چشمان تو
گل آفتابگردانند
به هر کجا که
نگاه کنی،
خدا آنجاست ...
شهید علی هادی احمد حسین🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ڪلام_شهـید :
جهـاد ،
بابى هـميشہ مفتوح است
و آنانكہ از اين باب گذشتند
در جلوه هـاى اصيل جهـاد
رزميدند و رستند . . .
#شهـید_سیدجواد_میرشاڪی🌷
#فرماندہ_گردان_شهـدا
#حاجعمــران
#ڪربلای۵
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۵۶ تا ۶۰ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 1⃣6⃣
در طول دوران بارداری حواسـت بـود چـه ویـاری دارم. مدام هـم سفارش می کردی:
« دولا نشو سمیه! تقلا نکن سمیه! بذار بردار نکن سمیه. »
اما همه این ها تا وقتی بود که کارهای مهم، از آن نوع کارهایی که خودت می گفتی « اگه سرم بره قولم نباید بره »، برایت پیش نمی آمد.
اسفند ۱۳۸۷ بود و قرار بود خانهتکانی کنیم. عید روز شنبه بود و مـن برنامه شستن دیوارها و آشپزخانه را گذاشته بودم برای روز پنجشنبه آخر سال که تو هم باشی. بعد یک شام خوشمزه و چای داغ گفتم:
« آقامصطفی، فردا باید بمونی برای تمیز کردن دیوارای اتاق و آشپزخونه! »
+ « من که فردا نیستم! »
- « نیستی؟ پس دیوارا رو کی باید بشوره؟ »
+ « فردا پنجشنبه آخر ساله و باید با حاج آقا بریم گدایی! »
- « گدایی؟ »
+ « بله برای مسجد، طبق معمول سنواتی. صدای من بلنده و کمک میگیرم، کمک مردمی! »
با ناراحتی گفتم:
« چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه! »
« ولی من باید برم! »
و رفتی. به همین سادگی. در فاصله ای که نبودی با سجاد به خرید رفتم. یک بلوز آبی روشن، یک شلوار طوسی و یک جفت کفش قهوه ای برایت خریدم. حتی شلوار را هم به پای او میزان کردم و دادم خیاط کوتاهش کرد. میدانستم نه بلوزی می پوشی که به تنت بچسبد و نه شلواری که فاقش کوتاه باشد. نه رنگ جیغ و نه کفش نوک تیز. برای همین، خرید کردن برایت آسان بود.
آنها را کادوپیچ کردم. شب که آمدی کادویت را دادم و تو هم آنها را پوشیدی و تشکر کردی. دیگر ناراحتی نماند، چون این یک قانون نانوشته بین ما بود که قهر بی قهر.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣6⃣
انتخابات سال ۱۳۸۸ بود و جامعه ملتهب. مغازه برنج فروشی شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دورهمی و بحث. فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون.
- « کجا آقامصطفی؟ »
+ « کافی نت. »
تلفنت زنگ خورد، یکی از بچه های پایگاه بود. صدایش آن قدر بلند بود که می شنیدم.
_ « آقامصطفی کجایی؟ اینا دارن از پشت بام خونه ها می ریزن روی سرمون! »
دیگر نمیشد جلویت را گرفت. زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه. بابا و مامان همیشه طرف تو بودند، امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟ گاهی میگفتم:
« به خدا منم بچه شمام! یکی نیست طرف من رو بگیره؟ نمیبینین مدام میره گشت؟ چهارشنبه سوری میره تا کسی خراب کاری نکنه! عیدا میره تا دزد به خونه های مردم نزنه؟ راهپیمایی میره تا وظیفه دینیش رو انجام بده! »
ولی فایده ای نداشت. میدانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این شلوغی ها بشوی، خودشان زودتر از تـو جـلـوی پایگاه هستند. آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر. اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است. در حال رفتن بودی که گفتم:
« منم میام آقامصطفی! »
+ « نه عزیزجان، اوضاع مساعد نیست! »
- « هست یا نیست فرقی نمی کنه، میام! »
+ « گفتم که نه سمیه! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣6⃣
نمیشد مقابلت ایستاد. حداقل این جور مواقع نمی شد. دیوارهای خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده می شد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم. یک ساعت گذشت. دو ساعت، سه ساعت. عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی. نیمه شب شـد، خطها قطع بودند و تلفن ها جواب نمیدادند. کنج دیوار نشسته بودم، زانوها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم:
« میاد، میاد، میاد. »
ساعت سه نیمه شب تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم، دیدم پدرت است:
« کجایی آقاجان؟ »
- « منزل پدرم. »
_ « نگران نشی، چیزی نیست. فقط اگه میشه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش. »
- « چیزی شده؟ تو رو به خدا راستش رو بگید! »
_ « چیزی نیست. فقط یه کم زخمی شده! »
زنگ زدم آژانس. ماشین نبود. زنگ زدم به اژانسی در شهریار ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه. دفترچه را برداشتم و رفتم بیمارستان ۵۰۲ ارتش. مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند. مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد. پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند:
« خانمشه، اجازه بدین بره ملاقاتش. »
نمیدانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم، پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود. پرده را کنار زدم، دیدم روی پهلو خوابیدی. پلکهایت را باز کردی و گفتی:
« بالاخره اومدی؟ »
میله بالای تخت را گرفتم تا نیفتم.
- « چه بلایی سرت اومده آقامصطفی؟ »
می بینی که زنده ام. ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود.
- « پس این چیه؟ »
+ « چیزی نیست، یه بوسه کوچولو از قمه! »
با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 4⃣6⃣
ملحفه را از روی پایت برداشتم. پای چپت هم مجروح بود.
- « این دیگه چیه؟ »
+ « یه بوسه دیگه! »
- « مسخره بازی در نیار آقامصطفی، چیکار کردی؟ »
+ « فقط همین پشت پامه، چیزی نیست! حال خودت چطوره؟ »
- « من خوبم، تو چطوری؟ »
+ « فقط کمی سرگیجه دارم، اما طبیعیه. »
صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم.
- « من همین جا می مونم! »
+ « با این حالت؟ مگه فردا امتحان نداری؟! »
اشکهایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم:
« آروم باش عزیز! »
بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود، انگار خستگی در کند، بدن خود را کشید. دستت را چسبیدم.
- « آخ اقامصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده! حالا بگو ببینم چی شده؟ »
+ « جمعیت توی میدان ولیعصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش. نزدیکیای میدون، اتوبوس راه اشتباه رفت. ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون. دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هرچی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد: بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر آمبولانسا رو که شنیدم، به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد: بخواید ببرینش، می کشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم، وقتی داد زد: سوختم، سوختم. بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن، تازه به هوش اومده بودم. شماره داییم فقط یادم اومد، اونم به خاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم. »
تو تعریف می کردی و من اشک می ریختم و التماس میکردم:
« تو روخدا خوب شو آقامصطفی! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 5⃣6⃣
دیگر پا به ماه بودم. هر روز منتظر که دردم بگیرد، اما خبری نبود. آخرین توصیه دکتر، خوردن روغن کرچک بود. شب نوزده رمضان
برایم آب میوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی. می خواستی به زور به خوردم بدهی.
- « شب قدره. نمیخورم! می خوام باهات بیام احیا! »
با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آب میوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم، اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم.
- « آقامصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی؟ »
تا ساعت یک نیمه شب ماندی، اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم.
+ « سمیه رو بیارم پیش شما؟ »
اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم، اما در دلم نقشهای ریختم. به محض اینکه رسیدیم خانه مامان، جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم. مامان گفت:
« سمیه، میری مسجد دردت میگیره ها! »
گفتم:
« عیبی نداره! »
بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قرآن سر گرفتیم. آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی بعد از دو روز انتظار زدم زیر گریه:
« مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟ »
رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت:
« بندناف پیچیده دور گردن بچه، همین حالا برو بیمارستان! »
شب قدر بود و خیابانها شلوغ، باران هم نمنم می آمد. رفتی بیمارستان نجمیه. مادرهایمان هم آمده بودند. خیلی زود دختر ما به دنیا آمد. ضعف کرده بودم. همین که مرا دیدی دستم را گرفتی و گفتی:
« اگه بدونی دخترمون چقدر خوشگله چهارشنبه شبم هست و بارونم که میاد و شب قدرم هست! عجب مبارک شبیه امشب! بهبه به این قدم! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ورود به عصر ظهور.mp3
3.19M
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🟢 ورود به عصر ظهور
⛔ هرچی به سمت ظهور پیش میریم امتحانات سختتر خواهد شد
🎙 استاد میرباقری
#و_بشّر_الصابرین
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم