eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" هوری " زندگینامه و خاطرات سرلشگر شهید علی هاشمی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 1⃣9⃣ « دشمنان ما بعد از بیت‌المقدس یک موضع سیاسی و یک موضع نظامی درست کردند. حرکت سیاسی آنها این بود که ایران را پای میز صلح بیاورند و شروع کردند هیئت‌های مختلف را فرستادن. همین کار بعد از عملیات خیبر هم دوباره شکل گرفت. عملیات نظامی آنها این بود که بعد از خیبر، جنگ ما را از جنگ روی زمین به خلیج فارس کشاندند. یعنی الان دائم نفتکش‌های ما را می‌زنند. البته ما هم جواب می‌دهیم. ... باید سؤال کرد که در خیبر چه گذشت؟ حماسه‌هایی که در خیبر آفریده شد کمر آمریکا و شوروی را خُرد کرد و هنوز در حال تحلیل آن هستند. جزایر خیبر (مجنون) گرفته شد. این جزایر از لحاظ استراتژیکی، نظامی و جغرافیایی اهمیت بالایی دارند. الان بچه‌های بسیج در حدود هفت، هشت کیلومتری جاده‌ی دشمن هستند و تا شاهرگ اصلی دشمن کمی فاصله دارند. در این جزیره آنقدر نفت هست که با محاسبه‌ای که نخست وزیر محترم انجام دادند، گفتند آنقدر در این جزایر پول هست که بیشتر از غنیمت جنگی ما است. تا آنجا که بعد از خیبر کشورهای عربی هم می‌گفتند ایران که غنیمتش را به دست آورده، دیگه چرا می‌خواهد بجنگد، جزایر غرامت آنها است. اما اهمیت اصلی چیز دیگری است. همه‌ی اینها عامل هستند. دلیل اصلی، ترس و وحشت دشمن اسلام از عملیات خیبر است. جنگ خیبر جنگ نابرابر بود. جنگ معنویت در برابر مادیت. جنگ ابزار در برابر ایمان. جنگ اسلحه در برابر ایثار. جنگ تمام عیاری که از ابتدا تا انتهایش برای آنها این مشخص بود. یعنی زمین خیبر که ارزش کربلایی دارد، فقط در این خلاصه ميشود که محل در هم کوبیدن ابر قدرت‌ها و محل در هم کوبیدن ابزار و مادیات و جسم در مقابل ایمان و ارزش‌های الهی است. ارزش‌های مادی در جزایر خیبر با همه‌ی قدرتی که در اختیار داشتند، در برابر ارزش‌های الهی شکست خورد. شکست و ترس دشمن از این است. اما ابعاد عملیات. یکی از ابعاد عملیات، شناسایی‌ها بود. این عملیات تنها عملیاتی بود که یک سال و نیم نیروها در آن کار کردند، بدون آنکه دشمن بفهمد. حتی نیروهای خودی متوجه نشدند. برادرانی با ایمان و صبر و مردانه، یک سال در منطقه‌ای به نام هور کار کردند تا منطقه برای عملیات آماده شود. این برادران سي چهل کیلومتر درعمق دشمن و پشت دشمن می‌رفتند و شناسایی می‌کردند. این برادران دو سه روز وحتی ماه‌ها مثل برادر شهید سالمی در قلب دشمن فرو می‌رفتند و اخبار را از درون دشمن کشف می‌کردند و این‌ چنین ایثارهایی انجام می‌دادند و اطلاعات می‌آوردند. بدون امکانات ساده. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 2⃣9⃣ « ...شهید سالمی پاسدار امام زمان (عج) بود که حتی تا بغداد هم رفت. حتی تا نزدیکی‌های کاخ صدام. به این سادگی نیست که در یک جلسه بگوییم "هیچکس نفهمید" و تمام. این یعنی شکست شبکه‌های اطلاعاتی و ضد جاسوسی دنیا. امروز این شبکه‌ها که قوی‌ترین آنها را آمریکا و شوروی دارند و در اختیار صدام گذاشتند، در برابر ایمان، ایثار، مقاومت و کار این تعداد برادر محدود شکست خوردند. این برادرها ثابت کردند که اگر بخواهند، می‌تواند فرهنگ سِر و حفاظتی را که از دین مبین اسلام سرچشمه گرفته و سرآغاز آن پیامبر (ص) بوده، به اجرا در بیاورند و در مقابل دنیا بایستند. این اولین شکست دشمن در خیبر بود یعنی شکست اطلاعاتی. برای آموزش برادرهایی چون شهید سالمی، یک ریال صرف نشد و این در مقابل آن افسرها و اطلاعاتی‌هايی بود که کلی دلار صرف یک نفر می‌کنند، خانه و ماشین و... می‌دهند تا او را اطلاعاتی کنند. این برادرها بر اساس وظیفه‌ی شرعی عمل کردند. آن هم در آن شرایط سخت. اینطور بود که خیبر ایجاد شد و دشمن از جایی ضربه خورد که فکرش را هم نمی‌کرد. یعنی قلبش. اما در بُعد عملیات. یک عملیات نابرابر بود. ابتدا نیروهای پیشتاز باید می‌رفتند، بعد نیروهای اصلی. این نیروهای پیشتاز داوطلب بودند. آنها فدائیانی بودند که در بین آنها شهدایی چون شهید سالمی و شهید سید ناصر سیدنور بودند. آنها با اصرار وارد گروه پیشتاز شدند و حتی بعد از تمام شدن مأموریت گروه پیشتاز برنگشتند. این نیروها باید ۶۲ کیلومتر را درآب طی می‌کردند. باید چند روز قبل از عملیات راه می‌افتادند. ۶۲ کیلومتر باید با زورِ بازو پارو می‌زدند و این ساده نبود! ...فردای عملیات، عراق شروع کرد به هجوم آوردن با همه‌ی توانش. بچه‌ها با همان مهمات و اسلحه شروع به جنگ کردند؛ آن هم در مقابل یک لشکر کاملا مسلح. مطمئناً قدرت خدا بود و بچه‌هایی مثل شهید سالمی که ابزار خدا بودند. بعد از به خطر افتادن پل شحی‌طات، این شهید سالمی بود که به تنهایی جلو رفت تا بچه‌ها روحیه بگیرند. همین باعث شد که بچه‌ها هم روحیه بگیرند و به دنبال او بروند. همین باعث شد عراقی‌ها دوباره به عقب برگردند. همین نیروی کم در مقابل پاتک‌های دشمن مقاومت کرد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 3⃣9⃣ «... این حماسه‌ها در هیچ لحظه‌ای از جنگ آفریده نشد؛ زيرا دنیا در مقابل این تعداد رزمنده‌ی محدودی که بعد از طی چندین کیلومتر در آب با آن فشارهای روحی و جسمی که وارد شد نتوانست مقابله کند. دشمن دید که بعد از آن همه سختی و فشار و تحریمی که بر رزمندگان وارد کرده، ناگهان بعد از یک سال‌ونیم خیبر برپا می‌کنند. در خیبر، بعضی را تشنگی به شهادت رساند. بچه‌ها در پشت بیسیم می‌گفتند که کار ما تمام است. بسیجی‌ها می‌گفتند؛ ما دیگر کارمان تمام است، یک فشنگ بیشتر نداریم. این را هم شلیک می‌کنیم و بعد به شهادت می‌رسیم. چون عراقی‌ها چند قدمی ما هستند. سلام ما را به امام برسانید. دنیا که می‌بیند که این چنین جوان‌هایی در این مملکت است، طبیعتاً باید بلرزد. ...در عملیات‌های دیگر، ما زمین‌های زیادی گرفتیم. خیلی بیشتر از خیبر. ولی دشمن به این شکل نلرزیده بود. دنیا در شب عملیات تکان خورد. علت ترس دشمن این است که در جامعه‌ی ما سالمی‌ها و سید نورها وجود دارند مجاهدانی که پنج بچه و کار و زندگی را کنار گذاشتند و برای رضای خدا به خیبر آمدند؛ مجاهدانی که ماه‌ها در کنار گوش دشمن و اسلحه‌‌های سنگین دشمن، اطلاعات جمع می‌کردند و به ایران باز می‌گشتند. کسانی که وقتی به عراق می‌رفتند، امیدی برای برگشت‌شان نبود. همین نه تنها باعث لرزیدن شوروی و آمریکا می‌شود، بلکه همه‌ی قدرت‌های مادی را می‌لرزاند. قدرت خدا و کتابش، در این عملیات بر همه‌ی کتاب‌های آنها غالب شد و ثابت شد. ...اما خانواده‌ی شهید بداند که هنوز یاران و همرزمان شهدا، ضربه‌ی قاطع خود را بر دشمن وارد نکرده‌اند، ولی مطمئن باشید در آینده‌ای بسیاربسیار نزدیک این ضربه‌ی قاطع بر دشمن وارد خواهد شد. آنهایی که از کاروان امام حسین(علیه السلام) عقب افتادند و به هر بهانه‌ی دنیوی عقب ماندند، اینها باید کمر همت ببندند. امروز موقع پیوستن به کاروان امام حسین (علیه السلام) است. مردان حق باید سرازیر شوند و کار را یکسره کنند‌... . » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 4⃣9⃣ ✨ خستگی‌ناپذیر راوی: محسن رضایی پس از عملیات خیبر، ضرورت پیدا کرد بار دیگر تشکیلات سپاه عوض شود. این کار کمک می‌کرد عراق نتواند به ماهیت سازمان سپاه پی ببرد. گاهی از بالا تا پایین همه‌ی سازمان سپاه را عوض می‌کردم. این کار ضروری بود. اما مانده بودم با قرارگاه نصرت چه کنم؟ آن را منحل کنم یا در سپاه‌های دیگر ادغام کنم؟ یا بگذارم کارش را ادامه دهد؟ با هر که مشورت می‌کردم به جایی نرسیدم. از طرفی قرارگاه نصرت برایم مقدس بود و دوست نداشتم به راحتی از آن چشم‌پوشی کنم. این بار مجموع سازمان سپاه را به مناطق مختلف تقسیم کردم. در منطقه‌ی جنوب یعنی خوزستان، منطقه‌ی هشت را راه‌اندازی کردم و سید مرتضی مرتضایی را فرمانده آن قرار دادم. او دو استان خوزستان و لرستان و یگان‌های رزمی و پایگاه‌های شهری را زیر نظر داشت و هدایت می‌کرد. قرار شد یک قرارگاه تاکتیکی نیز راه‌اندازی شود. فرماندهی آن قرارگاه را به علی هاشمی دادم که مأموریت او تحرک و تحول در منطقه‌ی عملیاتی جنوب بود. علاوه بر آن، پدافند در مجنون را هم بر عهده‌ی او گذاشتم، حدود ۱۰۰ تا ۱۵۰ حلقه چاه نفت در جزیره بود که از هر جهت برای ما اهمیت داشت. علی با همه‌ی قدرت کار می‌کرد و شب و روز نداشت. این را از نوع گزارش‌هایش می‌فهمیدم. هر بار پیش من می‌آمد، سر حال، قبراق و خندان بود و منتظر مأموریت بعدی! از کار خسته نمی‌شد. انگار نه انگار که شبانه‌روز در هور عمل کرده. این روحیه‌ی علی در روند جنگ اثرگذار بود. با ادغام قرارگاه نصرت در سپاه منطقه‌ی هشتم، به علی گفتم باید کار مهمی را پیگیری کند. فرماندهان می‌گفتند هور را با دوازده لشکر باید کنترل و حفاظت کرد. فکر کردم این کار نه منطقی است و نه ممکن. از طرفی هم از عملکرد علی مطمئن بودم. دستور دادم همه‌ی یگان‌ها آرام‌آرام هور را ترک کنند بعد به علی گفتم یگان حراست مرزی را به دلیل اعتراض فرماندهان که می‌گفتند بالاخره این یگان، تیپ است یا لشکر یا گردان، به تیپ عشایری بيست خیبر نامگذاری کند و کارش را شروع کند. مدتی بعد در جلسه‌ای به علی اعلام کردم شما معطل نشوید و کار شناسایی را جلو ببرید. این مأموریتِ علی هاشمی تا عملیات بدر یعنی یک سال بعد ادامه پیدا کرد. او در حد فاصل دو تا پنج کیلومتری سیل‌بند عراقی‌ها در کنار باقی یگان‌ها، مشغول شناسایی برون‌مرزی شد. آن زمان قرارگاهی به نام قرارگاه خاتم۳ راه‌اندازی کردم. مسئولیت آن، حفظ جزایر شمالی و جنوبی بود. این قرارگاه در حقیقت پاشنه‌ی هور بود و هدایت جزایر را بر عهده داشت که خودم فرماندهی‌اش را بر عهده گرفتم. یادم هست علی هاشمی با همه‌ی نیروهای نصرت قبل از عملیات بدر توانست جاده‌ی الصخره، البیضه و جاده‌ی خندق و حد فاصل بین جاده‌ی خندق تا پشت جزایر را به خوبی شناسایی کند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 5⃣9⃣ ✨ سر و سامان راوی: خانواده تب و تاب عملیات کمتر شد، علی بعد از مدت‌ها به خانه آمد! از دیدن دوباره‌ی علی خیلی خوشحال بودیم. ننه دائم می‌گفت: « علی زن بگیر، زن بگیر، ميخوام عروسی تو رو ببینم. » علی هم می‌خندید و سعی می‌کرد حرف را عوض کند. اما ننه اصرار می‌کرد و می‌گفت: « من مادرم، آرزو دارم » و از این حرف‌ها. علی هم می‌گفت: « ننه جان، من که معلوم نیست تا کی زنده باشم، شاید همین فردا شهید شدم. واسه‌ی چی دختر مردم بی‌سرپرست بشه؟ » هر چی علی می‌گفت، ننه گوشش بدهکار نبود. دخترِخاله رو برای علی نشان کرده بود و می‌گفت: « از بچگیت گفتم که دختر خواهرم برای علی مَنِه، کی بهتر از او؟ » علی می‌گفت: « حالا دست نگه دارید. ببینم کار جنگ چی ميشه. » ننه می‌گفت: « این جنگ شاید نخواد به این زودی‌ها تموم بشه. تو نباید سر و سامان بگیری؟ دانشگاه که نرفتی. گفتی جنگه. زن نمی‌گیری و میگی جنگه. مگه من مادر نیستم. سهم تو از جنگ تمام نشده علی؟ » علی هم گفت: « باشه دفعه‌ی بعد که اومدم خونه حرف می‌زنیم. خوبه ننه؟ » هیچ وقت ندیدم علی باعث آزردگی ننه بشه. ننه که خندید، انگار رضایت‌ خودش رو اعلام کرد. علی بلند شد تا به قرارگاه برگردد. لحظه‌ی آخر که داشت از خانه بیرون می‌رفت، ننه حرف آخرش را زد و گفت: « پس دفعه‌ی دیگه زود بیا، نری چند ماه پیدات نشه. ميخوام بساط عروسی برات راه بندازم. » علی هم سرش رو انداخت پایین و گفت: « باشه ننه، باشه چشم. » * خواهر با شوق رفت در را باز کرد. وقتی علی، خواهر بزرگش را دید کلی خوشحال شد. او از بوشهر آمده بود تا علی را ببیند. هنوز علی چایش را نخورده بود که خواهر گفت: « علی نميخوای زن بگیری؟ » ننه، خواهر را خبر کرده بود تا با علی حرف بزنه و راضی‌اش کنه. علی هم با لبخند همیشگی‌اش رو کرد به خواهر و گفت: «حالا چه عجله‌ای دارید تو این گیر و دار. » بعد ادامه داد: « ننه شما رو به جون من انداخته!؟ » خواهر گفت: « نه، خب ما می‌خوایم دامادی تو رو ببینیم. چی ميشه مگه؟! » علی گفت: « باشه، شما که دست بردار نیستید، من هم یه فکرايی از قبل کردم، برو با دختر خاله حرف بزن. اما به او بگو علی مرد جنگه، مثل مردای دیگه نیست، نمی‌تونه ببرت مسافرت و از این حرف‌ها. شاید هم شهید بشه. ببین ميتونه این شرط رو قبول کنه یا نه؟ » خواهر هم سریع گفت: « باشه، چشم، الان ميرم صحبت می‌کنم. » صبح بود. علی با سیدصباح راه افتاد تا برود سمت قرارگاه. ننه دم در رفت و گفت: « عصر حتماً بیا خونه کارت دارم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 6⃣9⃣ نزدیک غروب بود که علی به خانه آمد. خواهر با خوشحالی به علی گفت: « با دخترخاله صحبت کردم؛ راضیه با این شرایط با تو زندگی کنه. قرار خواستگاری رو گذاشتیم برای امشب. خوبه؟ » علی هم به شوخی گفت: « شما که قرار مداراتون رو گذاشتید، دیگه چه سؤالیه از من؟ باشه بریم. » خواهر با تعجب پرسید: « با همین لباس پاسداری؟ » علی هم خیلی آرام گفت: « آره دیگه. من که گفتم مرد جنگم. » علی یک کتاب برداشت و به همراه ننه و خواهر رفتیم خانه‌ی خاله. هنوز صحبتی نشده، ننه می‌خواست از عروس خانم بله را بگیره! کمی بعد گفت: « خب مبارک باشه، علی پاشو، پاشو با دخترخاله برید اون اتاق و با هم صحبت کنید. » بعد هم آنها رفتند. سؤال‌های مهم را علی قبلاً از طریق خواهرش جواب گرفته بود. علی کتابی را جلوی دخترخاله گذاشت. گفت: « این کتاب را بخوان. باید توی زندگی، حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) را الگوی خودمون قرار بدیم. » کتاب درباره‌ی زندگی حضرت زهرا (س) بود. بعد ادامه داد: « شغل من رو که ميدونی، ممکنه یک روز در کنار هم باشیم، شاید هم همه‌ی عمر در کنار هم باشیم. زندگیم متوسطه. شغلم هم توش خطره. فکرهاتون رو بکنید. » عروس خانم با سکوتش به علی فهماند که راضی است. ننه هم که با حس مادر‌ی‌اش فهمیده بود همه چیز خوب است، پارچه‌ای را که خریده بود، گذاشت مقابل خواهرش و با هم قرار عقد را گذاشتند. وقتی صحبت از خرید و حلقه و بقیه‌ی چیزها شد، علی نگاهی به دخترخاله کرد و گفت: « حالا حتماً باید انگشتر باشه؟ » عروس چیزی نگفت. قرار شد فردا شب عقدی ساده گرفته بشه و چند تا از فامیل‌های ما و چند تا از فامیل‌های آنها دعوت بشن. فردا شب بعد از عقد، خواهر علی برگشت بوشهر. روز بعد علی صحبت کرد تا زودتر مراسم عروسی برگزار بشه! تا او بتونه سریع‌تر به قرارگاه برگرده. خلاصه صحبت کردیم و قرار شد ده روز دیگه که مبعث بود عروسی برگزار بشه. ننه که صحبت‌های علی را شنید، رو کرد به علی و گفت: « نه به اون موقع که باید التماست می‌کردیم نه به الان که اینقدر هولی خواهرت تازه رفته بوشهر. » علی خودش خواهر را با خبر کرد. اما او راضی نبود. می‌گفت: « این چه وضعیه برای ما درست کردی؟! ما اصلا آمادگی نداریم. این شد عروسی؟ هول‌هولکی. » علی هم گفت: « عیب نداره. خب عروسی ما جنگیه دیگه! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 7⃣9⃣ ✨ عروسی راویان: سید صباح و خانواده چنان مشغول کار بود که اصلاً فراموش کرد که امشب شب دامادی‌اش است! رفقا می‌گفتند: « داماد تشریف نمی‌برید؟ امروز مبعثه‌ها. تا شما نرید که ما نمی‌تونیم شال و کلاه کنیم و بیاييم. یک امروز دست از سر این جزیره بردار! برو به زندگی‌ات برس. » حاج علی در جواب بچه‌ها گفت: « باشه ميرم، اما یک جلسه پیش آمده تا شما برید من هم میام. » ساعت هشت شب بود که جلسه تمام شد. همه در عروسی بودند و داماد تازه از جلسه‌ی کاری بیرون آمده بود! من و حاجی رفتیم تا به مراسم عروسی برسیم! به جلوی خانه که رسیدیم حاجی سریع پیاده شد و رفت به سمت خانه اما هر چه در زد هیچ خبری نبود! آقای داماد، از دیوار بالا رفت و توی حیاط را نگاه کرد! اصلاً کسی آنجا نبود! نه مهمانی، نه عروسی،... یکی نبود بگه این چه دامادیه که از محل مراسم عروسی‌اش خبر نداره!؟ ناگهان حاجی گفت: « سید عجله کن. بریم دم خانه‌ی عمویم، شاید آنجا مجلس گرفته‌اند. خانه‌اش بزرگتره. » مثل آدم‌های سردرگم همراه با داماد، دنبال محل عروسی بودیم. خنده‌ام گرفت. وقتی جلوی خانه‌ی عموی حاجی رسیدیم با دیدن شلوغی فهمیدیم درست آمدیم. حاجی فرستاد تا یک نفر بره خواهرش را صدا کند، تا با هم‌ بروند و عروس را بیاورند. خواهر حاجی هم با عصبانیت پیغام داد: « آخه این چه وضعه؟ داریم شام میاریم. الان وقته آمدنه!؟ » حاجی هم پیام داد: « باشه، بهش بگید اومدی که اومدی، نیومدی خودم ميرم. » خواهر حاجی هم تا این رو شنید غذا رو رها کرد و سریع دم در آمد و گفت: « من باید ببینم تو دست زنت رو چطوری می‌گیری و میاری. ميخوای منو جا بذاری؟ » بعد به حاجی گفت: « لباس‌هات رو عوض نمی‌کنی؟ با همین‌ها ميخوای بری دنبال عروس؟! » حاجی هم بلافاصله گفت: « آره دیگه وقت نیست. » حاجی سوار ماشین شد و من هم ماشین رو روشن کردم و رفتیم تا عروس را بیاوریم! وقتی عروس را آورد، او را به خواهرش سپرد و پیش مردها آمد. از مجلس زنانه صدای شادی و کل کشیدن می‌آمد، اما سمت مردها ساکت بود. حاجی رو کرد به من و گفت: « سید حالا که این‌قدر آروم نشسته‌اید حداقل یک دعای کمیل راه بیندازید. » من هم گفتم: « ميخوای عروسی رو عزا کنی؟ حداقل بگو یک مولودی بخونیم. » حاجی سرش رو عین یک داماد حرف‌ گوش کن پایین انداخت و شروع کرد به خندیدن. سفره که پهن شد بساط سر و صدا و شوخی بچه‌ها هم به پا شد و... بعد از مراسم، حاجی رو کرد به من و گفت: « سید فردا صبح ساعت هشت اینجا باش. » گفتم: « بابا حالا چند روز جزیره رو ول کن به حال خودش، ناسلامتی تازه‌ دامادی. » حاجی هم گفت: « نه بابا نميشه، کارها مونده، جنگ که منتظر من نمی‌مونه. » حاجی بعد از عروسی در یکی از اتاق‌های منزل عمویش ساکن شد. ولی بعد از مدتی اتاقی را روبه‌روی خانه‌ی مادرش کرایه کرد تا هر وقت به خانه برمی‌گشت سری هم به مادرش بزند و خانمش هم تنها نماند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 8⃣9⃣ ✨فرسان الهور راوی: علی ناصری عراقی‌ها برای نا امن کردن هور بیکار نبودند. گردان‌هایی به نام فرسان‌الهور (مبارزان هور) تشکیل دادند و آنان را علیه ما بسیج کردند. نیروهای تشکیل دهنده‌ی فرسان‌الهور، بومی هور بودند؛ آدم‌های بسیار جسور، شجاع و در عین حال خشن! کار آنها این بود که خود را از نیزارها، راه‌های بسیار فرعی و صعب‌العبور به مرز و پاسگاه‌های مرزی ما می‌رساندند و نیروهای مستقر در پاسگاه یا گشتی‌ها را هدف قرار می‌دادند و از پا در می‌آوردند. کمین می‌گذاشتند و حتی نیروهای ما را در هور اسیر می‌کردند. در چندین عملیات کمین، سر نیروهای ایرانی را بریدند یا گردن آنها را زدند! می‌خواستند با این کارها، ترس و هراس را در دل نیروهای ما بکارند و ما را مرعوب کنند؛ تلاشی که در نهایت برای آنها به شکست منجر شد. اما حوادث تلخ و ناگوار و دشواری‌های زیادی برای ما پیش آورد. برای مبارزه با فرسان‌الهور با حاجی تدابیری اندیشیدیم؛ از جمله آنکه گشت‌های شبانه‌ی نیروها در سراسر هور ممنوع شد و کسی دیگر پس از غروب آفتاب در هور گشت نمی‌زد یا تردد نمی‌کرد. با این تدبیر دیگر می‌دانستیم که هر گونه حرکتی در تاریکی هور از دشمن است و باید به آنان تیراندازی و نابودشان کنیم. تدبیر بعدی این بود که برای گشت‌ها و ترددها اسکورت گذاشتیم و دستور دادیم نیروها در هور به شکل کاروانی حرکت کنند تا اگر به کمین خوردند، قدرت دفاع از خود داشته باشند. روی برخی قایق‌ها، موتور خیلی قوی، تیربار و کالیبر نصب کردیم و همراه کاروان‌ها اعزام کردیم. راه حل سوم، به کار گماردن نیروهای تیپ امام صادق (علیه السلام) بود. عراقی‌های مجاهد در برابر نیروهای بعثی. آنها در آبراه‌ها و راه‌های نفوذ فرسان‌الهور کمین کردند و جلوی نفوذ و ورودشان به مرز ایران را می‌گرفتند و در همانجا به آنان ضربه می‌زدند. با این کار، شمار نسبتاً زیادی از فرسان‌الهور کشته شدند و گروهی نیز به اسارت درآمدند که در بازجویی از آنان اطلاعات مفیدی از ماهیت فرسان‌الهور، سازماندهی و ترفندهای آنان را به دست آوردیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 9⃣9⃣ پس از اجرای این تدابیر، در همان نیمه‌ی اول سال ۱۳۶۳ تا اندازه‌ای اقدامات و عملیات فرسان‌الهور مهار شد و دیگر آن خطر جدی و مرگ‌آور برای ما در هور نبودند. اما دیگر مثل سابق نمی‌توانستیم با قایق در هور حرکت کنیم و خود را به سیل‌بند عراقی‌ها برسانیم. ناچار شدیم تاکتیک خودمان را عوض کنیم و از نیروهای غواص استفاده کنیم. از این رو تعداد زیادی لباس غواصی و کپسول اکسیژن فراهم کردیم و نیروهایمان را برای آموزش غواصی به یکی از شهرهای بندری اعزام کردیم. بچه‌های مهندسی خبر دادند که حاج علی برود و یک لندی‌گراف را که تبدیل به شناور کرده‌اند بازدید کند. همه چیزش خوب و حساب شده بود. وقتی مراحل کار توضیح داده شد، مشخص بود که حساب همه جایش را کرده‌اند. حاجی گفت: « باید به آقا محسن بگم تا جایی رو ترتیب بده شناور رو آزمایش کنیم. » بچه‌ها اعلام آمادگی کردند. برای آزمایش شناور به همراه فرماندهی کل به بوشهر رفتیم. همگی باید سوار شناور می‌شدیم و به دریا می‌رفتیم. دو تا قایق کابین‌دار هم همراه ما آمدند تا اگر در حین آزمایش مشکلی پیش آمد کمک‌مان کنند. هوا ابر بود. جلیقه‌های نجات را پوشیدیم و روی عرشه ایستادیم. بچه‌ها به آقا محسن گفتند که به داخل کابین برود. حاج علی هم بلافاصله چسبید به آقا محسن و با لبخند به غلام‌پور گفت: « من هم هر جا آقا محسن برود ميروم. » احمد هم انگار که دنبال بهانه باشد پرسید: « نميخوای ببینی چیزی که خودتون ساختید چطور کار می‌کنه!؟ » حاجی لبخندی زد و گفت: « من که از کار بچه‌های خودم مطمئنم؛ اما می‌دونی که شنا بلد نیستم. ميرم پیش آقا محسن که اگه قرار شد نجاتش بدید، من رو هم به خاطر آقا محسن نجات بدید! » بچه ها کارشون رو عالی انجام دادند. فرماندهی و بقیه راضی بودند. یکی از بچه‌ها آمد پیش حاجی و گفت: « خب حالا که خوب بوده و کارمون قبول شده از این به بعد راحت امکانات میدند دیگه؟ » حاجی گفت: « من سعی می‌کنم امکاناتی که نیاز دارید براتون بگیرم، اما اگه نشد هم اشکال نداره. شما کار رو انجام بدید، حتی به سختی. ولی کار انجام بشه. » برای گرفتن امکانات مهندسی و شناسایی باید با پشتیبانی لجستیک کلی سر و کله می‌زدیم. گاهی خوب تحویل می‌گرفتند و گاهی نه! ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم