‌آمد. فریاد خوشحالی حمامی را شنیدم. - « ژاله خدا قوت... کار تموم شد... خرچنگ بی مروت منهدم شد. » ناگهان صدای آخ حمامی را هم شنیدم. یک آن دنیا دور سرم چرخید. طرف حمامی رفتم. انگارِ تکه سنگی بی‌حرکت روی زمین افتاده بود و از پیشانی‌اش خون می‌آمد و صدای فیش فیش بی‌سیم هوا بود. - « ژاله ژاله، ژیان... مفهومه. » چشم او را بستم و دست و پایش را صاف کردم. بلند شدم و به تنگه خیره شدم که ماشین جنگی وسط آن گُر گرفته بود و می‌سوخت. " چوپان... شاید زنده باشه... " عرق نشستم و دویدم سمت چوپان. پایم روی چیزی رفت و شکست. عینک پنسی ابوالقاسم را برداشتم و خودم را به او رساندم. مرتضی بالای سر او نشسته بود و سرش را روی خم آرنج گذاشته بود و چفیه‌ای که شکم و پاهای ابوالقاسم را پوشانده بود. داخل صورت سرخ و سفید چوپان لبخنده دیدم. چشمم رفت به جناق سینه او. خون سرخ و شفاف، آرام آرام از آن بیرون می‌آمد. مرتضی دست گذاشت روی جناق سینه ابوالقاسم. خون از لای انگشت‌هایش جوشید بیرون. چوپان بریده به مرتضی گفت: « عمو حلالم کن. » + « خدا نونت رو نبره. این حرفا چیه؟» - « عمو مرتضی. » + « جان عمو. » - « دوست داشتم با هم می‌رفتیم دیدار امام، انگار قسمت نبود. » نفسش گرفت. به گمانم تیر ریه‌اش را هم سوراخ کرده بود. مرتضی سر او را بالا گرفت. چوپان گفت: « سلام منو به امام برسون. » مرتضی با سوز گفت: « خوب میشی با هم می‌ریم خدمت امام. » - « عمو » +« جان عمو. » - « این‌بار که از مرخصی اومدم، برای بچه‌های گروهان آبلیمو، جوراب و خرت و پرت آوردم، دادم مش موسی، اونا رو بین بچه‌ها تقسیم کن. » مرتضی خنده ای زد که چشمانش با آن همراه نبود، گفت: « باز حقوقت رو خرج ادا کردی، این دفعه که اومدم استهبان، به ننه‌ات می‌گیم واست زن بگیره تا پول اضافه نیاری. » مرتضی، چشم فرمانده‌ی جوان گروهانش را بست و نفس عمیقی کشید و آن را از سینه بیرون راند. + « سال قبل به اون گفتم بیا بشو پاسدار وظیفه، خندید و انگشت معیوب دستش رو نشونم داد و گفت یه سال معافی گرفتم از ارتش. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣7⃣1⃣ 🌷 تپه‌ی عقاب ۱ مرداد ۱۳۶۲ بعد از دور زدن پارک موتوری عراقی‌ها، توی روشـنـای صبح رسیدم به پرتگاهی که عبور از آن سخت بود. با مشقت، پرتگاه را رد کردم و رسیدم به بلندی ارتفاعی که آب برف‌ها از بالا می‌ریخت روی تنم و انگار تیغ، بدنم را می‌بُرید. چند بار از پرتگاه‌های چند متری افتادم کف رودخانه‌ای که بیشتر شبیه چشمه بود. جوراب و کفشم خیس شدند و جلو تحرکم را گرفتند. مدام روی سنگ‌های تَر، سُر می گ‌خوردم. به ناچار کفش و جوراب خیس را از پا کندم و دور انداختم. حالا با پای برهنه راحت‌تر پیش می‌رفتم و فقط باید درد و زخم پا را تحمل می‌کردم. بین راه از خستگی و گرسنگی یک دفعه انرژی تنم تخلیه شد و با سر خوردم زمین. نا و رمق بلندشدن را نداشتم. هر جوری بود، چهار دست و پا بلند شدم و پرتگاه بعد را دور زدم و خودم را به حاشیه دره بزرگی رساندم. آفتاب زد، کمی جان گرفتم. نشستم و تکیه دادم به یک تخته سنگ و اطراف را شناسایی کردم. چیزی به چشمم آشنا نمی‌آمد: " نکنه گم شدم...راه رو اشتباه رفتم؟ شـاید دارم تـو عمق خاک عراق پیش میرم؟ یا امام زمان خـودت کمک کن آقا... بچه‌ها چشم انتظار کمک هستن... برم رو ارتفاع. طلوع آفتاب سمت ایرانه. " بلند شدم و به سمت طلوع آفتاب پیش رفتم و تپه سبز بعد را دور زدم و داخل جنگل بلوط شدم از دور روستای زینو عراق را توی دامنه ارتفاع بلند دیدم. از این جا به بعد زمین و پایگاه‌های عراقی را خوب می‌شناختم. یادم افتاد به آذوقه‌هایی که در زمانهای شناسایی منطقه حاج عمران برای مواقع ضروری پنهان می‌کردیم: " خدا کنه چیزی پیدا بشه. " تابش آفتاب کمک کرد تا از سرمای تنم کاسته شود. توی راه رفتن، پاهای لخت و زخمی من روی سنگ تیز و خار و خاشاک می‌رفت و مانع حرکتم می‌شـد: " نباید کفشم رو می‌انداختم دور... چفیه عمو. " کنار آب پر فشار چشمه‌ای ایستادم. آب با سرعت، سرازیری قله‌ی کوه را طی می‌کرد و از بین کُنده و ریشه‌های کلفت درختان بزرگ شیب‌دار رد می‌شد و می‌رفت سمت روستای زینو. چفیه‌ی عمو مرتضی را از دور گردن باز کردم. خیس بود و با نم آن عرق و خستگی سر و صورتم را گرفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣8⃣1⃣ زیر آب چشمه نشستم. پاهایم را بالا گرفتم. کف پاهایم مثل میدان مین عراقی ها همه چیز داخلش پیدا می‌شـد. آرام آرام چفیه را کشیدم کف پاها و خون، خار، سنگ و گِل را تمیز کردم. دوباره چفیه را شستم و فشار دادم. آن را با دندان دوتکه کردم و با دقت دور پاهایم بستم و گره زدم. "باید برم کافه عقاب... " بی اختیار خندیدم: " اسماعیل خدا خیرت بده... عجب اسمی گذاشتی روی چاله آذوقه اضطراری...کافه عقاب... " حدود نه صبح رسیدم به تپه‌ی عقاب. اسم عقاب را اسماعیل گذاشت روی این تپه. دقت می‌کردیم، تپه از دور شبیه عقابی بود که به سمت مرز، خیره زل زده بود. شیب تپه را بالا رفتم و خودم را رساندم به شکاف کوچک. زیر تخته سنگی کمرکش تپه‌ی عقاب، بوته های خشک جلو شکاف را کنار زدم. خم شدم و دست بردم توی سوراخ بزرگ و دستم را گرداندم. زبری گونی را حس کردم و آن را کشیدم بیرون و محتوایش را بیرون ریختم. چند نارنجک، قطب نما، دوربین خراب، کنسرو ماهی و خاویار بادنجان. لبخند زدم: " چه جوری بازشون کنم؟ "  دور خودم را کاویدم و سـنگ تیزی برداشتم و شروع کردم به ضربه زدن به در قوطی کنسرو ماهی، به قدری ضربه زدم تا در حلبی شکاف برداشت و باز شد. انگشت انداختم و تن ماهی را ریزریز بیرون کشیدم و داخل دهان گذاشتم. به خود که آمدم، تن ماهی را با دسر خاک، سنگ و خون بریدگیِ دستم، بلعیده بودم. به عمـرم غذایی به این لذیذی نخورده بودم. جدا از سوزش زخم پاها، سوزش بریدگی انگشتانم هم اضافه شد. همه چیز کافه عقاب را، غیر از قطب‌نما، جای خود گذاشتم و اسلحه‌ام را برداشتم و به طرف مرز کردم. ده صبح، توی دامنه و شکاف‌های کوه‌های کردستان عراق، ارتفاع مرزی سر به فلک کشیده قمطره را خاکستری دیدم. ده کیلومتری توی این چند ساعت پیش آمده بودم. مسیر برگشت را از این به بعد، فوت آب بودم. فقط باید احتیاط می‌کردم به پایگاه‌ها یا گشتی‌های عراقی و اَکراد محلی برنخورم. نقل و انتقال سربازان عراقی، صدای تیراندازی توپخانه، رگبار تیربارها، دود و غبار، و بالأخره رفت و آمد هلی‌کوپترها، به وضوح آرایش و آرامش روزهای شناسایی را به هم زده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء بیست و پنجم 🌕 حب دنیا، مانع بودن در کنار امام زمان ارواحنا فداه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز بیست و پنجم: درس احترام به والدین از شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستادند پای امام زمان خویش... 💐 امروز ۲۷ فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم " "  و " " و " " گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... 🕊بیست و هفتم فروردین ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) ، شهید مدافع حرم حاج حبیب جنت مکان شهید مدافع حرم محسن کمالی دهقان شهید مدافع حرم علیرضا صفرپور اللهم عجل لولیک الفرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دیدار جمعی از فرماندهان ارشد نیروهای مسلح با فرمانده کل قوا 🔺 جمعی از فرماندهان ارشد نیروهای مسلح، ظهر امروز (یکشنبه) با فرمانده معظم کل قوا، دیدار کردند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم