eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولایم... ای دیدنت بهانه‌ترین خواهش دلم فکری بکن برای من و آتش دلم دست ادب به سینه‌ی بی‌تاب می‌زنم صبحت بخیر حضرت آرامش دلم! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم 
بُگذر‌از‌تقصیر‌.. وَ‌دھ‌پایان‌بہ‌این‌درد‌فـرآق این‌دل‌دیوانہ‌هردم‌میکند میل‌عراق..!••🌻○ ` • @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مـن صبح و تـو خورشید، چو خواهی که نمانم نزدیک‌تر آ تـا نفسم زود بـرآید شهید حسین معزغلامی🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰فرازی از وصیت‌نامه شهید عمر ملازهی، شهید اهل سنت مدافع‌حرم خدایا! من نه بهشت می‌خواهم نه شهادت، من ولایت می‌خواهم؛ ولایت مولایم علی، مرا به ولایت مولایم علی بمیران و آن جناب را در شب اول قبر به فریادم برسان. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب فوق‌العاده زیبا و پر احساس زندگینامه شهید مدافع‌حرم به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیم‌پور @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 6⃣9⃣ همان طور که ساعدت روی پیشانی بود و سقف را نگاه می کردی، گفتم: « فردا صبح حتما باید بریم دکتر! » بعد آمدم جلوتر و شروع کردم برایت از دلتنگی ها گفتن. گفتم و گفتم و گفتم تا آنکه گفتم: « چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟» حالا در چشمانم نگاه می کردی: « وقتی بغلت کردم آن قدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هری ریخت پایین. چی کار کردم با تو سمیه؟ » خندیدم: « به خودت نگیر آقا مصطفی، سه روز روزه بودم. » + « نزن زیرش سمیه این لاغری و ضعف، کار سه روز روزه نیست. » ساعتی بعد گفتی: « گرسنه‌ات نیست؟ تو یخچال چی داریم؟ » غذا داشتیم، گرم کردم و خوردی. وقت اذان بود و باید نماز می‌خواندیم. بلند شدیم تا آماده شویم. بیدار شدم و به نوری که از حاشیه پرده بیرون میزد نگاه می کردم. ساعت را نگاه کردم که ده صبح بود و به تو که غرق خواب بودی. به اتاق فاطمه سر زدم، او هم خواب بود. بساط صبحانه را راه می انداختم که از صدای پایم بیدار شدی. بلند شدی و از داخل ساک عروسک بزرگی را بیرون آوردی و یک کیف دستی آبی کاربنی همراه یک سری عکس رادیولوژی را انداختی روی میز توالت. + « این برای فاطمه، این برای تو و اینا هم برای آقای دکتر! » - « صبحانه‌ات رو بخور بریم دکتر! » + « نه، امروز نه! » هرطور بود راضی ات کردم. فاطمه را پیش مامانم گذاشتم و رفتیم بیمارستان بقیة‌الله. دکتر عکس ها را که نگاه کرد گفت: « فعلاً هیچ کاری نمی تونیم بکنیم، ترکشا توی گوشتت فرو رفته‌اند، اگه حرکت کردن و احساس درد کردی عملت می کنیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 7⃣9⃣ از بیمارستان که بیرون آمدیم گفتی: « بریم دوری بزنیم؟ » ویترین مغازه ها را نگاه می کردی و تندتند برایم تعریف می کردی: « اونجا دوستی داشتم به اسم حسن قاسمی دانا که اهل مشهد بود و فقط دو سال از من بزرگ تر. خونواده شم اونجا بودن، چه حالی دارند حالا! وقتی ترکش خوردم، زیر اون همه آتش و خمپاره جونش رو به خطر انداخت و من رو آورد عقب، بعد که رفت جلو زخمی شد. توی همون حال براش آیت الکرسی می خوندم، اما بعد عمل نموند و شهید شد. » رسیدیم جلوی طلافروشی: « بیا برات یه تکه طلا بخرم سمیه! » - « نمی خوام! » + « تعارف می کنی؟ پس می برمت مشهد. » - « میشه؟ » + « آره مشهد. هم زیارت می کنیم هم سری به خونواده شهید قاسمی می زنیم. » خندیدم: « بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو می‌زنی، خب از اول بگو بریم دیدن خونواده شهید! » با قطار رفتیم مشهد و مثل همیشه یک کوپه دربست گرفتی. همین کـه در هـتـل جـا گرفتیم گفتی: « باید برم مراسم حسـن و صحبت کنم. » - « باز شروع کردی آقامصطفی؟ » + « آخه سمیه، جاسوس‌های از خدابی خبر و تکفیریا به مادر این شهید مظلوم گفتن پسرت با این کارش خودکشی کرده و شهید به حساب نمیاد. باید توی این مراسم بگم حسن کی بوده. باید بفهمن چطور شهید شده. اصلا تو هم بیا. من روم نمی شه تنهایی برم. تو هم بیا سمیه. بیا با مادر دلسوخته‌اش آشنا شو. » با تو آمدم. همه‌ی خانواده‌اش جمع بودند و مراسم گرفته بودند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 8⃣9⃣ از حسن گفتی، از شجاعتش، از چگونگی شهادتش و در آخر آيه‌ی « ولاتحسبن الذين قتلوا فی سبیل الله أمواتا... » را تفسیر کردی. گفتی: « آنجا که خداوند می فرماید: " و عندهم یرزقون " یعنی شهدا زنده اند، دستشون بازه و می‌تونن گره گشایی کنن. » زن‌ها گریه می کردند، گفت: « وقتی حسن رو بردن اتاق عمل، منم توی بیمارستان بودم و براش آیت الکرسی میخوندم. گفتم اگه مادرشم اینجا بود، الان همین رو می خوند. » صدای گریه زن ها بلندتر شد. وقتی می‌خواستیم بیاییم، یکی از دوستان خانوادگی شهید با اصرار ما را رساند هتل و سر راه غذای حضرتی هم برایمان گرفت و گفت: « اینم از طرف شهید حسن قاسمی، خیلی براش زحمت کشیدین اونم مهمون نوازه. » غذا را می خوردی و می گفتی: « دیدی سمیه؟ به خاطر حسن بود که این غذا سهم ما شد. » حسن حسن گفتن شده بود ورد زبانت و هر لحظه و هرجا یاد شهید حسن قاسمی می‌کردی. طاقت نیاوردم و گفتم: « مگه چه مدت باهاش بودی که این همه ازش خاطره داری؟ » + « بیست و پنج روز » - « فقط همین؟ » + « ولی او به اندازه ۲۵ سال خاطره سازی کرد! » آهی کشیدی و ادامه دادی: « انگار بهش الهام شده بود قراره شهید بشه. پنجشنبه بود و آب حمام سرد، اصرار داشت بریم غسل کنیم. هر چه گفتم بذار آب گرم بشه، گفت: نه، و رفتیم برای غسل کردن. گفتم: پس بخون تا سردی آب رو حس نکنیم. شروع کرد به خوندن مدح امیرالمؤمنین که ولادتش نزدیک بود. اونقدر قشنگ خوند که تموم بچه هایی که توی محوطه بودن، با شنیدن صدای حسن اومدن پشت در حمام جمـع شـدن و دست زدن. بعدش رفتیم عملیات. همون جا بود که اول من مجروح شدم و او مرا کشید عقب و بعد خودش مجروح شد و بعد هم شهید. تازه فهمیدم چرا این قدر اصرار داشت غسل کنه! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید سمیه ابراهیم‌پور قسمت 9⃣9⃣ چشم هایت از اشک پر شده بود: « سمیه، حسن نه زن داشت نه بچه. بعد از این هروقت اومدیم مشهد باید به پدر و مادرش سر بزنیم. باید براشون مثه یه عروس باشی و فاطمه هم مثه یه نوه. » خندیدم: « با این حساب من دوتا خونواده شوهر خواهم داشت و احتمال اینکه بیشترم بشه هست! » به فاصله کمی باز هم رفتیم مشهد. این بار خاله ام را هم بردیم. همان که معلول ذهنی است. نذر کرده بودم از سفرت سالم برگردی و حالا باید ئذرم را ادا می کردم. سفر قبلی را به خواست تو آمديم. یک هتل آپارتمان گرفتی و صبح روز بعد گفتی میروی بیرون و زود می آیی، وقتی آمدی و دیدم ریشت را زده ای، چشم هایم گرد شدن. - « این چه وضعیه آقامصطفی؟ » خندیدی. دستی به محاسن نداشته ات کشیدی. + « خوبه؟ می‌پسندی؟ » - « چرا این جوری کردی آقامصلفی؟ » + « بعد میفهمی چرا؟ » ناراحت شدم. - « یعنی چه؟ حالا که ریشات رو زدی برو سبيلاتم بزن! » + « بزنم؟ واقعا؟ از نظر تو اشکالی نداره؟ » از جیبت عکسی بیرون آوردی: « نگاه کن ببین خوب افتادم؟ » - « حالا این قدر از این تیپت خوشت آمده که رفتی عکسم انداختی؟ » + « نباید شناسایی بشم! » - « یعنی این طوری شناسایی نمیشی؟ » پشت پاکت عکس ها را نگاه کردم نوشته بود: " سیدابراهیم احمدی " « نکنه فامیلیت رو هم عوض کردی؟ » + « استتار کامل! » رفتی بیرون و آمدی و این بار سبیل هایت را هم زده بودی. طوری شده بودی که فاطمه با حیرت نگاهت می کرد. + « خودمم فاطمه جان، بابات. » - « هیچ معلومه چی کار می کنی آقا مصطفی؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم