🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 9⃣5⃣
وقتی از سیرجان رسیدم، دیدم بچهها توی ماشین برادرم هستند. رفتم پیششان و همه را بغل کردم. کوچکترها - محسن و زکیه - چیز زیادی نمیفهمیدند، اما مرتضی، فاطمه و زهرا گریه میکردند.
نگذاشتند به گلزار بروم. پاهایم خیلی خسته بود و نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. خیلی درد داشتم اگر میخواستم بروم، باید با ویلچر میرفتم. آخرین بار، محمدعلی را توی غسالخانه دیدم که داشتند غسلش میدادند. از همان جا باهاش خداحافظی کردم. گفتم:
« میدونم الآن داری منو میبینی؛ میدونم داری با خودت میگی اینا چرا این جوری میکنن من که جام خوبه. میدونم جات خوبه و کارهای ما رو خندهدار میبینی؛ اما اینها به خاطر عشقیه که ما به تو داشتیم. از دوری تو این طوری میکنیم. اون جا ما رو یادت نره. »
حس میکردم دارد ما را میبیند.
وقتی سیرجان بودیم فرمانده سپاه کرمان زنگ زد به برادرهایش که:
« از خانمش بپرسید کجا دفنش کنیم؟ »
خودشان سه محل را در نظر گرفته بودند؛ یک جا قطعه شهدای گمنام، یک جا توی راهروی مسجد گلزار، کنار قبر حاج آقا ضیایی که همه کاره مسجد بود و صبحها دعای ندبه کرمان را برگزار میکرد؛ یکی هم کنار قبر آقای عبداللهی، کنار قطعه شهدا.
من گفتم:
« در قطعه شهدای گمنام. »
آن جا بارگاه کوچکی داشت که بیست شهید گمنام دفن شده بودند؛ اما کوچک بود. برادرهایش گفتند:
« آن قطعه فضای مناسبی ندارد. »
و پیشنهاد کردند کنار عبداللهی به خاک سپرده شود؛ چون آن جا فضا بیشتر است و راحتتر میشود مراسم برگزار کرد؛ اما من گفتم:
« مهم نیست. مگه چقدر میخواهیم سر خاک مراسم بگیریم؟ دو سه تا مجلس میخوایم بگیریم جا بشیم یا نشیم مهم نیست؛ اما محمدعلی باید یک عمر اون جا بخوابه. باید همسایههای خوبی داشته باشه. قطعه شهدای گمنام از همه بهتره. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 0⃣6⃣
وقتی تصمیم آخرم را پرسیدند باز همین را گفتم. محمدعلی خودش این قطعه را برای شهدای گمنام در نظر گرفته بود. هر وقت پنج شنبه، جمعهها میرفتیم سر قبر شهدا دور میزد و باهاشان حرف میزد:
« حاجی! من به عهدم وفا کردم ولی تو منو نبردی حاج آقا گرامی رفتی و منو نبردی این رسمش نبود. »
این شهدای گمنام مربوط به عملیات مهران بودند. امام جمعه به محمدعلی گفته بود جای دفنشان را انتخاب کند و او هم همه گلزار شهدا را گشته بود و این قسمت را انتخاب کرده بود. بقیه شهدا پایین گلزار بودند، اما قطعهای که انتخاب کرده بود، دو سه تا پله بالاتر، تقریباً روبه روی مسجد قرار میگرفت. خودش همیشه میگفت:
« من این قطعه را خیلی دوست دارم. »
به همین دلیل از حرفم کوتاه نیامدم و گفتم:
« خودش آرزو داشت پیش اینها باشد. ما همهاش میخواهیم یه هفت و چهلم بگیریم و فوقش یک سالگرد؛ ولی بعد از آن هر کسی میرود دنبال کار خودش. فقط ماییم که میآییم. ما هم که اینجا جا میشیم. »
این شد که در همان قطعه دفنش کردند. این جا هر وقت مردم آخر هفته، به این قطعه سر میزنند و دعایی یا ذکر و زیارتی میخوانند برای محمدعلی هم هست.
هر پنجشنبه مراسم زیارت عاشورا را کنار همین قطعه برگزار می کنند. مردم دعای سال تحویل را کنار همین قطعه میخوانند.
محمدعلی خدمت به خانواده شهدا را خیلی دوست داشت. قسمتش بود کنار شهدای گمنام دفن شود که هر هفته خانواده شهدای دیگر برایشان مراسم میگیرند. از بس که مددکاری برای خانواده شهدا را دوست داشت. هر کاری از دستش برمیآمد میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 1⃣6⃣
بعضی پدران شهدا که وضع مالی خوبی داشتند باغهای پسته چند هکتاری را وقف ایثارگران کرده بودند که محمدعلی از درآمد آنها به خانوادههای کم بضاعت شهدا و رزمندهها کمک میکرد.
شب اول قبر از همه خواستم به جای گریه کردن، نماز لیله الدفن برایش بخوانند، صدقه بدهند و بالای سرش قرآن بخوانند. شب تا صبح شاید بیست سی نفر آمدند و قرآن خواندند. هر کس هم توانست، به نیابتش روزه گرفت. نمازهایش را هم چون خودش گفته بود برایم بخرید، گفتم ده سال برایش بخرند؛ البته قضا نداشت اما میگفت:
« ممکن است قضا شده باشد و یادم نمانده نباشد یا حضور قلب نداشتهام. »
روزههایش مال دو سال آخر بود؛ اما به جای دوسال، چهار پنج سال برایش گرفتند.
بعد از شهادتش بنیاد به ما اطلاع داد که باید پیش از این پروندهاش را میآوردید تا در جریان باشیم و مخارجش را قبول کنیم؛ اما خودش قبول نکرده بود. در طول سال ۷۵ هر وقت حالش بهتر میشد میرفت سر کار؛ اما کمکم خانهنشین شد. سپاه برایش
جانشین انتخاب نکرد. سردار سلیمانی که آن موقع فرمانده سپاه کرمان بود میگفت:
« امیدواریم بهتر بشوی و دوباره بیایی سرکار.»
میآمدند توی خانه و ازش برای نامهها و کارها امضا میگرفتند.
اول مهر ۷۶، یک ماه و نیم بعد از شهادت محمدعلی و قبل از این که بچهها بروند مدرسه شب بود که نشاندمشان پیش خودم و گفتم:
« حق ندارید برید توی مدرسه گریه کنید یه گوشه بنشینید و فکر کنین حالا که بابا ندارید، باید بیشتر از دیگران بهتون برسن یا محل بذارن. حق گریه و گله و شکایت ندارید. اگه زنگ بزنم مدرسه و بهم بگن امروز بچهتون گریه کرده خودتون میدونیدها. هر چی خواستین، سرِ قبر بابا یا سر جانماز گریه کنین؛ بقیهاش رو دیگه باید زندگی کنین. همون طور که باباتون روی تخت بیمارستان شیراز نفس از بدنش رفت نفس من رو هم با خودش برد. من دیگه برای خودم نیستم و به خاطر شماها زندهام. همه کاری میکنم تا خوشحال و موفق باشید. اما شما هم باید کمکم کنین. نرید جایی خودتون رو خوار و خفیف کنید و دیگران رو به سختی و رنج بندازید یا ترحمشون رو بخواین. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 2⃣6⃣
چند سال بعد، حس کردم حالا که بچهها بزرگ شدهاند و توی درسشان پیشرفت میکنند من نباید همین طوری بیکار بمانم و درس نخوانم. تا قبل از این که برویم قم، تا دوم دبیرستان خواندم؛ اما وقتی در قم ساکن شدیم، دو سالی نتوانستم بروم دنبال درس؛ چون دختر کوچکم یک هفته صبح به مدرسه میرفت و یک هفته ظهر؛ اما بعد ادامه دادم و دیپلم گرفتم.
نوروز سال ۷۷ با اولین کاروانهای غیررسمی، از سوریه رفتم کربلا. از همان اول از خدا خواستم ثواب این سفر زیارتی را برای محمدعلی هم در نظر بگیرد. در بین راه در خیلی جاها خوابش را هم میدیدم و حس میکردم همراهم است. باهاش حرف میزدم.
کنار ضریح امام حسین علیهالسلام نشسته بودم که در دلم خطاب به محمدعلی گفتم:
« اگه این جایی، من یه چیزی از امام میخوام تو هم یه چیزی برای بچهها بخواه. »
همان موقع کسی آمد یک بطری گلاب روی ضریح خالی کرد. به خاطر بیماری آسم، گلاب و بوی گل برایم ضرر داشت و اگر آن جا میماندم نفسم دچار مشکل میشد و باید از اسپری استفاده میکردم. اما به خدا توکل کردم و شفایم را از امام خواستم؛ بنابراین همانطور که قطرههای گلاب، ضریح را می شست و میریخت پایین سرم را گرفتم زیرش. از آن به بعد بود که دیگر به خاطر عود کردن آسم بیمارستان نرفتم. گاهی هم که نفسم تنگ میشود یک بار اسپری کافی است.
وقتی برگشتم، دختر خالهام خواب محمدعلی را دیده بود و در خواب محمد علی به او گفته بود:
« هر جا مرضیه رفت من همراهش بودم، جایی نرفت که نباشم. »
راست میگفت. محمدعلی همیشه بود؛ حضورش را همه جا حس میکردم؛ نه فقط در سفر، بلکه هر جای خانه را که نگاه میکردم محمدعلی را میدیدم؛ گویی در و دیوارها با من از خاطرات محمد علی میگفتند. همین موضوع آزارم میداد و دائم بغض میکردم؛ البته دیگران نمیفهمیدند.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 3⃣6⃣
وقتی خواستیم خانه را بفروشیم، گفتند:
« این منزل یادگاری محمدعلی است، چطور دلت میآید؟ »
گفتم:
« من دیگر نمیتونم در این خانه زندگی کنم. به باغچه نگاه میکنم میبینم یکییکی درختها را خودش با دست خودش کاشته؛ برای من و به خاطر من. »
دلم میخواست از این یادگاری و خاطراتی که آزارم میدهد، دور شوم. برایم سخت بود جای خالیاش را ببینم.
فروش خانه هم ماجرای مفصلی داشت. خریدار پولمان را نمیداد و اذیت میکرد. صبح که بچهها میرفتند مدرسه، دنبال کارهای خانه میرفتم و هر وقت خسته میشدم گریه میکردم. کسی به دادم نمیرسید؛ خب البته مردم هم به کار و زندگی خودشان مشغول بودند.
بعد از فروش منزل، مدتی مستأجر بودم و بعد به سختی و با پسانداز و وام توانستم یک خانه بخرم. تا سال ۷۹ کرمان بودیم. مرتضی در شهر قم طلبه بود. یک سال بعد از شهادت پدرش برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت. سال دوم درسش در ماه رمضان بود که یک هفته آمد خانه سری به ما بزند. برایش بلیت اتوبوس گرفته بودم. بعد از افطار، خداحافظی کرد و رفت. خودم رساندمش پایانه و برگشتم خانه. ساعت یک بامداد از یزد تلفن زدند که:
« پسرتون توی بیمارستان است. »
آپاندیسش توی راه ترکیده بود و بعد از رساندنش به بیمارستان، جراحیاش کرده بودند. همان شب با برادرم رفتیم یزد. به ما گفتند:
« اگر دیر به بیمارستان میرسید زنده نمیماند. »
از آن به بعد برایش بلیت قطار گرفتم. از اتوبوس میترسیدم. پس از مدتی تصمیم گرفتم برویم قم زندگی کنیم تا مرتضی هم راحت باشد.
منزلمان در کرمان را رهن دادیم و در قم یک خانه رهن کردیم و کنار مرتضی ماندیم. در طول سال هم گاه برای دیدار خانواده و کارهای دیگر به کرمان میروم. برادرم هم کارهای خانه کرمان را پیگیری میکند.
در شهر قم زیاد احساس غربت نمیکنیم. چون تعدادمان هم کم نیست. محسن و زکیه هم مرتضی را خیلی دوست دارند. دوری از او اذیتشان میکرد. مرتضی هم خیلی به پدرش شبیه است؛ رقیق القلب و عاطفی.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 4⃣6⃣
محمدعلی هنوز هم نسبت به من مهربان است. هر وقت از نظر جسمی یا روحی حالم خوب نیست کمکم میکند؛ انگار هنوز پیش من است. هر وقت برای تصمیمگیری در مورد کاری مردد میشوم یا کاری پیش میآید که باید ملاحظه دیگران را بکنم یا وقتی برای بچهها خواستگار میآید ازش کمک میخواهم و او هم کمکم میکند.
وقتی مرتضی قصد ازدواج داشت اطرافیان معتقد بودند زود است حالا ازدواج کند؛ او هنوز بیست ساله است. من هم میگفتم:
« خودش طلبه است و حال خودش را بهتر میفهمد. دلش میخواهد زندگی تشکیل بدهد و مستقل باشد؛ دین هم با این امر موافق است و نمیتوانم با درخواست فرزندم مخالفت کنم. »
مرتضی خودش به من گفت که به دختر خالهاش علاقه دارد. همان موقع داشتم از بین دخترهای دوستان پدرش کسی را انتخاب میکردم اما وقتی این را گفت، قبول کردم.
روز ازدواج مرتضی هم من و هم خودش گریه کردیم. جای محمدعلی خالی بود. هر لحظه فکر میکردم اگر الآن این جا بود، چه کار میکرد چی میگفت؟ حتماً سر به سر مرتضی میگذاشت و میخندید و از خوشحالی روی پابند نبود. دلم میخواست میشد از آن دنیا مرخصی بگیرد و جلوی چشم ما ظاهر بشود تا لبخندش را ببینم و خیالم راحت شود که همه کارها را درست انجام دادهام. اگر بود همه کارها را خودش میکرد؛ اما مرتضای من تکیهگاه نداشت و برای انجام کارهای ازدواجش خیلی تنها بود؛ به خصوص این که همه معتقد بودند ازدواج برایش زود است. خیلی احساس دلتنگی میکرد؛ من هم همین طور.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 5⃣6⃣
زمان ازدواج فاطمه هم شب و روزم اشک بود. احساس عجیبی داشتم. به خود محمدعلی متوسل شدم و باهاش حرف زدم. گفتم:
« خودت باید مشکلات رو حل کنی کسی به حرف من گوش نمی دهد؛ کاری برایم نمیکند. »
واقعاً هم خودش کارهای ازدواج فاطمه را درست کرد و موانع را از سر راه برداشت. خودِ فاطمه هم احساس کمبود عجیبی میکرد؛ بالاخره هر دختری دوست دارد موقع ازدواج پدرش پیشش باشد. خیلی احساس تنهایی و غربت میکردم. لحظهای که خطبه عقد جاری شد غم دنیا روی دلم بود. یاد حرفهای محمدعلی افتادم.
هر وقت تنها میشدیم، آن قدر حرف میزدیم که متوجه گذشت زمان نمیشدیم. میگفت:
« فرض کن برای فاطمه خواستگار بیاد یا بخوایم مرتضی رو داماد کنیم؛ چی کار باید بکنیم؟ اصلا ما میتونیم از بچههامون جدا شیم؟ »
توی بیمارستان میگفت:
« من میدونم که تو از پس بچهها برمیآیی. »
این اواخر اصرار داشت رانندگی یاد بگیرم؛ اما من میترسیدم پشت فرمان بنشینم. فکر میکردم هر لحظه ممکن است تصادف کنم؛ اما به زور ماشین را میداد دستم.
بعد از شهادتش، سه سالی طول کشید تا ترسم ریخت و گواهی نامه گرفتم. سرهنگ آخری یک خانم بود. موقع امتحان شهر بهش گفتم:
« خانم من سه ساله پشت فرمونم؛ فقط نتونستهام گواهینامه رو بگیرم. الآن بخوام برم خونه، سوار ماشین خودم میشم مشکلی هم ندارم. از خدامه که بشینم توی خونه و از رانندگی فرار کنم. دنبال ژست رانندگی نیستم که. اما چاره ندارم، خدا برام این طور نخواسته که کسی خرید و کارهای بیرون از خونه ام رو بکنه. »
بنده خدا قبولم کرد.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 6⃣6⃣
اوایل شهادتش هر وقت میرفتم سر کوچهای که خانهمان تویش بود یاد خاطرات خوشم میافتادم. گاه میشد پشت چراغ قرمز، میرفتم توی خیالات خودم. چراغ سبز میشد اما من توی حال خودم بودم و از صدای بوق ماشینهای پشت سر یا تذکر پلیس میفهمیدم کجا هستم. دائم توی خیابان و پشت فرمان، دنبالش میگردم. همهاش فکر میکنم رفته مسافرت و برمیگردد. هر وقت قنادی توی خیابانمان را میبینم یاد روزهایی میافتم که میرفت و هر شیرینیای که دوست داشتم، میخرید و می آورد، رانندگی یادم میرفت. مردم داد میزدند:
« خانم برو دیگه راه بندون درست کردی. »
اما حالا سالهاست که دیگر راه بندان درست نمیکنم. زندگی بدون او سخت است. باید مدام در جزئی ترین کارهای زندگی تدبیر کنم. گاهی که لازم است بروم کرمان کلی فکر میکنم خانهی کی بروم که دیگری بهش برنخورد یا کسی که رفتهام خانهاش از کار و زندگی نیفتد. فکر میکنم اگر خودش بود هیچ غمی در زندگی حس نمیکردم. بیشتر چیزهایی که برای بچهها خریدم، با وام بود. جهیزیهی فاطمه و زهرا را چون فاصله سنیشان یک سال بیش تر نبود و حدس میزدم همزمان ازدواج کنند دو تا دو تا خریدم. از هر موقعیتی که پیش میآمد، پول پسانداز میکردم که به مشکل برنخوریم. خدا را شکر بچهها اهل بهانهگیری برای شکم و خورد و خوراک نیستند و هر چی باشد میخورند. پوشاکمان هم همیشه ساده بوده است. به این فکر میکردم تا منت کسی روی سرمان نباشد. دوست نداشتم زمان ازدواج، بچههایم کم و کسری داشته باشند. دوست داشتم و سعی کردم هم برایشان مادر باشم هم پدر. در این بین عموهای بچهها به خصوص عمو احمدشان هم کمکم میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 7⃣6⃣
برای بچهها هم فرق نمیکند روی میز درس بخوانند یا روی زمین؛ درس درس است دیگر. به جای خرید میز چیزهای واجب میخرم. حتی کامپیوتر هم نخریدم. استفاده مفیدی غیر از بازی یا کارهای غیر لازم که نداشت. کامپیوتر که باشد، کم کم میخواهند تمام وقتشان را با آن بگذرانند. از هم دور میشوند. همین تلویزیون بس است. وقتی محمدعلی بود تابستانها ویدئو را از کمد در می آورد و برایشان فیلم میگذاشت؛ اما اول مهر دستگاه ویدئو میرفت توی کارتُنش و بچهها سر ساعت نُه میخوابیدند و اخبار را توی رختخواب گوش میدادند. محمدعلی بچه ها را با اذان صبح بیدار میکرد تا فرصت نماز و قرآن و صبحانه داشته باشند.
محسن هم مثل مرتضی طلبه شد. در مدرسهای درس میخواند که سه سال راهنمایی را همزمان با درسهای حوزه میخوانند و وقتی سال سوم راهنمایی تمام شد، در واقع سال دوم حوزه به حساب میآیند. مدرسهاش دور بود و اگر میخواستم برای محسن سرویس مدرسه بگیرم، باید کلی هزینه میکردم؛ بنابراین گفتم:
« طلبه باید کارهایش را خودش بکند. »
همین شد که الآن با اتوبوس میرود و میآید. در عوض این هزینه را صرف وسایلی که لازم دارد میکنم. برای ورزش، قرآن، تحصیل. از یک جا کسر میکنم تا به جای دیگر بچسبانم تا زندگی بگذرد. خدا را شکر خدا هم ما را تنها نگذاشته و به زندگیمان نظر دارد. محمد علی میگفت:
« خدا کار ما بندهها رو به مو میرسونه، اما مو رو پاره نمیکنه. »
فقط برای بچهها پسانداز میکنم. دوست دارم تا هستم، هر کاری از دستم برمیآید برایشان بکنم.
مرتضی و محسن طلبهاند و فاطمه هم ازدواج کرده و الآن کرمان است. شوهرش پاسدار است و یک بچه یک ساله دارد. زهرا جامعهالزهرا درس خواند و الآن هم دارد قرآن حفظ میکند.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 8⃣6⃣
از بچههایم راضیام. سعی کردم طوری بزرگشان کنم که اگر بابایشان بود تربیت میکرد. هر وقت دلم هوایش را بکند میروم حرم حضرت معصومه و باهاش حرف میزنم یا میروم سر قبر شهید زین الدین، چون خیلی شبیهاش است. هر سال روز پدر دلم میگیرد. الآن دیگر خیلیها او را فراموش کردهاند، اما من نه. میبینم هر کسی برای همسرش چیزی میخرد، شوق و ذوق دارند. شاید ملاحظه من را هم نکنند. به خودم میگویم:
" خب مهم نیست. شاید شرایط من یادشان نباشد. نباید که به خاطر من خوشحالی نکنند. "
روز پدر همهاش به این فکر می کنم که برایش چی بفرستم؛ گاهی دعا میخوانم، گاهی قرآن، گاهی هم صدقه میدهم. هر وقت خانه بزرگترهای فامیل میرویم خیلی یادش میکنند. به خاطر اخلاقش، همه دوستش داشتند. تکه کلامهایش را یادشان است. حتی گاهی مشکلات افراد خانواده را هم یک جوری حل میکند. خودم ماهی سه چهار بار خوابش را میبینم. توی خواب یا داریم حرف میزنیم یا رفتهایم زیارت یا کنار نهر آبی کنار هم نشستهایم.
وقتی خوابش را میبینم، آرامش عجیبی پیدا میکنم و فکر میکنم الآن کنارم است. سال دومی که آمده بودیم قم، دندانم پیوره شده بود و عمل کرده بودم. ساعت ۱۱ شب رسیدم خانه و از شدت درد خوابیدم. تا سه روزی که درد داشتم هر وقت چشمم را روی هم میگذاشتم، میدیدمش. توی خواب نهها، یک جور خواب و بیداری بود. صدایش را میشنیدم که به بچهها میگفت:
« بچه ها سروصدا نکنید. مامانتون خوابه شامتون رو بخورید و بخوابید. »
هر وقت مریض میشدم، خودش به بچهها میرسید. اگر میتوانست، مرخصی میگرفت و نمیگذاشت تنها توی خانه بمانم و درد بکشم. تمام کارهای خانه را هم میکرد تا من استراحت کنم. دلم میخواست چشمهایم را بسته نگه دارم تا باز هم صدایش را بشنوم و حضورش را حس کنم.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 9⃣6⃣
هر سال عید میرویم کرمان سر مزارش. تابستانها هم که کرمان هستیم، هر پنج شنبه جمعه میرویم گلزار. سالگردش، به سال قمری، نزدیک شهادت حضرت زهرا است و همیشه توی ایام فاطمیه مراسم میگرفتیم و روضه میخواندیم؛ اما وقتی قرار شد کنگره شهدای کبوترخان را که روستای خودشان بود برگزار کنند برادرش گفت:
« سالگرد را همزمان با اربعین توی ماه صفر که کنگره شهدا را میگیرند برگزار کنیم. »
گاه که توی خیابان راه میروم یا در تلویزیون کسی را شبیه او میبینم به یادش میافتم؛ بچه های سپاه را هم که با لباس میبینم همین احساس را دارم.
محمدعلی خیلی سرزنده و شاداب بود هیچ وقت غمگین و بیحوصله ندیدمش، مگر زمان جنگ که یکی از دوستانش شهید میشد یا مشکلی در محل کارش پیش میآمد. گاه احساس میکنم همه زندگیام یک خواب کوتاه بوده است.
گاهی دلم میسوزد که کسی یاد شهدا نیست. ما خیلی راحت فراموش میکنیم. شهید مثل اذان و اقامه است. اگر یاد شهید نباشیم چطور نماز بخوانیم. وقتی خانه از یادشان خالی شود دیگران میآیند تو. بدیها میریزند توی خانه. وقتی همه توی کارهای دنیایی به هم نگاه کنند، کمکم یادشان میرود آرامش امروزشان از کجا آمده. دین که فقط نماز و روزه نیست. جلوی کفر ایستادن و جلوی زورگوها مقاومت کردن است.
گاهی فکر میکنم امام، دفتری را در این کشور باز کرد که شهدا ورقههای خودشان را پُر کردند و رفتند. کسانی که ماندهاند باید بقیه ورقهایش را کامل کنند.
تنها آرزویم این است که یک روز چشمم را باز کنم و ببینم محمدعلی با امام زمان (عج) برگشته؛ فکر میکنم اگر بیایند، همه شهدا هم همراهشان برمیگردند. دوست دارم زنده باشم و این روز را ببینم.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
#شهیدمحمدعلیرنجبر 🕊
قسمت 0⃣7⃣
گاهی که فیلم یکی از شهدا را از تلویزیون نشان می.دهند، میبینم بقیه بی تفاوت هستند دلم میخواهد تصویر شهید را از تلویزیون بیرون بکشم و فریاد بزنم:
« این که میبینید، زنده است؛ این جاست؛
همین دور و برها؛ نمرده. »
احساس میکنم این راه زیبایی بود که فقط برای ما بود؛ یک جاده اختصاصی. شاید اگر خودش زنده بود ما دیگر توی این جاده نبودیم. اما خواست خدا این بود که من و محمدعلی این مسیر را برویم و تا ته خیلی چیزها را درک کنیم ته خوشبختی ته دلتنگی ته انتظار ته محبتی که آدمها در زندگی عادیشان به آن نمیرسند.
شاید به خاطر همین است که دیگر سالهاست کسی از من نخواسته روی سر عروس چادر بیندازم. اما من بعد این همه سال فقط یک خواسته برآورده نشده دارم. بعد از این همه سال هنوز هم نتوانستهام بروم بیابان یک دل سیر فریاد بکشم. شاید اگر حالا بخواهم بروم، مجبور شوم روزها و ماهها حتی سالها آن جا بمانم. به تعداد روزهایی که با محمدعلی گذراندهام و غصهها و دوریهایش و شهادتش جلوی چشمم یا شب ازدواج بچهها وقتی توی چشمهایشان نگاه کردم. به اندازه همهی اینها باید داد بزنم. برای این همه داد نفسم یاریام نمی کند این است که میخواهم تا جایی که توان دارم از بچههایم مراقبت کنم تا اگر روزی محمد علی برگشت، بتوانم لبخند بزنم توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم:
« دیدی به قولم عمل کردم همهشون خوبن، سالم و صالح، تحویل تو حالا بذار برم فریادم رو بکشم. »
⬅️ پایان
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم