eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علی یا صاحب الزمان کدام صبحِ راستین را دیده‌ای که از دل تاریک شبی سیاه زاده نشده باشد؟! هر چه شبِ ظلم و حیرت، تاریک‌تر می‌شود، صورت دولت کریمه‌ی او بیشتر می‌درخشد... تاب بیاور! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در بزم وصالش همہ ڪس طالب دیدار تا یار ڪہ را خواهد و میلش بہ ڪہ باشد ♥️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هـنوز هـم یاد شماست که خون حیات را به رگ هـای مردهٔ جامعه تزریق می کند ... 📎 شهـــ🌷ـــدا دستگیرمان باشید . . . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️درس ولایت 🔷به قلم شهید یخچالی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه ای زیبا، زندگینامه شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 1⃣2⃣ یک روز از تعاون سپاه تماس گرفتند که: « هستید بیایند شیشه های پنجره را درست کنند؟ » شیشه کم بود، از دزفول می آوردند. یک ساعت بعد خدا رحمت کند سید عباس حسینی که کمی بعد شهید شد، با یک نفر دیگر آمدند و شیشه ها را نصب کردند. گیج شده بودم، هنوز خبر نداشتم مصطفی مجروح شده. تا روز بعد که برادرش آمد و گفت: « حاضر شود برویم تهران مصطفى... » گفتم: « شهید شده؟ » گفت: « هنوز نه ترکش خورده، بیمارستان است. » وقتی رسیدم تهران روزها از زخمی شدنش گذشته بود. اول فرستاده بودنش مشهد، دوباره آورده بودنش تهران. سمت راست بدن از شاهرگ گردن تا نوک پا سانت به سانت ترکش خورده بود. وقتی رسیدیم بیمارستان، حال خوبی نداشت چند روز بعد مرخص شد، اما نمی توانست راه برود یا حتی درست بنشیند. آمبولانس گرفتیم و آمدیم ملایر من و میثم و برادرش نشستیم پشت آمبولانس کنار مصطفی. توی راه تا ملایر با هم بودیم. برای اولین و آخرین بار از جبهه تعریف کرد. + « با تاجوک کنار هم بودیم، خمپاره می‌زدند و پشت بندش منور، داشتیم می رفتیم که دیدم جلوی پایمان یک حوضچه خون زیر نور برق میزند. گفتم حاجی ترکش خورده ای؟ گفت نه خودت ترکش خورده ای ببین لباس هایت خون خالی است گفتم من؟ هر دو با هم افتادیم. » هر دو زخمی بودند یک ترکش ریز به روده های تا جوک خورده بود. عمل سختی داشت کلستومی شده بود برایش کیسه گذاشته بودند. چند روز بعد که مصطفی استراحت می‌کرد رفتم خانه آقای تاجوک احوالش را بپرسم. نزدیک بود. خانمش همین که من را دید گفت: « چرا آمده ای اینجا؟ » گفتم: « چطور؟ » گفت: « اینها دارند می‌روند منطقه آمده اند دنبالشان. » گفتم: « با این حال و روز؟ » و دویدم سمت خانه. آمبولانس دم در ایستاده بود. درهای عقب باز بود و دو تا برانکارد برایشان گذاشته بودند. گفتم: « مصطفی با این وضع کجا؟ » نگفتم نرو. گفت: « عملیات نیمه تمام مانده ما هم مسئول محوریم باید برگردیم. » اولین و آخرین باری بود که درباره مسئولیتش حرف می‌زد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 2⃣2⃣ مصطفی رفت و بمباران‌های ملایر شروع شد. شهر کم کم خالی شد. مردم می‌رفتند شهرهای دیگر یا روستاهای اطراف. پدرم آمد تا من را ببرد تهران. نرفتم. می‌خواستم خانه‌ی خودمان باشم. هر چه اصرار کرد قبول نکردم. منتظر خبری از مصطفی بودم. کرسی را بردم زیرزمین. با میثم همان جا زندگی می‌‌کردیم. یک شب کنار میثم دراز کشیده بودم تازه بچه را خوابانده بودم که سنگی به شیشه خورد. با خودم گفتم باد است. گفتم خیالاتی شده ام، اما نه باد بود و نه خیال. دزدها توی شهر می‌گشتند و به شیشه‌ی خانه ها سنگ می‌زدند که بفهمند خالی است یا نه. صبح رفتم نان بخرم پرنده پر نمی زد. مردی از رو به رو آمد و گفت: « شما این جا چه می‌کنی؟ » گفتم: « خانه ام اینجاست. » گفت: « برو زود برو خانه خطر دارد توی شهر گرگ پیدا شده همین حالا خودم یکی شان را دیدم از خانه بیرون نیا گیر گرگ‌های گرسنه می افتی. » توی همین بمباران‌ها آقای یزدان‌یار، شوهر خواهر مصطفی شهید شد. یزدانیار، دبیر بود. همیشه تابستان‌ها می رفت جبهه، اما آن سال حوالی دی ماه بود که می‌خواست برود منطقه. وصیتنامه نوشته بود و برده بود دفتر حاج آقا فاضلیان امام جمعه شهر، اما به جبهه نرسید! وقت برگشتن زیر بمباران ماند و شهید شد. مصطفی برای مراسم از جبهه برگشت. هنوز حال خوبی نداشت. چند روزی ماند بعد به بهانه مراسم ختم شهید یزدانیار که در تهران برگزار می شد، ما را آورد تهران خانه مادرم. آن روزها محیا را باردار بودم اما هیچ کس نمی دانست. چند روزی ماندیم وقتی خواست برود، به مادرم گفت: « زحمت بچه ها را بکش. » مادرم گفت: « من که از خدا میخواهم مژگان و میثم پیش من بمانند. شما خیالت راحت. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 3⃣2⃣ مصطفی خداحافظی کرد. یک لحظه دم در موضوع بارداریم را به او گفتم. یک لحظه ماند. نمی‌دانست چه‌کار کند. دم رفتن از شنیدن خبر بچه شوکه شده بود. گفتم: « لازم نیست کاری کنی فقط می‌خواستم خبر داشته باشی. حالا برو. » رفت. خانه‌ی مادرم بودم. زمستان کرج سرد بود. دم صبح خواب دیدم مصطفی آمده با دست قطع شده و خون آلود دارد وسط یک دشت بزرگ راه می رود. از خواب پریدم. صبح برادر مصطفی آمد، اصرار کرد مدتی برویم خانه آنها، اسلامشهر، رفتیم. دو سه روز بعد غروب کنار پنجره مشرف به کوچه نشسته بودیم متوجه مردی شدیم که از بالای کوچه می‌آمد و سراغ خانه طالبی را می گرفت. میثم جلوی در ایستاده بود گفت: « شما خانه عموی من را می خواهید؟ » برادر مصطفی هم رسید. تا مرد را دید پرسید: « مصطفی شهید شده؟ » مرد گفت: « نه. » و قسم خورد تا خیال همه راحت شود. گفت: « که برادرش زخمی شده و چند روزی است که میرود بیمارستان و آن جا مجروحی را می بیند که خیلی تنها است و هیچ ملاقاتی ندارد. آدرسش را می پرسد و مجروح به سختی نشانی اینجا را می دهد. » شب شده بود راه افتادیم سمت بیمارستان سینا. ساعت حوالی ده بود که رسیدیم. اگر شماره اتاق و نشانی های مرد نبود، هیچ کدام نمی فهمیدم آن صورت ورم کرده کبود که جابه جا خونی بود، مصطفی است. دست و پاهایش باند پیچی شده بود. زخم‌ها عفونت داشت. اتاق پر بود از بوی تعفن. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 4⃣2⃣ ملافه کنار رفته بود، دست راستش را می دیدم. شماره‌ی پلاکش را کامل روی دست نوشته بودند؛ کاری که برای جنازه ها می کردند تا گم نشوند. به هوش بود و نبود. از دوستانش شنیدم که بعد از ترکش خوردنش دو روز مانده بود روی زمین زیر آفتاب و باران. نیروهایی که میروند جلو، به خیال آن که شهید شده از کنارش رد می‌شوند. بعد از عملیات کربلای پنج وقتی برمی‌گردند تا جنازه ها را جمع کنند باران می‌گیرد. اسفندماه بود باران که روی صورتش میریزد تکان می خورد، یک نفر می‌بیند و می‌فهمد زنده است و می‌رسانندش بیمارستان. هر دو پا زخمی بود. نصف استخوان زانو رفته بود، بعضی از ترکش‌ها بیست سانت توی گوشت و استخوان فرو رفته بود. دست چپ متلاشی شده بود. استخوان‌ها کاملاً خرد شده بود و عضلات از بین رفته بود. مصطفی را که دیدم خدا را شکر کردم میثم را راه ندادند. اما نیم ساعتی که گذشت نگهبان بیمارستان همان که گفته بود حق ندارید بچه ببرید، ممنوع است، دست میثم را گرفته بود و آوردش توی اتاق. چشم هایش پر از اشک بود. صورت میثم هم خیس بود. نگهبان گفت: « دیدم گریه می‌کند رفتم کنارش. » گفت: « تو بابا داری؟ » گفتم: « بله » گفت: « دوستش داری؟ » گفتم: « خب بله » گفت؛ « من هم بابا دارم خیلی هم دوستش دارم، اما اگر بابایم آن بالا شهید شود و من نبینمش چه کار کنم؟ » من هم آوردمش بالا، گور پدر قانون و مقررات. از آن به بعد میثم می‌آمد بالا. همه دوستش داشتند. به شیرین کاری‌هایش می‌خندیدند. میثم که بود، روحیه شان عوض می شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 5⃣2⃣ از فردایش هر روز می آمدم ملاقات. پس از اذان ظهر از خانه‌ی مادرم، گوهردشت کرج راه می افتادم تا ساعت دو و نیم، سه برسم بیمارستان سینا، نزدیکی میدان حسن آباد. ساعت ملاقات که تمام می شد، راه می افتادم سمت کرج. تکه تکه می‌آمدم تا میدان آزادی. صف اتوبوس گوهردشت شلوغ بود. گاهی یک ساعت طول می‌کشید تا نوبتم شود. شب‌ها دو سه ساعتی از مغرب گذشته می‌رسیدم خانه. میثم روزهایی که همراهم می‌آمد از خستگی هلاک می‌شد. توی اتوبوس خوابش می‌برد. اگر می توانستم بچه خواب آلود را بغل می گرفتم. میثم سنگین بود آن هم با شرایط من؛ نمی توانستم. بیدارش می‌کردم و یک جوری می‌کشاندمش تا خانه و به خودم می گفتم فردا دیگر نمی‌آورمش بماند پیش مادرم. اما فردا باز جوری گریه می‌کرد که دلم ریش می‌شد می‌بردمش. چند روزی گذشت تا مصطفی کاملا هوشیار شد. هر روز می گفت نیا. هر روز می‌گفت به این بچه ظلم میکنی مژگان. منظورش محیا بود که هنوز به دنیا نیامده بود. یک روز تهدیدم کرد: « اگر هر روز بیایی به همه می گویم بارداری. » از آن به بعد یک روز در میان می‌رفتم. روز اولی که به هوش آمده بود، ازش قول گرفته بودم که موضوع محیا را به هیچ کس نگوید. قول داد. نمی خواستم کسی بفهمد. نمی‌خواستم دلسوزی کنند. تحمل ترحم اطرافیان را نداشتم طاقت نصیحت‌هایشان را که این مسیر طولانی را هی نرو و بیا برای بچه ضرر دارد. یک روز وقتی از بیمارستان برگشته بودم پدرم حالم را دید. اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. گفت: « اگر مخالف بودم چون این روزها را می دیدم عزیز بودی برایم. نمی‌توانستم ببینم این همه سختی می‌کشی. باز جای شکرش باقی است که فقط یک بچه داری. » هیچ کس از وجود محیا خبر نداشت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 ۱۰ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست... تا قیامت داغ لب هایت بود بر قلب من ای به کامت آب، عطشان یا حبیبی یا حسین نحر مهمان را که دیده تشنه لب بین دو نهر ای به خون غلطیده مهمان یا حبیبی یا حسین @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 ۱۰ روز مانده به اربعین حسینی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزشمار اربعین 📆 10 روز مانده به اربعین حسینی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره 30 💠 عنوان کلیپ:⁣ براى دعاى رسول خدا.. هر روز یک کلیپ شامل یک حدیث از فضائل زیارت سیدالشهداء علیه السلام را در استوری اینستاگرام خود قرار دهيد.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📆تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام 10 روز باقیست... 1️⃣ 2️⃣کلام بیست و یکم سیدالشهدا علیه السلام: مَنْ عَبَدَ اللّهَ حَقّ عِبَادَتِهِ آتاهُ اللّهُ فَوْقَ اَمَانِيهِ وَ كِفَايَتِهِ. هركس حق معبوديت خدا را به‏جا آورد، خداوند بيش از حدّ انتظار و كفايتش به او عطا مى‏ كند. 📚بحار الانوار، ج ۶۸ ص ۱۸۴ ح۴۴ ✅یادم نمی‌رود که همه عزتم تویی من پای سفرۀ تو شدم محترم حسین... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت مستشار ایرانی در سوریه رزمندۀ سرافراز سرهنگ پاسدار احمدرضا افشاری از نیروهای مستشاری هوا فضای سپاه، نیمۀ اول مردادماه در پی حملۀ هوایی نیروهای ائتلاف متجاوز به سوریه به درجه رفیع جانبازی نائل و برای اقدامات درمانی به ایران منتقل شده بود، امروز بر اثر شدت جراحات به یاران شهیدش پیوست. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✅ ️ تصویری از سرهنگ شهید که در اثر جراحات ناشی از حمله هوایی رژیم تروریستی اسرائیل در سوریه به شهادت رسید. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✅ ️پیام فرمانده کل سپاه به‌ مناسبت شهادت یکی از نیروهای هوافضای سپاه سردار سلامی در پیامی نوشت: ✅ مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ✅ بار دیگر انقلاب اسلامی با تقدیم یکی از پاسداران مدافع حرم، سرو تناور انقلاب اسلامی را آبیاری نمود. رزمنده سرافراز سرهنگ پاسدار از نیروهای مستشاری هوا فضای سپاه در سوریه بر اثر جراحات وارده ناشی از بمباران هوایی به شهادت رسید. این صحابه آخر الزمانی اباعبدالله الحسین نیمه اول مردادماه در پی حمله هوایی نیروهای ائتلاف متجاوز به سوریه به درجه رفیع جانبازی نائل و برای اقدامات درمانی به ایران منتقل شده بود، امروز پنج شنبه بر اثر شدت جراحات به یاران شهیدش پیوست. اینجانب با تبریک و تسلیت شهادت این شهید سر افراز، از درگاه خدای کریم و نعیم، برای آن شهید عزیز علو درجات و همنشینی با شهدای کربلا و برای خانواده مکرم، بستگان و همرزمان ارجمند وی سلامتی و ثبات قدم در تداوم راه شهید و شهادت و جهاد خالصانه در مسیر اعتلای قرآن و عترت و سربلندی ایران اسلامی را طلب می‌کنم. @shahedaneosve شاهدان اسوه
::YEKNET.IR:: - @Maddahionlin.mp3
5.57M
🍃خبر چه سنگینه 🍂خبر پر از درده🏴 🍃 غم رفیقامون 🍂بیچارمون کرده🏴 🎤با نوای @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
※ تمـــــــام شد! هم فرصت دو ماه عاشقی، هم مجموعه ! و ما چه می‌دانیم که این «مقام محمود» چیست و شیرینی رسیدن به آن، جنسش چجوری است! ※ اینکه در فرصت عمری که همه‌ی آدمها دارند و اکثرشان خیلی زور بزنند؛ موفق شوند به بهشت برسند: تو رویِ مقامی هدف‌گذاری کنی و برایش شب و روز بگذرانی که اوج مقامات یک انسان است! درست همان آنجا که کنار اهل بیت علیهم‌السلام می‌ایستی و یکی یکی بقیه‌ی شیعیان را بسمت نور هل میدهی و شفاعتشان میکنی... ※ امروز آخرین شماره از مجموعه تقدیم حضورتان می‌گردد. پیشنهاد می‌کنیم آنان که از این سفره‌ی در اوج، جا ماندند: از شماره‌ی یک این مجموعه شروع کنند به نوش کردن و تمرین برای رسیـــدن ... ✘ که اگر نرسیم : میوه نشده، خواهیم پوسیـــد. منتظر، در پایان این مجموعه‌ی ارزشمند، با تمام جان آرزو می‌کند رسیدنِ همه‌ی انسانهای عالَم بدین مقام را .... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم