💢مالک اشتر لشکر امام حسین(ع)
به تعبیر رهبری
🔹 گفت دختر عمو ! وقتی داخل اتاق عمل بودم آقا امیرالمومنین(ع) ، خانم فاطمه الزهرا (س) و آقا امام حسین (ع) وارد اتاق من شدند.
🔹 گفت آقا امیرالمومنین(ع) از روحیه بچه های جبهه از من پرسیدند و خانم فاطمه الزهرا(س) میگفتند به زنان امت بگویید که انقلاب را حفظ کنند که این انقلاب به انقلاب پسرم مهدی (عج) منتهی می شود.
🔹 چهلم هم دکترشان آمدند و میگفتند ما وقتی شهید عرب را بیهوش کردیم ،
دیدیم که نمیتوانیم دستش را کنترل کنیم ، مرتب به سینه می زد و عزاداری می کرد.
🔹 دکتر می گفت : من دیگر کار نمی کردم خود به خود عمل انجام شد
و هیچ اثری از جراحی نبود. گفت: من خودم پا را شکافتم اما بعد خودش بسته شد و فهمیده بودند که اتفاقی افتاده و بعد از او پرسیدند و تعریف کرده و گفته تا زنده ام به کسی نگویید...
#شهید_قربانعلی_عرب
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از سه شهدای مدافع حرم در کنار هم:
محمدحسین محمدخانی، محسن حججی و مصطفی صدرزاده
شهید #مصطفی_صدرزاده
شهید #محسن_حججی
شهید #محمدحسین_محمدخانی
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
تَوَكُل چه کلمه زيبايي ست
تو و کُل"...
وقتي "تو" ، "کُل" را داري .. به چه مي انديشي؟؟
ناراحت چه هستي ؟؟
وقتي با کُل ، هستي.. با کُلِ دنيا .. با کُل جهان هستي.. دلت قرص باشد..
چه زيباست "توکُل
توکل يعني : اجازه دادن به خداوند که خودش تصميم بگيرد.
تنها خداوندست که بهترينها را براي بندگانش رقم ميزند.
فقط بخواهيم و آرزو کنيم،
اما پيشاپيش شاد باشيم وايمان داشته باشيم که روياهايمان همچون باراني در حال فرو ريختن اند
.پيشاپيش شاد باشيم و شکرگزار
چرا که خداوند نه به قدر روياهايمان بلکه به اندازه ايمان واطمينان ما انسانهاست، که مي بخشد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر برای همیشه
شرمنده خوبی های تو هستم...♥️
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمها جوری زندگی میکنند
که انگار هرگز نمی میرند
بعد جوری میمیرند که
انگار هیچ وقت زندگی نکردند
گران باش
تا بهایت را پرداخت کنند
آدمها چیزهایی را
که مفت به دست بیاورند
مفت هم از دست میدهند...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
بازيهای کودکی درس داشت
لي لی : تمرین تعادل درزندگی
سرسره : سخت بالارفتن و راحت پایین آمدن
هفت سنگ : تمرین نشانه گرفتن به هدف
آلاكلنگ : ديدن بالا و پايين زندگي
گل يا پوچ : دقت در انتخاب
خاله بازي : آيين مهمانداري
آسيا بچرخ : حمايت از همديگر و متحد شدن
اما حالاچی؟؟؟!!!
بازیهای الان ترس داره!!!!
بازیهای رایانه ای؛گیمهای مجازی؛شرط بندی وهزار تا کارناجور....
که نه تنهابچه ها چیزی یادنمیگیرن که یابه سلامتیشون ویا هدف زندگیشون آسیب میزنه...
پرخاشگرمیشن...منزوی وگوشه گیرمیشن...ازاجتماع فاصله میگیرن..
ازفن بیان وارتباطات اجتماعی محروم شدن وخیلی چیزای دیگه....
اینطوری نه رشدفیزیکی فکری واسشون میمونه...نه رشدروحی اجتماعی...
يادش بخير، اون روزا.....
ياد گرفتن زندگي چه ساده بود.....
اماحالا سخت شده....
ناخواسته بچه هامون قربانی دنیای
بی رحم مجازی شدند.
خدایا:به دادِ اندیشه های ما ونسلهای امروزی برس....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
۹ماه میشد ازمحمدم بی خبربودم
یکی ازشبها پیراهنش را روی صورت کشیدم وآنقدرگریه کردم که روی سجاده خوابم برد...
ناگاه دیدم...شخصی نورانی روبه رویم ظاهرشدوپرسید:شما مادرشهیدمحمدعلی هستی؟
گفتم :خبری ازاوندارم.مگرشهیدشده؟
گفت:پسرت جزءشهدای گمنام است قراربود لابه لای صخره هابماند...
اما به اذن خداوند پیکرپسرت به توبازمیگردد...
باتعجب پرسیدم :چطوری؟؟!
گفت :درمُشتم توجه کن...
دیدم خون درکاسه مشتش می جوشد...
بعدگفت:حالا دستت را کاسه وار زیردستم بگیر...
بعدیک قطره ازآن کاسه خون درحال جوش را دردستم گذاشت...
گفت:نگران نباش پسرت سرسفره امامحسین (ع)مهمان است...
محمدعلی برمی گردد....
به چند روز نرسیدکه خبرازبازگشت پیکر محمدم را دادند...
روایتگر:مادرشهیدبرزگر
(مرحومه فاطمه راستگویی)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات پس ازشهادت
دوستانی که پیام دادین تاخاطرات شهیدبرزگر رودرکانال شخصیتون بزاریدبایدبگم
نشر وکپی مطلب آزاد ...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
در اطراف بصره مردی فوت کرد
و چون بسیار آلوده به معصیت بود کسی
برای حمل و تشییع جنازه او حاضر نگشت
زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت
و جنازه او را تا محل نماز بردند
ولی کسی بر او نماز نخواند
بدن او را برای دفن به خارج از شهر بردند
در آن نواحی زاهدی بود بسیار مشهور
که همه به صدق و پاکدلی او اعتقاد داشتند
زاهد را دیدند که منتظر جنازه است
همین که بر زمین گذاشتند زاهد پیش آمد
و گفت آماده نماز شوید و خودش نماز خواند
طولی نکشید که این خبر به شهر رسید
و مردم دسته دسته برای اطلاع از جریان
و اعتقادی که به آن زاهد داشتند
از جهت نیل به ثواب میآمدند
و نماز بر جنازه میخواندند
و همه از این پیش آمد در شگفت بودند
بالاخره از زاهد پرسیدند که چگونه شما
اطلاع از آمدن این جنازه پیدا کردید؟
گفت: در خواب دیدم به من گفتند
برو در فلان محل بایست جنازهای میآورند
که فقط یک زن همراه اوست
بر او نماز بخوان که آمرزیده شده
زاهد از زن پرسید: شوهر تو چه عملی
میکرد که سبب آمرزش او شد؟
زن گفت: شبانه روز او به آلودگی
و شرب خمر میگذشت
پرسید آیا عمل خوبی هم داشت؟
زن جواب داد آری سه کار خوب نیز
انجام میداد:
هر وقت شب که از مستی به خود میآمد
گریه میکرد و میگفت خدایا
کدام گوشه جهنم مرا جای خواهی داد؟
صبح که میشد لباس خود را تجدید مینمود
و غسل میکرد و وضو میگرفت نماز میخواند
هیچگاه خانه او خالی از دو یا سه یتیم نبود
آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقت میکرد
به اطفال خود نمیکرد
آری توجه به زیردستان آثار بخصوصی دارد
یکی از آنها فریادرسی خداوند
و آمرزش اوست در هنگام بیچارگی ما
↲کشکول شیخ بهائی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 طلبه شهید میلاد بدری
ما توی هر تیمی یه روحانی داشتیم و ناراحت بودیم که گروه ما روحانی نداره که نماز رو به جماعت بخونیم.
هیچ کدوم از بچه ها هم جلو نمی ایستادند، ۱۳ روز گذشته بود که اونجا بودیم و نمازها رو می رفتیم با گروه های دیگه میخوندیم
یه شب به شهید بدری گفتم: خب آقا میلاد! بگو ببینم چند سالته؟ چیکار میکنی؟ متاهلی؟ بچه داری؟ و از این سوالها...
لحظه ای که گفت متولد ۷۴ هستم گفتم خدایا سربازهای امام خامنه ای🧡 هیچی کم ندارن از دلاور های امام خمینی (ره) ✋🏻
گفتم: خب حالا چیکاره هستی؟
گفت: صداشو در نیار... طلبه هستم.
تا گفت طلبه هستم یه کوچولو محکم زدم به کمرش گفتم: ای نامرد ۱۳ روز نماز ما مثل آوره ها شده و جماعت نصیبمون نشده پس چرا چیزی نگفتی؟
انقدر فروتن بود، سرشو انداخت پایین و یک لبخند و تبسم آرومی کرد...
خلاصه اون شب شهید میلاد رو گذاشتیم جلو واسه نماز جماعت، یه نماز مغرب و عشا پشت سرش بخونیم
و اون شد آخرين نماز که صبحش باید میرفتیم روی ارتفاعات العیس سنگر بزنیم، صبح یعنی ساعت ۱۱ بود. #اربعین سیدالشهدا که بوسیله موشک تاو آمریکایی، آقا میلاد و دو تن دیگر از دوستان به شهادت رسیدن...
و من ناپاک و ضعیف النفس فقط برای ۳۰ ثانیه از میلاد و دوستان دور شدم که یکباره صدای عجیبی منو زمین گیر کرد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ای کاش همیشه یاورت باشم من
🍃در وقت ظهورمحضرت باشم من
🌸هرچندکه نامه ام سیاه است ولی
🍃بگذارسیاه لشکرت باشم من
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌇#داستان_تشرفات
ملاقات با #امام_زمان (ع)
صدای اذان از راديو ماشين به گوش رسيد
جوانی كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و گفت: آقای راننده! می خواهم نماز بخوانم.
راننده با بی تفاوتی و بی خيالی گفت: برو بابا حالا كی نماز می خواند! بعدش هم توجهی به اين مطلب نكرد
ولی جوان با جديت گفت: به تو می گويم نگهدار!
راننده فهميد كه او بسيار جدی است گفت: اينجا كه جای نماز خواندن نيست، وسط بيابان، بگذار به یک قهوه خانه يا شهری برسيم، بعد نگه می دارم
خلاصه بحث بالا گرفت... راننده چاره ای جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشين را در كنار جاده نگه داشت، جوان پياده شد و نمازش را با آرامش و طمأنينه خواند، من هم به تأسی از وی نماز خواندم. پس از نماز وقتی در كنار هم نشستيم و ماشين حركت كرد از او پرسيدم: چه چيز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد؟
گفت: من به امام زمانم، حضرت ولی عصر (عج) تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم.
تعجب من بيشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟
گفت: من قضيه و داستانی دارم كه برايتان بازگو می كنم، من در یکی از كشورهای اروپایی برای ادامه تحصيلاتم درس می خواندم، چند سالی بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در یک بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادی بود كه اكثر اوقات با ماشين اين مسير را طی می كردم. ضمناً در اين بخش، یک اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر می برد و برمی گشت. برای فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را می دادم، پس از سال ها رنج و سختی و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسيد، درس هايم را خوب خوانده بودم، آماده بودم برای آخرين امتحان سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه، اتوبوس در حاليکه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلويم باز بود و می خواندم، نيمي از راه را آمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد، مقداری موتور ماشين را نگاه كرد و دستكاری نمود، آمد استارت زد، ماشين روشن نشد، دوباره و چندين بار همين كار را كرد، اما فايده ای نداشت، [اين وضعيت] طولانی شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه های شان بازی می كردند و من هم دلم برای امتحان شور می زد و ناراحت بودم، چيزی ديگر به موقع امتحان نمانده بود، وسيله نقليه ديگرى هم از جاده عبور نمی كرد كه با او بروم، نمی دانستم چه كنم، در اضطراب و نگرانی و نااميدی به سر می بردم، تا شهر هم راه زيادی بود كه نمی شد پياده بروم، پيوسته قدم می زدم و به ماشين و جاده نگاه می كردم كه همه تلاش های چندساله ام از بين می رود و خيلی نگران بودم.
يكباره جرقه اي در مغزم زد كه ما وقتي در ايران بوديم در سختي ها متوسل به امام زمان(عج) مي شديم و وقتي كارها به بن بست مي رسيد از او كمك و ياري مي خواستيم، اين بود كه دلم شكست و اشكم جاري شد، با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كني تا به مقصدم برسم، قول مي دهم و متعهد مي شوم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه سر وقت بخوانم.
پس از چند دقيقه آقايي از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مي زد). راننده گفت:نمي دانم هر كار مي كنم روشن نمي شود. مقداري ماشين را دست كاري كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد ماشين روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشين گشتند و من اميدي در دلم زد و اميدوار شدم، همين كه اتوبوس مي خواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت:
«تعهدي كه به ما دادي يادت نرود، نماز اول وقت!»
و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم. فهميدم كه حضرت بقية اللَّه امام عصر(عج) بوده، همين طور اشك ميريختم كه چقدر من در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من.
📚 نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزيزی، ص ۸۵
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از نظر گاندی هفت موردی که
بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:
۱-ثروت، بدون زحمت
۲-لذت، بدون وجدان
۳-دانش، بدون شخصیت
۴-تجارت، بدون اخلاق
۵-علم، بدون انسانیت
۶-عبادت، بدون ایثار
۷-سیاست، بدون شرافت
این هفت مورد را گاندی تنها چند روز
پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت
و به نوهاش داد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
بنی آدم اعضای یکدیگرند
همه عاقلندو براین باورند؛
که یک روز نوبت به ما میرسد
که آسان زمان وداع میرسد..!
چه بر اوج قله چه چاه عمیق؛
همه بی گمان در صفیم ای رفیق
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا همه را از فتنه های آخر الزمان حفظ نگه دارد...
✨آمین یا رب العالمین
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌤ای کاش کسی برای آقا تَب داشت
💎یادی زِ امام منتظربرلب داشت
🌤قربان غریبی ات شوم آقاجان
💎ای کاش که صاحب الزمان زینب داشت.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است!
زندگی کن به شيوه خودت
با قوانين خودت
با باورها و ايمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد
موضوعی برای گفتگو داشته باشند!
مغرور نباش...
وقتی پرنده ای زنده است...
مورچه را میخورد،
وقتی میمیرد مورچه،
او را میخورد.!!!!!!!!
شرایط به مرور زمان تغییر میکند.!!!!
هیچوقت کسی را تحقیر نکن!!
شاید امروز ..
قدرتمند باشی اما.!!!
زمان ازشما قدرتمندتر است!!
یک درخت،
هزاران چوب کبریت را میسازد..
اما....
وقتی زمانش برسد،
یک چوب کبریت میتواند
هزاران درخت را بسوزاند!!
پس خوب باش و خوبی کن که
تنها آئین زندگی خوبی است..
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی به آخرش فکر کردن، خیلی دردها رو شفا میده و خیلی از سختیها رو آسون میکنه 💚
خیلی زود دیر میشه،
قدر عزیزانمون و بدونیم 🤍
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🔆 #پندانه
✍ قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
روزی طلبه جوانی که در زمان شاهعباس در اصفهان درس میخواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت:
من دیگر از درسخواندن خسته شدهام و میخواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درسخواندن برای آدم، آب و نان نمیشود و کسی از طلبگی به جایی نمیرسد و بهجز بیپولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت:
بسیار خب! حالا که میروی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا میخواهی برو، من مانع کسبوکار و تجارتت نمیشوم.
جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ گفت:
اشکالی ندارد. پس به بازار علوفهفروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسبهایمان بخری.
او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آنها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد.
شیخ بهایی گفت:
خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.
طلبه جوان گفت:
با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول میدهند؟
شیخ گفت:
امتحان آن که ضرر ندارد.
طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بیمیلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت:
این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو میسپارم.
مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت:
قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.
سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و میخواستند او را با خود ببرند.
او با تعجب گفت:
مگر من چه کردهام؟
مرد زرگر گفت:
میدانی این سنگ چیست و چقدر میارزد؟
پسر گفت:
نه، مگر چقدر میارزد؟
زرگر گفت:
ارزش این گوهر، بیش از 10هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یکجا ندیدهای، چنین سنگ گرانقیمتی را از کجا آوردهای؟
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمیکرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنتزبان گفت:
به خدا من دزدی نکردهام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وامگرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمیکنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند.
او ماموران را مرخص کرد و گفت:
آری این مرد راست میگوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت:
ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردهای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن 10هزار سکه میپردازد.
شیخ بهایی گفت:
مرد جوان! این سنگ قیمتی که میبینی، گوهر شبچراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ میدرخشد و نور میدهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر میشناسد و قدر گوهر را گوهری میداند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمیدهند و همگان ارزش آن را نمیدانند.
وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسانهای عاقل و فرزانه میدانند و هر بقال و عطاری نمیداند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلوم ترین مادر شهید
شهید یوسف داورپناه🌹
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمان
💫🍃اگر صادقانه نیت کنیم که به امام زمانمان نزدیک شویم ،
امام زمان دستمان را میگیرد.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
#علیرضا_پناهیان
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#پسرعمو❤️
حاج محمدوصاحب جهان ؛عاشق هم بودن...
اما روزگار خوش صاحب جهان دوامی نداشت...
تاعلی میخواست بابا بگه...
پدرش براثربیماری لاعلاج ازدنیارفت... بعداون عمو"عزیزالله" حضانت علی روبه عهده گرفت ومادر وفرزندازهم جداشدند...
مادربناچاربه دنبال سرنوشت خودش رفت...اما علی ازیادش نرفت
هرچی دنبال بچش اومد
بهش گفتند:علی توی حوض خفه شده... اینطوری گفتندتا به زندگیش برگرده وهردو هوایی هم نشن...
ازاونجایی که همسرصاحب جهان مرد خداشناسی بودپیگیرخواسته همسرش شد...و به زحمت تونست نشونی روستای علی روپیدا کنه.
علی ۷ساله مشغول شبانی بود
که آدرس مادر به دستش رسید...
۵سال بعدعلی برای ادامه تحصیل به شهرمیره
علی ازبیکاری بیزاربودوعلاوه بردرس عصرها در داروخانه کناربرادرش مهدی مشغول بکارمیشه تا کمکی بهش کرده باشه...
مهدی هوای اونو خیلی داشت.
واسش پدری کرد...
علی باوجودجستجوی بسیاردر طی این سالها نشونی مادرشو پیدانمیکنه.... دیپلم میگیره...
وباشروع جنگ، هدف مهمتری برای خودش پیدامیکنه...
میره جبهه ودرجزیره مجنون بسیم چی گردان میشه...
چندین بارازطریق سپاه درعملیاتهای مختلف شرکت میکنه ...
دیگه علی جوانی ۲۰ساله شده...
آخرین مرخصی بودکه به طوراتفاقی موقع برگشت از داروخانه؛به یک زن برخوردمیکنه.
آدرس روناخودآگاه بهش نشون میده
اون عابرپیاده ؛خواهرشوهرِ؛مادرِعلی بود...
که همون روزمستقیم علی روبه منزل مادرش می بره...
وبالاخره مادروفرزندبعداز۱۸سال انتظارهمدیگرومی بینند...
اما این وصل؛ کوتاه تر ازاون چیزی بود که هرکسی فکرشومیکرد...
علی ۲هفته بعدعازم جزیره مجنون میشه ...
مادربه محض شنیدن پابرهنه تا ایستگاه اعزام میره امادیگه اتوبوس اعزام رفته بود...
علی رفت ودرهمون عملیات گمنام شد.
دوباره کار مادرشد انتظار...😔
اما هنوز غصه صاحب جهان تموم نشده!!!
این دفعه قاسم؛ برادرِعلی تصمیم میگیره به جبهه بره تا انتقام خونِ برادرشوبگیره...اما اونم شهیدمیشه....
پیکرِقاسم روشبانه پتوپیچ به مادرتحویل میدن ویک سنگ قبردلخوشی مادرمیشه...
ولی پیکرِعلی هنوزبرنگشته....
۱۲سال ازاین انتظاردوباره میگذره...
تا اینکه بازم علی نشونی مادرش رو پیدامیکنه....
یک پلاک وچندتکه استخوان برای همیشه سهم وقرار مادرمیشه ....
حالا صاحب جهان ؛صاحب دوجهان شده است...صاحب دومزار....صاحب دوشهید....
این داستان پسرعموی شهیدبرزگرمی باشد..(رجبعلی فلاح)
نام خانوادگی پدربزرگِ شهیدبرزگر ؛ "فلاح" می باشد.
پدرشهیدبرزگر(آقا ذبیح الله)برای خودداری از سربازی پسرانش وعدم خدمت به شاه فامیلی خودرا تغییر میدهد...اما زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ۳پسر عازم جبهه میشوند
شادی روح این مادر ودوشهیدش
☀️رجبعلی فلاح
🌟ابوالقاسم نجم الدین
صلوات
🌸اللهم صل علی محمدوعلی محمد وعجل فرجهم....
علی هرهفته برسرمزارشهدای گمنام میرفت ودوروزازهفته بیادحضرت زهرا"س"روزه میگرفت و ازهمه یک خواهش داشت:
دعایم کنید شهیدگمنام شوم....
کتاب صاحب جهان در راه است.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🙏💔
توبه میكنم
از تمام روزهايى كه
بدون فكر كردن به شما شب شد...
توبه میكنم
از تمام نمازهايى كه
بى ياد شما خوانده شد...
توبه میكنم
از تمام حرمهايى كه
بدون خواندن دعا بر فرج زيارت شد...
توبه میكنم
از تمام كارهايى كه
بى رضايت شما انجام شد...
توبه میكنم
از با شما نبودن
از به فكر شما نبودن
از اين همه فاصله...
توبه میکنم پدر مهربانم...امام زمانم
▪️يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65