eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
#همسر_شهید می روی و خانه لبریز از نبودت می شود باز تنها می شوم،با یادمهمانی که نیست بعد تو این کار هر روز من است ... باور این که نباشی کار آسانی که نیست @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدا
🔻 نگران نباش! این‌جا حالِ همه‌چیز خوب است جز حالِ من که دلم برای تو تنگ‌شده است😔😔😔 #شهید_حمید_سیاهکلی_مرادی #همسر_شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ﺣـــﺎﻝِ ﻣــﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣّــﺎ.. ﺧـﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌــﻨﺎ ﻧﮑــﻦ😔 ﺍﻧﺘـﻈــارِ دﯾــﺪﻥِ ﻣﺤﺒــﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌــﻨﺎ نکــن💔 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ 🥀 هو المعشوق 🥀 ‍ تقدیم به #همسران_شهدا... 🕊🌹 همان ها که ذره ذره آب شدند؛ اما دم نزدند... تقدیر من هم این است؛ #شهادت من! "روزی هزار بار شهید شدن" است... الحمدلله... میروی ای جان من... اما بیا تقسیم کنیم... پس بگذار هر دو #السابقون_السابقون باشیم... #خداحافظی برای تو! و #راهی_کردنت برای من... #سوریه برای تو! و #ایران برای من... همنشینی با #شهدا برای تو! و #یاد_شهدا برای من... دیدار #ائمه (ع) برای تو! و زیارت قبور ائمه برای من... رسیدن به #شهادت مال تو! و #در_آرزوی_شهادت ماندن برای من... #شهادت مال تو! و #همسر_شهید بودن مال من... صدای دلنشین #حسین_علیه_السلام مال تو! و نوای #یا_حسین در هیئت مال من... رسیدن به #قرار برای تو! و #بیقراری برای من... رسیدن به #خدا برای تو! و پیمودن راه برای من... #التماس_دعا گفتن برای من! و #دعا_کردن برای تو... #دعایم_کن #همسران_شهدا #دلتنگی فاطمه سادات موسوی طباطبائی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
درست به یاد دارم که محمود گفت: «بالاخره هر دختری خواسته‌ای دارد، خواسته‌ ے شما چیست؟» 🤔 و من جواب دادم: «اگر من را خدمت ببرید ڪہ خطبه‌ی ما را ایشان بخوانند، حتی هم نمی‌خواهم.»😌 عاقبت من، محمود و مادرهمسرم در برابر امام نشسته بودیم.😍🙃 امام خطبه‌ی عقدمان را می‌خواند و این به یادماندنی‌ترین خاطره‌ی زندگی‌ مشترڪمان شد. ✍ همسر شهید محمود ڪاوه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺واکنش فرزند شهید همت به گلایه‌ همسر شهید بلباسی: ✍در جواب استوری بلباسی نوشتم: خواهرم مادر من هم یک هفته بعد از شهادت پدر از رادیوی مینی‌بوس و در جاده خبر شهادت را شنیدند، چیزی عوض نشده، دردتان را خوب می‌فهمیم. پی‌نوشت: عزیزان؛ سهم ما از شهدایمان فقط زخم زبان شما بود؟ 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
  تاچشم برهم بزني مي‌بيني پسران خانه‌ات قد كشيده‌اند، اينقدر بزرگ شده‌اند كه بتواني زير سايه قدشان آرامش بيابي… دعا مي كنم برايت تا كه تحمل كني طعنه غافلين را كه اين بار مصيبت را با پول محك مي‌زنند، كه روسفيد شوي دراين آزمون بزرگ...بانو. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
: عاشورا را ؛ فراموش نڪن جاماندگان ڪربلا را هـمین بهـانہ هـا زمین گیر ڪرد : وقتی تصمیم به رفتن گرفت من سعی کردم مانع او شوم، اما قبول نکرد. گفتم حداقل صبر کن و مدتی دیگر برو، چون قرار بود تا مدت کوتاهی دیگر فرزند دوممان به دنیا بیاید؛ اما علی به هیچ وجه کوتاه نیامد و حرف‌هایی به من زد که هر منطق و استدلالی در مقابل آن رنگ می باخت؛ به من گفت واقعه ی عاشورا را فراموش نکن که خیلی ها بهانه ها آوردند و زمانی که باید شتاب می کردند وظیفه ی خود را به بعد موکول کردند و گفتند بعدا اقدام می کنیم. اما آن ها بعدا هرگز فرصت پیوستن به قافله ی کربلا را پیدا نکردند؛ درواقع همین بهانه ها زمین گیرشان کرد. و دو یادگار به جا مانده از شهید هستند. شهید کنعانی در گلزار شهدای گلشن زهرای مراغه تا ظهور حضرت حجت آرام گرفته اند. 🕊🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ‍ ❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✍بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار می‌کرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسم‌الله می‌گفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا می‌‌خواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود. ✍ گاهی اوقات اگر من از دست بچه‌ها عصبانی می‌شدم با خنده می‌گفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچ‌وقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش می‌داد بعد اگر درست نبود توجیه می‌کرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار می‌آمد. حق‌الناس را خیلی رعایت می‌کرد حتی وقتی آب را باز می‌کرد تا وضو بگیرد. اگر سفره می‌انداختیم و چند قاشق غذا باقی می‌ماند می‌برد جایی برای مورچه‌ها و پرندگان می‌ریخت و می‌گفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است. راوے : 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃❤️ به کجا میروۍ اے همدم تنهایے من؟😔 منم آن ڪس که پس از رفتن تو مےشکند💔🍃❤️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در حالی که یک دختر در آغوش و دست دختر دیگر در در دستش است، به می‌گوید: "من به این فکر بودم که اگر خود شهید الان اینجا بود به شما چه می‌گفت؟🤔 به نظرم تنها یک جمله می‌گفت آن هم این بود که 《آقا امر کردید و ما گفتیم بسم الله》 دو سال پیش هم به من گفت و من گفتم بسم الله!‌!! آقا می‌گویند: «اگر این روحیه شما نبود، مردان‌تان اینجور به دل و سینه دشمن نمی‌رفتند❗️ این بود که این مردان را وارد این میدان‌ها کرد. خدا ان‌شاءالله شما را حفظ کند.» @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍حاج آقا در ازدواج بچه ها همیشه توصیه میکردند به بچه مسجدی یعنی خواستگار که می آمد، می گفتند همین که بچه مسجدی باشد کفایت می کند. تقید و ایمانش خوب باشد.ایمان را مهمترین محک می دانستند. ما اعتقاد داریم فرد وقتی ازدواج میکند رزقـــــش تضمین شده است. با ازدواج رزق افـــــزایش پیدا میکند. در برگزاری مراسم عروسی بچه ها هم با خانواده ای که وصلت می کردیم کاملا همراهی می کردیم. روی مسائل مادی اصلا بحثی نداشتیم. راوے : @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حالا تو هِی به رویِ خودِت نیاور منم هِی به رویِ خودم نمیاورم امّــا یکـ روز یکـ جایے برای این همه نداشتنت مےمیرم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بار اول که خیره شدم تو صورتش وقتی بود که انگشتر فیروزه شو 💍 کردم دستش سر سفره ی عقد نذر کرده بودم قبل ازدواج به هیچ کدوم از خواستگارام نگاه نکنم تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه😍 حالا اون شده بود جواب  مناجاتای من😍 مثه رویاهای بچگیم بود.☺️ با چشایی درشت و مهربون و مشکی😉 هر عیدی که میشد میگفت بریم النگویے، انگشتری ،چیزی بگیرم برات😅😎 میگفتم: "بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشات به قدر کافے بال و پرمو بسته😉 ، ؟ میخندید و مجنونم میکرد😅 دلش دختر میخواست.👧 دختری که تو سه سالگے، با شیرین زبونی صداش کنه ،بابا😌 یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه،🍩🍰 سلام کرد و نشست کنارم☺️ دخترش به تکون تکون افتاد.🙄 مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده. لبخندی کنج لباش نشست.☺️ از همون لبخندای مست کننده اش.😍 یه  شیرینی گذاشت دهنم...!😋 گفتم: "خیره ایشالا!"🙂 گفت: "وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم" اشکام بود که بی اختیار میریخت😔😭😭 "خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟"😥 نمی خواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه. ولے نتونست جلو بغضشو بگیره...😭 گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن، اون جونورا، به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان باردارمونومیدریدن؟!😱😭 میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟😕 گفتم:"میدونم ولی تو این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این  مهربونیتو بدونه؟☹️😞 باز مست شدم از لبخندش...😍 گفت:لطف این کار تو همینه! تو تشییعش قدم که بر میداشتم ، و حالا که رو تخت بیمارستان، رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم👶 همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم😔 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
:👇 💕 زندگی من و عبدالمهدی از یک كتاب آغاز شد. بهتر است اینطور بگویم كه سرآغاز زندگی و وصلت ما، یک بود. من مدتی از طریق كتابی به نام «» با زندگی و خاطرات شهید سیدمجتبی علمدار آشنا شده بودم. هرچه می‌گذشت بیشتر با این شهید اخت می‌گرفتم و روز به روز علاقه بیشتری نسبت به آن پیدا می‌كردم. چند از این شهید در كتاب نوشته شده بود كه تاثیر زیادی بر روی زندگی من گذاشت و من را تحت تاثیر قرار داد. تمام زندگی‌ام به واسطه این شهید تغییر كرده بود، آنقدر كه متوسل شدم به شهید علمدار و از ایشان خواستم اگر قرار است روزی مردی وارد زندگی من شود و شریک زندگی ام باشد 👈 كسی باشد كه اخلاق و رفتار و ایمانش مثل شما باشد. سرباز امام زمان باشد و مومن و باتقوا.👉 من دقیقا از شهید عملدار یک نفر مثل خودش را خواستم. آن زمان من دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بودم.🙈 تا زمانیكه یک شب خواب شهید علمدار را دیدم خواب دیدم شهید علمدار وارد كوچه ما شدند و همراهشان آقای جوان دیگری است. دوشادوش هم به سمت من آمدند. وقتی نزدیک من شدند با دست روی شانه آن جوان زدند و گفتند: «این جوان همان كسی است كه شما از ما درخواست كردید و متوسل به امام زمان(عج) شدید.» چهره آن جوان خیلی خوب هم توی ذهنم ماند. 😊 ابتدا خواب را جدی نگرفتم،هرچند آرامش عجیبی به من داد. چندروز بعد مادرم خوابی تقریبا با مضمون خواب من دید. وقتی برایم تعریف كرد انگار خواب خودم برایم بیشتر ملموس شد.. اما ماجرای ازدواج..🔻 غریبه بودند. دوست شوهر خواهرم بود و ایشان معرف این وصلت بودند. شب خواستگاری وقتی عبدالمهدی با خانواده‌اش وارد خانه ما شد، همان لحظه اول كه نگاهم به نگاهش افتاد، بی اختیار آن خواب جلوی چشمانم مرور شد و زانوهایم شروع به لرزیدن كرد. 👈عبدالمهدی همان جوانی بود كه شهید علمدار در خواب به من نشان داده بودند... همان شب وقتی برای صحبت داخل اتاق رفتیم، به ایشان گفتم من شما را قبلا دیده‌ام. با تعجب پرسیدند:«كی و كجا؟» وقتی خوابم را برایشان تعریف كردم، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: "من دو روز پیش خانه شهید سیدمجتبی علمدار بودم"😥 بعد شروع كرد ماجرای رفتن به خانه شهید را برایم تعریف كند : چند روز قبل از اینكه آقا عبدالمهدی به خانه ما بیاید با جمعی از دوستانش برای زیارت مزار و دیدار با مادر ایشان راهی مازندران می‌شوند. وقتی به خانه شهید می‌رسند تا لحظاتی را مهمان خانه آنها باشند، می بینند درِ خانه باز است و كوچه آب پاشی شده و بوی اسفند همه جا را برداشته است. باخودشان می‌گویند حتما مهمانی قرار است برایشان بیاید یا مسافری از مكه یا كربلا دارند. تصمیم می گیرند داخل خانه نروند و برگردند، اما برخی دوستانشان می‌گویند این همه راه آمدیم، حیف است داخل خانه نرویم و حداقل برای چند دقیقه هم که شده به دیدار مادر شهید برویم. در خانه را كه می زنند مادر شهید علمدار به استقبال آنها می‌آید. وقتی می گویند ما از راه دور آمده ایم، اما انگار بدموقع است، مادر شهید شروع به گریه می‌كند 😭و می‌گوید: «اتفاقا منتظرتان بودیم.» «ما امروز راهی سفر مشهد بودیم، اما دیشب پسرم به خوابم آمد و از من خواست سفرمان را یک روز به تاخیر بیندازیم، چون قرار است امروز از راه دور، جمعی به خانه ما بیایند. من خوشحال شدم كه قرار است امروز میزبان مهمانان پسرم باشم و برای همین صبح زود خانه را مرتب و حیاط و كوچه را جارو كردم و منتظر مهمانان سید مجتبی بودم. 🔸عبدالمهدی می‌گفت وقتی این حرف‌ها را از زبان مادر شهید علمدار شنیدم، حساب دیگری روی سیدمجتبی باز كردم و همان لحظه به ایشان متوسل شدم... ایشان هم از شهید علمدار دقیقا همانی را خواسته بود كه من طلب كرده بودم. همسر خوبی كه عاقبت به خیرشان كند! ‌ 🔸عبدالمهدی گفت: «من یک سرباز ساده‌ام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگی کند و انتظار و توقع بیجایی از من نداشته باشد.» من هم در جوابش گفتم: «من ایمان تو و تقوایت را می‌خواهم. همین ها کافی هستند. مال دنیا برای من هیچ است!خیالتان راحت باشد. 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.» ....🌿🌺🌸🌺🌿 ✍راوی: 🕊🕊🕊🌹🌹🌹🕊🕊🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبری که تمام دلتنگی های را خراب کرد جوان که پیکرش سوخت و چیزی برای بازماندگانش نمانده است.... شهیدی که دو بار برایش تشییع گرفتند دفعه اول تکه تکه هایی از بدنش را آوردند مراسم و تدفین برگزار شد و یکی دو هفته بعد تکه تکه هایی دیگری از بدنش را پیدا کرده و آوردند و دوباره مراسم انجام شد... به فدای پیکر تکه تکه شده و سوخته ات... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
و این باران ڪہ در نبودنت می بارد نامش باران نیست نمڪ زخم خاطرہ هاست ... ◽️تـاریخ ولادت : ۱۳۷۰ ◽️مـحل ولادت : تبریز ◽️تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۸/۱۵ ◽️مـحل شـهادت :ادلب_سوریه ◽️مزار شهید : گلزار شهدای وادی رحمت تبریز : به قول شهید آوینی "آن‌هایی که رفتند کاری حسینی کردند؛ آن‌هایی که ماندند باید کاری زینبی کنند." شهدا رفتند ولی این ما هستیم که باید آنان را بشناسانیم. مخصوصا به جوانان که بفهمیم چه شد این شهدا، که هم سن و سال خودمان هم بودند، به این مقام رسیدند. بین خود و خدای خود چه گفتند که خدا انتخابشان کرد؟! پس نگوییم نمی‌شود. من حتی قبل از ازدواج هم می‌گفتم شاید ما زنان نتوانیم جهاد کنیم و به شهادت برسیم ولی می‌توانیم شهیدپرور باشیم. چه در نقش همسری و چه در نقش مادری... آن‌ها رفتند و حال وظیفه‌ی ماست که راهشان را ادامه دهیم و راهشان را به جوانان بشناسانیم. بگوییم که بودند و چه کردند. با کوچکترین کارها بزرگترین اتفاقات را رقم زدند. ما هم می‌توانیم در این راه قدم بگذاریم. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
معلمی که شوق پرواز داشت.. من از علاقه‌اش به شهادت خبرداشتم. همیشه می‌گفت اگر لیاقت داشته باشم شهید می‌شوم. هروقت باهم صحبت می‌کردیم حتی خیلی سال قبل از ماجرای جنگ سوریه،همسرم می‌گفت: ما نباید به مرگ طبیعی از دنیا برویم، می‌گفت دوست دارم شهید بشوم و شما هم شهیده، میگفت زندگی آن دنیای ما باید آبادتر از این دنیا باشد. معتقد بود این دنیا هیچ ارزشی ندارد و واقعا هم به این اعتقاد پایبند بود و زندگی خیلی ساده‌ای داشتیم. مجید اصلا اهل مال و منال دنیا نبود‌ آن موقعی هم که موضوع اعزام به سوریه را مطرح کرد، چون شرایطِ اعزام راحت نبود من گفتم شاید اعزام نشود، اما بالاخره این اتفاق افتاد و وقتی روز اعزامش مشخص شدو من و آقامجید با هم صحبت کردیم، من گفتم شما را می‌سپارم به‌خدا،هر اتفاقی که بیفتد حتما صلاح‌خدا در آن است. صلاح خدا هم در این بود که همسرم شهید بشود و به آرزویش برسد‌. الان هم ناشکری نمی‌کنم مجید خیلی شهادت را دوست داشت، تکیه‌کلامش این‌بود که دعاکنید شهیدبشوم من از خدا شهادت می‌خواهم .🌹🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه
امشب ، اندوه تو بیش از همہ شب شد یارم وای از این حال پریشان ڪہ من امشب دارم ◻️تاریخ ولادت : ۱۳۴۷ ◻️محل ولادت: کرج ، البرز ◻️تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۱/۲۵ ◻️محل شهادت : حلب_سوریه ✍ علی‌رغم اینکه همه می گویند وصیت نامه ای ندارد ولی من یکبار دیدم که در حال نوشتن وصیتنامه بود. اما مهمترین چیزی که همیشه به آن سفارش می کرد این بود که باید پشیتبان ولی فقیه باشیم مثالی می زد که حضرت زینب (س) خیلی مصیبت ها کشید و درست است که خواهر امام حسین (ع) بود ولی مهمترین ویژگی اش تبعیت از ولایت و امام زمانش است و با وجود تمام سختی ها دست از حمایت ولی زمانش برنداشت. می گفت ما هم باید اینطور باشیم، اگر ولی فقیه بخواهد جانمان را فدا کنیم، باید عمل کنیم. می گفت برخی در این سال ها در آزمایش خداوند روسیاه شدند چرا که تابع ولی فقیه نبودند. باید از این فتنه ها در امان باشیم. از من می خواست ریحانه را برای امام زمان زمان (عج) تربیت کنم. .....🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ماه رمضان‌ ها امکان نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است. می‌گفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن. امسال یک روزهایی وقت سحر حس می‌کنم که تکانم می‌دهد تا مبادا خواب بمانم. من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم. هیچ کمبودی با بودن او نداشتم. اگر او را ببینم می‌گویم چرا من را گذاشتی و رفتی! کاش کنارم می‌ماندی و با هم شهید می‌شدیم.. آخرین دیدارمان در بود. وقتی چهره ‌اش را دیدم گفتم حاجی باعث سربلندی و افتخارمن شدی. دوست داشتم برای روزی که قدس فتح خواهد شد، بودی و می‌جنگیدی و آزادیش را می‌دیدی. این تمام حرف من بود بر سر پیکرش. شهید حاج راوی: .. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم