🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 7⃣6⃣
گاهی که سرش خلوت میشد، طولانی باهم چت میکردیم. میگفت:
« اونجا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام میشه! »
پرسیدم:
« چطور مگه؟ »
گفت:
« اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفر هم نبودیم، ولی خدا و امام زمان یه طوری درست کردن که قصه جمع شد! »
بعد نوشت:
« خیلی سخته اون لحظات! وقتی طرف میخواد شهید بشه، خدا ازش میپرسه ببرم نبرمت؟ کنده میشی از دنیا؟ اونوقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی از جلوی چشمات رد میشه! »
متوجه منظورش نمیشدم. می گفتم:
« وقتی از زن و بچه ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله! »
ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی را از جنگهای ۳۳ روزه لبنان پخش میکرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد:
« بیا، بیا باهات کار دارم! »
گفتم:
« چیکار داری؟ »
گفت:
« اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی، اینجا معلومه! »
سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلیها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات میآمد جلوی چشمش. وقتی میخواست ضامن را بکشد، دستش میلرزید.
تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم میگفتم:
« اگه رفتنی باشه میره، اگه هم موندنی باشه میمونه! »
به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع میکردم که « تا پیمونهات پُر نشه، تو را نمیبرن! »
این جمله افکارم را راحت میکرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هر کجا باشی تمام میشود.
اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود. میگفت:
« من رو هم بازی دادن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣6⃣
متوجه نمیشدم چه میگوید. بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم.
میخواستم بگویم نرو. نیازی به قهر و دعوا نبود. میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم، باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم میداد. میگفت:
« مادری تنها پسرش میخواسته بره جبهه، به زور راضی میشه. وقتی پسرش دفعه اول برمیگرده، دیگه اجازه نمیده اعزام بشه. یه روز که این پسر میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه! »
این نکتهی آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم میگفتم:
« اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا بره، من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم! »
وقتی از سوریه برمیگشت، بهش میگفتم:
« حاجی گیرینوف شدی؟ هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی؟ »
در جوابم فقط میخندید. این اواخر دو تا پلاک میانداخت گردنش. میگفتم:
« فکر می کنی اگه دوتا پلاک بندازی، زودتر شهید میشی؟ »
میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سربه سر گذاشتنش را داشتم. می گفت: « بابا این پلاکا هر کدوم مال يه ماموریته! »
تمام مدت مأموریتش، خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تَخمهایم را به جان میخریدند. دلم از جای دیگری پر بود، سر آنها غر میزدم. مثل بچهها که بهانهی مادرشان را می گیرند، احساس دلتنگی میکردم.
پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که « اگه کسی چیزی نیاز داره، براش بخرم. »
بعد میگفت:
« گوشی رو بدین مرجان! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 9⃣6⃣
وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری، میگفتم:
« همه چی دارم فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه میتونی اون رو برام بیار. »
نه که بخواهم خودم را لوس کنم، جدی میگفتم. پدرم میخندید و دلداریام میداد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که « یا زمانای مأموریتت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر و با خودت ببر »، خیلی خونسرد گفت:
« با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اون وقت شما میتونید جواب حضرت زهرا (عليهاالسلام) روبدین؟ »
پدرم ساکت شد، مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا میبُرد. البته هر وقت از آنجا پیام میفرستاد یا تماس میگرفت، میگفت:
« تنها مشکل اینجا، نبود توئه! همهی سختیا رو میشه تحمل کرد الّا دوری تو! »
نمیدانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر، ولی هر دفعه تأکید می کرد:
« کسی از ارتباطمون بو نبره! »
فقط مادرم خبر داشت. روزهایی را که نبود میشمردم، همه میدانستند دقیقاً حساب روزها و ساعتهای نبودش را دارم. یکدفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید:
« چند روزه رفته؟ »
ایشان گفتند:
« بیست و پنج روزه »
گفتم:
« یه روز کم گفتین! »
گفتند:
« چطور مگه؟ »
گفتم:
« ماه قبل ۳۱ روزه بوده. »
اطرافیانم تعجب میکردند که
« تو چطور میفهمی محمدحسین پشت دره؟ »
میگفتم:
« از در آسانسور! »
در آن را ول میکرد، عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم به هم خوردنش.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 0⃣7⃣
یکدفعه تصمیم گرفت مو بکارد. رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن، هزینهی
همه جا تقریباً در یک سطح بود. راستش قبل از ازدواج میگفتم:
« با آدم کور و شل ازدواج میکنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمیدم! »
دوستانم میگفتند:
« اگه بعدها کچل شد چی؟ »
می گفتم:
« اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رونگاه کنی، متوجه میشی! »
با دلی که از من برد، کم موییاش را ندیدم. سر این قصه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران میافتم.
باورم نمیشد، میخندیدم که این را بلوف زده، مگر میشود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟!
جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت. هزینهی مو کاشتن، شش میلیون تومان میشد. بعد که شامپو و یک مشت خرت و پرتهایش را هم خرید، شد هفت میلیون تومان. گفتم:
« از کجا میخوای این همه پول رو بیاری؟ »
گفت:
« به مامانم میگم. پول رو که گرفتم یا مو میکارم یا به یه زخمی میزنم! »
میگفت:
« میرم مو میکارم بعد به همه میگم تو دوست داشتی! »
گفتم:
« توپ رو بنداز توی زمین من، ولی به شرط حق السکوت! »
گفتم:
« باید من رو توی ثواب جبهههایی که داری میری، شریک کنی، سوریه، کاظمین و بیابانهایی که می رفتی برای آموزش! »
خندید که
« همین؟ اینا که چه بخوای چه نخوای، همه ش مال توئه! »
وسط مأموریتهایش بود که مو کاشت. دکتر میگفت:
« تازه سر سال تراکمش مشخص میشه و رشد خودش رو نشون میده! »
میخواست دو ماهی که باید کلاه میگذاشت و کرم میزد، سوریه باشد که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 1⃣7⃣
وقتی لاغر میشد، مادرم ناراحت میشد، ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است. میگفت:
« بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم ! »
مادرم حرص میخورد. به زور دوسه برابر به خوردش میداد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش میپخت: آبگوشت ماهیچه و آش گندم. اگر می گفت « نمیتونم بخورم »، مادرم از کوره در میرفت که
« یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی! »
همه عالم و آدم از عشق و علاقهاش به کله پاچه خبر داشتند، مادرم که جای خود. تا دوباره نوبت مأموریتش برسد، چند دفعه کله پاچه برایش بار میگذاشت. پدرم میخندید که « کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی میرسیدیم! »
پدرم بهش میگفت:
« شما که هستی میگه، میخنده و غذا میخوره، ولی وای به روزایی که نیستی!خیلی بداخلاق میشه، به زمین وزمون گیر میده. اگه من با مادرش چیزی بگیم، سریع به گوشه قباش برمیخوره، ما رو کلافه میکنه. ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی، جواب میده و میخنده! »
به پدرم حق میدادم. زور میزدم با هیئت رفتن و پیادهروی و زیارت، سرگرم شوم اما اینها موضعی تسکینم میداد، دلتنگیام را از بین نمیبرد. گاهی هم با گوشی، خودم را سرگرم میکردم. وقتی سوریه بود، هر چیزی را که میدیدم به یادش میافتادم، حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره، اگر غذایی بود که دوست نداشت، یا برعکس خیلی دوست داشت. در مجالسی که می رفتم و اونبود، باز دلتنگی خودش را داشت. به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده در نبودش خیلی بهش سخت میگذرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 2⃣7⃣
در زمان مرخصیاش، میخواست جور نبودنش را بکشد. سفره میانداخت، غذا میآورد، جمع میکرد، ظرف میشست، نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. مینشست یکی یکی لباس ها را اتو میزد. مهارت خاصی در این کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت. همان دوران عقد یکی دو بار که دید چندبار گوشه دستم را سوزاندم، گفت:
« اگه تو اتو نکنی بهتره! »
مدتی که تهران بود، جوری برنامهریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش. از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتیم. میشد بعضی شبها همان جا میخوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند، باز ما خانم ها با هم بودیم.
راضی نمیشدم دوباره مادر شوم. میگفتم:
« فکرشم نکن ! عمراً که زیر بار بچه و بارداری برم! »
خیلی که روضه خواند:
« الان تکلیفه و آقا گفتن بچه بیارید. »
و میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند، بهش گفتم:
« اگه خیلی دلت بچه میخواد، میتونی بری دوباره ازدواج کنی! »
کارد بهش میزدی خونش درنمیآمد. میگفت:
« چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟ »
به هر چیزی دست زد که نظرم را جلب کند، اما فایده نداشت. نه اوضاع و احوال جسمیام مناسب بود، نه از نظر روحی آمادگیاش را داشتم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 3⃣7⃣
سرِ امیرمحمد پیر شدم. آدم میتواند زخمها و جراحیها را تحمل کند چون خوب میشود، اما زخم زبانها را نه. زخم زبان به این زودیها التیام پیدا نمیکند. برای همین افتاد به ولخرجیهای بیجا و الکی. فکر میکرد با این کارها نگاهم مثبت می شود. وضعیت مالیاش اجازه نمی داد، ولی می رفت کیف و کفش مارکدار و لباسهای یکدست برایم میخرید، اما فایدهای نداشت. خیلی بله قربانگو شده بود. میدانست که من با هیچ کدام از اینها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بردار نیست، فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. خیلی بالا پایین کردم، فهمیدم نمیتواند به این سادگیها به دلیل موقعیت شغلیاش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد، گفتم:
« به شرطی که من رو ببری کربلا! »
شاید خودش هم باورش نمیشد محل کارش اجازه بدهند، اما آن قدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت. مدتی با هم خوش بودیم. باهم نشستیم از مفاتیح، آداب زیارت کربلا را درآوردیم. دفعهی اولم بود میرفتم کربلا. خودش قبلاً رفته بود. آنجا خوردن گوشت را مراعات میکرد و نمیخورد. بیشتر با ماست و سالاد و برنج و اینها خودش را سیر میکرد. تبرکیها و سنگ حرم را خریدیم. بر خلاف مکه نرفتیم بازار، وقت نداشتیم و حیفمان میآمد برای بازار وقت بگذاریم. میگفت:
« حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید. اگه خواستین برین نجف! »
از طرفی هم می گفت:
« اکثر این اجناس تهران هم پیدا میشه، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟ »
حتی مشهد هم که میرفتیم، تنها چیزی که دوست داشت بخریم، انگشتر و عطر سیدجواد بود. زرشک و زعفران هم میآمد تهران میخرید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 4⃣7⃣
همهی همّ و غمش این بود تا جایی که بدنمان میکشد، در حرم بمانیم. زیارتنامه و روضه و توسل. سیری نداشت. زمانی که اشکی نداشت، راه میافتاد که برویم هتل. هتل هم میآمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان، رفیقی پیدا کرد لنگهی خودش، هم مداح بود هم پاسدار. مداحی و روضۂ کاروان را دو نفری انجام میدادند، ولی اهل این نبود که با کاروان و با جمع برود. میخواست دونفری با هم باشیم. میگفت:
« هر کی کربلا میره، از صحن امام رضا میره! »
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس (علیهالسلام) فیش غذا به ما داد، خیلی خوشحال بودیم، رفتیم مهمانسرای حضرت.
♡♡♡♡♡
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود. میدانستم چقدر منتظر است. مأموریت بود. زنگ که زد بهش گفتم. ذوق کرد، میخندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیاش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد، گفت:
« قطع کردم برم نماز شکر بخونم! »
این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید. انتظارش را میکشید. در مأموریتهای عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح. در زندگی مراقبم بود، ولی در دوران بارداری بیشتر. از نه ماه، پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم، دست به سیاه و سفید نمیزدم. از بارداری قبل ترسیده بودم. خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم. تا اسمش می آمد یا هوس میکردم، در دهنم آب جمع میشد. پدر و مادرم میگفتند:
« نخور فشارت میافته. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 5⃣7⃣
محمدحسین برایم میخرید. داخل اتاق صدایم میزد:
« بیا باهات کار دارم. »
لواشک و قره قوروتها را یواشکی به من میداد و با خنده میگفت:
« زن ما رو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم! »
نمیتوانستم زیاد در هیئتها شرکت کنم. وقتی میدید مراعات میکنم خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد.
برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم میکرد. پابه پایم میآمد که دوتایی بخوانیم. بعضی را خودش تنهایی میخواند. زیاد تربت به خوردم میداد، به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایشها. خودش از کربلا آورده بود و می گفت:
« اصل اصله! »
اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم:
« امیرحسین. »
در اصل، امیرحسین اسم بچه اولمان بود. به پیشنهاد یکی از علمای تهران، گذاشتیم امیرمحمد. گفته بود:
« اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم، خدانظر كنه و شفا بگیره! »
می گفت:
« اگه چهار تا پسر داشته باشم، اسم هر چهارتاشون رو میذارم حسین! »
با کمک مادرم، داخل ماشین نشستم. راه افتاد. روضه گذاشت، روضه حضرت علی اصغر (علیهالسلام). سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین (علیهالسلام).
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 6⃣7⃣
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان گوشهای مینشیند و لام تا کام حرف
نمیزند. برعکس، روی پایش بند نبود، هی قربان صدقهام میرفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و این قدر تقلا و جنب و جوش!
با گوشی فیلم میگرفت، یکی از پرستارها میگفت:
« کاش میشد از این صحنهها فیلم بگیری، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن! »
قبل از اینکه بچه را بشویند، در گوشش اذان و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان، جلوی دکتر و پرستارها. روضه حضرت علیاصغر (علیهالسلام)، آنجایی که لالایی میخوانند، بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین (علیهالسلام) برداشت. اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم. مدیر بخش میگفت:
« شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟ »
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند. تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد. به زور بیرونش کردند. باز صبح زود سروکلهاش پیداشد. چند بار بهش گفتم:
« روز هفتم مستحبه موهای سر بچه رو بتراشیم! »
راضی نشد. بهش گفتم:
« نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی، دلت نمیاد؟ »
میگفت:
«حیفم میاد. »
امیرحسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت. تولد حضرت زینب (علیهاالسلام) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ. مدام به من می گفت:
« بچه رو بمال به در و دیوار هیئت! »
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به در و دیوار هیئت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 7⃣7⃣
برایش دو بار عقيقه کرد، يك بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها).
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش، پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیتاللهی و حاج آقا مهدوینژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.
باهم رفتیم منزل حاج آقا آیتاللهی. حرفهایی را که ردوبدل میشد، میشنیدم. وقتی اذان واقامه حاج آقا تمام شد، محمدحسین گفت:
« دو روز دیگه میرم مأموریت، حاج آقا دعاکنین شهید بشم! »
هری دلم ریخت. دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعاخواندن. بعد که دعا تمام شد، گفتند:
« انشاء.الله خدا شما رو بهموقع ببره، مثل شهید صدوقی، مثل شهید دستغیب! »
داخل ماشین بهش گفتم:
« دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟ »
سری بالا انداخت و گفت:
« همه این حرفا درست، ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد، حبیب نبرد! »
روزی که میخواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود. دل کندن از آن برایش سخت بود. چند قدم میرفت سمت در، برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش. وقتی میرفت مأموریت، با عکسهای امیرحسین اذیتش میکردم. لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش، میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد. حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم و میفرستادم، ذوق میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣7⃣
هر چی استیکر بوس داشت میفرستاد. دائم می پرسید:
« چی میخوره ؟ چیکار میکنه؟ »
وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم و بیا، میگفت:
« برو خداروشکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست، من که هیچکی پیشم نیست! »
میگفت:
« امیرحسین رو ببر تموم هیئتایی که با هم میرفتیم! »
خیلی یادش میکردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت، به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش. هیچ وقت نمیگذاشت هیچ کدام را بردارم، چه یک ساک چه سه تا. به مادرم میگفتم:
« ببین چقدر قُدّه! نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم! »
امیر حسین که آمد، خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحتتر بود. البته زیاد که با امیرحسین سر و کله میزدم، تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سختتر می شد. زمانهایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد، مثلاً سرماخوردگی، تب و لرز و همین مریضیهای معمولی، حسابی به هم میریختم. هم نگرانی امیر حسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع بدهم، چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود. میگذاشتم تا بهتر شود، آن موقع میگفتم:
« امیرحسین سرما خورده بود، حالا خوب شده! »
امیرحسین سهماه و نیمه بود که از سوریه برگشت. می خواست ببیند امیرحسین او را می شناسد یانه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده
بود که « خون خون رو میکشه! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 9⃣7⃣
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد
میریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش میکرد. از بوسیدن گذشته بود، به سروصورتش لیس میزد. می گفتم:
« یه وقت نخوریش! »
همه اش میگفت:
« من و بابام و پسرم خوبیم! »
بینهایت پدرش را دوست داشت. تا در خانه بود، خودش همهی کارهای امیر حسین را انجام میداد، از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش.
♡♡♡♡♡
چپ و راست، گوشیاش را میگرفت جلویم که « این کلیپ رو ببین!»
زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز میخواند. میگفت:
« اگه عمودی رفتم افتی برگشتم. گریه زاری نکن! مثه این زن محکم باش! »
آنقدر این نماهنگ را نشانم میداد که بهش آلرژی پیدا کردم. آخریها از دستش کفری میشدم، بهش میگفتم:
« شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو، قول میدم محکم باشم! »
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامهی خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرفهایش را میزد. میگفت:
« اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم، برای اینه که هم شما راحتتر دل بکنین هم من! »
بعد از تشییع دوستانش میآمد می گفت: « فلانی شهید شده و بچه سه ماههش رو گذاشتن روی تابوت! »
بعد میگفت:
« اگه من شهید شدم، تو بچه رو نذار روی تابوت، بذار روی سینهام. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 0⃣8⃣
حتی گاهی نمایش تشییع جنازهی خودش را هم بازی میکردیم. وسط هال دراز به دراز میخوابید که مثلا شهید شده و میخندید، بعد هم میگفت:
« محکم باش! »
و سفارش میکرد چه کارهایی انجام دهم. گوش به حرفهایش نمیدادم و الکی گریهزاری میکردم تا دیگر از این شیرینکاریها نکند. رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت. وقتی شهید شده بودند، تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و اینها را برایشان طراحی میکرد. برای بچههای محل کارش که شهید شده بودند، نماهنگهای قشنگی می ساخت. تا نصفه شب مینشست پای این کارها. عکسهای خودش را هم، همانهایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه و یادوارههایش استفاده شود، روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود. یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیمرخ. اذیتش میکردم میگفتم:
« پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه! »
در کنار همهی کارهای هنریاش، خوشخط هم بود. ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ مینوشت. این خوشخطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا میکرد. پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیهها:
" می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه. "
وقتی از شهادت صحبت میکرد، هر چند شوخی و مسخرهبازی بود، ولی گاهی اشکم را در میآورد. به قول خودش، فیلم هندی میشد و جمعش میکرد. گاهی برای اینکه لجم را در آورد، صدایم میزد: « همسر شهید محمد خانی! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 1⃣8⃣
من هم حسابی میافتادم روی دندهی لج که از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل میکردم. مثلا وقتی میرفتیم بیرون، به خاطر این حرفش مینشستم سر جایم و تکان نمیخوردم. حسابی از خجالتش درآمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید:
« همسر شهید محمد خانی! »
روزی از طرف محل کارش خانوادهها را دعوت کردند برای جشن. ناسازگاریام گل کرد که:
« این چه جشنی بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟ این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی؟ همه چی عادی شد؟ »
باید میرفتیم روی جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه. گفت:
« چرا نرفتی بگیری؟ »
آتش گرفتم. با غیظ گفتم:
« ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسر فلانیام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندر غاز پولشون نبودم! »
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبُرد سر کارش، حتی گفت:
« اگه شهید هم شدم. نرو! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 2⃣8⃣
همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمیدانم چرا این دفعه، این قدر باطمأنینه رفتار می کرد. رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیر حسین را بگیریم، بعد هم کافی شاپ. میگفتم:
« تو چرا این قدر بی خیالی؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری؟ »
بیرون که آمدیم، رفت برایم کیک بزرگی خرید. گفتم:
« برای چی؟ »
گفت:
« تولدته! »
تولدم نبود. رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم. از زیر آینه قرآن ردش کردم. خداحافظی کرد، رفت کلید آسانسور را زد، برگشت و خیلی قربان صدقه.ام رفت: هم من، هم امیرحسین. چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور. برایش پیامک فرستادم:
« لطفی که کردهای تو به من، مادرم نکرد
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین »
۴۵ روزش پرشد، نیامد. بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که « باپدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام! »
قرار بود حداکثر تا یک هفته همهی کارهایش را راست وریس کند و خودش را برساند، بعد هم باهم برگردیم ایران. با بچه، جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود. از طرفی هم دیگر تحمل دوریاش را نداشتم، با خودم گفتم:
« اگه برم، زودتر از منطقه دل میکنه! »
از پیامهایش میفهمیدم خیلی سرش شلوغ شده، چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد، وقتی هم وصل میشد، بدموقع بود و عجلهای. زنگهایش خیلی
کمتر و تلگرافی شده بود. وقتی بهش اعتراض کردم که
« این چه وضعیه برام درست کردی؟ »
نوشت:
« دارم یه نفری بار پنج نفر رو میکشم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 3⃣8⃣
اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی در جلسهی خواستگاری به من گفت:
« توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت. »
بحثهای پیش پا افتاده را جدی نمیگرفتیم. قهرهایمان هم خندهدار بود سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی با حاج منصور ارضی. خیلی که پافشاری میکرد، من قهر میکردم، می افتاد به لودگی و مسخرهبازی.
خیلی وقتها کاری می کرد نتوانم جلوی خندهام را بگیرم، می گفت:
« آشتی، آشتی! »
و سروته قضیه را به هم می آورد. اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیریها بود، می رفت جلوی ساعت مینشست، دستش را می گذاشت زیر چانه و میگفت:
« وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! »
باید تانیم ساعت آشتی میکردم. میگفت:
« قول دادی باید پاشم وایستی! »
با این مسخره بازیهایش، خودبه خود قهرکردنم تمام میشد. این آخریها حرفهای بو داری میزد. زمانی که تلگرامش روشن میشد، آن قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمی کردم، هی می.نوشت:
«من یه عمره که شرمندتم، شرمندگی.ام جواب نداره، امام زمانم بهم کار داده، به خدا گیر افتادم. منو حلال کن امنو ببخش! تو رو خدا!خواهش می کنم! »
مأموریتهای قبلی هم می گفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دوبار. این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی، چندین بار این کلمات را تکرار میکرد. وقتی خیلی طلب حلالیت می کرد، با تشر میگفتم:
« بهجای این ننه من غریبم بازیا، بلندشو بیا. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 4⃣8⃣
از آن آدمهایی نبود که خیلی اسم امامزمان (علیهالسلام) را بیاورد. ولی در مأموریت آخر قشنگ مینوشت:
« واقعاً اینجا حضور دارن! همونطور که امام حسین (علیهالسلام) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجا هم واقعاً همون جوریه! اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی! »
در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم، سه بار زنگ زد. آنجا اینترنت نداشتم، ارتباط تلگرامیمان هم قطع شد. خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت میکرد و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود. هیچ.وقت این قدر مؤدب ندیده بودمش. گاهی که دلم تنگ میشود، دوباره به پیامهایش نگاه میکنم. میبینم آن موقع به من همه چیز را گفته، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش ر انگرفتهام. از این واضحتر نمیتوانست بنویسد:
« قبل از اینکه من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل میده؟ مطمئنم تو و امیر حسین سپرده شدین دست یکی دیگه! »
سفرم افتاده بود در ایام محرم. خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این قدر امروز و فردا میکند، از طرفی هم هیچکدام از مراسم آنجا به دلم نمیچسبید. زمان خاصی داشت، بیشتر از دو ساعت هم طول نمیکشید. سالهای قبل با محمدحسین، محرم و صفر سرمان را میگرفتی هیئت بود، تَهِمان را می گرفتی هیئت. عربی نمیفهمیدم، دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه میشدم. افسوس میخوردم چرا تهران نماندم، ولی دلم را صابون میزدم برای ایام اربعین.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 5⃣8⃣
فکر میکردم هرچه اینجا به ظاهر کمتر گذرم میافتد به هیئت و روضه، بهجایش در مسیر نجف تا کربلا جبران میشود. قرار گذاشته بود از مأموریت که برگشت، با هم برویم پیادهروی اربعین.
یادم نمیرود، یکشنبه بود زنگ زد. بهش گفتم:
« اگه قرار نیست بیای راست و پوست کنده بگو، برمیگردم ایران! »
گفت:
« نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم! »
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز. شنبهی هفته بعد، چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود، باورم نمیشد بدقولی کند، یک روز دیگر وقت داشت. ۲۸ روز به امید دیدنش، در غربت چشمم به در سفید شد... حاج آقا آمد. داخل اتاق راه میرفت. تا نگاهش میکردم چشمش را از من میدزدید. نشست روی مبل فشارش را گرفت، رفتارش طبیعی نبود. حرف نمیزد، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد. مانده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت:
« پاشو جمع کن بریم دمشق! »
مکث کرد، نفس به سختی از سینهاش بالا آمد، خودش را راحت کرد:
« حسین زخمی شده! »
ناگهان حاج خانم داد زد:
« نه، شهید شده به همه اول میگن زخمی شده! »
سرم روی صفحه قرآن خشک شد. داغ شدم، لبم را گاز گرفتم، پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین میچرخید. نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم. یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد. سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 6⃣8⃣
نفسم بند آمده بود. فکر میکردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون میرود. تا بهحال مجروح نشده بود که آمادگیاش را داشته باشم. نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم. حاج اقا گفت:
« چمدونت رو ببند! »
اما نمیتوانستم. حس از دست و پایم رفته بود. خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد. قرار بود ماشین بیاید دنبالمان. در این فرصت، تندتند نماز میخواندم. داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت:
« ماشین اومد! »
به سختی لباسم را پوشیدم. توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین.
انگار این اتوبان کش میآمد و تمامی نداشت. نمیدانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت. هی میپرسیدم:
« چرا هر چی میریم، تموم نمیشه؟ »
حتی وقتی راننده نگه داشت، عصبانی شدم که « الان چه وقت دستشویی رفتنه؟ »
لبهایم میلرزید و نمیتوانستم روی کلماتم مسلط شوم.
میخواستم نذر کنم. شاید زودتر خونریزیاش بند میآمد. مغزم کار نمیکرد. ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی؟ به کجا؟ میخواستم داد بزنم. قبلاً چند بار میخواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت:
« برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست! وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره هم میخوای بدی هم می خوای ندی؟ »
میگفتم:
« درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 7⃣8⃣
زیر بار نمیرفت. میگفت:
« ربطی نداره. »
جملهی شهید آوینی را میخواند:
« شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازهی اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی، پرواز می کنی، مطمئن باش. »
نمیخواست فضای رفتن را از دست بدهد، میگفت:
« همه چی رو بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه شون رو میخوان. خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره! »
حاج آقا وحاج خانم حالشان را نمیفهمیدند، با خودشان حرف میزدند، گریه میکردند. آن قدر دستانم میلرزید که نمیتوانستم امیرحسین را بغل کنم، مدام میگفتم:
« خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای بایه اشاره کارا درست میشه! »
نگران خونریزی محمدحسین بودم. حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق میزدم، نمیدانم از استرس بود یا چیز دیگر. حاج آقا دلداریام میداد و میگفت:
« گفتن زخمش سطحیه با هواپیما آوردنش فرودگاه، احتمالاً باهم میرسیم بیمارستان! »
باورم شده بود. سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود. میخواستم شیشه را بدهم پایین، دستانم کاری نمیکرد. چشمانم را بستم، چیزی مثل شهاب از سرم ردشد. انگار در چشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:
« از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
دست و پا میزد حسین زینب صدا میزد حسین.»
بغضم ترکید، میگفتم:
« خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم! »
بیهوا ياد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خواندنهایش. هر موقع مسئلهای پیش میآمد، برای خودش روضه میخواند. دیدم نمی.توانم جلوی اشکهایم را بگیرم، وصل کردم به روضه ارباب.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣8⃣
نمیدانم کجا بود، باید ماشین را عوض می.کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو، حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت:
« تسلیت میگم! »
نفهمیدم چی شد. اصلاً این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا. یک حلقه از آقایان دورهاش کرده بودند. پاهایش سست شد و نشست. نمیدانم چطور از بین نامحرمان رد شدم. جلوی جمعیت یقهاش را گرفتم. نگاهش را از من دزدید، به جای دیگری نگاه میکرد. با دستم چانهاش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم، چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم، گفتم:
« به من نگاه کنید! »
اشکهایش ریخت. پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم:
« مگه نگفتین مجروح شده؟ »
نمیتوانست خودش را جمع کند. به پایین نگاه می.کرد. مردهای دور و بر نمیتوانستند کمکی کنند، فقط گریه میکردند. دوباره داد زدم:
« مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینادارن چی میگن؟ »
اشکش را پاک کرد، باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت:
« منم الان فهمیدم! »
نشستم کف خیابان، سرم را گذاشتم روی سنگهای جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضهای که خودش در مسجد رأس الحسین (علیهالسلام) برایم خواند:
« من می روم ولی، جانم کنار توست
تا سالهای سال، شمع مزار توست عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدكمانم
عمه جانم، عمه جانم، عمه جان نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان مهربانم »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 9⃣8⃣
انگار همهی بیتابی و پریشانیام را همان لحظه سر حاجآقا خالی کردم. بدنم شُل شد، بیحسِ بیحس. احساس میکردم یکی آرامشم داد، جسمم توان نداشت، ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه. کمکم خودم را جمع کردم بازی جدی شده بود. یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم که « تو هم همین طور محکم باش! »
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند از کجا باخبر شدهایم. به حساب خودشان میخواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداریام میداد. بعد که دید آرام نشسته.ام، فکر کرد بُهت زدهام. هی میگفت:
« اگه مات بمونی دق میکنی! گریه کن، جیغ بکش، داد بزن ! »
با دو دستش شانه هایم را تکان می.داد:
« یه چیزی بگو! »
گفتند:
« خانواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب میاریم! »
از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که
« بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم! »
هر چه عزوجز کردند، به خرجم نرفت. زیر بار نمیرفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود، برگردم. میگفتم:
« قرار بود باهم برگردیم! »
می گفتند:
« شهید هنوز توحلب توی فریزه! »
گفتم:
« میمونم تا از فریز درش بیارن! »
گفتند:
« پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ میزنی! اصلاً زن نباید سوارش بشه، همه کادر پرواز مرد هستن! »
می گفتم:
« این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم! »
مرتب آدمها عوض میشدند. یکییکی میآمدند راضیام کنند، وقتی یکدندگیام را میدیدند، دستخالی برمیگشتند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 0⃣9⃣
آخر سر خود حاجآقا آمد گفت:
« بیایه شرطی باهم بذاریم! توبیا بریم، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی! »
خوشحال شدم، گفتم:
« خونه خودم، هیچکسم نباشه! »
حاج آقا گفت:
« چشم! »
داخل هواپیما پذیرایی آوردند. از گلویم پایین نمیرفت، حتی آب. هنوز نمیتوانستم امیرحسین را بگیرم. نه اینکه نخواهم، توان نداشتم. با خودم زمزمه کردم:
« الهی بنفسی انت! آفریننده که خودِ تو بودی، نمیدونم شاید برخی جونها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی! »
♡♡♡♡♡
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم، در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمیآمد. اشک از روی صورتش میغلتید، اما حرف نمیزد. نه او، همه انگار زبانشان بند آمده بود. بیحس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم، ولی چه برگشتنی! میگفتند:
« بُهتش زده که بِرّ و بِرّ همه رو نگاه میکنه! »
داد و فریاد راه نمیانداختم، گریه هم نمیکردم. نمیدانم چرا، ولی آرام بودم. حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم. از قطرههای آب که پاشیده میشد روی صورتم، حدس زدم بیهوش شدهام. یک روز بود چیزی نخورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود. همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیامهای تلگرامیاش را بخوانم. رفتم داخل اتاق، در را بستم. امیرحسین را سپردم دست مادرم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 1⃣9⃣
حوصله هیچکس و هیچچیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود. یکییکی خواندم:
« ♡ بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم.
♡ جنگ چیز خوبی نیست، مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری.
♡ شق القمری، معجزهای، تکهی ماه / لاحول ولاقوة الابالله
♡ خندیدی و بر گونهی توچال افتاد/
از چاله درآمد دلم افتاده به چاه
♡ دوستت دارم، بگو این بار باور کردی! ♡ عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است!
♡ دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست / آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
♡ تو، نیم دیگر من نیستی، تمام منی! ♡ تنها این را میدانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه لحظهی زندگیام را میسازد و عشقت ذره ذره ذرهی وجودم را.
♡ مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز طاقت گریهات را ندارم! »
بهش فحش دادم. قبل از رفتن، خیالم را راحت کرده بود. گفت:
«قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم، چه برسه به حالا که امیرحسینم هست، اصلاً نمیشه ! »
مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار میکرد:
« اگه شهید نشی میمیری! »
ولی نه به این زودی. غبطه خوردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم