⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣0⃣4⃣ انگشت دستم تمام شد. آن روز بیست و پنجم مهر بود و
قسمتهای ۴۰۱ تا ۴۱۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣1⃣4⃣
دور از چشم و گوش آقا، خواهرها را سؤال و جواب می کردیم . خانه ای نبود که درش را نزنیم و تو را صدا نزنیم. اما آبادان انگار شهر دیگری شده بود. سال ها بود که تو را گم کرده، نه تو را می شناسد و نشانی از تو دارد . حالا دیگر همه فهمیده بودند و هر روز سراغت را می گرفتند. سؤالات مردم غم و نگرانی ما را بیشتر می کرد . خدا را به خاک آبادان که هر گوشه اش آغشته به خون شهیدی شده بود، قسم می دادم که آخر این رسم جوانمردی است؟ همه حدس ها و گمان ها را کنار هم می گذاشتیم اما جز هاله ای از ابهام و یک علامت سؤال بزرگ چیزی از آن بیرون نمی آمد.
عجیب اینکه آقا فهمیده بود خواهرها بچه ها را به شیراز تحویل داده و برگشته اند ولی فقط می گفت هوای خواهرتان را داشته باشید. بین خودمان مشورت می کردیم که بالاخره به آقا بگوییم یا نه؟ نمی دانستیم اگر سراغ تورا بگیرد به او چه بگوییم هر چه می گفتیم او را غصه دار می کرد. هر کدام از ما نظری داشت :
- اون طاقت این غم بزرگ رو نداره.
- غم های بزرگ و سنگین رو باید با آدم های بزرگ تقسیم کرد.
- باید داستانی درست کنیم که نه نا امید بشه ، نه امیدوار!
- تازه بعدها از ما شاکی می شه و بدتر می شه.
بدترین سرنوشت بلاتکلیفی است! رفتنت خلأ بود و گم شدنت درد.
هر کسی به ما می گفت سلام، به جای احوال پرسی توقع داشتیم خبری از تو بشنویم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣1⃣4⃣
رابطه برادر بزرگ مان کریم با آقا هم رابطه پدر و پسری بود و هم برادری . هم با احترام و هم با رو در بایستی باهم حرف می زدند. بهترین کسی که می توانست راجع به این موضوع با آقا صحبت کند کریم بود .
کریم به سرعت خودش را به آبادان رساند و همگی با هم و همراه مهندس باتمانقلیج و کریم سلحشور و دو نفر از دوستان که در بحث های حقوقی و انتظامی، اطلاعات و سابقه داشتند جلسه ای در فرمانداری گذاشتیم. آنها می گفتند فضای جنگ و شهادت را از ذهنشان بیرون بیاورید. کسی با شما دشمنی ندارد؟ با کسی درگیری لفظی نداشته اید؟ جریان عشق و عاشقی یا مسئله خانوادگی در کار نبوده؟
- نه بابا ، سیزده ، چهارده سالش بوده افتاده تو جریان انقلاب، از اون روز به بعد هم پاش تو مسجد یا کانون یا هلال احمره.
اما هیچ کدام از اینها جواب سؤال ما نبود. جلسه بی نتیجه به پایان رسید. با خودم گفتم معصومه تو کجا مانده ای! من هر جای این دنیا که باشد سراغت می آیم فقط یک نشانی به من بده. حال و حوصله رانندگی نداشتم. مثل اینکه تمام بدنم را در آب یخ انداخته بودند و شلاق می زدند. نزدیک عصر دیگه هیچ کدام مان حتی حوصله حرف زدن نداشتیم؛ همگی سوار ماشین فرمانداری شدیم. راننده ما را سر کوچه پیاده کرد. همگی پشت سر کریم به سمت خانه حرکت کردیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣1⃣4⃣
از دور آقا را دیدیم که تنهایی به سنگر سفیدش تکیه زده و بلند بلند گریه می کند . ژاکت گل بهی را که برایت بافته بود ، روی سر و صورتش انداخته و با دو دست از زمین خاک بر می داشت و بر سر می ریخت و می خواند :
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من
و با ناله می گفت: " خواهرم کو، مادرم کو، دختر تو جیبی بابا کو، چرا بی خبر رفتی، چرا بی من رفتی؟ چرا بی روضه وبی مزار رفتی؟ "
با شنیدن صدای آقا بند دلم پاره شد ، جرأت نزدیک شدن و نگاه کردن به چشم های مظلوم و خسته اش را نداشتم ، اولین بار بود که صدای هق هق آقا را می شنیدیم. هیچ کاری از دستمان ساخته نبود. دیگر نمی دانستیم کجا باید دنبالت بگردیم. فقط می توانستیم داغ دلمان را یک صدا اشک کنیم و زار بزنیم. همدیگر را بغل گرفتیم و سرمان را به سنگر سفید کوبیدیم. کریم که قرار بود قوی تر و صبورتر باشد ناله اش از همه بلند تر بود. در آن سکوت غم بار صدای گریه هایمان در هم پیچیده بود اما هیچ همسایه ای در اطرافمان نبود، هیچ رهگذری نبود که با ما همدردی کند و به ما دلداری بدهد، از غروب گذشته بود .
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 4⃣1⃣4⃣
آقا گاهی مویه می کرد و خاکی را که بر توری سنگر نشسته بود می تکاند . همگی سر به شانه هم می گذاشتیم و گریه می کردیم. اما هیچ کس جرأت نداشت سؤالی بپرسد. خودم را برای پرسش آماده کرده بودم اما مراقب بودم سؤال بی جایی نپرسم و اوضاع را از آنچه هست بدتر نکنم. پرسیدم :
" آقا چرا گریه می کنی؟"
- نگین انگشتر شرف الشمسم گم شده
- جایی رفتی؟ کسی چیزی گفته؟
- حق دارین برادرها، غم سنگینیه، رو زبوناتون نمی چرخه، زبونامون لال ،
دیدم هوا داره رو به سردی می ره ، ژاکتش رو بردم مسجد مهدی موعود که اگه خواهرتون اومد بهش برسونن ، یکی از خواهرها را صدا زدم، همین که گفتم بابای معصومه هستم زد زیر گریه و گفت: " حاجی خدا صبرتون بده ، روضه حضرت زهرا براش نذر کنید، حضرت زهرا بی قبر و نشون بود . هنوز داشت حرف می زد که سرمو برگردوندم و نمی دونم با کدوم پا و کمر خودمو به سنگر رسوندم . راه مسجد تا خونه رو که پنجاه سال عمرم در رفت و آمد بودم گم کردم ، چند بار زمین خوردم ، نای بلند شدن نداشتم. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 5⃣1⃣4⃣
زیر بغل آقا را گرفتیم و سرپا نگهش داشتیم. فقط پشت سرهم می گفت :
" کمرم شکست، زمین گیر شدم. "
هیچ چیز برای گفتن نداشتیم، فقط می توانستیم بر این مصیبت سنگین اشک بریزیم. پشت سرش به نماز ایستادیم . کریم از آقا طلب بخشش می کرد.
- آقا من کوتاهی کردم. جنگ که شروع شد معصومه تهران بود. التماس کرد، گریه کرد که همگی باید جلوی دشمن بایستیم و دفاع کنیم. مثل گنجشک از دستم پرید. چطور راضی شدم نفهمیدم.
رحیم با بغضی که تمامی نداشت ادامه داد: " دلش می خواست بیاد آبادان ، نگران بچه های یتیم خونه بود. من باید عرضه می داشتم و سرش رو تو همون ستاد پشتیبانی گرم می کردم و نمی انداختمش توی آتیش. "
سلمان گفت: " مقصر اصلی من بودم، تا اهواز با پای خودش آمده بود اما من رفتم اهواز و با خودم آوردمش اینجا، هر کدام از ما یه جور درگیر جنگ و دفاع بودیم و نفهمیدیم چطور توی این مصیبت افتادیم. "
اما آقا گفت: " نه آقا! هیچ کس تقصیر نداره. اگه به این باشه روزی که خونه خمپاره خورد، دستش تو دست خودم بود و توی این کوچه ها با هم می دویدیم اما دست تقدیر و سرنوشت، دست معصومه رو از دست ما جدا کرد، فقط دعا کنید اگه دستش از دست ما جدا شده، دست خدا همراهش باشه. "
گم شدن تو حادثه ای عجیب بود، نمی دانستیم از جنس مرگ و نیستی است یا از جنس هستی و آدم ربایی و اصلا ربطی به جنگ داره یا نه، این حادثه ما را نسبت به صدای آژیر حمله هوایی و سوت پی در پی خمپاره ها بی تفاوت کرده بود .
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 6⃣1⃣4⃣
آن شب تا صبح تکیه به سنگر داده و دور آقا نشسته بودیم و قصه گم شدن تو را به روز و جزییات تعریف کردیم. بعد از اینکه همه چیز را برای آقا تعریف کردیم با جرات از او پرسیدیم:
" آقا حالا به نظرت معصومه کجاست؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ "
آقا جواب داد: " کسی که نه تهران مونده نه اهواز، قطعا شیراز هم نمونده . اصلا شیراز دنبالش نگردین همین جا تو همین شهر دنبالش بگردین. آدم تا با چشمای خودش نبینه که روی عزیزش خاک ریختن و سنگی هم روش گذاشتن باورش نمیشه که اون زنده نیست چشم تا نبینه یقین نمیکنه و همیشه منتظر و باز میمونه. "
در بعضی از حرفای آقا یاس بود و در بعضی امید. شرایط و موقعیت خرمشهر و آبادان لحظه به لحظه تغییر می کرد. یکی از بچه های سپاه خبر آورد که جنگ تن به تن و خانه به خانه در خرمشهر شدت گرفته است. همگی از آقا خداحافظی کردیم و او تنها ماند. متاسفانه با همه تلاشها و مقاومتها بخاطر محدودیت ها و کمبودهای تسلیحاتی خرمشهر را از دست دادیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 7⃣1⃣4⃣
عراق تا دو کیلومتری ایستگاه هفت و دوازده آبادان جلو آمده بود و جاده قفاص یعنی تنها راه زمینی باقیمانده با جزیره آبادان را مسدود کرده بود. مواضع توپخانه خودی که در ایستگاه هفت مستقر بودند و جبهه ی خرمشهر را پشتیبانی می کردند به خطر افتاده بودند. ناچار توپها به کیلومتر بیست جاده ی ماهشهر منتقل شدند و جبهه خرمشهر از پشتیبانی آتش توپخانه محروم ماند. با سقوط خرمشهر، آبادان در محاصره کامل قرار گرفت. برای جلوگیری از ورود عراقی ها به آبادان با زحمت بسیار زیاد به کمک تعدادی از برادرها در پل ایستگاه هفت و ایستگاه دوازده تمام مسیر را مین کاشتیم و در جنوب بهمنشیر مستقر شدیم.
لحظه ای چهره و حالات و حرف زدنت از ذهنمان بیرون نمیرفت.از دست دادن تو در روزهای اول یک مصیبت بود و مطلع کردن تک تک اعضای خانواده از گم شدنت مصیبتی دیگر. از دوست و آشنا بگیر تا غریبه دلشان برایمان کباب بود اما از دست هیچ کس کاری بر نمی آمد. از همه سخت تر و دردناک تر مطلع کردن مادر بود کسی نمی توانست خبر گم شدن تو را به او بگوید اما بالاخره خبر به گوشش رسید .خبر گم شدن تو مادر را تا مرز جنون برد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 8⃣1⃣4⃣
توی زمستان سرد، در حالی که شهر در محاصره ی کامل نیروهای بعثی بود با نوزاد شیرخوارش آواره و سرگشته کوچه و بازار شده بود و می گفت:
" بگذارید من کوچه هارا خودم سرک بکشم در خانه ها را یکی یکی بزنم. شاید معصومه توی یکی از این خانه ها باشد. "
حرف مارا باور نمی کرد. گاهی روی پشت بام خانه ها می رفت و ساعتها توی تاریکی شب یا روشنی روز به در خانه ها و رفت و آمد معدود آدم هایی که در شهر مانده بودند خیره می شد. از همه سراغ گمشده اش را می گرفت. فراموش می کرد از چه کسی پرسیده و جواب نگرفته است و از یک نفر چندین بار سراغت را می گرفت.
آقا تنها کسی بود که گاهی با او همدل و همراه می شدو حق را کاملا به مادر می داد.
آقا می گفت ما که گنجشکمان را گم نکرده ایم ما فرزندمان را گم کرده ایم بگذارید خوب بگردد، مادر از بوی شیر فرزندش را پیدا می کند. گاهی آنقدر می گشت که خودش هم گم می شد. شهر کوچک بود و خبرها زود می پیچید. می گفتم: " مادر!تو میری این طرف و آن طرف گم می شی! ما پیش دوستامون خجالت می کشیم، خواهرمون رو گم کردیم، باید مادرمون رو هم گم کنیم؟ "
فاطمه که حال و روزش بهتر از او نبود و برای همه ی ما، هم مادر و هم خواهر شده بود، مأمور تعقیب و جست و جوی مادر بود. مادر هر روز بهانه ی چیزی را می گرفت. اصلا تو بهانه ی تمام بهانه هایش بودی!
می گفت: " مرا ببرید کنار کارون. می خواهم با کارون حرف بزنم.این آب به فرات می رسد. می خواهم قسمش بدهم و سراغ معصومه را از کارون بگیرم. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 9⃣1⃣4⃣
شده بودیم سلیمان خاتم گم کرده. آب و خاک آبادان را طوری قسم می داد و با آنها حرف می زد که انگار آنها هم با او حرف می زنند. همه چیز برایش بوی تو را می داد.
وقتی مادران شهدا را می دید از آنها خجالت می کشید. سرش را پایین می انداخت و می گفت: " من از شما خجالت می کشم که شکوه و ناله کنم. "
دیدن خواهرهای امدادگر و هلال احمر بهانه ی هر روزش بود. خواهر جوشی خواهرها را جمع میکرد که به دیدنش بیایند و دلداری اش بدهند، وقتی شروع به مرثیه و روضه خوانی می کرد خواهرها اصلا تاب دیدنش را نداشتند.
ماه محرم با همه دلتنگی هایش از راه رسید. از روزی که تو رفته بودی، به دنبال جایی می گشتیم که اندکی از درد فراق تو را در آنجا به زمین بگذاریم. به دنبال روزی بودیم که از روز گم شدن تو سخت تر باشد و ایام عاشورا آن روز و آن زمان بود. سخت ترین روزها روزهایی بود که بی بی و خاله ها هم می آمدند و همه با هم جفت می شدند. در چنین روزهایی روضه و مصیبت تمامی نداشت. آنقدر سوزناک می خواندند که دل سنگ هم به حال آنها آب می شد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 0⃣2⃣4⃣
هر چه بیشتر حسین حسین می گفتیم داغ دلمان آرام و سوز دلمان برای حسین بیشتر می شد.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
تو بدون وداع رفته بودی .حتی فرصت خداحافظی هم به کسی نداده بودی. تمام زندگی مون به ای کاش و آه و افسوس تبدیل شده بود.
آبادان در محاصره ی کامل بود. جز نیروهای رزمی، امداد و پشتیبانی، بقیه شهر را ترک کرده بودند. اما بی بی در همین شرایط به سختی حبانه های آب را پر می کرد، گاهی یک شیشه گلاب و شکر هم داخلش میریخت و بین مردم شربت پخش می کرد. گاهی هم بساط شربتش را به حرم سید عباس می برد و ساعت ها روی پا می ایستاد و به همه شربت می داد. اعتقاد داشت اگر در سختی ها به بندگان خدا کمک کنی خدا به دلت کمک می کند. ایام محرم فرا رسیده بود و روضه های بی بی هم باید شروع می شد. به بهانه ی خلوت بودن شهر سعی کردیم بی بی و خاله ها و مادر و بچه ها را از آبادان بیرون ببریم اما اصرار ما کارساز نشد و ده شب عزاداری سیدالشهدا را با شکوه تر از همیشه برگزار کردیم و داغ دل خودمان را به داغ دل حضرت زینب گره زدیم.
به مادر گفتیم: " شواهدی هست که نشان می دهد معصومه در شیراز مانده و به آبادان برنگشته، بهتر است شما هم با بی بی و خاله ها بعد از مراسم شام غریبان به شیراز بروید. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 لبخند 😊
#شهیدان_زنده_اند_الله_اکبر
#تلفن_می_زنند_الله_اکبر !!!
🌷ما مجروحی داشتیم که اهل نهاوند بود. این رزمنده روی مین رفته بود و دچار فراموشی شده بود و گذشته و مشخصاتش را به یاد نمی آورد. از طرفی به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهید شده است.
🌷ما با او خیلی صحبت می کردیم، بلکه به حرف آید و از کسالت در بیاید. گاهی که به مجروحان دیگر سرکشی می کردم او را با خودم می بردم تا دیگران هم با او حرف بزنند. من نام «علی» را برایش انتخاب کرده بودم و جالب اینکه بعداً فهمیدم نامش علی است. البته نامش «علی محمد» بود که علی صدایش می کردند.
🌷کم کم او یک شماره تلفن یادش آمد و گفت:
«شماره مغازه است. بگویید همدم خانم –مادرش- بیاید.»
شیفت عصر و نزدیک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگیرد. به سختی ارتباط برقرار شد و صحبت کردم.
🌷فهمیدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتی گفتم از بیمارستان تهران زنگ می زنم و مریضی با این مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند.
🌷از پشت گوشی صدای یک خانم با لهجه روستایی به گوش می رسید که می گفت:
«می دانم که می خواهند بگویند که پسرت شهید شده.»
بعد با عصبانیت شروع به صحبت کرد. هر چه می گفتم، انگار صدایم را نمی شنید. مرتب می گفت:
«علی محمد من شهید شده!»
🌷به او گفتم:
«مگر نمی گویند شهیدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، می خواهی با او صحبت کنی؟ »
بعد علی گوشی را گرفت و یکی، دو کلام که حرف زد گوشى را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالی فریاد می زد: «شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر...»
و جالب تر اینکه اطرافیان او هم این شعار را تکرار می کردند. 😄😄😂
راوى: مينا نظامى از پرستاران دوران جنگ تحميلى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✍ حر جبههها
سردار الله کرم: "شب عملیات بود و من هم فرمانده گردان عملیاتی، داشتم آخرین تذکرات را به رزمندگان میدادم که در میان صحبتهایم دیدم شهید
«علی جنگروی» کفشهایش را درآورده و به سمت گردان میآید شهید جنگروی را صدایش کردم و گفتم: «تو مسئول تبلیغات تیپ هستی، چرا به اینجا آمدی؟ تو بایستی به رزمندگان قرآن آموزش بدهی»
شهید جنگروی که پشت لباس نوشته بود«یا جنگ، یا زیارت»؛ گفت: «وقتی سر بریده سیدالشهدا(ع) بر سر نی قرآن خواند، تو میخوای جلوی رفتن یک قرآن خوان به جنگ را بگیری؟» گفتم:
«حالا چرا کفشهایت را درآوردی؟»
گفت: «من میخواهم «حُرّ» امام حسین(ع) باشم و جز شهادت چیز دیگری نمیخواهم»
گفتم: «چرا حر را انتخاب کردی؟» گفت: «مسئله هر کسی با خودش است، من میخواهم امشب اینگونه به شهادت برسم»
شهید #علی_جنگروی
لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌿☘
👌تمام جنگها سر همین #حجاب است.
تمام تلاششان این است که زنانی وجود داشته باشد که تمام هم و غمش خودآرایی وجلوه گری باشد نه عفت وتعالی خانواده
اگر می گویند #آزادی...
قصدشان این است
که حجابت را بردارند ...
جنگ امروز اسلحه نمی خواهد.
زنانی میخواهد که در دامنش مردان شجاع مومن و معراج جو تربیت شوند...
#پویش_حجاب_فاطمے
#حجاب
#خانواده
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣1⃣4⃣ دور از چشم و گوش آقا، خواهرها را سؤال و جواب م
قسمتهای ۴۱۱ تا ۴۲۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣2⃣4⃣
حیدر؛ شوهر خاله صنوبر که لنج دار بود و مرتب به کویت می رفت و جنس به بازار کویتی ها می آورد و به معنای واقعی وضعش کویت بود، همین که جنگ شروع شد، بی معطلی در شمال شهر شیراز خانه ای خرید و با خانواده اش زندگی جدیدی را شروع کردند. خاله ها و بی بی دور مادر را می گرفتند تا اورا راضی کردند از آبادان به شیراز برود. قبول کرد؛ منتهی به سه شرط:
-شرط اول اینکه همه ی لباس ها و عکس ها و کتاب ها و حتی کفش و دمپایی هایت را با خودش ببرد. اصلا هم کوتاه نیامد. حتی وقتی آقا دفتر خاطراتت را برداشت و گفت: " این یکی دیگه برای من، تو که سواد خوندن نداری و به دردت نمی خوره "، با عصبانیت و محکم دفتر را به بغل گرفت و گفت: " نه همش مال منه، نگاش می کنم. اصلا می رم خوندن یاد می گیرم که بتونم بخونمش. "
دفتر خاطرات را باز می کرد. به خطوط آن زل می زد. می خواست از این نوشته ها سر دربیاورد. روی صفحات آن دست می کشید، آن را می بویید، بغلش می کرد و....
نوشته های تو برایش مثل تصویری از باغچه ی حیاط بود با ترکیبی از زیباترین رنگ ها و معطرترین گل ها و لطیف ترین گلبرگ ها.
بالاخره آقا از خیر دفتر خاطرات تو هم گذشت. مادر چنان دو دستش را دور چمدان حلقه کرده بود که هیچ کس جرأت نداشت به آن دست بزند و چیزی بردارد. یواشکی از داخل آلبوم به بهانه ی اینکه می خواهم برای آخرین بار آلبوم عکسش را ببینم یک عکس شش در چهار برداشتم و به آقا دادم اما متوجه شد و گفت: " نه نمیشه، همش مال منه! "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣2⃣4⃣
شرط دومش این بود که می گفت:
" باید راه آبادان شیراز را پیاده برویم تا وجب به وجب آن را ببیند. "
شرط سوم اینکه وقتی به شیراز رسیدیم تا پیدا نشدن تو، خودش را به ضریح شاهچراغ زنجیر کند.
با خواهش و تمنا چمدان را بستیم و دو قفل بزرگ هم به آن زدیم. مادر، مریم را که شش ماهه بود بغل گرفت و به سمت روستای چوئبده راه افتادیم. جایی که تعداد زیادی زن و بچه و سالمند ثمره ی یک عمر زندگی شان را در چمدان یا بقچه ای جا کرده بودند و در صف سوار شدن به لنج و هاورکرافت بودند. جمعیت آنقدر مضطرب و شتاب زده بودند که حتی کسی به کسی سلام و آشنایی نمی داد. وسط این شلوغی مادر اصرار داشت که حتما چمدان تو را خودش به بغل بگیرد. به محض اینکه چمدان را زمین می گذاشتم آن را برمی داشت و در آغوش می گرفت. شهر زیر آتش دائمی خمپاره های عراقی بود. آن روز ارتش عراق لوله ی توپ خمپاره هایش را به سمت چوئبده چرخانده بود و قایق های دو زمانه با تأخیر و به کندی حرکت می کردند. توی سرما، گرسنه، بار و بندیل به دست و سرپا بیست و چهار ساعت منتظر ماندیم تا بالاخره نوبت به ما رسید. محمد هم با مادر و بی بی همراه شد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم