eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
314 دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
ایستادند پای امام زمان خویش... 🌹 امروز ۲۹ آذر سالروز شهادت شهدای مدافع حرم 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید گرامی‌‌ باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
امروز ۱۴ بهمن سالروز ولادت شهید شهید 💐🎊💐🎊💐 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ تاریخ تولد:1363/11/14 تاریخ شهادت:1394/08/29 محل شهادت: خان طومان (سوریه) همیشه دوستان را به احترام به پدر و مادر سفارش میکرد ؛ به این نکته بسیار اهمیت میداد.از کسایی نبود که فقط شعار میدهند و دریغ از عمل؛ پدرشهید میگفت: بسیار به مااحترام میکرد .از بچگی این طور بود به هیچ وجه پاشون رو جلوی ما دراز نمیکردند. بسیار ازش راضی بودم ... دائم به ما سر میزد و حالمون رو جویا بود...در کل کمک ما و خانواده بود آری از آن چیزهایی که خداوند سریع اجرش را می دهد . وچه خوب اجری گرفتی ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨✨ ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‌♦️ ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ زندگی من و عبدالمهدی از یک كتاب آغاز شد.. بهتر است اینطور.بگویم كه سرآغاز زندگی و وصلت ما، یک شهید بود[شهید سیدمجتبی علمدار] من مدتی از طریق كتابی به نام [علمدار] با زندگی و خاطرات شهید سیدمجتبی علمدار آشنا شده بودم. هرچه می‌گذشت بیشتر با این شهید اخت می‌گرفتم و روز به روز علاقه بیشتری نسبت به آن پیدا می‌كردم. چند معجزه از این شهید در كتاب نوشته شده بود كه تاثیر زیادی بر روی زندگی من گذاشت و من را تحت تاثیر قرار داد. تمام زندگی‌ام به واسطه این شهید تغییر كرده بود، آنقدر كه متوسل شدم به شهید علمدار و از ایشان خواستم اگر قرار است روزی مردی وارد زندگی من شود و شریک زندگی ام باشد، كسی باشد كه اخلاق و رفتار و ایمانش مثل شما باشد. سرباز امام زمان باشد و مومن و باتقوا. من دقیقا از شهید عملدار یک نفر مثل خودش را خواستم. آن زمان من دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بودم.و این توسل‌ها تا زمانی كه یک شب خواب شهید علمدار را دیدم ادامه داشت.. تا زمانی كه یک شب خواب شهید علمدار را دیدم. خواب دیدم شهید علمدار وارد كوچه ما شدند و همراهشان آقای جوان دیگری است. دوشادوش هم به سمت من آمدند. وقتی نزدیک من شدند، با دست روی شانه آن جوان زدند و گفتند: «این جوان همان كسی است كه شما از ما درخواست كردید و متوسل به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) شدید.»چهره آن جوان را در خواب دیدم و چهره خیلی خوب هم توی ذهنم ماند..ابتدا خواب را جدی نگرفتم، هرچند آرامش عجیبی به من داد. چندروز بعد، مادرم خوابی تقریبا با مضمون خواب من دید. وقتی برایم تعریف كرد، ‌انگار خواب خودم برایم بیشتر ملموس شد. عبدالمهدی غریبه بودند؛ دوست شوهر خواهرم بود و ایشان معرف این وصلت بودند.. شب خواستگاری وقتی عبدالمهدی با خانواده‌اش وارد خانه ما شد، همان لحظه اول كه نگاهم به نگاهش افتاد، بی اختیار آن خواب جلوی چشمانم مرور شد و زانوهایم شروع به لرزیدن كرد. عبدالمهدی همان جوانی بود كه شهید علمدار در خواب به من نشان داده بود.. [راوی:همسر شهید] ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ همان شب وقتی برای صحبت داخل اتاق رفتیم، به ایشان گفتم من شما را قبلا دیده‌ام. با تعجب پرسیدند:«كی و كجا؟». وقتی خوابم را برایشان تعریف كردم، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: «من دو روز پیش خانه شهید سیدمجتبی علمدار بودم.» و بعد شروع كرد ماجرای رفتن به خانه شهید را برایم تعریف كند.چند روز قبل از اینكه آقا عبدالمهدی به خانه ما بیاید با جمعی از دوستانش برای زیارت مزار شهید علمدار و دیدار با مادر ایشان راهی مازندران می‌شوند. وقتی به خانه شهید می‌رسند تا لحظاتی را مهمان خانه آنها باشند، می بینند درِ خانه باز است و كوچه آب پاشی شده و بوی اسفند همه جا را برداشته است. با خودشان می‌گویند حتما مهمانی قرار است برایشان بیاید یا مسافری از مكه یا كربلا دارند. تصمیم می گیرند داخل خانه نروند و برگردند، اما برخی دوستانشان می‌گویند این همه راه آمدیم، حیف است داخل خانه نرویم و حداقل برای چند دقیقه هم که شده به دیدار مادر شهید برویم. درخانه را كه می زنند مادر شهید علمدار به استقبال آنها می‌آید. وقتی می گویند ما از راه دور آمده ایم، اما انگار بدموقع است، مادر شهید شروع به گریه می‌كند و می‌گوید: «اتفاقا منتظرتان بودیم.» بعد ادامه می‌دهد: «ما امروز راهی سفر مشهد بودیم، اما دیشب پسرم به خوابم آمد و از من خواست سفرمان را یک روز به تاخیر بیندازیم، چون قرار است امروز از راه دور، جمعی به خانه ما بیایند. من خوشحال شدم كه قرار است امروز میزبان مهمانان پسرم باشم و برای همین صبح زود خانه را مرتب و حیاط و كوچه را جارو كردم و منتظر مهمانان سید مجتبی بودم.» [راوی:همسرشهید] ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ عبدالمهدی می‌گفت وقتی این حرف‌ها را از زبان مادر شهید علمدار شنیدم، حساب دیگری روی سیدمجتبی باز كردم و همان لحظه به ایشان متوسل شدم. ایشان هم از شهید علمدار دقیقا همانی را خواسته بود كه من طلب كرده بودم. همسر خوبی كه عاقبت به خیرشان كند! عبدالمهدی گفت: «من یک سرباز ساده‌ام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگی کند و انتظار و توقع بیجایی از من نداشته باشد.» من هم در جوابش گفتم: «من ایمان تو و تقوایت را می‌خواهم. همین ها کافی هستند. مال دنیا برای من هیچ است!خیالتان راحت باشد.» موقع خواستگاری حرفی در مورد شهادت نزد، ولی بعد از عقد این موضوع را مطرح كرد. یک روز بعد از عقدمان من را به گلستان شهدا برد. اول رفتیم سر مزار شهید جلال افشار. علاقه عجیبی به این شهید داشت و از عنایات او هم زیاد برایم تعریف می‌كرد. بعد گفت: حرف مهمی با شما دارم كه در مراسم خواستگاری عنوان نكردم، چون می‌ترسیدم اگر بگویم حتما جوابتان منفی می‌شود. گفتم: «خوب حالا حرفتان را بگویید.» گفت: «شما در جوانی من را از دست می‌دهید ومن شهید می‌شوم.» نگاهی به عبدالمهدی كردم و گفتم: با چه سندی این حرف را می‌زنید؟ مگر كسی از آینده خودش خبر دارد؟ عبدالمهدی گفت: «من قبل از ازدواج، زمانی كه درس طلبگی می‌خواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیت‌الله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف كردم. ایشان از من خواستند كه در محضر آیت‌الله بهجت حاضر شوم و خواب را برای ایشان تعریف كنم. وقتی به حضور آیت الله بهجت رسیدم، نوید شهادتم را از ایشان گرفتم.» [راوی:همسر شهید] ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ آیت الله بهجت در آن دیدار به عبدالمهدی می‌گوید: «شما باید به سپاه ملحق شوید و لباس پاسداری بپوشید.» بعد هم چند مرتبه سرشانه عبدالمهدی می‌زند و به او می‌گوید: شما در جوانی شهید می‌شوید. عبدالمهدی می‌گفت از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم. البته قبل از هرچیزاز شهید كاظمی می‌خواهند اسمشان را هم عوض كنند.اسم كوچک شهید كاظمی در ابتدا فرهاد بوده است. آیت الله بهجت از ایشان می‌خواهند كه نامشان را به عبدالمهدی یا عبدالصالح تغییر دهند كه همسرم، نام عبدالمهدی را انتخاب می‎‌كند.بعد از شنیدن این حرف ها دلشوره عجیبی به دلم افتاد، اما مدام خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم حتما وقتی پیرشود، شهید می‌شود. یا اینكه می‌گفتم خدا رحممان می‌كند و عبدالمهدی را برای ما نگه می‌دارد. تفریح ما گلستان شهدا بود، چه قبل از اینكه بچه دارشویم و چه بعد از آن. همیشه هر وقت بچه‌ها حوصله‌شان سر می‌رفت و می‌خواست آنها را جایی ببرد، گلستان شهدا را انتخاب می‌كرد. به او ‌می‌گفتم، یک بار هم این بچه‌ها را به پارک ببر، می گفت: «آرامشی كه گلزار شهدا به آدم می‌دهد، پارک نمی‌دهد. اینجاپرازیاد خداست.» ماه رمضان بود. یک روز با هم رفته بودیم گلستان شهدا. من را برد سمت قطعه‌ای كه شهدای مدافع حرم را دفن كرده‌اند. به من گفت: «مرضیه! اینجا، همان جایی است كه یک روز من را می‌آورند. [راوی:همسرشهید] ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ امسال حال عجیبی داشت. همه کارها و رفتارهایش متفاوت شده بود. هر روز غسل شهادت می‌کرد. می گفت تو شاهد باش که من هر روز غسل شهادت می‌کنم. به عشق رسیدن به شهادت. دائم الوضو بود. زیارت عاشورا می‌خواند و حدیث کسا! مدام با خودش نوحه زمزمه می‌کرد. روضه می‌خواند، روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) و حضرت ابوالفضل(علیه السلام)! یک روز عبدالمهدی به من گفت: همسرم می‌خواهم حرفی بزنم، ولی باید به قم برویم. گفتم: «چرا قم؟ این همه راه برای یک حرف. خب همین جا بگو. گفت: «نه، باید برویم قم.» خیلی ناراحت بود كه همراهی‌اش نكنم. به قم كه رسیدیم اول رفتیم زیارت، بعد قرار شد فلان ساعت دم درب اصلی حرم همدیگر را ببینیم. بعد از قرارمان، مرا به قبرستان شیخان قم برد.اول شروع کرد درمورد آخرت صحبت كند؛از اینكه دنیا زودگذر است، اینكه اگر آدم عمر نوح هم داشته باشد، آخرش باید راهی آن دنیا شود. من فقط گوش می کردم و تعجب کرده بودم از حرف هایی که می‌زد. حرفش به قبرستان شیخان و علمای مدفون در آنجا كه رسید،گفت: همسرم من در این قبرستان دو حاجت مهم گرفته‌ام. الان هم آمدم یک حاجت دیگرم را بگیرم.گفتم: «چه حاجتی؟» مکث کرد! گفتم: «من همسرت هستم، باید بدانم. بگو.» فکر کردم الان درمورد خانه و... می‌خواهد حرف بزند. دوباره پرسیدم: «چه حاجتی دارید؟» گفت:«شهادتم...!» گفتم: چرا شهادت؟ان شالله سایه‌ات سالیان سال بالای سرمان باشد.. بعد از اینكه حاجتش را عنوان كرد، شروع كرد از مصیبت‌های حضرت زینب(سلام الله علهیا) برایم بگوید. گفت: «خودم را نمی‌بخشم كه اینجا هستم و حرم خانم مورد جسارت واقع شده است.» ‌گفت: «سوریه خط مقدم كشور ماست،اگر ما برای دفاع آنجا حاضر نشویم، خون این همه شهید پایمال می‌شود.» این صحبت ها دوماه قبل از شهادتش بود من به او گفتم: «فکر بچه‌هات ، فکر من را کردی؟ خودت می‌دانی تا الان چقدر از سوریه شهید آوردند. آنجا امن نیست. » به من گفت: همه این حرف‌ها را قبول دارم، ولی روز قیامت چطور به چشمان خانم حضرت زهرا(سلام الله علیها) نگاه کنم؟ حضرت زینب(سلام الله علیها) مظلوم است در سوریه.پ همسرم تو نباید مثل زنان کوفی باشی که پشت مسلم را خالی کردند.» بعد گفت: می‌خواهم مثل همسر زهیر باشی و عاقبت بخیرم کنی.از من هم خواست اگر به شهادت رسید زینب‌وار زندگی کنم. گفت: «اگر کربلا زنده شود، اجازه نمی‌دهی من در رکاب امام حسین(علیه السلام) باشم؟ گفتم: «اگر شهید شوی.» نگذاشت جمله‌ام تمام شود، گفت: قرار نیست هركسی سوریه می‌رود شهید شود، یكی را می‌شناسم 15 بار رفته و سالم برگشته. خلاصه با هر دلیل و برهانی بود، راضی‌ام کرد. [راوی:همسرشهید] ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ روز آخر فاطمه و ریحانه را بغل کرد و شروع کرد روضه حضرت رقیه(سلام الله علیها) بخواند. بعد شروع به صحبت با فاطمه كرد.گفت: «بابا من دارم می روم سوریه، شاید شهید بشوم!» حتی با دخترش هم صحبت کرد و رضایت فاطمه را گرفت. چون فاطمه گفت: «بابا نمی‌خواهم بروی شهید بشوی.» عبدالمهدی به او گفت: «باباجان اگر من شهید بشوم، دوباره زنده میشوم.» فاطمه گفت:آخه بابا کسی که زنده نشده تا حالا! شما چه جوری می‌خواهی زنده بشوی و برگردی؟» گفت:« اگر شهید بشوم، می‌توانم زنده بشوم و با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بر‌گردم. فاطمه جان بابا اگر برود پیش امام حسین(علیه السلام) دربهشت، میوه‌های بهشتی برایت می آورد. تو نگران من نباش. من همیشه پیش شما هستم.آخر هم از فاطمه خواست دعا كند پدرش شهید شود. حرفش به اینجا كه رسید، به او گفتم: «این حرف‌ها چیه به بچه می زنی؟ گناه دارد!» گفت: «نمی‌خواهم فرد دیگر‌ی با او صحبت كند. دوست دارم خودم راضی اش كنم.» 50 روزی می‌شد كه رفته بود سوریه. تماس گرفت و گفت: «خیلی دلم برای بچه‌هایم تنگ شده. برو از طرف من برایشان اسباب بازی بخر تا وقتی آمدم، به آنها سوغات بدهم.» گفت: آمدنم نزدیک است، ولی نمی دانم می آیم یا نه؟گفتم:چقدر ناامید هستی؟ ان‌شاءالله به سلامتی برمی‌گردی سر خانه زندگی..روزی چند مرتبه زنگ می‌زد. هر وقت هم تماس می‌گرفت، می‌گفت: مرضیه من شرمنده‌ توام. نمی‌دانم چگونه خوبی‌های تو را جبران كنم. بار بچه‌ها روی دوش شماست، مخصوصا الان هم که فاطمه رفته کلاس اول. من آن موقع گیج بودم. نمی‌فهمیدم چرا این‌ حرف‌ها را می‌زند. می گفت:ان‌شاءلله امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) و فاطمه زهرا (سلام الله علیها)برایت جبران کند.فکر شهید شدن ایشان را نمی کردم اگر فكری هم به ذهنم خطور می‌كرد، خودم را به كاری مشغول می‌كردم تا فراموش كنم. [راوی:همسر شهید] ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ در مورد شهید شدن آقا عبدالمهدی اگر فكری هم به ذهنم خطور می‌كرد، خودم را به كاری مشغول می‌كردم تا فراموش كنم. سه روز قبل از آمدنش خواب دیدم رفتم حرم حضرت زینب(سلام الله علیها). عکس همه شهدا به دیوارهای حرم بود. همان طور که نگاه می کردم، دیدم عکس همسرم هم بین آنهاست. از شوکی که بهم وارد شد داد زدم «وای عبدالمهدی شهید شد.» از خواب پریدم بالا. دستانم خیلی می‌لرزید. اتفاقا دو، سه ساعت بعدش، زنگ زد. ‌خواستم خوابم را تعریف كنم، ولی گفتم نگرانش نكنم. فقط گفتم: عبدالمهدی خوابت را دیدم.گفت: «چه خوابی؟» گفتم:وقتی آمدی، تعریف‌ می کنم.. آقا عبدالمهدی خیلی دل به دل بچه ها می‌داد و انس عجیبی با آنها داشت. انقدر كه بچه‌ها دور پدرشان بودند با من نبودند. اهل بازی با بچه‌ها بود. فاطمه را خیلی به خودش وابسته كرده بود. ریحانه هم كه جای خود داشت. همه جاجای خالی‌اش پر شدنی نیست. بعد از شهادتش، هرشب خوابش را می‌بینم. احساس می‌كنم الان هم یک لحظه از من و زندگی ام و بچه‌هایم غافل نیست! اگر زمانی كه آقاعبدالمهدی زنده بود، احساس خوشبختی می‌کردم، الان صدبرابر احساس خوشبختی می‌کنم، چون می‌دانم به آرزویش رسیده است. یک دفترچه داشتم كه خاطراتم با عبدالمهدی را آنجا می‌نوشتم، گاه و بیگاه هم شعرهایم را، به خصوص اوایل زندگی كه هنوز بچه‌دار نشده بودم و فرصت بیشتری داشتم. یک روز بعد از شهادت همسرم، دلم خیلی گرفته بود. گفتم بروم سراغ آن دفتر و خاطراتمان را مرور كنم. به محض بازكردن دفتر، دیدم برایم یک نامه نوشته با این مضمون كه «همسر عزیزم! من به شما افتخار می‌کنم که مرا سربلند و عاقبت بخیر کردی و باعث شدی اسم من هم در لیست شهدای کربلا نوشته شود. آن دنیا منتظرت هستم!» [راوی:همسر شهید] ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ به هسر و فرزند خود بعد از شهادت فرزند کوچکم ریحانه خانم (2 ساله) حدود 15روز بعد از شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد. هرچه درمانی انجام دادیم خوب نشد دارو ؛دکتر و ... هیچ اثر نمی کردوتب ریحانه همچنان بالا میرفت . تـب بچـم اون قدر زیادشـده بـود که نمی دانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچه ام بیاد .کلافه بودم . غم شهادت عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف . هردو بردلم سنگینی میکرد . ترسیده بودم . با خودم می گفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچه ام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از عبدالمهدی بچه هاشو نگه داره ... این فکر ها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بد تر میکرد . شب جمعـه بود . به ابا عبدالله (علیه السلام) توسل کردم . زیارت عاشـورا خواندم . رو کردم به حرم اباعبدالله (علیه السلام) و صحبت کردن با سالار شهیدان با گریه گفتم یاامام حسین(علیه السلام) من می دونم امشب شما با همه شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید . من میدونم الان عبدالمهدی پیش شماست ... خودتون به عبدالمـهـدی بگید بیاد بچه اش رو شفا بده ...چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات میفرستادم و همچنان مضطر بودم . درهمین حالات بود که یک عطر خوش در کل خانه ام پیچید . بیشتر از همه جا بچه ام و لباس هاش این عطر رو گرفته بودند . تمام خانه یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی خوش را میداد به طوری که او را به آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش .چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد ... هر لحظه بهتر می شد تا این که کلا تبش پایین اومد و همون شب خوب شد ... فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم (آیت الله طبسی)و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سوال کردم . پاسخ این بود که چون شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودن عطر آنجارا با خودشون به همراه آوردند . ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که به مسجد عشق می ورزید ، گاهی با پدر و گاهی با برادر کوچکترش در نماز جماعت شرکت میکرد؛ اگر یک شب نبود ، نبودنش را به خوبی حس میکردند و سراغش را از پدرش میگرفتند .همان جا کلاس قرآن برپا بود و او زیر سایه لطافت قرآن در مسابقات قرآنی نفر اول می شد و بعد ها نیز به خاطر صدای زیبایش ، گروه تواشیح مسجد را برعهده اش گذاشتند .او هر جا مقام و رتبه ای کسب می کرد به برادران خودش هم بازگو نمی کرد .مادر به دلیل علاقه بسیار زیاد به فرهاد هرگاه آمدن فرهاد (عبدالمهدی)به خانه با تاخیر روبه رو میشد ،دچار نگرانی میگردید و نمیتوانست در خانه منتظر بماند ، این بود که به حیات خانه می آمد و با بی تابی تمام به ذکر صلوات می پرداخت . وقتی فرهاد (عبدالمهدی)به خانه میرسید ،مادر پیشانی اش را می بوسید و میگفت : "مادر به قربونت ، چرا دیر کردی؟" ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ همچون کبوتری در حرم امام رضا ( علیه السلام) آشیان می گرفت . وقتی به مشهد می رسید می گفت : اینجا که هستم مثل این که در آسمان سیر می کنم .اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند؛ جان به قربان تو شاها که حج فقرایی .. اما این بار از پشت گوشی این شعر را خواند ولی مشهدنرفته بود و پدر به خیال خودش که اودر مشهد است به اوالتماس دعا داشت . پس از باز گشت از سفر خبر پیچید فرهاد به مکه مشرف شده بود . پدر از این کار فرهاد بسیار در تعجب بود و فرهاد که اکنون نام عبدالمهدی رابر خود نهاده بود گفت می ترسیدم پدرم در سختی و فشار بیفتد و بخواهد طبق رسم بقیه مردم گوسفندی قربانی کند و مهمانی مفصلی بگیرد . یک سری با عبدالمهدی رفته بودیم میدون تیر ؛ صبح تا عصر طول کشید . باد خیلی شدیدی می اومد ؛ با اسلحه دوشکاتیراندازی می کردیم ؛ عبدالمهدی مسول دوشکت بود . باحالت درازکش داشت تیراندازی می کرد . بهش گفتم بابا بلندشو یه پتو بنداز زیر خودت سرما میخوری !! جواب داد : هرکی بخواد برا این مملکت یه کاری بکنه باید باعشق انجام بده . /در مسلخ عشق جز نکورانکشند/ /روبه صفتان زشت خورا نکشند/ /گرعاشق صادقی زمردن مهراس/ /مداربودهرآنکه اورا نکشند/ ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ بسم الله الرحمن الرحيم و اما سخن و توصیه های خود به برادران و خواهران: 1-در سوره اعلی آیه " قد افلح من تزکی خداوند رستگاری را برای کسانی می داند که نفس خود را پاک کرده باشند و در راه حق را به درستی پیموده و خانواده و جامعه را بر محور اخلاق پایه ریزی کنند. 2-همواره باید گوشهایتان شنوا و چشمانی بصیر و بینا به امر ولی فقیه داشته باشید که اگر این چنین شد هیچ وقت گمراه نخواهید شد. 3-همیشه حق و باطل در پیکار و جنگند و در همه حال حق را بگویید و عمل کنید و از باطل روی گردان باشید.این اصل بصیرت است که باید در خود تقویت کنید تا این دو مخلوط نشوند و فتنه به وجود نیاید. در فتنه های آخر زمان و فتنه های سال 78 و88 با اینکه افراد خوبی زندگی کرده اند ولی به دلیل عدم بصیرت گمراه میشوند و خود را از صف مردم و ولی فقیه جدا میکنند و تنها گمراهی و حقارت نصیب آنها می شود 4-در آیات قرآن تدبر کنید و به فرامین آن عمل نمایید. 5-ظلم یکی از گناهان بزرگ در اسلام است و عقلا و شرعا گناهی بزرگتر از ظلم وجود ندارد که ظلم به بندگان خدای متعال را ظلم به حق الناس نامیده اند و همین جا ذکر میکنم که اگر به کسی ظلم کرده ام و خود نیز از آن آگاهی ندارم طلب بخشش میکنم و عاجزانه درخواست دارم که این حقیر را عفو کنید. 6-در سفارش به احترام به پدر و مادر به آیات قرآن اشاره میکنیم که خداوند فرمود"بالوالدین احسانا فلا تقل لهما اف" حتی به پدر و مادر خود اف نگویید. 7-سفارش میکنم همه ی شما را به نماز اول وقت و به جماعت چرا که نماز ساده ترین و زیبا ترین رابطه ی انسان با خداست که در تمام ادیان آسمانی بوده است. 8-اسلام به ما آموخته است که دین از سیاست جدا نیست و آن چیزی که دشمن به دنبال آن است جدایی این دو از هم است اسلامی که مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل در آن نباشد اسلام آمریکایی است خدایا تو شاهد باش که این حقیر همیشه و همه حال آمریکا و اسرائیل را دشمن اسلام و انقلاب دانسته و من نیز دشمن آنها هستم و خواهم بود و با این عقیده به سوی تو می شتابم . 9-انقلاب جمهوری اسلامی ایران معجزه ی قرن است و الگویی برای استقامت پس حفظ این انقلاب از اوجب واجبات است و به همه ی شما خواهران و برادران عزیز توصیه میکنم که انقلاب را دوست داشته باشید و برای حفظ آن تا پای جان بکوشید که انشالله این انقلاب به انقلاب حضرت حجت ابن الحسن (علیه السلام) وصل خواهد خواهد شود . 10-شما را توصیه میکنم به حفظ، پیشرفت و ارتقاء "بسیج" که هر قدر تفکر بسیجی توانمند و شکوفا باشد انقلاب نیز قدرتمند خواهد بود. التماس دعا عبد المهدی کاظمی 21/8/94 ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌قسمتی از شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستاند پای امام زمان خویش... 💐 امروز ۲۹ آذر سالروز شهادت شهدای مدافع حرم گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🏴🏴 🕊۲۹آذر ماه سالروز شهادت، #شهید_عبدالمهدی_کاظمی 🌼~🌼~🌼~🌼 آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان شغل شما چيست گفت:طلبه هستم. آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشي. ️ آیت الله بهجت پرسید اسم شما چیست گفت: فرهاد آیت_الله_بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدي بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان (عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. 💫شما يكي از سربازان امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید. 💐 شهید #عبدالمهدی_کاظمی؛ شهیدی که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، درشب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394 درسوریه به #شهادت رسید. 🌹هدیه به روح مطهرش صلوات🌹 #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
💠مدال نوکری من همین را بس که شوم کشته برای تو... 📸تصویر شهیدان مدافع حرم در کفشداری حرم حضرت زینب(س) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستاند پای امام زمان خویش... 💐 امروز ۲۹ آذر سالروز شهادت شهدای مدافع حرم گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید متولد ۱۳۶۳ شهادت ۱۳۹۴ یادگاران شهید : خانم خانم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
:👇 💕 زندگی من و عبدالمهدی از یک كتاب آغاز شد. بهتر است اینطور بگویم كه سرآغاز زندگی و وصلت ما، یک بود. من مدتی از طریق كتابی به نام «» با زندگی و خاطرات شهید سیدمجتبی علمدار آشنا شده بودم. هرچه می‌گذشت بیشتر با این شهید اخت می‌گرفتم و روز به روز علاقه بیشتری نسبت به آن پیدا می‌كردم. چند از این شهید در كتاب نوشته شده بود كه تاثیر زیادی بر روی زندگی من گذاشت و من را تحت تاثیر قرار داد. تمام زندگی‌ام به واسطه این شهید تغییر كرده بود، آنقدر كه متوسل شدم به شهید علمدار و از ایشان خواستم اگر قرار است روزی مردی وارد زندگی من شود و شریک زندگی ام باشد 👈 كسی باشد كه اخلاق و رفتار و ایمانش مثل شما باشد. سرباز امام زمان باشد و مومن و باتقوا.👉 من دقیقا از شهید عملدار یک نفر مثل خودش را خواستم. آن زمان من دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بودم.🙈 تا زمانیكه یک شب خواب شهید علمدار را دیدم خواب دیدم شهید علمدار وارد كوچه ما شدند و همراهشان آقای جوان دیگری است. دوشادوش هم به سمت من آمدند. وقتی نزدیک من شدند با دست روی شانه آن جوان زدند و گفتند: «این جوان همان كسی است كه شما از ما درخواست كردید و متوسل به امام زمان(عج) شدید.» چهره آن جوان خیلی خوب هم توی ذهنم ماند. 😊 ابتدا خواب را جدی نگرفتم،هرچند آرامش عجیبی به من داد. چندروز بعد مادرم خوابی تقریبا با مضمون خواب من دید. وقتی برایم تعریف كرد انگار خواب خودم برایم بیشتر ملموس شد.. اما ماجرای ازدواج..🔻 غریبه بودند. دوست شوهر خواهرم بود و ایشان معرف این وصلت بودند. شب خواستگاری وقتی عبدالمهدی با خانواده‌اش وارد خانه ما شد، همان لحظه اول كه نگاهم به نگاهش افتاد، بی اختیار آن خواب جلوی چشمانم مرور شد و زانوهایم شروع به لرزیدن كرد. 👈عبدالمهدی همان جوانی بود كه شهید علمدار در خواب به من نشان داده بودند... همان شب وقتی برای صحبت داخل اتاق رفتیم، به ایشان گفتم من شما را قبلا دیده‌ام. با تعجب پرسیدند:«كی و كجا؟» وقتی خوابم را برایشان تعریف كردم، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: "من دو روز پیش خانه شهید سیدمجتبی علمدار بودم"😥 بعد شروع كرد ماجرای رفتن به خانه شهید را برایم تعریف كند : چند روز قبل از اینكه آقا عبدالمهدی به خانه ما بیاید با جمعی از دوستانش برای زیارت مزار و دیدار با مادر ایشان راهی مازندران می‌شوند. وقتی به خانه شهید می‌رسند تا لحظاتی را مهمان خانه آنها باشند، می بینند درِ خانه باز است و كوچه آب پاشی شده و بوی اسفند همه جا را برداشته است. باخودشان می‌گویند حتما مهمانی قرار است برایشان بیاید یا مسافری از مكه یا كربلا دارند. تصمیم می گیرند داخل خانه نروند و برگردند، اما برخی دوستانشان می‌گویند این همه راه آمدیم، حیف است داخل خانه نرویم و حداقل برای چند دقیقه هم که شده به دیدار مادر شهید برویم. در خانه را كه می زنند مادر شهید علمدار به استقبال آنها می‌آید. وقتی می گویند ما از راه دور آمده ایم، اما انگار بدموقع است، مادر شهید شروع به گریه می‌كند 😭و می‌گوید: «اتفاقا منتظرتان بودیم.» «ما امروز راهی سفر مشهد بودیم، اما دیشب پسرم به خوابم آمد و از من خواست سفرمان را یک روز به تاخیر بیندازیم، چون قرار است امروز از راه دور، جمعی به خانه ما بیایند. من خوشحال شدم كه قرار است امروز میزبان مهمانان پسرم باشم و برای همین صبح زود خانه را مرتب و حیاط و كوچه را جارو كردم و منتظر مهمانان سید مجتبی بودم. 🔸عبدالمهدی می‌گفت وقتی این حرف‌ها را از زبان مادر شهید علمدار شنیدم، حساب دیگری روی سیدمجتبی باز كردم و همان لحظه به ایشان متوسل شدم... ایشان هم از شهید علمدار دقیقا همانی را خواسته بود كه من طلب كرده بودم. همسر خوبی كه عاقبت به خیرشان كند! ‌ 🔸عبدالمهدی گفت: «من یک سرباز ساده‌ام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگی کند و انتظار و توقع بیجایی از من نداشته باشد.» من هم در جوابش گفتم: «من ایمان تو و تقوایت را می‌خواهم. همین ها کافی هستند. مال دنیا برای من هیچ است!خیالتان راحت باشد. 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستادند پای امام زمان خویش... 💐 امروز ۲۹ آذر سالروز شهادت شهدای مدافع حرم 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 مراق 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 شاه 🌷 گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
29.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ زیبا از شهیدمدافع حرم عبدالمهدی(فرهاد)کاظمی شهید مدافع حرم🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⤴️ برشى از شهيد مدافع حرم🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم