eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
299 دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍ ‍ شهید بی سر 🔰 بیشتر از یکسال بود که سید رو می شناختم .تقریبا از زمان ثبت نام. باید بگم تو کسانی که ثبت نام کردن یه تعدادی جو گیر شدن،یه تعدادی با رفتنشون موافقت شد ولی پشیمون شدن ،یه تعدادی مثل خودم لیاقت نداشتن.ولی یکی دو سه نفری بودن که واقعا عاشق رفتن بودن و خوشا به حال سید که اولین نفر بین اونها بود و به آرزوش رسید. سید بیشتر از اینکه ارتشی باشه بسیجی بود منظورم از بسیجی بودن عضو گروه یا نیروی خاصی نیست.سید کاملا با اهداف آشنا بود. باور نکردنی ای در وجودش موج می زد،ظهر ها که پای سرویس همدیگه رو می دیدیم هیچ وقت ندیدم کلاهش دستش باشه این یعنی انضباط حاکم در رو هم قبول داشت . سید همیشه مثل یک سرباز برای هر کاری در یگان بود یادمه وقتی با درجه استواردومی تو رژه 29 فروردین تو صف دیدمش و پرسیدم اینجا چه کار می کنی ؟ با لبخندی که همیشه هممون ازش به یاد داریم .جواب داد :من هم یک سرباز هستم. بعد از شهادتش بود که فهمیدم قرآن بوده,بعد از شهادتش بود که فهمیدم چه استعدادی در داشته . 🔸در آخرین پیام تلگرامی که برام فرستاده بود اینطور نوشته🔻 گر بهای شیعه بودن سر جدا گردیدن است ما به عشق مرتضی تاوان آن را می دهیم. و شبی که آوردنش فهمیدم که با نیمی از بدن بی سر برگشته 😭😭 سید مهدی انتخاب شده بود و با امثال من خیلی تفاوت داشت .دوستان هم دوره اش می گفتن وقتی تو اهواز خدمت می کرد عاشق اسم بود و همیشه می گفت: من رو رضا صدا کنید. اینطور بود که شد شهید مدافع حرم ارتش در شهر راستی می دونستید که روز دوازدهم تیر بوده و بعد از هشت روز از سالگرد تولدش در روز بیستم تیر به شهادت رسید ..روحش شاد.🌸🍃 . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
:👇 💕 زندگی من و عبدالمهدی از یک كتاب آغاز شد. بهتر است اینطور بگویم كه سرآغاز زندگی و وصلت ما، یک بود. من مدتی از طریق كتابی به نام «» با زندگی و خاطرات شهید سیدمجتبی علمدار آشنا شده بودم. هرچه می‌گذشت بیشتر با این شهید اخت می‌گرفتم و روز به روز علاقه بیشتری نسبت به آن پیدا می‌كردم. چند از این شهید در كتاب نوشته شده بود كه تاثیر زیادی بر روی زندگی من گذاشت و من را تحت تاثیر قرار داد. تمام زندگی‌ام به واسطه این شهید تغییر كرده بود، آنقدر كه متوسل شدم به شهید علمدار و از ایشان خواستم اگر قرار است روزی مردی وارد زندگی من شود و شریک زندگی ام باشد 👈 كسی باشد كه اخلاق و رفتار و ایمانش مثل شما باشد. سرباز امام زمان باشد و مومن و باتقوا.👉 من دقیقا از شهید عملدار یک نفر مثل خودش را خواستم. آن زمان من دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بودم.🙈 تا زمانیكه یک شب خواب شهید علمدار را دیدم خواب دیدم شهید علمدار وارد كوچه ما شدند و همراهشان آقای جوان دیگری است. دوشادوش هم به سمت من آمدند. وقتی نزدیک من شدند با دست روی شانه آن جوان زدند و گفتند: «این جوان همان كسی است كه شما از ما درخواست كردید و متوسل به امام زمان(عج) شدید.» چهره آن جوان خیلی خوب هم توی ذهنم ماند. 😊 ابتدا خواب را جدی نگرفتم،هرچند آرامش عجیبی به من داد. چندروز بعد مادرم خوابی تقریبا با مضمون خواب من دید. وقتی برایم تعریف كرد انگار خواب خودم برایم بیشتر ملموس شد.. اما ماجرای ازدواج..🔻 غریبه بودند. دوست شوهر خواهرم بود و ایشان معرف این وصلت بودند. شب خواستگاری وقتی عبدالمهدی با خانواده‌اش وارد خانه ما شد، همان لحظه اول كه نگاهم به نگاهش افتاد، بی اختیار آن خواب جلوی چشمانم مرور شد و زانوهایم شروع به لرزیدن كرد. 👈عبدالمهدی همان جوانی بود كه شهید علمدار در خواب به من نشان داده بودند... همان شب وقتی برای صحبت داخل اتاق رفتیم، به ایشان گفتم من شما را قبلا دیده‌ام. با تعجب پرسیدند:«كی و كجا؟» وقتی خوابم را برایشان تعریف كردم، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: "من دو روز پیش خانه شهید سیدمجتبی علمدار بودم"😥 بعد شروع كرد ماجرای رفتن به خانه شهید را برایم تعریف كند : چند روز قبل از اینكه آقا عبدالمهدی به خانه ما بیاید با جمعی از دوستانش برای زیارت مزار و دیدار با مادر ایشان راهی مازندران می‌شوند. وقتی به خانه شهید می‌رسند تا لحظاتی را مهمان خانه آنها باشند، می بینند درِ خانه باز است و كوچه آب پاشی شده و بوی اسفند همه جا را برداشته است. باخودشان می‌گویند حتما مهمانی قرار است برایشان بیاید یا مسافری از مكه یا كربلا دارند. تصمیم می گیرند داخل خانه نروند و برگردند، اما برخی دوستانشان می‌گویند این همه راه آمدیم، حیف است داخل خانه نرویم و حداقل برای چند دقیقه هم که شده به دیدار مادر شهید برویم. در خانه را كه می زنند مادر شهید علمدار به استقبال آنها می‌آید. وقتی می گویند ما از راه دور آمده ایم، اما انگار بدموقع است، مادر شهید شروع به گریه می‌كند 😭و می‌گوید: «اتفاقا منتظرتان بودیم.» «ما امروز راهی سفر مشهد بودیم، اما دیشب پسرم به خوابم آمد و از من خواست سفرمان را یک روز به تاخیر بیندازیم، چون قرار است امروز از راه دور، جمعی به خانه ما بیایند. من خوشحال شدم كه قرار است امروز میزبان مهمانان پسرم باشم و برای همین صبح زود خانه را مرتب و حیاط و كوچه را جارو كردم و منتظر مهمانان سید مجتبی بودم. 🔸عبدالمهدی می‌گفت وقتی این حرف‌ها را از زبان مادر شهید علمدار شنیدم، حساب دیگری روی سیدمجتبی باز كردم و همان لحظه به ایشان متوسل شدم... ایشان هم از شهید علمدار دقیقا همانی را خواسته بود كه من طلب كرده بودم. همسر خوبی كه عاقبت به خیرشان كند! ‌ 🔸عبدالمهدی گفت: «من یک سرباز ساده‌ام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگی کند و انتظار و توقع بیجایی از من نداشته باشد.» من هم در جوابش گفتم: «من ایمان تو و تقوایت را می‌خواهم. همین ها کافی هستند. مال دنیا برای من هیچ است!خیالتان راحت باشد. 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍂یادمان باشد که ما دل بسته ایم 🍂با شهیدان عهد و پیمان بسته ایم سخت است از آنان که ندیده ایم سخن گفتن از شهیدی سخن می گویم که با او زیسته ام آری مهیاست که تولد هر ساله اش مقارن با آزادی شهر خون و قیام باشد. سالهای تحصیل و کودکیش در اوج نشاط و با روحیه ای بسیجی و انقلابی سرشار از خلوص نیت سپری شد. روح بلندش سرشار از صداقت بود و ایمانش راسخ تر از کوه, در اخلاق و و در کردار و زلال چون آب,  چهره اش از معصومیتی کودکانه حکایت می کرد و از این رو زلال روحش از دوستی با کودکان و همبازی شدن با آنان ابایی نداشت.آرزو داشت از کودکان بی سرپرست حمایت کند. در انجام فرایض دینی بسیار مقید بود. با پدر و مادر و اطرافیان بسیار مهربان بود. در 24 بهمن 1385 وارد دانشکده افسری شد و بعد از مدتی کوتاه ملبس به لباس مقدس پاسداری گردید. آری پاسداری از حریم اهل نهایت آمال او شد. در 22 فرودین ماه 1392 را بر تن نمود و زندگی مشترک خود را زیر یک سقف در 19 شهریور ماه 1394 آغاز کرد . آنقدر عشق و محبت را به خانواده وهمسرخود عرضه داشت که در میان همگان شهره گردید و در کوتاه مدت زندگی مشترک خود بلند ترین را رقم زد و اندکی پس از این عشق مقدس و آسمانی همچو قاسم تازه داماد در 15 مهر ماه 1394 برای حفاظت از حریم اهل بیت و  نبرد با تکفیری ها عازم سوریه گردید. از دلاوریها و رشادتهایش چه بگویم که آسمان زیباتر ترسیم می کندشجاعتش را. و چگونه ترس دشمنان ازحضورش   راتوصیف کنم که خوار و زبون شدن تکفیری ها  خود گواه آن است. دستانش حامل فانوس های روشن بود هرچند اینجا فانوس های دل ما خاموش است. می خواست ارادت خویش را به بانوی سه ساله کربلا فریاد بزند که دست خود را با نام مقدسش خضاب کرد و سرانجام ایمان خزاعی نژاد این شهید مدافع حرم در روز های آخر ماموریت خود در 23 آبان 1394 در شهر و در در حالی که سوار بر قبضه 23 بود در اثر برخورد موشک 🍁کرونت همچو با وفا با نثار یکی از دست های خود و همچو بی بی دوعالم با آسیب دیده ونیز جراحت شدید از ناحیه گردن به درجه رفیع نائل آمد و در 25 آبان ماه 1394 درست مصادف با شهادت حضرت رقیه ( س) بر خیل دستان مردم شهید پرور تشییع گردید تا فرشتگان گواه آسمانی شدنش باشند روحش شاد و راهش پر رهرو باد💛🌹 یادمان باشد اگر کوبنده ایم با نفسهای شهیدان زنده :همسر معزز شهید .....🕊🌸 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم