🌹 وفاداری طیب به امام خمینی(ره)
♦️حبیبالله عسگراولادی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است، درباره روحیه شهید طیب حاجرضایی در زندان میگوید: « چند شب قبل از اعدام طیب یک هیئتی آمدند در زندان به طیب گفتند کارت تمام شد. اعدام میشوی، مگر یکی از این سه تا کار را بکنی: یا به شاه نامه بنویسی و بگویی در مقابل کاری که در 28 مرداد کردی تو را ببخشد؛ یا شاه را به ولیعهد قسم بدهی، یا اینکه از خمینی تبری بجویی.
♦️دستش را روی شکمش زد و گفت: سه ماه است این شکم من از حرام پاک است، دیگر نمیخواهم آلوده بشوم. اما اینکه میگویید از خمینی تبری بجویم. اگر این کار را بکنم خمینی بسیار خوشحال میشود تا اینکه من آلوده با او نسبت داشته باشم و در این باره خیلی گریه کرد و گفت من حاضر نیستم چنین کاری بکنم.»
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ...
سلام بر آن مولایی که از آدم تا خاتم به او چشم دوختهاند..
سلام بر او و بر روزی که همه فرستادگان خدا در انتظار رسیدنش هستند..
📚 مفاتیح الجنان،
زیارت امام زمان (عج)
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دل #فقط جای حسین است
نه جای دِگران...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نقاشی چشمان تو را تا که خدا کرد
گشتند ملائک همه مبهوتِ نگاهت
آیا ملکی تو؟ بشری تو؟ تو که هستی
که خورشید نشسته پسِ آن صورت ماهت
شهید احمد گودرزی🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 شهید حاج اسماعیل فرجوانی:
ما باید در مقابل کفر جهانی بجنگیم
چه در آسمان، چه در خشکی و چه در آب و چه در سواحل آمریکا و اسرائیل..
🌷شهید فرجوانی فرمانده دلاور گردان کربلا لشکر۷ ولیعصر(عج) خوزستان، که در عملیات عاشورایی کربلای۴ در منطقه عملیاتی اروندرود سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #اینکشوکران
زندگینامه جانباز شهید محمدعلی رنجبر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #اینکشوکران زندگینامه جانباز شهید محمدعلی رنجبر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۱ تا ۲۵ اینک شوکران...
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 6⃣2⃣
خیلی دوست داشت مرتضی وسیله رفت و آمد داشته باشد. گاهی به این فکر میکرد وقتی بچهها بزرگ شدند، چه توقعی از او خواهند داشت تا فکری بکند و کاری انجام دهد. اینها همه در حالی بود که کارش خیلی زیاد بود. بیشتر وقتها که صبح از خانه بیرون میرفت، بچهها خواب بودند؛ شب هم که میآمد همین طور. گاهی سه چهار روز بچهها را نمی دید. توی خانه هیچ وقت غُر نمیزد و نمیگفت:
« خسته ام، ولم کنید. »
بهانه نمیگرفت خیالش از من و بچهها راحت بود؛ اگر میگفتند:
« باید الآن بروی جبهه راحت میآمد میگفت من دارم میرم ساکم رو ببند. »
وقتی بچههای رفسنجان و زرند و سیرجان میخواستند به جبهه اعزام شوند باید اول میآمدند کرمان تا سوار قطار جنوب بشوند؛ این جور مواقع من تنها کمکی که میتوانستم به او یا کارش بکنم این بود که ازشان توی خانه پذیرایی کنم. شب میماندند و صبح سوار قطار میشدند. حتی یکی از برادرهایش که توی گردان غواص بود با بچههای گردانشان میآمدند خانه ما. شاید صد نفر از شهدای استان کرمان قبل از شهادت، آخرین شام و ناهاری را که توی شهر میخوردند، در خانه ما بود. ده پانزده نفری می آمدند؛ استراحتی میکردند و میرفتند.
گاه توی خانه من را تیمسار صدا میزد؛ گاهی هم میگفت خانم. این اواخر هم که همهاش می گفت قُلی.
عاشق این اسمهای من درآوردیاش بودم.
وقتی مریض احوال بود و دوستانش - فرماندههای سپاه - از تهران شیراز و کرمان میآمدند احوالپرسیاش، دورش را شلوغ میکردند تا روحیه بگیرد، حتی جلوی آنها هم من را قلی صدا میزد.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 7⃣2⃣
یک بار من را برد محل کارش توی تعاون سپاه کرمان. بعد از ظهر رفتیم که کسی نباشد. گفتم:
« چقدر اتاقت کوچک و کم اثاثه؟ خیلی فقیرانه است. »
+ « خب دیگه وقتی تیمسارمون فقیرانه زندگی میکنه، ما هم باید این طوری کار کنیم. »
کاغذ دیواری خانه که ریخته بود خودش پیشنهاد داد عوضش کنیم؛ ولی من میگفتم نه بابا همین خوبه.
محل کارش توی لشکر را هیچ وقت ندیدم. زیاد دوست نداشت برویم. فکر میکرد اگر برویم آن جا همکارهایش فکر میکنند میخواهد خودی نشان بدهد.
هر وقت از جبهه برمیگشت روز اول از خانه بیرون نمیرفت و مینشستیم پای حرفهای همدیگر. به قول خودش باید همدیگر را سیر میدیدیم؛ حتی اگر کسی در خانه را میزد به زور از جایش بلند میشد. همیشه فکر میکردم وقت کم میآوریم و این لحظهها دیگر تکرار نخواهند شد. هر دفعه که برمیگشت مهربانتر میشد. هر دفعه هم با خودم فکر میکردم این بار دیگر شهید میشود. وقتی نگاهم میکرد و میگفت:
« دوستت دارم. »
از ته دل میگفت و اشک در چشمانش جمع میشد؛ خالص و بیریا میگفت که به قلبم مینشست.
خیلی با هم صحبت و درد دل میکردیم. وقتی شروع میکردیم یک دفعه نگاه به ساعت میکردیم میدیدیم سه شب شده و ما هنوز داریم حرف میزنیم. هیچ وقت از صحبتهایش سیر نمیشدم. بعضی مواقع فقط دلم میخواست نگاهش کنم. میگفت:
« چرا این قدر به من زل میزنی؟ »
- « نمیدونم. »
گاهی گریه میکردم و میگفتم:
« یعنی خدا تو رو از من میگیره؟ »
+ « من از این شانسها ندارم خیالت راحت. بیخ ریش خودتم. من مثل شهدا نیستم. خاطرت جمع اگه بیایی جبهه میفهمی که من از اونها نیستم. من رفتنی نیستم. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 8⃣2⃣
وقتی این طور میگفت فکر میکردم الآن است که از در برود بیرون و دیگر برنگردد. تا پایش را از خانه بیرون می گذاشت دلتنگ میشدم. خودم از خانه بهش زنگ میزدم؛ چون بهش گفته بودم از تلفن سپاه زنگ نزند. ساعتهای استراحتش را میپرسیدم و در همان مواقع تماس میگرفتم تا وقتش را نگیرم. میگفت:
« تماس که میگیری، مثل باتری شارژ میشم. از ساعت دو به بعد، دیگه بیطاقت میشم. همکارام میگن ما همه از خونه فراری هستیم اون وقت تو بال بال میزنی بری خونه. توی خونه چی هست که این قدر دوست داری زود بری؟ »
تا صدای ماشین از سر کوچه میآمد، میفهمیدم که رسیده و سریع به استقبالش میرفتم. هر صبح که میرفت تا پشت در بدرقهاش میکردم. برگشتنش هم میرفتم استقبالش. اگر کسی ما را میدید باورش نمیشد؛ فکر میکردند تازه ازدواج کردهایم یا از سفر دوری آمده که من این قدر تحویلش میگیرم. همیشه در خانه حرفهایم را گوش میکرد و به نظر من عمل میکرد؛ هیچ وقت با قهر و دعوا حرفش را به کرسی نمینشاند.
هر دومان اهل درد دل بودیم. گاهی که به خاطر مسائل کاری و برخی رفتارها ناراحت میشد بهش میگفتم:
« اگه برای خدا کار میکنی، ناراحت نباش با پیامبر و معصومین اون طور رفتار کردن ما که دیگه جای خود داریم بذار پس فردا بگیم ما هم به خاطر دین یه ذره اذیت شدیم. »
هر وقت هم که من از کسی دلگیر بودم و بهش میگفتم جواب میداد:
« تو خودت به من دلداری میدی که زود نرنجم. حالا چرا خودت این طوری میگی. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم