عاشقانه ای زیبا، #اینک_شوکران
زندگینامه شهید #مصطفیطالبی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
عاشقانه ای زیبا، #اینک_شوکران زندگینامه شهید #مصطفیطالبی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
قسمتهای ۳۱ تا ۳۵ کتاب زیبای اینک شوکران
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 6⃣3⃣
تولد میلاد تأخیر داشت. یک بار رفتیم دکتر گفت:
« صدای قلب بچه شنیده نمی شود چند روز بعد دوباره مراجعه کنید. »
حسابی ترسیده بودم. اما هر چه به مصطفی میگفتم دوباره وقت بگیر برویم دکتر، فرصت نداشت. هفت هشت روز گذشت. صبح حالم خیلی بد بود. گفتم:
« بمان خانه که اگر لازم بود تا بیمارستان برسانی ام. »
گفت:
« چند تا کار مهم دارم، حتماً باید بروم. »
شنیدن این حرف خیلی برایم سنگین بود. به خودم میگفتم:
« خب سر میثم و محیا جنگ بود قبول. اما حالا چه؟ یعنی اصلا نگران من نیست؟ »
شاید هم بود. وگرنه نمی گفت اگر حالت خیلی بد شد زنگ بزن. حالم خیلی بد شد اما توان زنگ زدن به گردان را نداشتم با تلفن هایی که چند تا داخلی داشت و دائم اشغال بود. زنگ زدم مدرسهی خواهرش که دفتردار بود. گفت:
« چرا صدات این طوری شده مژگان؟ »
گفتم:
« به دادم برس، دارم میمیریم. »
گفت:
« مصطفی کجاست؟ »
گفتم:
« گردان کار داشت. »
خواهرش تاکسی گرفت و من را رساند بیمارستان. میلاد کبود شده بود. به دنیا که آمد، حالت خفگی داشت. بلافاصله گذاشتندش زیر اکسیژن. بعد از تولد میلاد مصطفی آمد.
فردای آن روز پیش از ظهر از بیمارستان مرخص شدم. میلاد بغل من بود. ساک و وسایل را هم مصطفی و خواهرش می آوردند. آمدیم تا در بیمارستان درد و ضعف شدیدی داشتم. آن روز راهپیمایی بود ماشین پیدا نمیشد. با این حال مجبور شدم چند خیابان را پیاده برویم تا برسیم به جایی که میشد تاکسی گرفت. به مصطفی گفتم:
« کاش ماشین را می آوردی. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 7⃣3⃣
پیکان سپاه دستش بود. گفت:
« مال دولت است. دست من سپردهاند که کارهای گردان را انجام بدهم نه خانواده ام را سوارش کنم. »
ادامه ندادم می دانستم بی فایده است. خیلی روی بیت المال حساس بود. یادم آمد زمان جنگ به اندازه یک کامیون بزرگ کمک های مردمی را آوردند ریختند توی زیرزمین ما. انبارهایش پر شده بود و ماشین هم نداشتند، یکی دو روز بود تا کامیون آمد جلوی در و جنس ها را بار زدند. مادرم خانهی ما بود. میثم گریه میکرد، مادرم یک آب نبات کوچک از زیرزمین برداشت و داد دست میثم که آرام شود. مصطفی که فهمید، خیلی ناراحت شد. بلافاصله رفت بیرون روز جمعه بود و مغازه ها همه بسته بودند. کل ملایر را گشته بود تا عین آن آب نبات را پیدا کرده بود و دو سه بسته خریده بود و گذاشته بود روی بارها. بعد هم رفته بود نماز جمعه. وقتی برگشت گفت:
« شما کاری کردید که من نتوانستم بیایم خانه. »
میلاد که به دنیا آمد، مصطفی دو سه روزی ماند پیش ما، خواهرش هم بود. کارهای خانه را مصطفی میکرد و خواهرش هم غذا می پخت و مواظب میلاد بود. بعد از سالها احساس آرامش میکردم. دو سالی ماندیم ملایر. همه چیز نسبتاً آرام شده بود. میلاد و محیا حسابی با پدرشان جور شده بودند محیا عادت داشت بغل مصطفی بخوابد. میلاد هم همین طور. مصطفی گاهی هر دو تایشان را با همان دست سالمش بغل میکرد. وقت خواب میگفت:
« نوبتی یک بار تو یک بار محیا. »
با همه این احوال احساس میکردم بخشی از وجودش با ما نیست. وقتی تنها بود، آرام آرام با خودش میخواند:
« رفیقان میروند نوبت به نوبت
خدایا نوبتم کی خواهد آمد... »
همه اش را یادم نیست اما خیلی سوز داشت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 8⃣3⃣
گاهی که سرفه می کرد از گلویش خون می آمد، میترسیدم. آرامم میکرد.
+ « چیزی نیست، سرما خورده ام گلویم ملتهب شده. »
یک روز دیدم خیلی ناراحت است. آن قدر اصرار کردم که بالاخره گفت:
« اجبار کرده اند همۀ پاسدارها لباس رسمی سپاه بپوشند. »
گفتم:
« وقتی دستور آمده خب مجبوری بپوشی دیگر. »
گفت:
« پوشیدن لباس سپاه لیاقت میخواهد. اگر کاری کنم که حرمتش شکسته شود چه؟ »
وقتی اعلام کردند که به پاسدارها و بسیجی ها درجه میدهند، گیج و ناراحت بود. میگفت:
« این بچه ها درس و مدرسه شان را ول کردند آمدند جبهه، سالهای سال در بدترین شرایط جنگیدند، حالا برای تعیین درجه ازشان مدرک تحصیلی میخواهند. »
حس میکرد درجه دادن حس معنوی بچه ها را از بین می برد؛ حسی که فرمانده لشکر را سر همان سفره ای می نشاند که یک بسیجی ساده را. همه مثل هم لباس می پوشیدند، همه با هم می جنگیدند، کارهای سنگر را با هم قسمت میکردند. میگفت:
« این کجا که فرمانده نصفه شب ظرف ها را بشوید و پوتین نیروهایش را واکس بزند تا این که برایش پابکوبند و سلام نظامی بدهند. »
شرایط سختی بود همه به نوعی سرگردان شده بودیم ما به شکلی از زندگی اعتقاد داشتیم که داشت فراموش میشد. سادگی، کار سخت، تحمل مشکلات، حالا همه چیز داشت جور دیگری میشد.
ما هنوز همان موکت های قدیمی را داشتیم همان وسائل را. همه میگفتند حداقل دو تا فرش ماشینی بخرید و پهن کنید روی این موکت ها. مصطفی دوست نداشت. میگفت:
« تجمل هر قدر هم کم باشد، آدم را همان قدر از خدا دور می کند. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 9⃣3⃣
سال هفتاد و یک مصطفی منتقل شد کرمانشاه. فرمانده عملیات لشکر چهار بعثت که غرب کشور را پوشش میداد. اول خودش تنها رفت. چند ماه بعد ما هم وسایل را جمع کردیم و رفتیم کرمانشاه. خانه های سازمانی پر بود. یک خانه کوچک اجاره کردیم. آن جا بود که مصطفی را از طرف سپاه فرستادند حج. گفت: « با هم برویم. »
اما محیا کوچک بود و نمی شد پیش کسی بگذارمش. ماندم.
مصطفی مکه بود که دوستش رسول حیدری، در بوسنی شهید شد. حیدری از دیپلماتهای سفارت ایران در بوسنی بود. به خاطر کمکهای مؤثری که به مسلمانهای آنجا کرده بود، کُرواتها ترورش کردند. مصطفی چند روزی دیرتر آمد ملایر؛ ماند تهران برای مراسم شهید حیدری. تشییع و خاکسپاری ملایر بود اما تهران هم مجلس ختم گرفته بودند.
وقتی برگشت ملایر، ولیمه دادیم؛ زنانه و مردانه جدا. همه از من میپرسیدند:
« پس این حاجی شما کجاست؟ »
نبود. یا رفته بود بهشت هاجر یا مجلس ختم شهید حیدری. آخر شب خلوت تر که شد ساکش را باز کرد. سوغاتی آورده بود. اول مال بچه ها را داد. برای محیا یک چرخ خیاطی کوچک صورتی آورده بود و چند تا خرده ریز دیگر. برای اقوام نزدیک گفت:
« از مدینه خرید کردم از محلههای شیعه نشین. »
بقیه را فردا از بازار شهر خریده بود. میگفت:
« نمیخواستم پول ایران را توی کشور غریب خرج کنم. »
سوغاتی من را که داد گفت:
« هدیه اصلی شما چیز دیگری است. در مسجد الحرام به نیت شما یک ختم قرآن خواندم. »
قلبم فشرده شد. چقدر وقت گذاشته بود. چقدر با آن زانوهای مریض نشسته بود تا یک ختم قرآن بخواند.
چند روز بعد برگشتیم کرمانشاه؛ خانههای سازمانی شهرک شهید مفتح یک آپارتمان کوچک دو خوابه که نه تراس داشت نه نورگیر.
لباسها را توی اتاق دم پنجره پهن می کردم تا خشک میشد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 0⃣4⃣
سرفه های مصطفی شدیدتر شده بود. گاهی از گلویش خون می آمد. دستش درد می کرد و گاهی تمام بدنش خیلی بی حوصله بود. داروها اثر نداشت. نمی دانستم چه کار کنم. فقط بچه ها را ساکت می کردم. سرشان را با چیزی گرم می کردم یا میفرستادمشان توی محوطه بازی کنند. مزاحمش نشوند. بهتر که میشد سراغشان را می گرفت. میلاد و محیا
را دوتایی بغل میکرد. میگفتم:
« نکن. »
میگفت:
« تو چه میدانی مژگان؟ »
میدانستم. هم سرفه هایش را میدیدم و هم لکه های کم رنگ خون را توی دستشویی. به رو نمی آوردم. باور نمی کردم. میگفتم:
« وقتی پیر بشوی ،مصطفی، آن وقت... »
میخندید. خودش می دانست. بعدها شنیدم زمان جنگ همان وقت که برای مراسم ختم شوهر خواهرش آمده بود یک بار حالش به هم میخورد. سرفه و خونریزی شدید ریه. میگوید:
« شیمیایی شده ام و همه را قسم میدهد که تا زنده است به کسی حرفی نزنند. »
خودش هم هیچ وقت حرفی نزد. حتی نمیگفت درد دارد. وقتی میگفت میثم جان پاهای بابا را میمالی؟ می فهمیدم دردش زیاد شده.
انصاف نبود. حالا دیگر جنگ تمام شده بود. حالا که همه مردم برگشته بودند سر زندگی شان. اگر چه کرمانشاه هم که بودیم میرفت مأموریت. گاهی یک ماه طول میکشید گاهی بیشتر. چیزی به ما نمی گفت. یک روز خانم یکی از دوستانش بغض کرده، زنگ زد خانهی ما. سراغ شوهرش را می گرفت. میگفت:
« هیچ کس نمی داند کجاست. »
من هم نمی دانستم.
وقتی می رفتند آن طرف مرز دیگر ارتباطی نداشتند؛ خودشان بودند و خودشان. هیچ کمکی نبود نه به خودشان نه به خانواه هایشان. همسر آن خانم هم شهید شده بود. نمیدانم جنازه اش را برگرداندند یا نه.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🟢 توجه به امام زمان ارواحنا فداه در پیاده روی اربعین
🔴 برگرفته از جلسات "ایام اربعین حسینی مسیر نجف به کربلا" سال ۱۴۰۲
#مهدویت
در میان سطر های خالی از هوای بودنت؛
هرچه نفس می کشم ، بیشتر می میرم.
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•••
به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست
بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم
#عزیزم_حسین❤️🌱
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم