#خاطرات...
مرتضی خیلی دوست داشت که در قسمت عملیاتی مشغول شود. اما من طاقت دوری اش را نداشتم و به مرتضی گفتم:
« مادر! همینجا کار اداری بگیر و پیش من بمون. »
مرتضی می گفت:
« من اصلا نمیتونم کار اداری انجام بِدم! »
هر چه اصرار میکرد، من مخالفت می کردم. تا اینکه یک روز که داشتم نماز مغرب و عشا را میخواندم و به آخرین رکعت رسیده بودم، دیدم مرتضی از در وارد شد و جلویم نشست و شروع کرد به بوسیدن پاهایم نمازم تمام شد مرتضی گریه می کرد و میگفت:
« مامان! تو رو خدا اجازه بده من برم تکفیریها به عراق حمله کردن و میخوان حرم اهل بیت (علیهم السلام) را خراب کنند. »
آنقدر پاهایم را بوسید و گریه کرد تا مرا راضی کرد گفتم:
« برو فقط مواظب خودت باش! شش ماه برو و برگرد. »
شش ماه که تمام شد گفتم:
« شش ماهت تمام شد. دیگه برگرد. »
مرتضی گفت:
« مامان! حالا که اجازه دادی دیگه خرابش نکن! من نگفتم یک شش ماه! »
آنقدر گفت و گفت که راضی شدم و مأموریتش بجای شش ماه شد ۴ سال!
ماجرای سوریه که شروع شد، گفت:
« میخوام برم سوریه »
گفتم:
« دیگه این رو نداشتیم. »
گفت:
«مامان! فقط بیا و ببین چقدر حضرت زینب (سلام الله علیها) تنهاست! تکفیریها دور حرمش رو گرفتن و نزدیک حرم شدن. »
آنقدر آنجا ماند و جنگید تا شهید شد.
منبع: کتاب مروری بر خاطرات #شهیدمدافع_حرم_مرتضی_حسین_پور ( #حسین_قمی)
به روایت مادر شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم