eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 . درهیچ‌پرده‌‌نیست‌نبـــاشد‌نوای‌تو عالم‌پر‌است‌از‌تو‌و‌خالیست‌جای‌تو @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دِل نَزدِ تُوست، اگر چِه دوری زِ بَرَم... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در آغوش هم در این دایره‌ی بی‌پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸 " در محضـر شهیـــد " ... 🌴آنانکه برای جهاد در راه خدا قيام نکنند و برای دفــــاع از حق سستی ڪنند بايد بداننـد که موجبات ضلالت دنيوی و شقاوت اخروی خويش را پديد آورده‌اند 🥀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣9⃣2⃣ 🌷 خورِ عبدالله ۲۱ اسفند ۱۳۶۴ صبح روز اول حمله، نزدیک خور عبدالله توی سنگر مستقر بودم. تعداد انگشت شماری از بچه‌ها زخمی و شهید شده بودند. مقابل ما عراقی‌ها با تانک و نفربر که با آتش توپخانه حمایت می‌شدند، سخت مقاومت می‌کردند. به بیسیم‌چی‌ام گفتم: « اشلو رو بگیر. » - « آقوی دهقان، اشلو پشت خطه.... » گوشی بیسیم را گرفتم و گفتم: « عمو، عراقيا بدجوری مقاومت می‌کنن. این جوری پیش بره باید بکشیم عقب. افراد خسته شدن. نیروی کمکی. » با تحکم دو کلمه گفت: « خودم میام. » با خودم غرولند کردم: " یعنی چه... نیرو کمکی می‌خوام، فرمانده که نخواسم خودم اومدم.... " در یک چشم به هم زدن از راه رسید. + « خسته نباشی کاکا رحیم. مشکل چیه؟ » از صورت تکیده و زردش مشخص بود چند شب را تا صبح بیدار بوده. خمپاره‌ای نزدیکم زمین خورد. خم شدم. صاف شدم و با احتیاط از شیب خاکریز بالا رفتم. تانک و نفربرهای زرهی عراقی را نشان دادم. « چند برابر ما هسن، آتیش توپخونه اذیت می‌کنه. » اشاره کردم به افراد خسته‌ی گروهانم که با کلاش پشت خاکریز مقاومت می‌کردند. - « خسته هسن، اوضاع رو می‌بینی که. » کنجکاو و با شک، منتظر شدم ببینم چه معجزه‌ای برای این معضل پیدا می کند: " شنیدم مشکل گشای جنگه.... این گوی و اینم میدون. " هنوز به او فکر می‌کردم که مثل برق کفش کتانی را از پا بیرون آورد. برگشت و نگاهی به سمت راست انداخت. بسیجی جوانی با آرپی‌جی می‌خواست از خاکریز بالا برود. توی یک حرکت سریع لباس خاکی دو جیب را از سر بیرون کشید و با تن لخت رفت طرف بسیجی. آرپی‌جی ۷ را با گلوله از او گرفت و نشاند روی شانه. + « اینو امانت بده. تونستی به من گلوله برسون. » نرم و چالاک مثل پلنگ، زیر آتش دشمن از خاکریز بالا رفت. همه افراد گروهانم محو عمل درخشان مرتضی شدند. منتظر بودم از روی خاکریز شلیک کند. اما از خاکریز سرازیر شد پایین و صدایش مثل رعد پیچید توی دل خاکریز: « یا علی. » داد زدم: - « عمو... » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣9⃣2⃣ جای او، من ترسیدم. به طرز وحشتناکی خودم را ترسو حس کردم. غبار تردید در وجودم پاک شد و به خودم نهیب زدم: " رحیم دهقان، مرز بین تو و اون تا روی خاکریز بود. از این جا به بعد باید پای توکل و شجاعت مرتضی، لنگ پهن کنی، خدا... بیش از این رسوام نکن. " بسیجی جوان هاج و واج گلوله به دست خشکش زده بود. به طرفش دویدم. چند گلوله آرپی‌چی از او گرفتم. از خاکریز بالا رفتم و پشت سر مرتضی به طرف تانک‌ها سرازیر شدم. لحظه‌ای ایستاد و تانکی را نشانه رفته که در پناه آن سربازهای عراقی پیش می‌آمدند. نفس زنان رسیدم به او. از عمد، موشک را شلیک کرد بین سربازهای عراقی. موشک بعدی را دستش دادم. - « بفرما اشلو. » گرفت و جا عوض کرد و موشک دوم را خوراند توی دهان قبضه‌ی آرپی‌جی ۷. زانوهایم را محکم گرفتم و دوباره به خودم نهیب زدم: " رحیم بجنب، از قافله عقب افتادی، نذار فاصله‌ات زیادتر این بشه و شرمنده بشی. " فریاد زدم: « يا حسين » از نو خودم را به او رساندم و گلوله کنارش گذاشتم. - « برمی‌گردم عمو. » هیکل درشت و ورزشی‌ام را نفهمیدم چگونه تکان دادم. مثل باد دویدم به سمت عقب. " باید کمکش کنم. " گویی زمین سرشار از نیرو شد و از طریق کف پاهایم به تنم جریان پیدا کرد. به قدری عرق کردم که موهای سرم خیس شدند. نفهمیدم چگونه خمپاره ۶۰ برداشتم. مهمات آن را داخل گاری ریختم و از شکاف خاکریز عبور کردم و مجدد خودم را کنار مرتضی یافتم. توی هر فرصت خمپاره‌ای در دهانه‌ی قبضه می‌انداختم و به طرف دشمن شلیک می‌کردم. به خودم آمدم، افراد گروهان خسته انگارِ نیروهای تازه نفس با روحیه، از خاکریز پایین ریخته بودند و با هر چه داشتند به سوی دشمن آتش می‌کردند. دشمن غافلگیر و گیج به سرعت دست به فرار زد و بچه‌ها گذاشته بودند دنبال تانک و نفر. مرتضی آمد کنارم و زد روی شانه‌ام. + « پهلوون، گاری رو رها کن، تیربار بردار. » باورم نمی‌شد، رسیده بودم به خط دشمن. گاری را همان جا رها کردم و تیربار غنیمتی را برداشتم و تا خور عبدالله عراقی‌ها را عقب راندیم. از هیجان هنوز سر تا پایم می‌لرزید و آنجا حس کردم تحول شیرین، زیبا و اسرار آمیزی در درونم متولد شده. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣9⃣2⃣ 🌷 گره کور ۲۱ اسفند ۱۳۶۴ عصر، فرمانده تیپ، داخل مقر تاکتیکی شهر فاو، فرمانده گردان ها و واحدهای عملیاتی را صدا کرد. - « خط دفاعی، کارخانه نمکه... تو این دو نقطه، عراقیا شدید مقاومت می کنن و مانع تثبیت خطن.... امشب باید مقاومت دشمن تو این دو نقطه بشکنه. » انگشتم را بالا آوردم. - « حاجی اسدی، استعداد عراقیا تو این دو منطقه چقدره؟ » - « حدود چهار گروهان پیاده. » فرمانده ادامه داد: « آقا جلال اعتمادی، طرحی به ذهنت می‌رسه؟ » توی این اوضاع و بلبشو هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسید. جای من، مرتضی به زبان آمد. + « حاج اسدی، تا الآن به دشمن تو این نقطه حمله شده؟ » فرماده با خط‌کش دو نقطه‌ی علامت‌گذاری روی نقشه را نشان داد و گفت: « این محورها خير، ولی این جاها دو بار تک ما رو دفع کردن. » همه به فکر رفتند و من هم منتظر راهکار مرتضی بودم که ناامیدم نکرد. + « حاجی، فشار توکل رو این دو نقطه کم بوده. فشار رو باید زیاد کنیم. » گفتم: « فشار توكل؟ » با لبخند زد روی شانه‌ام. + « آقا جلال، توکل، سلاح فوق مدرن مومنه. » بعد قاطع گفت: « فکر کنم بشه با دو گروهان این دو جا رو گرفت. » فرمانده به من گفت: « اعتمادی، ببین گردان احتیاط الآن کیه؟ » مرتضی گفت: « حاجی، گردان احتیاط تجربه این کار رو نداره، بسپارش به گردان فجر. » - « ولی بچه های شما خستن. » + « به جاش، کاری و با تجربه هسن. » سر شب، حیدر یوسف پور و مسلم رستم‌زاده را صدا زد. آمار دو گروهان را گرفت و گفت: « امشب باید در نقطه رو تصرف کنیم. » یوسف پور گفت: « کجا عمو؟ » مرتضی نقشه منطقه عملیاتی را باز کرد و آن دو را توجیه و تقسیم کار کرد. + « مهمات و تجهیزات رو بگیرین... بی‌سیم رو فرکانس من تنظیم.... با کد حرف می‌زنین... فاصله نزدیکه و دشمن شنود م‌ کنه. در ضمن عراقیا تو محور، رادار رازیت دارن، باید مراقب باشین. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣9⃣2⃣ زد روی شانه‌ی من و به مسلم رستم زاده گفت: « اعتمادی، نماینده‌ی منه. حرفش حرف منه، یا علی. » ساعت یک بعد از نیمه شب، همراهگروهان مسلم رستم‌زاده که محور او سخت‌تر بود، حرکت کردم. نیم ساعته رسیدیم زیر پای عراقی‌ها. با هماهنگی از طریق بیسیم مرتضی، حمله را از دو جناح آغاز کردیم. هر چند هجوم ما غافلگیرانه بود اما دشمن به دلیل استقرار در سنگرهای مناسب و آتش پشتیبانی سنگین، سخت مقاومت کرد و با زخمی و شهید شدن چند نفر از بچه‌ها، مجبور به عقب‌نشینی شدیم. از آن طرف حیدر یوسف پور ظرف یک ساعت محور را تصرف کرد و مستقر شد. شب سرد زمستانی، دشمن هوشیار بود و محور شرق دریاچه نمک را با منورهای فراوان می‌زد و با کوچکترین حرکت گروهان، از سه جهت روی بچه‌ها آتش می‌ریخت. مرتضی تماس گرفت. « مسلم مسلم... مرتضی...موقعيت؟ مفهومه.‌..؟ » مسلم با رمز پاسخ داد: « مرتضی مرتضی، مسلم... کار گره خورده و زمین‌گیر شدیم. » + « مسلم، شما تو این چند ساعت چیکار می‌کردین؟ حیدر خیلی وقته رو هدفش مستقره... » - « عمو، عراقيا از سه جهت روی ما آتیش دارن، بعید میدونم بشه پیشروی کرد. » مرتضی گفت: « گوشی رو بده به اعتمادی. » بی سیم را گرفتم. - « در خدمتم عمو. » + « جریان چیه جلال؟ » - « مسلم درست میگه. » + « به مسلم بگو، نذار شما رو زمین‌گیر کنن. خودم رو می‌رسونم به شما. » جمله‌ی آخر مرتضی مسلم را دمغ کرد. - « روم سیاه، گفت، خودم میام. باید قبل از اومدنش کار رو تموم کنم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم