eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ورق زدم همه ی نسخه های خطی را ... برای بودن با تــــو چرا دعایی نیست!؟ ❤️#همسران_شهدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
از اولش هم گفته بودم که سری از من دیدی که من حق داشتم؟! عاشق تری از من دلبسته‌ات بودم من و دلبسته ام بودی اما رهایت کرد عشق دیگری از من آتش شدی، رفتی و گفتی: «عشق سوزان است باقی نماند کاش جز خاکستری از من» رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو رفتی و باقیمانده چشمان تری از من فَالله خَیرحافِظا خواندم که برگردی برگشته ای با حال و روز بهتری از من من عاشق لبخندهایت بودم و حالا... با خنده های زخمی‌ات دل می بری از من عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟! حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ‍ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 💐 🎋 ارادت خاصی به شهید حاج‌ حسین خرازی داشت.کنار قبر شهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت : 🌱«زهرا این قطعه آرامگاه من است، بعد از شهادتم مرا اینجا به خاک می‌سپارند.» 🍃 نمی‌دانستم در برابر حرف ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض را تقدیم نگاهش کردم.هر بار که به ماموریت می‌رفت،موقع خداحافظی موبایل،شارژر موبایل یا یکی از وسایل دم‌دستی و ضروری‌اش را جا می‌گذاشت تا به بهانه آن بازگردد و خداحافظی کند. اما دفعه آخر که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. 🎒 همه وسایلش را جمع کردم. موقع خداحافظی بوی عطر عجیبی داشت. گفتم : ✨«ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است؟» 🌸گفت : «من عطر نزده‌ام!» 💫 برایم خیلی جالب بود با اینکه عطری به خودش نزده اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با پدر و مادرش به ترمینال رفت. 🌷مادرشان می‌گفتند وقتی ابوالفضل سوارماشین شد بوی عطر عجیبی می‌داد، چند مرتبه خواستم به پسرم بگویم چه بوی عطر خوبی می‌دهی اما نشد و پدرشان هم می‌گفتند آن روز ابوالفضل عطر همرزمان را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود. 🌴موقع خداحافظی نگاه آخرش به گونه‌ای بود که احساس کردم از من، مهدی پسرمان و همه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده است. گفتم : 🌿«ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی؟ نگاهت، نگاه دل کندن است» 🌱شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه شوخی کرد. گفت : 🌾«چطور نگاه کنم که تو احساس نکنی حالت دل کندن است؟!» 🍂اما هیچ کدام از این رفتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من نبود. وقتی می‌خواست از در خانه برود به من گفت : ♻️«همراه من به فرودگاه نیا» 🌺 و رفت. برعکس همیشه پشت سرش را نگاه نکرد.چند دقیقه از رفتنش گذشت. منتظر بودم مثل همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند. انتظارم به سر رسید. 📞 زنگ زدم و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به بهانه‌اش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت : 💢«نه عجله دارم، همه وسایلم را برداشتم» 💟۱۳ روز بعد ازراینکه رفته بود،شنبه صبح بود تلفن زنگ زد،ابوالفضل از سوریه بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از دلتنگی زدن. گفت : ❣«زهراجان ناراحت نباش،احتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه برمی‌گردانند.شاید تا آن روز نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یاحرف نگفته‌ای هست برایم بزن.» 🌼 ترس همه وجودم را گرفت، حرف ‌هایش بوی حلالیت و خداحافظی می‌داد. دوشنبهو۲۴ آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، برگشت؛ معراج شهدای تهران، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنار قبر شهید خرازی آرام گرفت. 🥀 🕊 🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
باز وقت رفتن بود. لحظه هایی که می دانستم به سختی برایش می گذشت. ثانیه ها مانند تندبادی بود که برگ های 🍂ریخته شده بر زمین را جابجا می کرد. چند سالی بیشتر از زندگی مان نگذشته بود. انگار مثل همان تند باد داشت برگ ریز خاطراتمان را در جلوی ماشین در چشمانش بالا و پایین می انداخت. سنگینی چشمانش👁 را حس می کردم. کاش می شد کمی می ایستادم و باز دستان سردش❄️ را می گرفتم تا گرم🔥 شود. کاش می شد کنار حوضچه خانه برایش دوباره شعر بخوانم. کاش می شد یکبار دیگر «حاجی» صدایش کنم تا لبخند معصومانه اش بر لبانش بنشیند و با شوخی بگوید حاجی خودتی ما کنیز شماییم. «حاجی حلالمون کن. ما خیلی مخلصیما» با چشمانم این جمله همیشگی را برایش سرودم. همانجا جلوی اتوبوس🚌 موقع خداحافظی بود.😔 پر از سوال بی جواب بود. بچه کوچک، تنهایی در شهر غریب، فرسنگ ها دوری از پدر و مادر. منتظر بودم تا سوال و خواهش های همیشگی را تکرار کند و من باز هم خاطرش را جمع کنم که: «بادمجان بم آفت نداره حاجی.بر می گردم.» اما دیگر اشک امانش را برید: «مواظب خودت باش دیشب خوابتو می دیدم...😴 بهم گفتی حاجی ما رفتیما... » برو... فقط سلام منو به حضرت زهرا برسون... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ 🥀 هو المعشوق 🥀 ‍ تقدیم به #همسران_شهدا... 🕊🌹 همان ها که ذره ذره آب شدند؛ اما دم نزدند... تقدیر من هم این است؛ #شهادت من! "روزی هزار بار شهید شدن" است... الحمدلله... میروی ای جان من... اما بیا تقسیم کنیم... پس بگذار هر دو #السابقون_السابقون باشیم... #خداحافظی برای تو! و #راهی_کردنت برای من... #سوریه برای تو! و #ایران برای من... همنشینی با #شهدا برای تو! و #یاد_شهدا برای من... دیدار #ائمه (ع) برای تو! و زیارت قبور ائمه برای من... رسیدن به #شهادت مال تو! و #در_آرزوی_شهادت ماندن برای من... #شهادت مال تو! و #همسر_شهید بودن مال من... صدای دلنشین #حسین_علیه_السلام مال تو! و نوای #یا_حسین در هیئت مال من... رسیدن به #قرار برای تو! و #بیقراری برای من... رسیدن به #خدا برای تو! و پیمودن راه برای من... #التماس_دعا گفتن برای من! و #دعا_کردن برای تو... #دعایم_کن #همسران_شهدا #دلتنگی فاطمه سادات موسوی طباطبائی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
چه واژه ی محکم و زیبایی ست «مرد» واژه ای که میتوان سال ها به آن تکیه کرد و بدون دغدغه در دنیایی که پر شده از تنهایی، زندگی کرد. اما، مردِ زندگیِ من، به طور دیگری مردانگی خود را نه تنها به من، بلکه به همه ثابت کرد و برای دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام قدم به سوی راهی بزرگ نهاد. حسین آقا💞 در ثانیه به ثانیه نفس کشیدنم، به مردانگی و بزرگیت افتخار می کنم. روزت مبارک بزرگ مردِ زندگی من... تقدیم به تو نازنین همسرم که در جای‌جای زندگی ام حضور داری و مرا لحظه ای به حال خود رها نمی کنی. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بار اول که خیره شدم تو صورتش وقتی بود که انگشتر فیروزه شو 💍 کردم دستش سر سفره ی عقد نذر کرده بودم قبل ازدواج به هیچ کدوم از خواستگارام نگاه نکنم تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه😍 حالا اون شده بود جواب  مناجاتای من😍 مثه رویاهای بچگیم بود.☺️ با چشایی درشت و مهربون و مشکی😉 هر عیدی که میشد میگفت بریم النگویے، انگشتری ،چیزی بگیرم برات😅😎 میگفتم: "بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشات به قدر کافے بال و پرمو بسته😉 ، ؟ میخندید و مجنونم میکرد😅 دلش دختر میخواست.👧 دختری که تو سه سالگے، با شیرین زبونی صداش کنه ،بابا😌 یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه،🍩🍰 سلام کرد و نشست کنارم☺️ دخترش به تکون تکون افتاد.🙄 مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده. لبخندی کنج لباش نشست.☺️ از همون لبخندای مست کننده اش.😍 یه  شیرینی گذاشت دهنم...!😋 گفتم: "خیره ایشالا!"🙂 گفت: "وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم" اشکام بود که بی اختیار میریخت😔😭😭 "خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟"😥 نمی خواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه. ولے نتونست جلو بغضشو بگیره...😭 گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن، اون جونورا، به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان باردارمونومیدریدن؟!😱😭 میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟😕 گفتم:"میدونم ولی تو این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این  مهربونیتو بدونه؟☹️😞 باز مست شدم از لبخندش...😍 گفت:لطف این کار تو همینه! تو تشییعش قدم که بر میداشتم ، و حالا که رو تخت بیمارستان، رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم👶 همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم😔 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
-سرزمین من پر است از ام البنین ها... -نشانه اش ؟! -همین ابوالفضل ها....🌱 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم