🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣7⃣1⃣
پدرت سعی کرد تماس تصویری بگیرد که بتوانیم صحبت کنیم، دوستت گفت:
« حالش خوب نیست، بیهوشه! »
_ « از کدوم ناحیه مجروح شده؟ »
_ « گلوله خورده به قفسه سینهاش، مجروحیتش شدیده و الان بیمارستانه. »
یادم آمد دوشنبه همان هفته وقتی رضا خاوری شهید شد، تو به من پیام دادی حجت شهید شد. خواهرش پیام داد:
« از سیدابراهیم بپرسین ببینین از رضا خبر داره؟ »
از طریق تلگرام پرسیدم، درحالی که مطمئن بودم. پیش از اینکه با خواهر رضا تماس بگیرم، خودش دوباره تماس گرفت:
« یکی از دوستان رضا پیام داده الان پیشش نیست، دو ساعت دیگه میره اونجا و خبر میده. »
آن دوست همین کسی بود که حالا چشم من به پیام هایش بود. او دیگر وارد شده بود خبر شهادت را چطور آرام آرام بدهد. مثل زهر که قطره قطره بخوری و ذره ذره جان بکنی. به پدرت گفتم:
« آقاجون فکر کنم برای مصطفی اتفاقی افتاده. میگن مجروح شده، اما برای دل ما دروغ میگن! »
حالا پدرم و مادر و برادرت هم آمده بودند. جمعیت مدام بیشتر میشد و هرکس می آمد می گفت:
« چرا اینجوری می کنی، خب مجروح شده، دفعه اولش که نیست! »
از ساعت هفت تا دوازده همین حرف ها بود: مجروحیت، مجروحیت، مجروحیت. دلم میگفت شهیدی، ولی همه می گفتند مجروحی. سردرگم بودم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣7⃣1⃣
محمدعلی را بغل کرده و راه می رفتم و میگفتم:
" خدایا به همین بچهای که توی بغلمه قسم، هیچی از تو نمیخوام. فقط مصطفی برگرده. حتی اگه قطع نخاع باشه هم مهم نیست، فقط برگرده. فقط چشماش باز باشه، من خودم کنیزیش رو می کنم و هیچ گله ای هم نخوام داشت. "
مامانم حالش خراب شد. چادر سر کرد و گفت:
« من میرم مزار شهدای گمنام. »
یکی از خانم های همسایه هم بلند شد و با او رفت. من هم بچه ها را گذاشتم و پشت سر آنها رفتم. ساعت دوازده شب بود که رسیدم آنجا، دیدم مامان ضجه میزند و از شهدا می خواهد مصطفی سالم برگردد. پدرت با ماشین آمد و زن همسایه رفت پیش پدرت چیزی گفت. من کنار مزار شهدا بودم که پدرت آمد. صفحه موبایلش را روبه روی صورتم گرفت و در حالی که سرم را میبوسید گفت:
« این پیام رو الان دادن. »
نگاه کردم:
« سید ابراهیم به ملکوت اعلی پیوست. »
دوسه دقیقه گریه کردم. بعد ساکت شدم و دور و برم را نگاه کردم. دیدم پر از مرد است. بلند شدم و آمدم طرف خانه. مادرم سوار ماشین پدرت شد، اما من پیاده آمدم. باید پیاده می آمدم. چند نفر از دوستانم به من پیوستند. آنها را چه کسی خبر کرده بود؟ آمدیم خانه. مادرم هم آمد بالا. پدرت و دوستانت. مادرت نشسته بود کنار بچه ها. رفتم پیش او، زانو زدم و در بغلش فرورفتم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 4⃣7⃣1⃣
یادم نیست چه حرف هایی زدیم. یادم نیست چه گفتم و چه گفت. فقط حس میکردم چقدر بوی تو را می دهد. پدرم که آمد حیرت کردم:
« بابا چرا دولا دولا راه میری؟ »
_ « همین جوری. »
مامان بی تابی می کرد، می گفت:
« جواب فاطمه رو چی بدیم؟ »
گفتم:
« خودم با فاطمه حرف می زنم! »
او را بـردم داخل اتاق، بغلش کردم:
« مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش می گفتی؟ »
_ « زنگ می زدم بهش! »
- « حالا می خوام یه خبر خوب بهت بـدم. ازاین به بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه می شه. هرجا بخـوای بـری همراهته و هیچ وقت از تو دور نمیشه! »
کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالی که بغلم کرد گفت:
« یعنی بابا شهید شده؟ »
- « آره ولی نمرده. »
سرش را روی سینه ام گذاشت و هق هق کرد. محمدعلی را آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم چه برسد به شیر.
هشت روز بعد پیکرت را آوردند. گفتند از مسئولت خواسته بودی برای تو و من در معراج دیدار خصوصی بگذارد. به معراج که می آمدم با خودم فکر می کردم هنوز زنده ی. هرکس با من حرف میزد یا میخواست تسلیت بگوید می گفتم:
« مصطفی زنده س. هروقت دیدین مرده هر کاری خواستین بکنین و هرچی خواستین بگین، ولی حالا زنده س! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 5⃣7⃣1⃣
کنار تابوتت که رسیدم، دیدم چقدر چهره ات پر از آرامش است. نشستم و آرام گرفتم:
« تومصطفای منی؟ »
مصداق آیۂ * ما زن و مرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم * را احساس می کردم، ولی فاطمه شوکه شده بود. داخل دهان و بینیات پنبه گذاشته بودند. جمعیت آمده بودند و می خواستند تو را ببینند. مداحی آمده بود و می خواست روضه بخواند. داد زدم:
« اینجا جای روضه خوندن نیست، من تحملش رو ندارم! »
میدانستم اگر روضه بخوانند حالم بد میشود و دیگر نمی توانم خوب تماشایت کنم و حرف هایی را که باید، با تو بگویم. وقتی همه دیدار کردند، پیکرت را بردند پشت معراج و گفتند:
« خودش خواسته با همسرش تنها باشه. »
وقتی رفتم، مامان و برادرانم هم آمدند. مامان بی قراری کرد، حالش بد شد و او را بردند بیرون. من ماندم و تو و مادر شهید قاسمی دانا که نمی خواست تنهایم بگذارد. نشستم کنارت و گفتم:
« مصطفی تربیت بچه ها با من نیست. حالا که کارهای مردانه زندگی رو گذاشتی روی شونه های من، پس تربیت بچه ها با خودت. من کارای مردونه رو می کنم و تو هم بچهها رو تربیت کن. اگه فردا روز بچه ها بد تربیت شدند، نگی تقصیر توه. یادت باشه که خودت بد تربیت کردی. میدونی که توان کار مردونه ندارم، ولی سعی می کنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که تو بچه ها رو تربیت کنی. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣7⃣1⃣
بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا چهار صبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی. شنیدم فقط دو ساعت راجع به من صحبت کردی و گفته ای:
« بگویید خانمم از من راضی باشه. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت شود. به او بگویید هر اتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت و سکوت کرد، باز هم سکوت کند. به او بگویید از من راضی باشد و در معراج دمی با من تنها بماند. »
از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود. شبش مدام می گفت:
« من نمیتونم بخوابم، اون بابا، بابای من نبود! »
بعد پیکرت را برای تشییع بردند دانشگاه. چون مدت زیادی بیرون مانده بودی، دوباره خون ریزی کرده بودی و مجبور شدند بار دیگر غسل و کفنت کنند. شست وشوی این بار با آب گرم بود و پنبهها را برداشته و لبها را به هم نزدیک کرده بودند. برای همین سجاد آمد دنبالمان:
« بابای فاطمه، برای مادر فاطمه و فاطمه دعوت نامه خصوصی داده! »
وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا و خانم حاج نصیری هم آمدند. سر راه فاطمه گفت:
« میخوام برای بابام گل بخرم. »
سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت. فاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا. پیکرت را گذاشتند زمین. رویت را که باز کردند، پنبه داخل دهان و بینی ات را برداشته بودند. فاطمه نگاهی به صورتت کرد و گفت:
« من این رو هم قبول ندارم! »
گفتم:
« وقتی بابا عمیق می خوابید چطوری میخوابید؟ »
کمی فکر کرد و گفت:
« آهان همین طوری می خوابید! »
شب آمدیم خانه. دسته های عزاداری میآمدند در خانه ما. دنبال فاطمه بودم، دیدم سجاد او را برده بیرون و برایش لباس سرمهای با کت سفید و چادر و روسری خریده. بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به او داده. شب هم همان جا نگهش داشت و او را بغل گرفت تا خوابش برد. دایی مهربان یعنی دخترمان بی پدر شده بود؟!
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣7⃣1⃣
روزهای بعد از شهادت سخت تر از خود شهادت است. وقتی از حضرت سجاد اسلام می پرسند:
« کجا از همه جا سخت تر بود؟ »
میفرماید:
« الشام، الشام! »
شهادت آن قدر اذیت نمی کند که حواشی آن. دیگر میدانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم، حتی خرید نان را. این را از همان زمانی که به سوریه رفتی یاد گرفتم و حالا بیشتر از کارهای روزمره، از خرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت نمیشوم. آنچه ناراحتم می کند حرفها و حرکات مردم است و اینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم. آن روزها هر وقت میآمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت می کردم بدون حرف. الان هم وقتی خوابت را می بینم فقط نگاهت می کنم باز هم بدون حرف.
در یادواره ای از کسی پرسیدم:
« اگه مصطفی یه جا کم بگذاره و حواسش نباشه، بازخواست میشه؟ »
جوابش ناراحتم کرد:
« بعد از شهادت پرونده اعمال بسته میشه و دیگه بازخواستی نداره. »
خیلی ناراحت شدم. آن روز از بهشت رضوان که رد شدم برای همهی شهدا صلوات فرستادم. برای همه به جز تو. گفتم:
« مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی! »
برف شدیدی می آمد. رفتم فاطمه و محمد علی را از خانه مامانم آوردم. آنها که خوابیدند نشستم و با عكست صحبت کردم مثل همین حالا. گفتم:
« من سرم نمیشه، باید همین امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یانه؟ من رو که میشناسی، شاید نتونی بیایی تو خوابم، ولی به خواب هر کی رفتی، همین امشب باید این مسئله رو روشن کنی! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣7⃣1⃣
شب خوابیدم. صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقا ناصر خوابی دیده. زنگ زدم به آقا ناصر و گفتم:
« اون خواب چی بوده؟ »
در جوابم گفت:
« خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشستهام و جلسه داریم و آقامصطفی یک سری نکات رو گفت. جلسه که تمام شد خونه شلوغ و آشفته بود. به من گفت: ناصر بلند شو اینا رو جمع کن، الان خانمم میاد ناراحت میشه. در همان حال محمدعلی میخواست بره دستشویی. آقامصطفی گفت: صبر کن الان مامانت میاد. گفتم: مگه باباش نیستی؟ خوب ببرش دستشویی. گفت: الان یک سری کارا هست که من نمیتونم انجام بدم، فقط خانمم باید انجام بده. پرسیدم: پس شما چه می کنی؟ گفت: باید حواسم به خانمم و بچه ها باشه و با اونا بیشتر بازی کنم. بعد حس کردم وقت اذانه. گفت: بلند شو وضو بگیر بیا نماز بخون سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خواندن. گفتم: تو که همیشه مسجد نماز می خوندی؟ گفت: چند وقته نمازم رو تو خونه خودم می خونم... »
همان روز گلدان شمعدانی گرفتم و آمدم اینجاسر مزارت و تشکر کردم. چند روز بعد مادرت از سفر خوزستان آمد و تلفن زد:
« نمیدونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی رو دیدم. خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه و کنارم دراز کشیده و من هی توی ذهنم میگم خدا رو شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف میشوره و این طرف و آن طرف می بردش. دیگه خیالم راحته. »
دو روز بعد خواهرشوهرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد:
« شما و داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره، مدام به حلقه ای که توی دستش بود نگاه می کرد و می پرسید: آبجی حلقهام قشنگه؟ می گفتم: خیلی! گفت: عزیز برام خریده. همون رو به مامان نشون داد و گفت: ببین حلقهام قشنگه؟ مامانم گفت: زیاد! داداش گفت: عزیز برام خریده.. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣7⃣1⃣
این خواب ها به یقینم رساند که حواست به من و بچه ها هست. چند شب پیش داداش سجادم که میدید خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش. آن وقت ها که تو بودی همیشه ماهی یکی دو بار میرفتیم خانه شان یا هر پنجشنبه همگی جمع میشدیم خانه مادرم. خانمها یک اتاق، آقایان یک اتاق. صدای خنده تو و داداشها خانه را لبریز از انرژی مثبت می کرد. شوهر خواهرم هاج و واج شماها را نگاه می کرد و پدرم می رفت اتاق دیگر تا به خیال خودش جوانها راحت باشند. گاه تا چهار پنج صبح بیدار می ماندیم. صبح هم هشت بلند میشدیم و صبحانه کله پاچه یا حلیم. اما این بار که رفتم، سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای. کسی به کسی کاری نداشت. صدا از هیچ کس درنمی آمد. خیلی دلم گرفت. رفتم پای ظرفشویی، اشکم سرازیر شد. دوستم زنگ زد:
« کجایی؟ »
- « چطور؟ خونه داداشم. »
_ « خواب آقامصطفی رو دیدم. »
- « کی؟ »
_ « همین حالا. از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم. دیدم آقا مصطفی لباس مهمونی تنشه. فاطمه هم. داداشات هم هستند و آقا مصطفی روی همه آب میپاشه و در گوش تو پچ پچ میکنه حالا کدوم رو خیس کنیم؟
گریه ام شدید شد.
_ « چرا گریه می کنی؟ اذیتت کردم؟ »
- « نه چه اذیتی؟ الان خونه داداشم هستم. خونه ساکته، کسی شوخی نمی کنه، ولی خوابت میگه اون هست و ما نمی بینیم. »
همه ترسم از مجروحیت تو بود. اولین مجروحیتهایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد. ترسم از دوری ات شد و از ندیدنت. چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣8⃣1⃣
یک بار که مجروح شده بودی گفتم:
« دیگه نباید بری! »
گفتی:
« مثل زنان کوفی نباش! »
گفتم:
« تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تواصلا اذیت نشو و فقط نرو! »
گفتی:
« باشه نمیرم! »
بعد از ناهار گفتم:
« منو میبری؟ »
+ « کجا؟ »
- « کهنز »
+ « چه خبره؟ »
- « هیئته. »
+ « هئیت نباید بری. »
- « چرا؟ »
+ « مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمیرم اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه. اسم فاطمه روهم عوض می کنیم. هیئت و مسجدم نمیریم و فقط توی خونه نماز میخونیم، تو هم بازنان کوفی محشور میشی! »
- « اصلا نگران نباش. هیئتم نمیریم! »
بعدازظهر نرفتم. شب که شد، دیدم نمیشود هیئت نرفت. گفتم:
« پاشو بریم هیئت! »
+ « قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم! »
- « چرا اینجوری می کنی آقامصطفی؟ »
+ « قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری! »
- « من رو باهیئت تهدید می کنی؟ »
+ « بله یا رومی روم، یا زنگی زنگ. »
کمی فکر کردم و گفتم:
« قبول اسم تو مصطفاست. »
با لذت خندیدی و گفتی:
« بله، اسم من مصطفاست. مصطفی اسم من و پرچم منه! »
حالا باید برگردم آقامصطفی. الان وقتی نگاهت می کنم، دیگر آن گره میان ابروانت نیست. نگاهت شیرین و زلال است و بدون اخم مرا نگاه میکنی.
- « ازم راضیای مصطفی؟ سعی کردم با واگویه خاطراتمون تو رو دوباره بسازم. راضی هستی آقامصطفی؟ »
صدای قهقهه مستانه ای در گوشم میپیچد. راه می افتم. باد می وزد و چادرم را به هر سو می کشاند، اما من سبک و راحت گام برمی دارم. همپای گام های تو. کاش زمان کش بیاید!
⬅️ پایان
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم