🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 3⃣8⃣
چیزی به ظهر نمانده بود. کانتینر باز مثل دیگ روی آتش شده بود، تاولهای کف پایم ترکیده بود و بدجوری اذیتم می کرد.
در آن لحظهها هیچ ملجا و مأمنی سراغ نداشتم، جز این که روی بیاورم به درگاه امام زمان (علیه السلام). چون طاقتم دیگر داشت طاق میشد و بعید نبود که تسلیم خواستههای زور عراقیها بشوم. با چشمانی گریان و با حالی منقلب، متوسل شدم به حضرت و از ایشان خواستم که مرا از این وضع نجات بدهند.
حدود یک ساعت بعد، دوباره سر و صدای باز شدن در بلند شد. یک افسر آمد تو و یک درجه دار، که به قول عراقیها می شدند: " ضابط و نایب ضابط "
پشت سر آنها کریم با آن قد درازش آمد تو و بعد هم یک اسیر ایرانی که به زودی فهمیدم مترجم است و نامش عبدالامیر. احتمال میدادم که آن افسر، فرماندهٔ اردوگاه باشد. هر چه که بود، یقیناً حرف آخر را او میزد. با این که دلم پر از کینه و نفرت بود، ولی یک آن به دلم افتاد که منطقی و معقول از خودم دفاع کنم. برای همین خیلی زود بلند شدم و در حالی که کف پاهایم را روی پیراهنم گذاشته بودم، خبردار ایستادم. افسره انگار از این حرکت خوشش آمد. شروع کرد به حرف زدن. با اینکه معنی حرفهایش را میفهمیدم ولی عبدالامیر نقش مترجمی اش را ایفا میکرد. گفت:
« میگه تو یک اسیر هستی و باید قوانین
اردوگاه رو رعایت کنی. »
چندتا از این قوانین را هم گفت. وقتی حرفش تمام شد گفتم:
« من اطاعت دستور میکنم ولی به شرط این که به من زور نگین. »
گفت:
« چه کسی به تو زور گفته؟ »
به کریم اشاره کردم و گفتم:
« یک ساعت پیش این اومده اینجا به من میگه بیا مبارزه کنیم؛ شما بفرمایین که اگر من مبارزه کنم ، خلاف قانون کردم یا نه؟ »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 4⃣8⃣
وقتی عبدالامیر حرفم را ترجمه کرد، ضابط نگاه چپی به کریم کرد و گفت:
« معلومه خلاف قانون کردی. »
کریم جوری خیره شده بود به من انگار میخواست با نگاه مرا بکشد، آخرش هم نتوانست خودش را کنترل کند و با ناراحتی گفت:
« کذاب! »
ضابط برگشت طرف او و بهش گفت:
« چب! » یعنی خفه شو.
البته این را بخاطر هواداری از من نگفت، بلکه ناراحت شد که چرا او در حضور یک افسر، بدون اجازه حرف زده است. برای این که جواب کریم را داده باشم، پایم را نشان ضابط دادم و گفتم:
« اون به من گفت شما اینجا نه سلاح دارید نه پوتین، ولی ما داریم. بعد هم اومد با پوتینش این بلا رو سر من درآورد. »
کریم مرتب داشت سبیلش را میجوید و هی به من چشم غره می رفت. هر چند که چشمم از افسره آب نمیخورد، ولی قدری دلم خنک شده بود. برای این که کریم را بیشتر بجزانم گفتم:
« شما میگین احترام فی نفسک، درسته یا نه؟ »
گفت:
« بله»
منظور آنها از این جمله، احترام متقابل گذاشتن بود که البته در بسیاری از موارد، با قلدری توقع داشتند که احترام فقط از طرف اسرا باشد. برای اینکه ضابط را خوب بپزم گفتم:
« مثلا الان که شما اومدی تو، من به احترامت از جام بلند شدم، در واقع به خودمم احترام گذاشتم، درسته یا نه؟ »
گفت:
« بله »
گفتم:
« ولی این سرباز شما و چند تا سرباز دیگهتون طوری با من رفتار کردن که من هیچ وقت حاضر نیستم جلو پاشون بلند شم. چون مثل شما فهمیده و منطقی نیستن. »
او حواسش حسابی به صحبتهای من جلب شده بود. عبدالامیر هم موقع ترجمه، پیازداغ حرفهایم را بیشتر میکرد تا تاثیر بهتری بگذارد. به کریم اشاره کردم و گفتم:
« این سرباز شما نه تنها به خودش احترام نمیگذارد بلکه به رهبرشم احترام نگذاشته. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 5⃣8⃣
ضابط با یک ناراحتی توام با نگرانی پرسید:
« برای چی؟ مگر چی شده؟ »
گفتم:
« اون به رهبر و امام من توهین کرد و ناسزا گفت، در صورتی که من به رهبر شما هیچ توهینی نکردم. »
باز برگشت طرف کریم و نگاه پر از خشمی به او گفت:
« بدون اجازه من هر غلطی که دلت خواسته، کردی. »
برای این که آخرین تیر را هم زده باشم، گفتم:
« خلاصه اگر کریم بخواد اینجا باشه، فردا من از نظر شما بدترین آدم میشم؛ اون هیچ قانونی رو رعایت نمی کنه، منم که زیر بار حرف زور نمیرم، برای همینم احتمالاً با گلولهٔ همین آدم کشته میشم. »
بعد هم گفتم:
« من روزی که از خونه زدم بیرون، به خانوادهام گفتم منتظرم نباشن؛ ما از کتک خوردن و شکنجه و شهادت ترسی نداریم، این شما هستین که باید برای خودتون یه فکری بکنین. »
عبدالامیر حرفهای آخرم را جور دیگری ترجمه کرد که یک وقت ورق به نفع حریف برنگردد. ولی من اصرار داشتم همان حرفهای خودم را بگوید. گفتم:
« اگر نگی، خودم بهش میگم. »
او رو به ضابط کرد و گفت:
« این میگه که ما از کشته شدن ترسی نداریم. »
ضابط چند لحظهای ساکت ماند. بعد پرسید:
« تو بچه داری؟ »
گفتم: « نه »
گفت: « زن داری؟ »
گفتم: « نه »
گفت:
« پس چرا این قدر از مرگ حرف میزنی؟ تو باید امید داشته باشی که برگردی ایران، اون جا ازدواج کنی، بچه دار بشی. »
با این حرفها مثلاً میخواست کمی هم مرا دلداری بدهد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 6⃣8⃣
خلاصه این که صحبتهای آن روز همان، و کم شدن شر کریم همان. بعداً بچهها بهم میگفتند:
« خدا پدرت رو بیامرزه، چی گفتی که افسره این بلا رو سر کریم درآورد؟ »
ابتدا فکر میکردم که عقل و منطق خودم بوده که کار را درست کرده است، اما وقتی دربارهٔ بیرحمی و بی منطقی ضابط چیزهایی شنیدم، و خودم هم روزهای بعد، این بیرحمی و بیمنطقی را به وضوح در اعمال و رفتار او دیدم، فهمیدم که توسلم به امام زمان (عليه السلام) نتيجه داده است.
به عنوان مثال، یکی از ظلمهایی که کریم زیر نظر همان ضابط به بچهها می کرده، قطع کردن آب حمام و توالتها، برای مدت طولانی بوده است. همیشه سه، چهار روز قبل از آمدن مأموران صلیب سرخ، آب را باز می کرده تا اردوگاه تمیز شود و وقتی مأموران میرفتهاند، باز همان بساط قبل را پهن می کرده است.
کریم را به عنوان تنبیه، چند روزی فرستادند روی یکی از برجهای اردوگاه، برای نگهبانی. با توجه به تابش مستقیم آفتاب و گرمای شدید هوا، آنجا خیلی اذیت می شد. هر بار که مرا توی محوطه میدید، از همان بالا بهم فحش میداد و تهدیدم میکرد. ولی دیگر هیچ وقت فرصت عملی کردن تهدیداتش را پیدا نکرد، چرا که بعد از آن چند روز، او را تبعید کردند به خط مقدم جبهه. ظاهراً همان جا هم به درک واصل شد، یا بلای دیگری سرش آمد. به هر حال، اردوگاه برای همیشه از شرش خلاص شد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 7⃣8⃣
همان طور که گفتم، بین عراقیها، استواری بود به نام محمود، با این که کینه و عنادش در حد کینه و عناد کریم نبود، ولی بچه ها را زیاد اذیت میکرد.
بین اسرا، روحالله نامی داشتیم که از بچههای مخلص ارتش بود و در اردوگاه، مسؤولیت آشپزخانه را به عهدهاش گذاشته بودند. روحالله از آن کشتی کج کارهای درجه یک بود که هیکل درشت و سنگینی داشت. معمولاً کمتر کسی حریف میشد که بتواند مچ دست او را بخواباند.
محمود که خودش هم هیکل درشتی داشت و همیشه فکر میکرد پر زورترین آدم دنیا است، یک روز گیر داد به روح الله. گفت:
« من زورم از تو خیلی بیشتره. »
اینطور وقتها، بچهها معمولاً زود کوتاه میآمدند و برای درامان ماندن از عواقب بعدی، حرف طرف عراقی را تأیید میکردند. آن روز ولی روحالله، در جواب او، خیلی قاطع و محکم گفت:
« نه، زور تو زیاد نیست. »
برای کسی مثل محمود خیلی سخت بود که این حرف را بشنود. گاهی که بچهها مُخش را کار میگرفتند و دروغهایی دربارهٔ پیچیدگی عضلاتش و زور زیادش میگفتند، او مثل خر کیف میکرد و به خودش میبالید. همیشه هم وقتی توی گوش اسیری میزد، اگر او خودش را زود به زمین نمی انداخت، محمود میافتاد به جانش و حسابی حالش را جا میآورد. در آن لحظه هم که روحالله آن حرف را زد، خیلی بهش برخورد. بلافاصله آن روی سگش بالا آمد و با عصبانیت گفت:
« بیا با هم مبارزه کنیم. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 8⃣8⃣
روحالله با رندی خاصی گفت:
« مبارزه که ممنوعه، ولی اگر تو راست میگی که زورت از من بیشتره، جور دیگهای هم میتونی این رو ثابت کنی. »
محمود زود پرسید:
« چطوری؟ »
روحالله گفت:
« من رو بداری رو کولت و دو دور، دور اردوگاه بچرخونیم. »
محمود رو حساب این که کلهاش خیلی داغ شده بود، بدون این که به حرف او فکر کند، بلافاصله زانو زد و از روحالله خواست که بنشیند روی دوشش. روحالله هم از خدا خواسته این کار را کرد. محمود یک دور، دور اردوگاه زد. حسابی به نفسنفس افتاده بود و از صورتش داشت عرق میچکید، همهٔ اسرا و تمام نگهبانهای عراقی، میخ آنها شده بودند. روحالله به هرکدام از بچه ها که میرسید، میگفت:
« تو عمرم همچین خرسواریای نکرده بودم! »
از نگاههای خستهٔ محمود، معلوم بود که به غلط کردنش پشیمان شده است. ولی غرورش مانع از آن میشد که راکبش را زمین بگذارد، مخصوصاً که روحالله وقتی دید او ایستاده، بهش گفت:
« ها؟ أنت ضعيف؟ »
محمود با ناراحتی گفت:
« لا، أنا قوی. »
و دوباره راه افتاد.
آن روز روحالله به همین نحو، محمود را مضحکهٔ اسرا کرد. به قول خودش:
« دو دور خرسواری نصیبش شد؛ آن هم مفت و مجانی. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 9⃣8⃣
بعد از بلایی که از طریق من سر کریم آمد، سربازهای عراقی اسمم را گذاشتند:
« ابومَشاکل، یعنی پدر مشکلها »
رو حساب اینکه به خاطر همان قضیه در اردوگاه هم معروف شدم، اسرا سعی می کردند هوایم را داشته باشند. مثلاً چون همیشه دوست داشتم در کنج باشم، هر آسایشگاهی که می رفتم، یکی از دو کنج بالای آسایشگاه را میدادند به من، دقیقاً به همین خاطر آنها هم اسمم را گذاشتند
« ابوزاویه. »
کمکم، هم بین عراقیها و هم بین ایرانیها، به این دو اسم معروف شدم؛ گاهی بهم میگفتند ابو مشاکل، گاهی هم میگفتند ابو زاويه.
من که طعم ضرب و شتم عراقیها را چشیده بودم و ترسم نسبت به آنها ریخته بود، گاهی بدم نمیآمد که پا روی قوانین زورشان بگذارم. البته پیداکردن این روحیه، زمینهٔ دیگری هم داشت که برمیگشت به عنایتی که از حضرت ابوالفضلالعباس (علیه السلام) دیده بودم و به همین خاطر از چند مهلکهٔ خطرناک، جان سالم به در برده بودم. پدرم در بچگی، مرا مخصوصاً بیمهٔ آن حضرت کرده بود و برای همین هم اسمم را عباس گذاشته بود. بنابراین؛ از یک طرف خاطرم جمع بود که خطری زندگیام را تهدید نمیکند و اطمینان داشتم که بالاخره روزی برمیگردم ایران، از طرف دیگر هم همیشه با خودم می گفتم: " خونهٔ پرش اینه که شهید میشم؛ " که آن را هم برای خودش سعادت بزرگی میدانستم. به هر تقدیر، یک بار تصمیم گرفتم برای چند روزی ریشم را نزنم، و نزدم. بعثیها چون از دست همین بچه حزباللهی ها ضربههای بزرگی خورده بودند، حاضر بودند بدترین فحشها را بشنوند، ولی کسی را با ریش نبینند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 0⃣9⃣
سر همین قضیهٔ ریش نزدن، باز بهم گیر دادند. هرچه فشار آوردند که تسلیم به اصطلاح قانون آنها بشوم، زیر بار نرفتم. این بود که دوباره بردنم پشت مقر خودشان و حسابی خدمتم رسیدند. آن ایام مصادف شده بود با فصل زمستان؛ و موصل، مخصوصاً شبها، سردی خاص خودش را داشت. عراقیها بعد از این که چند جای سر و صورتم را خونی کردند و جای سالمی در بدنم باقی نگذاشتند، دستهایم را از پشت و به صورت ضربدری، با دست بندهای زنجیردار بستند. زنجیرش آن قدر بلند بود که
پاهایم را هم با اضافهٔ آن بستند. بعد هم به خاطر سردی هوا، انداختنم یک گوشه و رفتند. مثل همیشه، میخواستند شکنجهٔ مضاعفی ببینم.
یکی، دو ساعتی که گذشت، توانستم به خودم تکانی بدهم و اطرافم را نگاه کنم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، یک تانکر دو هزار لیتری نفت بود که درجه هم داشت. به هر زحمتی بود، بلند شدم و به صورت جفت پا پریدم و خوش خوشک رفتم جلو، وقتی چشمم به درجهٔ تانکر افتاد و فهمیدم که تا خرخره پر است، کفرم زد بالا. گفتم:
« چقدر نامردن این بی شرفا! »
چند روزی که از اول زمستان میگذشت و هوا حسابی سرد میشد، عراقیها به هر آسایشگاه ما که مساحتش حدود صد متر بود، یک بخاري درب و داغان میدادند. این بخاری قدری از چراغ والر بزرگتر بود و گردتر. جنسش هم حلب خالص بود!
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 راه نجات در آخرالزمان در کلام امام حسن عسکری علیه السلام
🔵 امام حسن عسکری (ع) فرمودند:
🌕 کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰 امیرالمؤمنین حضرت على علیه السلام :
✍عَلَيكُم ْبِالسَّخاءِ وَ حُسنِ الخُلقِ فَإِنَّهُما يَزيدانِ الرِّزقَ وَ يو جِبانِ المَحَبَّةَ؛
🔴به يكديگر هديه بدهيد تا محبّت را در ميان خود بيفزاييد.
📚تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص378
#حدیث_روز
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۲۷آبان سالروز شهادت
شهید مدافع حرم #رسول_خلیلی
شهید مدافع حرم #مهدی_موحدنیا
شهید مدافع حرم #بابک_نوری
شهید مدافع حرم #عارف_کاید_خورده
گرامی باد.
#صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
امروز ۲۷ آبان سالروز شهادت ۴ شهید مدافع حرم گرامی باد.
این شهیدان عزیز را بیشتر بشناسیم...
شهید مدافع حرم رسول خلیلی
شهید مدافع حرم مهدی موحدی نیا
شهید مدافع حرم بابک نوری هریس
شهید مدافع حرم عارف کاید خورده
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃وصیت نامه اش را که میخوانی، از "امید" حرف زده است، #امید به اتفاقات پیشرو. امید به آنچه #خدا برایش مقدر کرده است.
🍃جوانِ #شجاعدل، دست آرزوهایش را میگیرد و به دلِ صحرا میزند. به #دفاع میرود تا مبادا تاریخ، تکرار کند آنچه را که خون به دلِ #محبان گذاشته است. خانواده و فرزند را میگذارد و به سمت امید میرود. امید به خریده شدن، به پرواز، امید به #وصال...
🍃مهدی را #عشق و امید بالِ پرواز داد، عشق به #اهلبیت و امید به وصال، و از برکتِ خونش، پایِ حرامیها از سوریه بریده شد.
🍃ما نیز امیدواریم. امیدوار که مهدی ها، دستِ دلِ #خطاکارمان را بگیرند و به از منجلاب گناه بیرون کشند. غرق در ظلمتِ #گناه، دست و پا میزنیم و هیچ راه نجاتی نیست.
✨ایهاالشهید؛ دستمان را بگیر تا شاید نورِ امید به تو، دلمان را روشن کند.
♡ #پروازت_مبارک، امید دلهای گرفتار♡
✍نویسنده : #زهرا_قائمی
🌹به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #مهدی_موحدنیا
📅تاریخ تولد : ۱۸ فروردین ۱۳۶۶
📅تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۶
🥀مزار شهید : سبزوار
🕊محل شهادت : منطقه بوکمال
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃باران نرم نرمک به تن شهر میزند و جان درختان را جلا میدهد. گوش کن! چه عاشقانه در گوش مردم این شهر #نجوا میکند. میشنوی؟ پیغام آسمانیان را برایمان آورده. هر قطره اش دنیایی از حرف های ناگفته با خود دارد.
🍃اولین قطره ای که روی دستم میچکد پیکیست که خبر از #ابوخلیل آورده از اولین های هفت سال پیش. آن موقع که هیاهوی #سوریه گوش زمانه را کر کرده بود، کفتارها به گرد #حرم زوزه میکشیدند زمان غرش شیران #حیدری بود.
🍃اولین هایی که رفتند و صدای #لبیک_یازینب شان آهسته در این حوالی پیچید خبر پروازشان هم آهسته به گوش بعضی ها رسید. کوچ ابوخلیل نیز آهسته رخ داد، در #پاییز، آن زمان که صدای پای #آذر به گوش میرسید.
🍃قطره های دیگر خبر از شقایق های #آسمانی دیگر میآورند ولی من هنوز گوش سپردم به نوای همان قطره اول. بوی #یاس پیچیده در این حوالی، بوی #بهشت.
🍃قطره میخواهد آخرین گفته هایش را هم بر دلم حک کند که میگوید: تا #شهید نباشی شهید نمیشوی. دنباله اش هم مرا بیتی مینوشاند:
منزل وصل پس از رد شدن از #خویشتن است
وصل اگر میطلبی روی خودت پا بگذار.
🍃همه معادلاتم را همین یک بیت بهم میریزد کسی آهسته در گوش دلم نجوا میکند: #رسول رسول زمین...آقا رسول صدایمان را داری؟ اینجا زمینگیر شدیم کاری بکن، #تخریبچی میشنوی چه میگوییم؟
♡ #شهادتت_مبارک♡
✍نویسنده : #مهدیه_نادعلی
🕊به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #رسول_خلیلی
📅تاریخ تولد : ۲۰ آذر ۱۳۶۵
📅تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۲
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
🕊محل شهادت : حلب، سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دلتنگیم و حوصله شرح حال نیست
چگونه در داغ نبودنت هنوز زنده ایم؟
#شهیدرضا_دلاوران 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃به یاد آن روزی، که لابلای هوای گرگ و میش صبح، میان مزه شیرین هوای #پاییز، سیمای عاشقانه ات تا ابد بر لوح بهشتیان نقش بست.
🍃بابک نوری، شهیدی که معروف شده بود به #خوشتیپ_آسمانی، مانند نام خانوادگی اش، #نورانیت چهره اش زبانزد بود...
🍃شاید آن #اشک های شاعرانه برای مولای شهیدش، هرکدام همچو منشور، پرتویی از رنگین کمان را بر چهره اش نقش میبستند.
🍃پرستوی عاشقی که سرزمین های #غرب، با آغوش باز پذیرای اقامتش بودند، اما بلیط در دستانش، گذر #عاشقانه و یکطرفه ای بود به #سوریه. زمین، نردبان صعودش بود و آسمان، دل مشغولی اندیشه اش.
🍃شرط گزینش آزمون سبکبالان، زیبایی رخساره #دل است. غافل از آنکه هم ظاهر و هم باطن تو، هردو مملو از زیبایی حضور #آفریدگار بود. تو مجوز پرواز گرفتی و ما نیز که مفتخر بودیم به سیمای مزین، با قلب #تاریکمان دوباره جاماندیم و #جاماندیم و جاماندیم...
✍نویسنده : #مبرا_پورحسن
🌺به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #بابک_نوری
📅تاریخ تولد : ۲۱ مهر ۱۳۷۱
📅تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۶
🥀مزار شهید : رشت
🕊محل شهادت : بوکمال سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️ #پرونده_ویژه(۱) | خدمت یا خیانت
🏷 مروری بر فراز و فرود ابوالحسن بنیصدر
💢 ۳) تذکر امام به بنیصدر
📌 امام خمینی رحمةاللهعلیه [در ۱۵ بهمن ۱۳۵۸] در مراسم تنفیذ ریاست جمهوری آقای بنیصدر سخنرانی خود را با این حدیث شروع کردند: ”من یک کلمه به آقای بنیصدر تذکر میدهم که آن یک کلمه تذکر برای همه است: «حبّالدنیا رأس کلّ خطیئة» هر مقامی که برای بشر حاصل میشود، چه مقامهای معنوی و چه مقامهای مادی روزی گرفته خواهد شد و آن روز هم نامعلوم است. توجه داشته باشند همهی کسانی که برای بشر خدمت میکنند، کسانی که دارای مقامی هستند، دارای پستی هستند که مقام آنها را مغرور نکند. مقام رفتنی است و انسان در حضور خدای تبارک و تعالی ماندنی است.“
📚 منبع: صحیفهی امام خمینی(ره)، جلد۱۲، صفحهی ۱۴۱
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
در زمان غیبت به کسی منتظر میگویند که منتظر شهادت باشد.
شهید مهدی زینالدین
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم